_آخ!
این صدای شخصی بود که بیلی روی سر او سقوط کرده بوده!
_جلو پات رو نگاه کن مرتیکه، نمیگی یه چوب داره از آسمون میاد، بخوره تو سرت، آسیب میبینه!
و این هم طبیعتا صدای بیلی بود....بیلی تکه چوب بسیار پرروئی بود!
شخصی که که بیلی به سر او خورده بود، ابتدا بر اثر ضربه کمی گیج بود...اما کم کم هوشیاریش را به دست اورد و گفت:
_عذر میخوام...ندیدم که داشتین از آسمو...صبر کن ببینم؟ چرا من معذرت بخوام؟ تو بودی که از اسمون اومدی و و محکم خوردی تو سرم و خیلی درد داشتی!
_همینه که هست...دیر اومدی، نخواه زود برو!
آن شخص اما دیگر چیزی نگفت....او فقط در حال نگاه کردن به بیلی بود! به نظر میرسید فکری در سر آن شخص بود....بلاخره بعد از چند گفت:
_هوم....معلومه که چوب بیکاری هستی توی زمین و آسمون معلقی....میخوای ببرمت سر یه کار؟
بیلی نزدیک بود عزمی راسخ برای رفتن سرکار پیدا کند، که ناگهان سرنوشت عزم های راسخ گذشتهاش بر سر مشاغل مختلف را به یاد آورد...پس اینبار از حوادث گذشته درس گرفت و قبل از پذیرش شغل، پرسید:
_چه کاری دقیقا؟ خیلی مهمه...و اصلا در چه حیطه ای؟ شغل شما چیه؟
_من مامور خرید بخش بازجویی اداره امنیت هستم....داشتم میرفتم دنبال خریدم برای اداره که...شما رو دیدم و بسیار مناسب این شغل هستید!
بیلی کمی با خودش گفت:
_هوممممم...بخش بازجویی اداره امنیت...فکر نکنم کار شاقی باشه...بعدش هم...مگه چه استفاده ای قراره از من بشه اونجا؟ هر چی باشه بدتر از تلمبه دستی شدن و فرو رفتن توی چاه مرلینگاه که نیست!
شاید بهتر بود بیلی کمی بیشتر فکر میکرد...چون مطمئنا اماکن و چیزهای بسیار بدتری از چاه دستشویی در جهان برای فرو رفتن وجود داشت!