آزکابان:دیوانه ساز ها آرام و قرار نداشتند. مثل همیشه بر سر پست هایشان حاضر شده بودند، ولی انگار مضطرب بودند. زندانیان نیز می توانستند وضعیت آن ها را بفهمند. مثل قبل شکنجه نمی شدند و می دیدند که دیوانه ساز ها چندان توجهی به وضعیت آن ها ندارند.
- به نظرت می تونیم از اینجا فرار کنیم؟
- واللا با این وضعیتی که من از این فلک زده ها دیدم، یه چیزی باس بدجور ترسونده باشتشون!
- خب حالا نظرت چیه؟ بریم سراغ نقشه فرار؟
- بذار ببینم بقیه چی می گن.
زندانیان آزکابان، بدور از چشمان نه چندان بینای دیوانه ساز ها، روش های جدیدی برای ارتباط با یکدیگر ابداع کرده بودند. روش هایی که به عقل هیچ کسی نمی رسید، مگر آنکه مدت های مدیدی در جوار آن دیوانه ساز ها بوده و رسما دیوانه می شد.
تق... تقققق تق تقق...
تق... توق توووق تق تق تق...
صدای رضایتی از سلول مجاور برخاست. پیام را دریافت کرده بودند و آن ها نیز به سلول بعدی منتقل کرده بودند.
تق... تقققق تق تقق...
تق... توق توووق تق تق تق... توووق تق تق...
آخرین سلول آزکابان:- چی میگن؟ اونقده تق و توقش زیاد شده بود، دیگه وسطا نفهمیدم چطور شد.
- برات نقل قول می کنم:
زندانی ایستاد، صدایش را صاف کرد و چشمانش را بست. سعی کرد تمرکز کند و تمام پیام را منتقل کند:
- بغلی بگیر. چیو بگیرم؟ یه خبری رو. چیکارش کنم؟ بده بغلی. چه خبری رو؟ فرار از اینجا رو. میدم بغلی... بغلی بگیر. چیو بگیرم؟ دو خبری رو. چیکارش کنم؟ بده بغلی. چه خبری رو؟ فرار از اینجا رو. میدم بغلی... .
زندانی فوق الذکر در حالیکه کف از دهانش خارج شده بود، گفت:
- بغلی بگیر. چیو بگیرم؟ هزار و هفتصد و چهل نه خبری رو. چیکارش کنم؟ بده بغلی. چه خبری رو؟ فرار از اینجا رو. بغلی تموم شد!

- پس موقع فرارمون رسیده! بهتره اون بیرون چیز خوبی پیدا کنیم. مرلینو چی دیدی! شاید مرگخوار شدیم و از مزایای مرگخواری استفاده کردیم. شایدم بهتر. لرد رو پیدا کردیم و برش گردوندیم به زندگی. اما از الان بگما. خون رو من میدم، ولی دست اینا قطع نمی کنم که بعدا خفه بشم!