بلاتریکس و آنتونین همراه با بقیه مرگخوار ها داد زدند:
- حالا چی کار کنیم؟
لودو ناله کنان روی زمین نشست:
- آه ای سالازار بزرگ. جوون مرگ شدم رفت
سالازار: بله چه کسی مرا صدا زدیه؟
بلا که از شدت عصبانیت موهایش پر حجم تر از همیشه دیده میشد یکی از کروشیوهای آتشینش را نثار مورفین کرد:
- همه اش تقصیر تو بود معتاد
مورفین که از درد روی زمین افتاده بود تا چند ثانیه به خود پیچید. سپس بی آنکه تلاشی برای برخاستن نشان دهد از همان جا گفت:
- مشکلت شیه؟سالازار خیرت نده هرشی زده بودم بر بدن پر دادی! به من شه؟ لینی پیداش کرد کروشیوشو من باید بخورم؟
سالازار: بله؟ کی صدا زد سالازار؟!
آنتونین با وحشت گفت:
- بلا ارباب مارو میکشه... این معتادو ولش کن. بگو چیکار کنیم؟
بلا که از خشم به مرز جنون رسیده بود آنتونین را نیز از کروشیوهایش بی نصیب نگذاشت:
- من از کجا بدونم بوقی؟
با این همه بلا هنوز آنقدر هوشیار بود که در آن گیر و دار متوجه شود کورممد از فرصت پیش آمده بهره جسته تا از مهلکه بگریزد. بلا که از شدت عصبانیت خون کافی به مغزش نمیرسید چنان کروشیویی نثار ممد مشنگ کرد که احتمالا صدای فریادش تا کوچه ی دیاگون هم شنیده شد.
مرگخواران جملگی بالای سر ممد بوقی... نه ببخشید مشنگی حلقه زده بودند که هم چنان از درد به خود می پیچید و ناله می کرد.
بلا با قیافه ای مخوف که با وجود موهای وزدارش اصلا نیازی به گرفتن آن حالت نداشت بالای سر خطاکار ایستاد:
- حالا کارت به جایی رسیده که می خوای مارو بپیچونی؟
ایوان با نفرت به مرد نگاه کرد:
- من میگم بفرستیمش شکنجه گاه. خیلی وقته درست و حسابی یکیو شکنجه نکردیم.
آیلین با لبخند شومی زمزمه کرد:
- راستی اما. مگه دیروز نمی گفتی گوشت نداریم؟
اما در تایید حرف آیلین جلو آمد:
- درسته. ما الان احتیاج مبرمی به گوشت داریم. با این حال اگه قول بدین بعد از شکنجه چیزی ازش باقی بمونه من حرفی ندارم.
ملت مرگخوار:
جاگسن با دل به هم خوردگی گفت:
- مورفین مثلا تو خیر سرت وزیر این مملکتی. یه فکری برای تولید داخلی بکن مجبور نباشیم همه اش گوشت آدمیزاد بخوریم خب.
مورفین با حالتی خواب آلوده گفت:
- ژاگسن ژون. آخه قربونت برم من که هنوژ کابینه مو هم معرفی نکردم که بخوام به این شرعت به فکر تولید داخلی بیافتم.
دافنه با هیجان میان بحث پرید:
- ول کنین این بحثارو. اول تصمیم بگیرین با این بوقی چیکار کنیم؟
ممد که حالا توانسته بود موقعیتش را دریابد با دیدن برق شیطانی که درون چشمان مرگخواران می درخشید، دریافت با مردن به فجیع ترین شکل ممکن فاصله ای ندارد. پس عاجزانه به دست و پا افتاد:
- نه خواهش میکنم... من خودم نمی تونم... آقا دستتو بکش... پامو ول کن... چیکار می کنین؟ نـــــــــــــــــــــه...جـــــــــــــــــــــــــــــــــیغ... یه سری از رفیقام که تو میدون وایمیستن می تونن کمکتون کنن....
ملت: