هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۸:۴۱ سه شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۷

کینگزلی شکلبولت old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۲۷ یکشنبه ۸ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۸:۱۴ پنجشنبه ۱۲ دی ۱۳۸۷
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 7
آفلاین
_ نه!
مردی قدبلند همراه با چشمانی با مردمک های عمودی و صورتی که ذره ای مو در آن وجود نداشت دستش را رو به جلو گرفته بود.
_ نه ؟
این بار مرد سیاه پوست جمله مرد بی مو را تکرار کرد.لبان درشتش از هم باز شد و گردنش را خم کرد تا پشت مرد کچل را ببیند.
جهنمی برپا بود!
آتش و سیاهی باهم در آمیخته ، آنچنان منظره ای دهشتناک را ایجاد کرده بودند که مرد سیاه لرزه ای بر اندامش افتاد.
خواست از کنار مرد رد شود ولی مرد بی مو انگشتانش را تکان داد گویا چیزی را از خود می راند.
_ گفتم که نه! مثل اینکه تو زبون آدمیزاد حالیت نمیشه! من در تو سفیدی خالصی احساس می کنم ! چطوره خودتو یکجای دیگه امتحان کنی؟
و با انگشتان لاغر و بی روحش حدود صد متر آن طرف تر را نشان داد و شانه هایش را از روی بی تفاوتی بالا انداخت.

مرد سیاه چرده نفس عمیقی کشید و با پشت دست عرقی را که بر پیشانی اش نشسته بود پاک کرد ، سپس به طرف مکانی رفت که مرد بی مو او را راهنمایی کرده بود.
بر سر در مکان دو فرشته کوچک بالدار در حالیکه تیر و کمان هایشان را در هوا گرفته بودند حک شده بود و مردی با ریش سپید ، عینکی هلالی شکل و چشمانی آبی و آرامش بخش در آستانه در ایستاده بود.
_ چه میخواهی پسرم ؟
مرد شانه هایش را بالا انداخت.
_ در پی گمشده ام هستم ...
پیرمرد عینکش را در چشم جا به جا کرد و لبخندی زد.
_ گمشده ات در دست خودت است! در عمق وجودت پیدایش کن!
مرد آهی کشید.
_ ولی نمی تونم! هیچ چیزی تو عمق دلم احساس نمی کنم.شاید گمشده ام اینجا باشد.
و با دست به پشت پیرمرد اشاره کرد و سرش را خم کرد تا بتواند آنجا را ببیند.
بهشتی زیبا قرار داشت!
جویبار هایی زلال ، درختانی سپید و سبز ، پرندگانی که مدام در هوای خوش از این شاخه به آن شاخه می پریدند جملگی در نور خلاصه شده بودند.
این بار پیرمرد دستان نحیفش را جلو آورد.
_ نه پسرم! تو هچ وقت نه سیاهی نه سفید ! گمشده ات نه در شب است و نه در روز ، نه در تاریکی است و نه در روشنایی . آن را جای دیگری پیدا کن!

مرد نفسش را با سر و صدا بیرون داد از نور فاصله گرفت و درست در مکانی میان نور و ظلمت نشست و گذاشت نور سفید بر سمت راست بدنش و نور سیاه بر سمت چپ بدنش بتابد و اجازه داد تا ...
خاکستری شود!


ویرایش شده توسط كينگزلی شكلبوت در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۱۰ ۸:۴۳:۲۵
ویرایش شده توسط كينگزلی شكلبوت در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۱۰ ۸:۴۸:۱۷

black or White


Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۲۲:۵۴ دوشنبه ۹ دی ۱۳۸۷

مری فریز باود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۴ چهارشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۳:۲۹ جمعه ۱۵ مرداد ۱۳۹۵
از زیر عذاب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1014
آفلاین
بالهایم را گشودم برای یک پرواز ، حلقه زرد رنگی بالاتر از سرم خودنمایی میکرد ... راهنمایم بود !

باری دیگر پروازی بالاتر از اوج دارم ، صعود تا نورهای نیروبخشی که تا دیروز افسانه و آرویم بود امروز آرزویی رسیدنی است .

آنچه میبینم تلالو نوری است که سالیان سال در انتظارش بودم ، هر زمان که چشمهایم را می‌گشودم ، تک نقطه‌ی سفید ابتدا کمی سنگینی پلکهایم را در بر میگرفت سپس هر اشعه مژه‌ای را با خود گرفته و تا بیکرانهای وجودیش آن را می‌ستود .

روزها گذشت و گذشت ، من و یک حفره دلنشین روشنایی در آرزوی دستیابی به یکدیگر شمارش را آموختیم ...

روز موعود فرا رسید ، تنها بی‌خبر من بودم که یا شاگرد خوبی برای آموزش نبودم و یا بی‌خبری در ذات من قرار داشت ... اما امروز همه یکصدا آنچه در قلبم بود را صدا میکردند ، صدایی که از اعماق وجودم شنیده ‌می‌شد ...

دستانم لرزید اما تکانش باعث دلگرمی بود ، حرکت میکرد ... اوووووووه چه حس دلنشینی میتوانم حرکت کنم ! آری ... آری این منم ... جنبش اعضای بدنم را فرا گرفت ...

منتظر همین لحظه بودم ، بهتر از آن نمی‌شد ، بی درنگ به طرف نور امید بخشم حرکت کردم ، حتی یک ثانیه نیز جایز نبود .

.
.
حرکت عظیمی در تمامی اندامم صورت گرفته بود ، پیش به سوی روشنایی !
.
.
دیگر من نبودم که خود را جلو می‌راندم ، بلکه او بود که مرا به طرف خود می‌کشید ... مجذوب من شده بود !
.
.
رسیدم !

*********************

همه جا را رنگهای تند و تیره در برگرفت ، سرم دیگر در جای خود قرار نداشت ، از نقاط مختلف مورد حمله قرار گرفته بود ، موجهای آتشین به طرفم پرتاب می‌شد ، گلوله های گدازه در طرف دیگر قرار داشت ... نه ... گویی فرار از این سرزمین امکان پذیر نبود !

موجوداتی زشت و کریه ، لنگان لنگان به طرفم می‌آمدند ، در محاصره دستان و پنجه های آنان حرکتی از من ساخته نبود ! صدایی نامفهوم مرا صدا میکرد ، گویی آینه جهان نمایم پیش روی چشمانم بود ...

- مری باود ... پس از سالها کما امروز در جهنم سزای اعمال خود را می‌بیند !





پ.ن : میخواستم بزارمش توی امضام ، منتهی دیدم یکم زیاده بعد با سانسورش یکم بد میشه ، اگر همخوان با تاپیک نبود بگید انتقالش میدم به همون جا ...


خداحافظی در اوج یا خروج فوج فوج... مسئله این است!


Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۲:۰۲ پنجشنبه ۲۸ آذر ۱۳۸۷

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
زنده باد ققنوس دامبل ... چیز ... محفل ققنوس

ققنوس پرواز میکرد ، عجب آسمان زیبایی بود ...

بال های سرخش را باز میکرد و به هم میکوفت. باد در میاد پر های میپیچید و صورتش را نوازش می کرد. میتوانست بوی خون را از زیر پایش بشنود ...

حس زیبایی داشت. انگار با باد و آسمان و خورشیدی که بالای سرش میدرخشید یکی شده بود. انگار او پرواز نمیکرد ، اینگار این باد بود که او را بر تخت روان آسمان جا به جا میکرد ...

ققنوس پرواز میکرد ...

شاد بود ! احساس آزادی داشت ! پرواز برای اولین بار برای او امری طبیعی نبود ، لذتی بی تکرار را تجربه میکرد ...

ققنوس پرواز میکرد ...

درخشش خورشید و رقص برگ ها در نوای باد ، چهره واقعی لذت را به او نمایانده بود ... هرچه بود به او حس خوبی میداد.
حس میکرد مهم است که آنجاست ! حس میکرد هیچ جای دیگری در هستی نیست که به آن اندازه او را نشاط بخشد. حس بزرگ بودن و جلالی که داشت بی نظیر بود ... و فکر اینکه تمام عالم در آن لحظه زیر پای اوست ...

ققنوس پرواز میکرد ...

بی هیچ دغدغه ای ... آرام آرام سرعتش را کم کرد و روی دودکش پشتبامی نشست. هنوز جهان زیر پایش بوی خون میداد ... اما او از آن جرگه نبود ... دلش میخواست در آسمان زندگی کند و بوی نور بشنود و جام خورشید سر بکشد ...

ققنوس دیگر پرواز نکرد ...

نور سبزی درخشید و صدای سردی آمد ... او تاریک بود ...

ققنوس پرواز میکرد ...

اینبار جسمش را فراموش کرده بود ... اما روحش همچنان پرواز میکرد ...

ققنوس پرواز میکرد ، عجب آسمان زیبایی بود ...


هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۰:۰۴ یکشنبه ۲۴ آذر ۱۳۸۷

ریـمـوس لوپـیـنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۶ چهارشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۰:۰۶ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۶
از قلمروی فراموش شدگان !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 395
آفلاین
زنده باد محفل ققنوس

یک هفته بعد ازاتمام جنگ جهانی بین محفلی ها و مرگ خوران

ورودی دنیای مردگان

شهید های محفلی همه لباسهای بلندی ازحریر سبز به تن داشتن در حالی که شاد بودن باهم دیگه شوخی می کردند.

دامبل دستی به ریش سفید خود کشید و گفت :

کف کردین با عضویت به محفل ققنوس جهان آخرت خود رو خردید.
همه یک صدا با هم فریاد میزدند :

دامبل دوست داریم دامبل دوست داریم

ولی در صف آنطرف خبری از شادی و سرور نبود .

همه ی مرگ خوران در حالی که لباس های تیره رنگی به تن داشتن می زدنددر سر خود .

مرگ خوران یک صدا با هم فریاد می زدند : ای کاش می رفتیم عضو محفل می شدیم حداقل الان تو صف محفلی ها بودیم داشتیم صفا می کردیم . ای لرد بوقی خدا به زنه تو کمرت
لرد با ناراحتی رو به مرگ خوران گفت :

چرا منو نفرین می کنید پرونده من همینجوری سنگین هست ای بوق بر شما .

ناگهان صدای از آسمان شنیده شد و رو به مرگ خوران گفت :

چرا با هم دیگر دعوا می کنید ؟
هنوز هم دیر نشده می توانید در جهنم کار های خوب انجام دهید و پس از تمام شدن دوران مجازاتتان به بهشت بروید وعضو محفل ققنوس بهشتی ها شوید .

برای عضویت به محفل ققنوس بهشت باید کار های زیر را انجام دهید .

ناگهان از آسمان برگه های به دست مرگ خوران رسید .

1) پاک شوید (از گناه های کوچک گرفته تا بزرگ)
2) استفاده از وردهای سیاه ممنوع
3) در کارها همکاری کنید
4) به دستورات محفلی ها خوب توجه کنید
و
5) مهر محفل بر سر شما کوبیده خواهد شد

ناگهان دوباره آن صدای مرموز و آشنا شنیده شد .
اگر با شرایط بالا موافق هستید به زیر برگ ها اثر انگشت بزنید .

همه مرگ خوران به دنبال جوهری چیزی می گشتند تا زیر برگها انگشت بزنند .

ولی در آن طرف

ریموس چوب دستی خود را پایئن آورد و رو به دامبلدور کرد و گفت :

فکر کنم نقشه با موفقیت سپری شد
دامبل و ملت محفلی :


در قلمروی ما چیزی جز تاریکی دیده نمی شود !
اینجا قلمروی فراموش شدگان است !


Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۲:۰۸ پنجشنبه ۲۱ آذر ۱۳۸۷

سرکادوگانold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۵ پنجشنبه ۱۴ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۹:۴۵ پنجشنبه ۵ فروردین ۱۳۸۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 32
آفلاین
باران همچو تازیانه بر پنجره های اتاق میکوبید و صدای رعد برق هر از چند گاهی از فاصله ای نچندان دور قابل شنیدن بود. در دوردست، خورشید آخرین دقایقش را در آسمان آنشب سپری میکرد و غروب آهسته آهسته تسلیم چنگال شب ظلمانی می شد. بیشتر و بیشتر در صندلی راحتی قرمز رنگی که در کنار پنجره قرار داده شده بود فرو میرفت. چشمان آبی رنگش از پشت عینک ته استکانیش بی هدف به نقطه ای بر روی دیوار دوخته شده بودند. گویی نه به دیوار بلکه به تصویری فراسوی آن اتاق ذل زده بود...نگاهی به افق انداخت...لحظه ی موعود فرا رسیده بود...به سرعت به پا خواست و با گامهای بلندش به مرکز اتاق رفت و رو به پنجره استاد. پس از چند ثانیه ی کوتاه، آنچه او در انتظارش بود به وقوع پیوست. آتشی در مقالبش شعله ور شد و از میان شعله ها، ققنوسی زیبا پرواز کنان وارد اتاق شد. کمی مکث کرد و سپس با صدایی رسا گفت:

-وقتش رسیده فاوکس...پیام رو هر چه سریع تر به همه برسون...

لحظاتی بعد آتش دوباره شعله ور شد، ققنوس اتاق را ترک کرد و آلبوس دامبلدور بار دیگر به صندلیش بازگشت.

تعویض صحنه

در آینه به خود نگاه می کرد...تصویر نا خوشاندی بود...دیدن آن ردا و آن نقاب سیاه بر چهره اش، احساس عجیبی و نامطلوبی را ایجاد کرده بود. هیچ وقت در سیاه ترین و تاریک ترین کابوسهایش هم خود را در لباس یک مرگخوار ندیده بود. روی از آینه برگرداند و بر مرد برهنه ای که بر روی زمین بیهوش دراز کشیده بود، نگاهی انداخت. در کنارش زانو زد، چوبدستیش را آهسته به سمت گلوی مرد گرفت و وردی را زیر لب زمزمه کرد. سپس چوبدستیش را به سمت گلوی خودش گرفت و بار دیگر زیر لب وردی گفت. به مرد برهنه نگاهی دوباره انداخت، پوزخندی زد و با صدایی که مطعلق به خودش نبود گفت:

-نگران نباش...کارم که تموم شد، لباسهای کثیفتو بهت بر میگردونم...

ایستاد، به سمت در اتاق حرکت کرد، در را گشود و پای به خیابانی متروکه و تاریک گذارد. باران وحشیانه میبارید. مرگخوار سیاه پویش دیگری از آنسوی خیابان به سرعت نزدیک شد و به او پیوست. مرگخوار گفت:

-چقدر طولش دادی! بالاخره تونستی ازش حرف بکشی؟

-نگران نباش دالاهوف. همه چیز درسته. با یه ذره شکنجه محل قرار محفل رو افشا کرد...این محفلی ها اونقدر ها هم به دامبلدور وفا دار نیستن. الانم بیهوش کف زمین افتاده...

-خوبه...حالا محل قرار کجاست؟

-چند خیابون بالاتر...باید پیاده بریم چون کل این منطقه با طلسمای ضد پدیداری محافظت میشه...

-باشه پس عجله کن بریم...لرد گفت نباید دیر برسیم...

او به نشانه ی تایید سری تکان داد و به سرعت به راه افتاد. دالاهوف به دنبال او حرکت کرد. هر دو در زیر باران به راه افتادند. کوچه ها و بریدگیها را به سرعت پشت سر گذاشتند و سر انجام در مقابل در سیاه و کوچکی متوقف شدند. دالاهوف تحقیر آمیزانه پرسید:

-جلسشون توی این خرابس؟

اما او هیچ جوابی نداد و نگهاهی به ساعتش انداخت...تنها منتظر یک نشانه بود...

دالاهوف با لحن تندی گفت:

-هوی! زبونتو خوردی؟ پرسیدم همین جاست؟

ناگهان آتش کوچکی در میانشان شعله ور شد. پس از لحظاتی پر ققنوسی قرمز رنگ از میان شعله ها نمایان شد و به آرامی به سمت زمین سقوط کرد.

حتی آن نقاب سیاه هم نمیتوانست حیرتی را که در چهره ی دالاهوف موج میزد مخفی کند. دالاهوف با ناباوری اول به پر ققنوس و سپس به او نگاه کرد...

-این چی؟!...این چیه؟!

او چوبدستیش را با خونسردی بیرون کشید، به سمت دالاهوف نشانه گرفت و گفت:

-این از طرف آلبوس دامبلدوره...نوش جان رفیق!

و سپس وردی را زیری لب زمزمه کرد. نور سپید رنگی از چوبدستیش خارج شد و با ضربه ای سهمگین دالاهوف را به زمین انداخت...

نقاب خود را کنار زد. از پشت آن نقاب چهره ی خندان ریموس لوپین پدیدار شد...

تعویض صحنه

سکوتی سهمگین و سخت بر فضای اتاق حکم فرما بود و جز صدای خش خش آتش نیمه سوز شومینه، هیچ صدای دیگری شنیده نمیشد. دیوار های اتاق مملو از اتیقه های قیمتی بودند و هر گوشه و کنار، شمعدانها و آویزه های رنگ و رو باخته اما گرانبها به چشم می خوردند. زنی لاغر اندام و بلند قامت با چهره ای مصمم اما بی روح در یک سوی اتاق ایستاده و با خشمی توصیف ناپذیر به زن دیگری که بر روی مبلی در آنسوی اتاق نشسته بود و با چهره ای مضطرب و اندوهگین بی صدا میگریست، چشم دوخته بود. هیچکدام حرفی نمیزدند و به نظر میرسید ساعتها از زمانی که آخرین کلماتشان را رد و بدل کرده بودند می گذشت. زن بلند قامت به آرامی شروع به راه رفت نکرد و پس از چند دقیقه در مقابل پنجره متوقف شد. نگاهی گذرا به منظره طوفانی بیرون انداخت، سپس رو به زن دیگر کرد و با صدایی زیر اما رسا گفت:

-من هنوز باورم نمیشه نارسیسا! تو چطور میتونی انیطور درباره ی لرد سیاه حرف بزنی...شاید یادت نیست هرچی که داری و نداری...همه ثروت تو و اون شوهرت رو بخاطره لرد داری! واقعا شرم آوره!

از آنسوی اتاق صدایی هق هق کنان نارسیسا مالفوی پاسخ داد:

-اما...اما بلا تو میدونی لرد همه چیزم رو داره ازم میگیره...لوسیوس هیچ وقت خونه نیست بلا. و من میدونم...من میدونم که به زودی دستگیر میشه یا یه بلایی سرش میاد...

-اما...

-و حالا اون دراکو رو میخواد...بچه ی من! من نمیتونم اجازه بدم دراکو صدمه...نمیتونم!

اکنون نارسیسا با صدای بلند اشک میریخت و بلاتریکس لسترنج با فرو ریختن هر قطره اشک او خشمگینتر میشد...بلا با صدای بلند فریاد کشید:

-بس کن! این دیوونگیهاتو بس کن! جون من و تو و اون بچه ی بدرد نخورت و هزار نفر دیگه پیش لرد سیاه هیچه! اینرو بفهم!

اما نارسیسا دیگر به حرفهای بلا گوش نمیکرد، بلکه توجهش به ساعت بر روی دیوار جلب شده بود...زمان موعود فرا رسیده بود...تنها منتظر یک نشانه بود...دیگر گریان نبود...

ناگهان در میان اتاق، شعله ی آتشین نمایان و پر ققنوسی زیبا و ظریف از درون آن به بیرون پرتا شد. بلاتریکس با بهت و حیرت به پر ققنوس و سپس به نارسیسا که اکنون ایستاده بود نگاه کرد و گفت:

-نارسیسا! این...اینجا چکار میکنه؟ اسنیپ می گفت این...پر ققنوس...نشانه محفله...نشانه ی دامبلدور...

-متاسفم بلا...من دیگه نمیتونستم تحمل کنم...باید کاری میکردم...دامبلدور گفت از دراکو محافظ میکنه...واقعا متاسفم...

بلا با صدایی که به سختی شنیده میشد گفت:

-تو؟! تو؟! من...نمیفهمم...

-این...این از طرف آلبوس...دامبلدوره!

ناگهان نور سپیدی فضای اتاق را روشن کرد و صدای برخورد کردن بلاتریکس لسترنج با زمین شنیده شد...

تعویض صحنه

دامبلدور هنوز بر روی صندلی قرمز رنگ نشسته و از پنجره به آسمان نگاه می کرد...گویی ستاره ها از هر آنچه که در دور دست ها در حال انجام گرفتن بود با او میگفتند. شب فرا رسیده بود و ماهتاب چهره ی آن شب بارانی را به زیبایی تزئین کرده بود. و او، همچنان انتظار میکشید...تا بدین جا دو نفر از یارانش خبر موفقیتشان را به او رسانده بودند و او اطمینان داشت که اخبار خوش بیشتری در راه بودند...تنها نگرانیش آخرین قسمت عملیات بود...قسمتی که مستقیما به او مربوط می شد. به تمام قوایش نیاز داشت اما تردید داشت که نیرویش برای آنچه که در پیش بود کافی باشد. در همین هنگام صدایی از بیرون اتاق شنیده شد و رشته افکارش را از هم درید. چشمانش بر روی در اتاق متمرکز شندند و گوشهایش بر روی آنچه در آنسوی در میگذشت: صدای زیر و بی روحی شروع به صحبت کرد:

-آه...ناجینی...بالاخره رسیدیم...هیچ کجا خونه نمیشه...قبول نداری؟ ها؟

و لحظاتی بعد در اتاق به آرامی گشوده شد. پیکری بلند قامت و هوناک که ردایی به سیاهی شب بتن داشت و چشمانی مارگونه به سرخی خون، وارد شد و بدنبالش خزنده ای عظیم الجثه به درون خزید. صدای خونسرد دامبلدور از گوشه اتاق گفت:

-تام! بالاخره رسیدی...خیلی وقته منتظرتم...

لرد ولدمورت که از شنیدن صدا جا خورده بود، به سرعت به سمت منبع صدا برگشت و چهره ی دامبلدور را در میان سایه ها شناخت...

-دامبلدور؟ تو اینجا...تو اینجا چکار میکنی؟

دامبلدور که اکنون ایستاده بود و با قدمهای شمرده اش از درون تاریکی ها بیرون می آمد گفت:

-میدونی... برای مدت زیادی من فکر میکردم تو یکی از بد ترین و خطرناک ترین کاستی هایی که من همیشه ازش ضربه خوردم رو در خودت نداری...

-منظورت چیه؟

-اعتماد تام! اعتماد. فکر نمیکردم تو به کسی اعتماد داشته باشی یا با قرار دادن منافع خودت در دست دیگران اونها رو بخطر بندازی...اما اشتباه میکردم...

-چی میگی پیر مرد؟

-امشب مرگخوارهای تو...وانهایی که تو به هوش و زکاوت و وفاداریشون اعتماد کامل داری یکی پس از دیگری در حال دستگیر شدنن...

ولدمورت با نگاهی موشکافانه دامبلدور را بررسی کرد، سپس با صدای بلندی خندید و گفت:

-مزخرفه! تو هرگز موفق به همچین کاری نمیشی!

-بهتره منو باور کنی تام. تا حالا خبر دستگیری آنتونین دالاهوف و بلاتریکس لسترنج به دست من رسیده و مطمئن باش بقیشون هم به همین سر نوشت دچار میشن...نقشه های من هیچ وقت با شکست مواجه نمیشن و تو اینو بهتر میدونی!

لبخند ولدمورت به پوزخندی سرد تبدیل شد و او گفت:

-یک قسمت نقشه ی بی نقصت اشکال داره...

-کدوم قصمتش تام؟

-قسمتی که من رو دستگیر میکنی! پیر خرفت! آماده ی مرگ باش!

ولدمورت فریادی کشید، هر دو چوبدستی هایشان را نشانه گرفتند و لحظاتی بعد فصای کوچک اتاق مملو از نورهای سبز و قرمز شد...

صحنه سیاه میشود!

با تشکر از تمام دست اندر کاران و دست اوندر کارانی که مارا یاری کردند.
با تشکر از ستاد حمل نقل و سینه مبیل و سینه مبایل منطقه چهارده
با تشکر از سپاه پاسداران نیروهای نوشابه ای (!)
همچنین از همکاری خانوادگان دالاهوف، دامبل، لسترنج و غیره از صمیم قلب سپاس گذاریم.
..
________________________________

با عرض پوزش، ببخشید که بسیار طویل شد.
در راستای تشویق جامعه جادوگری به خواندن پستهای بسی بلند و کش دار، به تمام کسانی که این پست را از آغاز تا پایان بدون وقفه بخوانند به غید قرعه جوایزی نفیس، اهدا خواهد شد! (تاریخ قرعه کشی: وقت گل نی.)


ویرایش شده توسط سر کادوگان در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۲۱ ۱۲:۱۱:۴۱

من فکر می کنم هرگز نبوده قلب من این گونه گرم و سرخ:
احساس می کنم در بدترین دقایق این شام مرگزای
[b]چندین هزار چشمه خ


Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۰:۲۱ چهارشنبه ۲۰ آذر ۱۳۸۷

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
بچه که بودم دلم میخواست لخت برم توی خیابون () و یک جوراب ساق بلند نارنجی و یک کلاه گنده نارنجی بپوشم فقط ...

میدونید آخه من نارنجی رو خیلی دوست دارم ... کلاه هم دوست دارم ... کلاه به آدم شخصیت میده ...

اگر دقت کنید کلاه کلا" چیز عجیبیه ...

کلاه رو روی سر آدما میذارن ، کلاهشون رو برمیدارن ، کلاهشون قاضی میشه ، کلاه بازی میکنن ، کلاه انداز میشن ، کلاهشون تو هم میره ، و هزاران کلاه و سر و کله دیگه ...

کلاه هم مثل هر چیزی انواع داره ...

بعضی کلاها خوشگلن ... اصلا هم برای خوشگلی استفاده میشن ، مثلا یکی که یک کلاه نارنجی گنده میذاره رو سرش میخواد مثل من خوشگل بشه دیگه

بعضی کلاها به آدم شخصیت میدن ! مثلا اگر یک کلاه به سبک فیلمای وسترن بذارین سرتون همه با دیدن شما یاد کابوی ها میافتن ! یا اگر یک کلاه پارچه ای پر دار روی سرتون باشه همه رو یاد قبیله های وحشی سرخپوست میندازین ... کلاه های دیگه هم هست ، کلاه هایی هم هست که بهتون شخصیت های خوب میده ...

بعضی کلاها برای مقاومت در برابر بارون و برف و اینا استفاده میشن ! کلاهای خوبین ... جلوی بدی ها رو میگیرن !

بعضی کلاها هم مثل کلاه مرگخواراست ، جلوی خوبی های آدمی رو میگیره و کلا تبدیل میشه به نماد بدی ها ...

بعضی کلاها هم بوقین ... بوقین دیگه قبول کنید ... البته حتما شما هم توی تولد دوستاتون کلاه بوقی زیاد سرتون گذاشتین ! ولی اشتباه نکنید ...
آن یکی شیر است اندر بادیه / وآن یکی شیر است اندر بادیه

این کلاهی که من میگم از همه بوقی تره ... بوقی به معنی بد ، تف ، زشت ، بوقی ، بیشوووووووووووووور (!)

این کلاها رو نمیشه از سر کسی برداشت ، ولی باید بگم هرکس این کلاه رو استفاده کنه کلاه بزرگی سرش رفته ! این کلاها زشته ، نارنجی نیستا ... رنگش هم مثل خودش بوقیه ...

ولی میدونین ، این کلاها سر هرکس که بره رنگ اون آدم رو عوض میکنه ... مهم نیست سیاه باشن یا سفید یا مثل من نارنجی ... این کلاه رنگ همه رو عوض میکنه ... دیگه نه سیاهن نه سفید ، هفت رنگ میشن ، اونقدر رنگ و وارنگ میشن که دیگه نمیشه فهمید رنگ خودشون کدوم یکی بوده ...

همین الان یکی رو میشناسم که کلاه رو سرش نذاشته ، بلکه فقط از نزدیکش رد شده ، الانم هفت رنگه ... بیشتر ... شاید صد رنگه ... تازه همین الان خدا میدونه چقدر داره تلاش میکنه که اون کلاهه رو بگیره ...

کلاهه اونقدر بوقیه که ... فقط یک کلاهه هاا ... ولی مثل یک پرده پخش میشه روی تمام وجود آدم ... دیگه نه کسی آدم رو میبینه و نه آدم میتونه از پشت پرده کسی رو ببینه ... کسی که کلاه رو میذاره فقط خودش رو میبینه ...

شاید بعضیا بگن کلاه کلاهه دیگه ! ولی من میگم این کلاهه با بقیه فرق داره ... یه جورایی نحسه ! وقتی سرت میذاری فقط تو عوض نمیشی ... بقیه هم انگار یهو باهات دشمن میشن ... نه اینکه کلاهه خودش بوقیه ... همه اطرافش رو هم بوقی میکنه ... کلاهم کلاهای قدیم ...

تازه خیلی هم گندن این کلاها ... اوووووووووووووه ... حتی از کلاه نارنجیه ی منم گنده ترن ! ... اونقدر گندن که آدم خودش رو توشون گم میکنه ... خودش رو ، رنگش رو ، شخصیتش رو ...

حالا تازه این که چیزی نیست ، این کلاها وقتی سر یک نفر میره همه بدی ها رو از خودش بیرون میده ، طرف دیگه خودش نیست ، میشه یکی مثل همه کلاهدارای دیگه ...

این کلاها یک بدی دیگه هم دارن ، مثل اعتیاد میمونن ! آدم فقط یکبار سرش میذاره ها ، ولی تا آخر عمرش با اثرات بدش دست به گریبانه ...

کلاهه اونقدر بوقیه که روی هرچی کلاه بوقیه سفید کرده ! بی مروت به دوست و دشمنم رحم نمیکنه ... تر و خشک رو با هم شپلخ میکنه ... حالا قبول کردین این کلاهه بوقیه ؟

آدم لخت و بی پرده بره وسط خیابون می ارزه به اینکه هزار تا رنگ و لعاب داشته باشه ... یک کلاه گنده نارنجی میارزه به صدتا کلاه گنده تر صد رنگ !

امیدوارم هیچوقت از این کلاها سر کسی نره ! واقعا یک جور کلاه برداریه ... حالا خودتون بشینین کلاهتون رو قاضی کنید ببینین اگر این کلاهه نبود چه کلاه اندازونی میشد ... همین که تا حالاش اونقدر خوش شانس بودین که سمت کلاهه نرفتین باید کلاهتون رو بالا بندازین ...

در کل من اهل این کلاه بازیا نیستم ... اما اگر کسی میخواد از این کلاها بذاره سرش قبلش از من دوری کنه وگرنه کلاهمون تو هم میره هاااااا ... گفته باشم .. من که دیگه حتی کلاهمم طرف این آدمای کلاهدار بیافته نزدیک اون کلاه بوقی نمیشم ... !


هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۸:۰۶ یکشنبه ۱۷ آذر ۱۳۸۷

هرمیون   گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱:۰۵ شنبه ۲ آبان ۱۳۹۴
از کنار دوستان!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 125
آفلاین
صف بسیار طویل جمعیت تا انتهای محوطه وزارتخانه کشیده شده بود.
خبرنگار در میان شلوغی پیش می رفت تا یک گزارش جنجالی از اهدای زمین های یک متری با اقساط نود و نه ساله از طرف وزیر، به محفلی های ایثارگر،آزاده،شهید... تهیه کند.
در ابتدای ورود چشمش به تابلویی افتاد که شرایط ثبت نام در آن نوشته شده بود:

-داشتن حداقل 20سال سن.
-گواهینامه هاگوارتز.
-عدم سوء سابقه.
-کارت عضویت در محفل ققنوس.

و در بالای آن با خط درشتی نوشته شده بود:

سهمیه تمامی اعضای محفل یکسان می باشد(لطفا سوال نفرمایید.)

به سمت دفتر ثبت نام رفت. در اوایل صف چهره مشهور و محبوب محفلی، "آلبوس دامبلدور" ایستاده بود.خبرنگار با خوشحالی به سمت دامبلدور رفت و پرسید:

-سلام، جناب دامبلدور! می تونم بپرسم هدف شما از دریافت این یک مترزمین چیه؟

دامبلدور لبخند محبت آمیزی زد و گفت:

-البته فرزندم!...من با این زمین دست به انجام کار های بزرگی خواهم زد...احداث یک مرلینگاه عمومی با تمام تجهیزات، تا هم موجب آسایش مردم شود و هم برای جوانان از طریق مرلینگاه شوری اشتغال زایی شود.تا شاید مقبول مرلین کبیر قرار گیرد.

خبرنگار: بسیار ممنون جناب دامبلدور.

در همان لحظه دختری با موهای مجعد و بلند قهوه ای از دفتر ثبت نام بیرون آمد. انبوه ورق هایی را که در دست داشت روی زمین گذاشت و بند کفشش را محکم کرد.
خبرنگار به سمت دختررفت و با عجله پرسید:

-دیدم با موفقیت ثبت نام کردید، می خوام بدونم شما هدفتون بعد از گرفتن این زمین چیه؟

هرمیون ورق ها را از روی زمین برداشت وسپس گلویش را صاف کرد وبا جدیت گفت:

-حقوق اجنه مقدم تر از هرهدفیه!...من در راستای خدمت به جن های خانگی می خوام خوابگاه دویست طبقه ای رو بنا کنم تا جن ها بعد آزادیشون بتونند تا مدتی هر کدوم تو یه طبقه مجزا، زندگی خوبی رو داشته باشند.حقوق اجنه برابر با حقوق ماست!...

خبرنگار به سرعت از هرمیون فاصله گرفت و به قسمت انتهایی صف رفت.در انتهای سالن مرد کوتاه قدی زنبیلش را درمیان صف گذاشته بود و خود در گوشه ی خلوتی نشسته بود ودر حالی که پاهایش را ماساژمیداد، از خستگی نفس نفس می زد.
برای چند لحظه به پیرمرد خیره شد تا اینکه ناگهان پیر مرد اورا صدا زد:

-هی پسر!...بیا به من کمک کن بلند شم!
به طرف پیرمرد رفت.پیرمرد را می شناخت او استاد دوران مدرسه اش، پروفسور فیلت ویک بود. دست او را گرفت وکمک کرد تا از زمین بلند شود.در همان حال که راه می رفتند شروع به مصاحبه با پیرمرد کرد و از او پرسید:

-پروفسور! شما هم برای گرفتن زمین اومدید؟

فیلت نگاه عجیبی به خبرنگار کرد و گفت:

-دهه!...مگه چیز دیگه ای هم میدند!؟...فکر کردی ما نباید آخرعمری واسه خودمون خونه و زندگی داشته باشیم.

خبرنگار:ولی آخه با این یک متر که نمیشه خونه ساخت!

فیلت پوزخندی زد و گفت:

-نا سلامتی من یه عمر استاد هاگوارتز بودم!...خودم بلدم چجوری میشه ازش چهل و پنج تا کپی گرفت، می بینی من چقدرانسان قانعی هستم فقط یه خونه چهل و پنج متری می خوام.

خبرنگار: حالا کی این زمین ها رو میدن؟

فیلت:

نود و نه سال بعد

راه رو های وزارتخانه کاملا خالی بودند.
وزیر جدید پشت میزش نشسته بود در حالی که اسناد زمین های نود و نه سال پیش را درون شومینه می سوزاند گفت:
بین مردم تفرقه بنداز و حکومت کن!(اصلا چه ربطی داشت؟!)


ویرایش شده توسط هرمیون گرنجر در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۱۷ ۱۸:۴۰:۵۷

هرمیون قلبی بزرگتر از مغز و استعدادش دارد!


Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۸:۴۹ شنبه ۱۶ آذر ۱۳۸۷

آلبوس سوروس پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۸ پنجشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۳:۰۰ دوشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۰
از کنار داوش
گروه:
کاربران عضو
پیام: 683
آفلاین
به آرامی بر روی تختش دراز کشید. پتو را روی خود انداخت و دستی به ریش بلند نقره فامش کشید. فعالیت های آن روز تمام انرژی اش را گرفته بود. خسته تر از همیشه به نظر میرسید. پلک هایش آرام آرام سنگین شد و زودتر از همیشه به خواب رفت...

کابوس آغاز شد!

زمین خشک و خالی، بدون آغاز، بدون پایان! آسمان به سرخی گراییده بود. نه تاریک و نه روشن، حریم زمان هم از بین رفته بود! مردان و زنانی که با پاهای برهنه و رداهایی بلند به سمت نقطه ای حرکت می کردند، آخرین نسل از بشریت! خودش بود... همه چیز به پایان رسیده بود... آنجا آخر دنیا بود!

انسان هایی که در آنجا بودند به دو دسته تقسیم شده بودند و به فاصله کمی نسبت به یکدیگر و در یک ردیف به سمت مقصدشان حرکت می کردند. گروه اول متشکل از مردان و زنانی بود که رداهای سفید رنگی به تن کرده بودند، صورتشان نورانی بود و لبخند و خشنودی در تک تکشان مشاهده میشد. جلودار آنها مردی با ریش بلند و چهره ای خندان بود. نورانی تر از همه به نظر می رسید. نامش آلبوس دامبلدور بود!

اما گروه دوم، افرادی که سرانجام مجبور به برداشتن نقاب هایشان شده بودند. نقاب هایی که در سرتاسر زندگی ظاهر کثیف خود را پشت آن پنهان کرده بودند. جنایت ها انجام داده بودند و انسان های زیادی را کشته بودند. در راس آنها مردی با کله طاس و چهره ای مار مانند دیده میشد. ردایش از همه سیاه تر بود و پلیدی و زشتی از سر تا پایش می بارید. نامش لرد ولدمورت بود!

دامبلدور به لرد نزدیک شد و گفت: اوه ولدمورت... بالاخره همه چیز به پایان رسید. دنیا هم به آخر رسید. سزای تمام کارهایی رو که انجام دادی می بینی...

ولدمورت حرفی نزد. دامبلدور ادامه داد: من که بهت اخطار داده بودم. پاکی رو هم بهت نشون دادم. راه درست! اما شما... حیف... تو و تمام مرگخوارها محکوم به بدترین شکنجه ها هستید. باید تا ابد زجر بکشید... فرصت شما تموم شدست! وقت توبه هم گذشته!

ولدمورت باز هم حرفی نزد و به مسیرش ادامه داد. شاید حرفی برای گفتن نداشت. شاید دامبلدور راست می گفت و او مسئول بسیاری از زشتی ها و پلیدی های روی زمین بود و واقعا هم همینطور بود. ظاهرشان بیانگر همه چیز بود.

سرانجام به نقطه ای از زمین بی انتهای آنجا رسیدند که سدی بزرگ و بلند از جنس... از جنس نور؟!... در مقابلشان قرار داشت. هاله روبرویشان از دو طرف تا بی نهایت کشیده شده بود. هر دو گروه ایستادند و با تردید به آن سد خیره شدند.

صدایی بلند و قاطع تمام فضا را در بر گرفت:
-این سد درون انسان ها رو نشون میده! تمام شما مجبور به رد شدن از این مانع نورانی هستید. قدرتی که در این سد نهفته است قدرته الهیه! هرکس که از این سد بتونه رد بشه کمی جلوتر به زندگی جاودان دست پیدا می کنه و کسانی که موفق به رد شدن از این سد نشن روحشون مجبور به تحمل بدترین شکنجه هاست و برای همیشه در اینجا خواهد ماند!

فریاد شادی های پیروزمندانه محفلی ها به هوا برخواست. در حالی که دست هایشان را به سمت آسمان گرفته بودند با خوشحالی به سمت هاله نورانی حرکت کردند. مرگخواران نیز در امتداد آنها به هاله نزدیک شدند. چهره ولدمورت بی تفاوت تر از بقیه به نظر می رسید. مجازات آنها نزدیک بود.

هر دو گروه هم زمان به سد مقابلشان رسیدند و... بوم!

با شدت به عقب پرتاب شدند و فریادهای بی انتهایشان در فضا پیچید. اشک می ریختند، ضجه میزدند و روحشان در آتش گناه و زشتی میسوخت ولی... ولی این امکان نداشت... آنها... آنها ردای سفید بر تن داشتند! آنها محفلی بودند!

مرگخواران در سمت دیگر سد ایستاده بودند و با ترحم به آنها خیره شده بودند. چهره ولدمورت باز هم بی تفاوت به نظر می رسید. چرا همه چیز برعکس شده بود؟ مگر آنجا دنیای وارونه بود؟!

تا اینکه بعد از چند لحظه نگاه هر دو گروه به پسری افتاد که کمی جلوتر از محفلی ایستاده بود. چشمان سبزش از وحشت پر شده بود و موهای سیاه کوتاهش خشک و بدون حالت به نظر می رسید. پسرک بر روی زمین نیفتاده بود، فریاد نمی کشید و روحش در عذاب نبود. ولی... ولی سد هم اجازه عبور به او نداده بود. اگر انسان خوب و پاکی بود باید از آن هاله نورانی می گذشت و اگر نبود پس چرا مانند هم نوعانش در حال فریاد و شکنجه نبود؟ آنجا چه خبر بود؟!

صدای محکم آسمانی بار دیگر به گوش رسید:
-جهل! این پسر سرشار از جهله! اونم مثل محفلی ها کارهای کثیفی در دنیا انجام داده و درونش بر خلاف رداش سفید نیست، اونم از جنس محفله و باید به سزای اعمالش برسه ولی اون پسر سرشار از جهل و نادانیه! بر خلاف بقیه از خطاهاش آگاه نیست. نتونست به کارهای نادرستی که در دنیا انجام داد پی ببره و تلاشی هم برای یافتن اونها نکرد. اون باید تا ابد همینجا بمونه و به دنبال حقیقت بگرده، خودش و اعمالش رو بشناسه، بعد از اون دوباره به این سد برمیگرده و سرنوشتش مثل بقیه محفلی هاست با این تفاوت که زمان مجازاتش تا زمان کشف حقیقت به تعویق میفته!

سکوت همه جا را فرا گرفت. همه با تعجب به پسرک خیره شده بودند. باید حقیقت را می یافت؟ در همان لحظه یکی از محفلی ها از روی زمین برخواست و فریاد کشان به پسرک نزدیک شد.
-اون دروغ میگه! اون از همه کارهاش خبر داره! همشون رو با آگاهی قبلی انجام داده! اونم باید عذاب بکشه...

به چند متری پسرک که رسید متوقف شد. گویی نیرویی نامرئی بین او و پسرک قرار گرفته بود. چهره مرد به آرامی تغییر می کرد ولی همچنان فریاد می زد: اون دروغ میگه! من به همتون نشون میده چه جونوریه! اون هاله ضعفیه، نمیتونه ولی من میتونم! من بهتون نشون بدم چه آدمیه...

ناخن هایش به تدریج بلندتر میشد. موهاش رشد می کرد و صورتش گرفته تر و چروکیده تر میشد.
-اون ولدمورت واقعیه! اون باید مجازات بشه! شما احمق ها نمی فهمید ولی من از همتون بهتر میشناسمش! اون خدا رو هم داره گول میزنه!

خوی حیوانیش لحظه به لحظه آشکارتر میشد. بدنش خمیده شد. با زانو به روی زمین افتاد و آب دهانش سرازیر شد. چشم هایش باریک شد...
-اون دوشخصیته است! این سد هم نمیتونه اونو بشناسه! خدا رو هم گول زده!

این آخرین سخنان آن انسان بود. انسان؟!! تا جایی که لحظاتی پیش آن مرد ایستاده بود موجودی که بی شباهت به حیوان نبود با حقارت بر روی زمین افتاده بود و به آرامی زوزه می کشید. مرگخواران با تاسف به آن حیوان چشم دوختند. سرشان را پایین انداختند و در حالی که به هاله نورانی پشت می کردند به سمت زندگی جاودان و آزادی روحشان حرکت کردند.

در همان لحظه صدای ضعیف پیرمرد به گوش رسید.
-تامی...

ولدمورت ایستاد. برگشت و به آن سوی هاله نورانی خیره شد. دامبلدور در حالی که با ناتوانی بر روی زمین افتاده بود دستش را به سمت ولدمورت دراز کرد.
-نجاتم بده تامی... به دوست قدیمیت کمک کن...

ولدمورت باز هم بی تفاوت به نظر می رسید.
-من مسئول اعمال شما نیستم و در ضمن اگر هم بخوام نمیتونم کاری بکنم. اینجا آخر خطه! هرکس اونطور که عدالته باهاش رفتار میشه!

دامبلدور خس خس کنان گفت: حداقل بهم بگو چرا اینجوری شد؟ ما که محفلی بودیم. انسان های خوبی هم بودیم. همه جای این دنیا از پاکی ما یاد شده. این ما بودیم که با شما مقابله می کردیم. ما جلوی کارهای سیاه شما رو می گرفتیم!

ولدمورت گفت: شما؟! منظورت همین آدم هایی هست که اونجا افتادن و در حال عذاب کشیدن هستن؟
و سرانجام حالت چهره ولدمورت تغییر کرد. اندوه عمیقی بر صورتش افتاد:
-ما انسان ها رو شکنجه میدادیم... جنایت انجام میدادیم و می کشتیم! کارهایی که برای اون آفریده شده بودیم! هدف از آفرینش ما چی بود؟ جز این بود که پلید و بد باشیم؟ جز این بود که باید دنیای سیاهی رو می ساختیم؟ و این کارها رو هم خوب انجام میدادیم. قلبمون سیاه بود ولی سیاهیمون هم یک دست بود! همونجور بودیم که نشون میدادیم. کشتن و سیاه بودن پیشه ما بود! ریا کاری نمی کردیم. دو رو نبودیم. برادر کشی نمی کردیم. حداقلش این بود که هوای جمع خودمون رو داشتیم! هر کاری که من با مرگخوارانم در اون دنیا انجام دادیم برای کامل کردن اون بود. برای ساختن دنیای متضاد شما! اما...

به محفلی ها اشاره کرد و ادامه داد:
-شما چی؟ مگه هدف از آفرینش شما خلق دنیای خوب نبود؟ مگه قسم نخورده بودید پاک باشید و با ما مقابله کنید؟ در کنار راه درست و پاک شما هزار تا بی راهه بود و شما تمام اونها رو دیدید جز اونی که باید ببینید. زمانی که من مرگخواران خطاکارم رو هم به تنها راه درست و سیاه خودمون هدایت می کردم افراد واقعا پاک تو هم داشتن از دست می رفتن. سیاهی ما یک دست و واقعی بود اما پاکی و سفیدی شما هزار تا رنگ داشت!

دامبلدور در حالی که از درد به خود می پیچید به آرامی گفت: تامی.. این عادلانه نیست. تو منو خوب میشناسی... من بر خلاف اونا پاک بودم. یک سفید اصیل بودم. هیچوقت از مسیر واقعی منحرف نشدم. من مثل اونها نیستم!

-درسته آلبوس! تو خودتو نجات دادی! با بقیه فرق داشتی و هیچوقت مثل اونها نشدی اما گناهت اینه که دامبلدور بودی! کسی که خداوند بزرگترین و پاک ترین روح رو بهش میده حتما وظیفه اش سنگین تره. تو مسئول دیگران هم بودی! موظف بودی راه درست رو به اونها نشون بدی اما بارها خودت رو کنار کشیدی! با بی توجهی به اطرافت گذاشتی که وضع به اینجا کشیده بشه، پاک ترین افرادت هم از مسیر منحرف بشن! تو مسئول سرنوشت افرادت هم بودی دامبلدور همونطور که من بودم!

دامبلدور آه عمیقی کشید. از ته دل افسوس می خورد. او نمیدانست... او از این آینده خبر نداشت!
-کاش همه اینها دروغ بود تامی... کاش خواب بود...

-در دنیای جادو همه چیز ممکنه دامبلدور. شاید یک بار دیگه بهت فرصت داده شد. شاید همه اینا فقط یک خواب و کابوس باشه ولی اگر اینطور بود در اون دنیا نزار کار به اینجا بکشه. چشم هات رو باز کن و به اطرافت بیشتر توجه کن. تا دیر نشده اقدام کن! اینو یادت باشه، تو مسئول سرنوشت بقیه هم هستی چون دامبلدوری!

ولدمورت نگاهی به اطرافش انداخت. در یک لحظه چشمانش به آن پسرک افتاد که به او خیره شده بود. صدایی قدیمی به سرعت در گوشش پیچید:

-حداقل بهم بگو چیکار کردم. کسی که اشتباهاتش رو ندونه نمیتونه خودشو اصلاح کنه!
-من نمیتونم چون ممکنه با این کار...


ولدمورت به سرنوشت تاریک آن پسر اندیشید. پسری که مانند دیگر هم نوعانش در ارتش پاکی ! بود با این تفاوت که از کارهای دنیویش هیچ چیز نمیدانست. اما او هم به زودی مجازات میشد، بعد از کشف حقیقت!

کاش اینها برای منم یک خواب بود!

ولدمورت سرش را پایین انداخت، برگشت و همراه مرگخواران به سمت دنیای جاوید حرکت کرد‍.




Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۹:۲۹ شنبه ۱۶ آذر ۱۳۸۷

ریـمـوس لوپـیـنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۶ چهارشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۰:۰۶ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۶
از قلمروی فراموش شدگان !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 395
آفلاین
یکی بود .
یکی نبود.
نه آن یکی که نبود هم بود .
یکی از این بود ها مرگ خواران بودند ملقب به (بوقی ها )
و آن یکی بود محفلی ها بودند ملقب به ( گولاخان)
این بوقی ها و این گولاخان همیشه با هم در نبرد بودند.
رهبر بوقی ها کسی نبود به جز لرد لرد ... (اسمشو نبر) و رهبر گولاخان آلبوس دامبلدور بود .

این دو گروه همیشه در نبرد بودند معلوم نبود کدوم قوی تره ولی این بوقی ها همیشه از طلسمهای خطرناک استفاده می کردند و حریف را بوق می کردند و به همین خاطر لقب بوقی ها رو گرفتند و این یکی گروه از طلسم های قشنگ استفاده می کردند و حریف را گولاخ می کردند ومی شستند به حریف فلک زده

تا این که بوقی ها همه رو بوق کردند و گولاخان همه رو گولاخ کردند
وکسی نماند بود که این دو گروه به سراغش نرفته باشند.
تصمیم به مبادله جادو گرفتند .

از آن تصمیم به بعد گولاخان حریفان را بوق می کردند و بوقی ها حریفان خود را گولاخ می کردند .
-----------------------------------------------
پرسشها

1 گولاخان از چه کسانی تشکیل شده اند نام ببرید ؟ 5 نمره
2 . بوقی ها از چه کسانی تشکیل شده اند نام ببرید ؟ 5 نمره
3. اصلا کی به شما اجازه داده به محفلی ها و مرگ خوران توهین کنید ؟ 5 نمره
4 . آیا خود شما عضو یکی از این گروه ها هستید ؟ 5 نمره


در قلمروی ما چیزی جز تاریکی دیده نمی شود !
اینجا قلمروی فراموش شدگان است !


Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۲۱:۱۳ جمعه ۱۵ آذر ۱۳۸۷

لیلی لونا پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۵ چهارشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۱:۵۱ چهارشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 389
آفلاین
به آهستگی چرخی زد و به بیرون پنجره نگاه کرد. شاخ و برگ درختان به دست نسیم ملایمی که می وزید از این سو به آن سو میرفت.

... آلبوس به داخل واگن پرید و جینی در را پشت سرش بست. دانش آموزان از پنجره هایی آویزان شده بودند که به آن ها نزدیک تر از بقیه بودند. عده ی زیادی چه در داخل قطار چه بیرون آن ، سرهایشان را به سمت هری بر می گرداندند.

آلبوس به همراه رز سرک می کشید تا ببیند دانش آموزان به چه چیزی نگاه می کنند و پرسید:

- چرا همه زل زدن؟

رون گفت: هیچ خودتو ناراحت نکن ، به خاطر منه. آخه من خیلی خیلی مشهورم ...


صحنه ها پشت سر هم جلوی چشمان لیلی ظاهر شد ، واقعا دلیل نگاه های مکرر آن ها چه بود؟

از جایش بلند شد و از اتاق خارج شد. نگاهی به اطرافش انداخت و هری را دید که ناگهان متوجه ورود او شده بود.

- لیلی چرا هنوز نخوابیدی؟
- بابا چرا اون روز تو قطار همه ی مردم خیره بمون نگاه می کردن؟

هری دهانش را باز کرد تا از لیلی بخواهد بخوابد اما با دیدن قیافه ی منتظر و هیجان زده ی دخترش گفت: الان وقتش نیست ... ولی خب باشه! یه تیکه ایشو به طور خلاصه برات میگم. به شرطی که بعدش بگیری بخوابی!

بنابراین با دخترش به سمت اتاقی در ته سالن رفت.

لیلی بر روی تخت دراز کشید و منتظر پدرش ماند تا پاسخ سوالش را بدهد.

هری مدتی بی حرکت به بیرون خیره مانده بود و سرانجام شروع به صحبت کرد: ماجرا از اونجایی شروع میشه که پدر بزرگ و مادر بزرگت خیلی جوون بودن و تازه با هم آشنا شده بودن. اون زمان اسم یه جادوگر بر سر زبونا افتاده بود که شروع کرد به انجام کارهای بد و استفاده از جادوی سیاه. یه عده از جادوگران برای جلوگیری از قدرت اون که روز به روز بیشتر میشد ایستادگی کردن ، ولی خیلی از اونا کشته شدن. اون زمان جامعه خیلی نا امن بود و همه ی مردم که می ترسیدن لرد سیاه سراغشون بیاد با هم ازدواج کردن ... مالی و آرتور هم یکی از اونا بودن. قدرت این جادوگر روز به روز زیاد تر شد تا اینکه یه روز وقتی اون سعی داشت پسر کوچولویی رو بکشه ، تمام قدرتشو از دست داد و سقوط کرد. همه ی جادوگران در برابر طلسم مرگبار اون کشته می شدن ولی اون پسر کوچولو زنده موند و کشته نشد. پدر اون پسربچه تا آخر جونش در برابر لرد ایستادگی کرد ، ولی مادر اون پسر نباید میمرد و برای نجات فرزندش جونشو از دست داد و این خودش باعث ایجاد قدرتی در پسرش شد. اون پسر هری پاتر و اون مادر و پدر ، پدر بزرگ و مادربزرگت جیمز و لیلی بودن. عده ای از مردم می گفتن که لرد بعد از اینکه نتونست پدرتو بکشه کشته شد ، ولی اون چیزی از انسانیت در وجودش نبود که بخواد کشته بشه...

هری نگاهی به دخترش انداخت که هنوز با چهره ای متعجب به او خیره شده بود. نگاهی به ساعت مچی قدیمیش انداخت و گفت:

- دیگه دیر وقته و باید بگیری بخوابی. ادامشو قول میدم که فردا برات بگم.

پتو را بر روی لیلی انداخت ، بوسه ای بر او زد و از اتاق بیرون رفت و لیلی را در میان افکار پیچیده اش تنها گذاشت.

پس این دلیل نگاه های مردم بود ... * فوقع ما وقع = پس شد آنچه شد *


ویرایش شده توسط لیلی لونا پاتر در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۱۵ ۲۳:۰۹:۱۱







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.