هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۹:۴۲ سه شنبه ۲۶ خرداد ۱۳۸۸

پروفسور گرابلی پلنک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۹ سه شنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۴۰ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
از این به بعد آواتار فقط مردونه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 621
آفلاین
آسپ خیلی خوشحال شده بود، دوباره سرجایش برگشت تا امتحان بقیه هم تموم بشه. باید خیلی فکر میکرد، دوران کوکی پدرش، اسم خودش، رفتارای اون عقاب پیر. واقعا سر در گم شده بود. خیلی تنها بود و نیاز داشت در این باره با کسی صحبت کنه.

کلاس تموم شد، هیچ کس نتونسته بود مثل اون تغییر شکل رو انجام بده. مال اون یه جام زیبای بلورین بود، اما بهترین نفر بعد از اون اون رو به یه جان سیاه تبدیل کرده بود، بقیه بچه ها نتونسته بودند اون رو به جام تبدیل کنند یا اگه تونستند برای اون پا یا بال و دم به جا گذاشته بودند.

خبر تغییر شکل آل سو همه جا رو پر کرده بود، همه ی هافلپافی ها از او تشکر میکردند و به او تبریک میگفتند. حتی در این مدت برادرش را نیز دید:
- سلام آلبوس...تبریک میگم، تعریف تغییر شکلت رو زیاد شنیدم. خیلی عالیه!

- ممنون، راستش راحت بود.

- موفق باشی، من دیگه میرم.

- جیمز....

آلبوس نزدیک ترین فرد را به خود پیدا کرده بود، اما او نیز او را تنها گذاشت. جیمز نیز از پیش او رفت. قصد کرد که دوباره فریاد بزند اما صدایش در نیامد. آلسو بازهم باید فکر میکرد.

به سمت خوابگاه هافلپاف حرکت کرد. وارد شد و روی تختش دراز کشید تا فکر کند. به کارهای اسنیپ، به اسمش، به پدرش و به همه چیز.

از تنهایی فکری به ذهنش نمی رسید. عصبی شده بود، ناگهان کلمه ای ذهنش را مغشوش کرد...نامه...بله اون باید نامه مینوشت. خیلی سریع کاغذ و قلمش را آماده کرد و برای پدرش نامه نوشت.

...
--------------

ببخشید که کوتاه شد.


[color=FF0000][b]پس قدم قدم تا روشنايي از شمعي در تاريكي تا نوري پر ابهت و فراگير!
ميجنگيم تا آخØ


Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۱۱:۲۱ دوشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۸۸

دوركاس ميدوز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۶ شنبه ۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۰:۵۳ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۹۲
از روز اول می دونستم ...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 178
آفلاین
- نه اصلا این کار درست نیست . هیچ وقت ، هیچ کس بخاطر یک اشتباه تنبیه نمی شه . به خاطر تکرارش تنبیه می شه .


من نمی تونم این کار رو بکنم . ما نسبت به آینده ی اونا مسئولیم . بعدم جیمز هرگز کاری ناشایست انجام نداده که همچین جریمه ای رو بپذیره . من می تونم با آلبوس صحبت کنم و تکرار این کار جلو گیری کنم .


تمام استادانی که اونجا بودند حرف پروفسور مک گونگال را تایید کردند و آن را پذیرفتند . اسنیپ با عصبانیت نگاهی به اطرافش انداخت و از آ«جا دور شد .


آلبوس هم که کمی آسوده خاطر شده بود به سمت کلاس تغییر شکل حرکت کرد .وقتی وارد شد پرفسور گرنجر در کلاس حضور نداشت .او به آرامی کنار دنیس نشست و بی حرکت ماند .


پروفسور گرنجر از در کلاس وارد شد و بدون اینکه حرفی بزند به سمت آلبوس رفت و او را با خود به دفتر خود برد .
- تو می دونی اسم کاملت چیه ؟
آل با خنده ای تمسخر آمیز گفت : خوب معلومه . آلبوس سوروس پاتر .


- خوبه امیدوار شدم . اسم پروفسور اسنیپ هم می دونی ؟
-نه
- اسم اون هم سوروس . تو می دونی بابات این اسم رو از روی اسم پروفسور اسنیپ برات انتخاب کرده ؟ نه . چون به اطرافت اهمیت نمی دی . اون تمام دوران کودکی پدرت از اون مراقبت می کرده .ازت می خوام که روی رفتارات فکر کنی .


خوب دیگه بریم سر کلاس . وقت امتحان رسیده .
آلبوس به سمت صندلی حرکت کرد و به آرامی روی آن نشست . دنیس به در گوش آلبوس زمزمه کرد :

آلبوس چی بهت گفت ؟
- هیچی ، چیز مهمی نیس .
پروفسور همه رو به سکوت فراخواند شروع به پخش برگه ها کرد .
آلبوس که برای بالا بردن خود تلاش بسیار کرده بود وقتش رسیده بود که خودش رو نشون بده .


بعد از امتحان کتبی پروفسور شروع به گرفتن آزمون عملی کرد .
- آلبوس سوروس پاتر . بیا جلو
آلبوس از روی نیمکت با خونسردی بلند شد و پیش پروفسور رفت .
- خوب آلبوس ازت می خوام که این کلاغ رو به جامی بلوری تبدیل کنی .


آلبوس چوب دستی را از ردایش درآورد و به سمت کلاغ گرفت . ورد را به زبان آورد و پس از چند لحظه جامی بسیار زیبا جای اون کلاغ زشت رو گرفت . سکوتی ار تعجب کلاس را فرا گرفت و همه ی چشم ها به جام دوخته شد .


- عالی بود آلبوس . عالی. هیچ دانش آموزی تا به حال به این خوبی نتونسته بود این تغییر شکل رو انجام بده . آفرین
بذار برگت رو هم نگاه بکنم .
به تندی در لا به لای برگه ها گشت تا برگه ی او را بیرون آورد و شروع به مطالعه ی آن کرد .

- تو نمره ی A رو گرفتی . 10 امتیاز برای گروه هافلپاف به خاطر این تغییر شکل ...


امتیازات این تاپیک تا بدین جا به روز شده!


ویرایش شده توسط دوركاس ميدوز در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۱۷ ۱۵:۴۲:۲۸
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۲۹ ۱۰:۴۴:۲۱

Can You Forgive Me Again, You're My One True Friend, And I Never Ment To Hurt You

[url=http://meadowsisadorc.livejournal.com/profile]حقایق ت


Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۱۷:۰۷ چهارشنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۸

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۳ چهارشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۵۶ سه شنبه ۱۶ دی ۱۳۹۳
از تو دورم دیگه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 586
آفلاین
[spoiler=آنچه گذشت]نوزده سال بعد از نبرد هاگوارتز. داستان دو پسر هری پاتر در هاگوارتز.

برخلاف چیزی که انتظار می رفت آلبوس سوروس به گریف نرفت و وارد هافلپاف شد و گویا حالا منتظر حوادث جدیدی در زندگی دو برادر باشیم.

عشق.. بزرگی و یا ماجراجویی ها؟![/spoiler]


الان نه.. ولی وقتی که کمی بزرگتر می شد حتما این کار رو می کرد. شاید بهتر بود قوانین هاگوارتز رو عوض کنن تا بهتر بتونه حق اسنیپ رو کف دستش بذاره. مک گونگال این اسنیپ رو از کجا گیر آورده بود؟! واقعا که!

بوی معجون و بخار سبز روشنی از پاتیل آلسو به هوا می رفت و آلسو درون معجون صحنه ی کوبیدن کتاب به صورت اسنیپ رو صدها بار دید! ولی فقط یه خیال بود که از دل نفرتها بیرون میومد!

اسنیپ به او نزدیک شد. درست در کنار پاتیلش توقف کرد و به معجون سبز روشن درون آن نگاهی انداخت. اسنیپ گفت:

- خوبه پاتر.. مثل اینکه استعدادت به مادربزرگت رفته نه پدر بزرگت!

اسنیپ به سرعت از کنار او رفت و بعد از آن محتویات پاتیل یک دانش آموز گریفیندوری را با یک حرکت چوبدستی پاک کرد!

آلبوس سوروس به این اسنیپ جدید امیدوار شده بود اما صدای زنگ فرصت بیشتری برای بررسی اوضاع به او نداد. او به همراه چند هافلپافی دیگر از کلاس معجون سازی خارج شد.

روزها یکی بعد از دیگری به پایان می رسید و برگهای بید کتک زن تیره تر می شد و به همان اندازه خورشید روزها درخشان تر می شد. امتحانات آخر سال آنقدرها هم مشکل نبود. ولی وقتی رو که می شد برای کارهای مهم تر صرف بشه هدر می داد.

باید یک حرکت فوق العاده انجام می داد. حرکتی که دست کمی از کارهای پدرش و یا حتی دامبلدور نداشته باشد. لازم بود که برای اینکار از چند نفر کمک بگیرد.

- آل زود باش باید تا طبقه پنجم بریم.. امتحان تغییر شکل داریم الان.

پرفسور گرنجر می تونست گزینه ی خوبی باشه!

در همین افکار بود که صدای همهمه و فریادهایی را از خارج دخمه ها شنید.



-----------

چطوره همین اول هر دو برادر رو با این حرکت از هاگوارتز اخراج کنیم؟.. کسی که با استاد اینطور برخورد کنه از هاگوارتز اخراج میشه که!


باید از چیزی کاست.. تا به چیزی افزود!تصویر کوچک شده


Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۲۰:۱۰ سه شنبه ۱۱ فروردین ۱۳۸۸

كينگزلی  شكلبوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۲ شنبه ۲۱ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۹:۳۱ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۱
از ن، لايه ای كه زمين را فرا گرفته!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 842
آفلاین
دنيس و آلبوس آرام در محوطه ی حياط قدم می زدند. دنيس به آرامی به او گفت:
-فردا به هاگزميد می ريم.

آلبوس نخودی خنديد و بيد كتك زن را نگريست كه شاخه هايش را بدون هدف در هوا پيچ و تاب می داد. به آرامی گفت:
-امروز كلاس معجون سازی و تغيير شكل و دو زنگ دفاع در برابر جادوی سياه دارم.

دنيس به پشت آلبوس سوروس زد و گفت:
-موفق باشی.

آلبوس نگاهی پر از مهر به دنيس انداخت و وارد تالار اصلی شد. دانش آموزان پشت ميز در سرسرای عمومی نشسته بودند و انتظار خوردن صبحانه ی لذيذی را می كشيدند. آلبوس در كنار پسری به نظر از خود راضی نشست. پسر صندلی اش را از آلبوس دور كرد تا فاصله ای بين او و آلبوس ايجاد شود. آل از همان ابتدا احساس كرد از او خوشش نمياد اما با بی ميلی دستش را به سمت او دراز كرد و گفت:
-سلام آقا، من تاحالا شما رو نديده بودم، شما؟

پسر بدون آنكه آل را نگاه كند با غرور و تكبر گفت:
-من اسميت هستم. بابام زاخارياس اسميته كه قبلا اينجا درس می خونده.

بعد از گفتن اين حرف ها غذاهای لذيذی در بشقاب ها و ظرف ها حاضر شدند و بچه ها با ولع تمام شروع به خوردن كردند.

بعد از آنكه صبحانه تمام شد آل كيف و كتابش را آماده كرد تا به كلاس نفرت بار پروفسور اسنيپ برود. كلاس مثل هميشه خفه بود و بوی بدی به مشام می رسيد. تار عنكبوت بالای سقف كلاس را از زيبايی انداخته بود. زمين برعكس سقف بسيار تميز بود و درخشش خيره كننده ای داشت. كف كلاس با كاشی های سفيد رنگ بسيار زيبا به نظر می رسيد. پروفسور اسنيپ وارد كلاس شد و با نگاه مرموزش دانش آموزان را از نظر گذراند. اسنيپ كه عصبانی به نظر می رسيد چند جلد كتابی را كه در دست گرفته بود محكم به ميز كوبيد و با صدای خشن و نسبتا بلندی گفت:
-امروز دستور ساختن يه معجون رو به شما می دم به اسم معجون شكم درد. خوب برای اينكه مفهوم درد خوب واستون جا بيفته يه مثال می زنم، بدبختی ودرد من تو اين كلاس كيه؟ پاتر.

اسليترينی ها از خنده ريسه رفتند. آلبوس با نفرتی عميق به اسنيپ چشم دوخت. اسنيپ لبخند كجی به آل زد و گفت:
-چيه آقای پاتر؟ عصبانی كه نشدين.

بازهم اسليترينی ها خنديدند. اسنيپ با تكان دادن چوبدستی اش موجب می شد دستور ساخت معجون شكم درد بر روی تخته نقش ببندد. اسنيپ گفت:
-اين معجون برای رفع شكم درد درست شده اما اسمش شكمدرده.فكرنكنين كه اين معجون در شما شكم درد ايجاد ميكنه، بلكه شكم دردتون رو خوب ميكنه.

آلبوس شروع به ساخت معجونش كرد، پادزهر بيزوار را بايد می ريخت... صدای اسنيپ نگذاشت تمركز كند... اسنيپ گفت:
-اوه، آقای پاتر دارن از تابلو نگاه می كنن! فكر می كردم خودشون ساخت اين معجون ساده رو بلد باشن!

اسليترينی ها خنديدند اما آل بلند شد و به اسنيپ چشم دوخت و گفت:
-اگه از پدرم متنفر بودی دليلی نداره از منم متنفر باشی.

اسنيپ به آل نزديك شد و گفت:
-خوب بايد بهت بگم آقای پاتر تو از بابات هيچ دست كمی نداری. اگه من می خوام از تو متنفر باشم به تو هيچ ربطی نداره...

-خفه شو.

آل اين را گفته بود و كتاب درسيش را محكم به طرف اسنيپ پرت كرده بود. زير چشم اسنيپ باد كرده بود. اسنيپ مستقيم به چشمان خونين آلبوس نگاه كرد و گفت:
-مثل اينكه بايبد بريم پيش خانم مدير، پاتر.

ادامه دارد...



Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۱۸:۲۵ سه شنبه ۱۱ فروردین ۱۳۸۸

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
- سلام زن دایی!
- هیسس...آلبوس سورس پاتر، تو نباید منو اینجا زن دایی صدا کنی!
- بله پروفسور.

لبخندی بر لبان هرمیون نشست و ادامه داد:
- می بینم که هافلپاف رو انتخاب کردی.
آلبوس با خجالت گفت:
-آخه به اين نتيجه رسيدم به جاي شجاع، سخت كوش باشم.
- خب این خیلی خوبه، تو تنها پاتری هستی که وارد گریفندور نشده، نظر پدرت در این مورد چیه؟
آلبوس سورس سرخ شد، دانست که نمیتواند بیشتر از این حقیقت را از پدرش پنهان کند.

همان شب – خوابگاه پسران هافلپاف :

چشم های سبز رنگش را به کاغذ پوستی دوخته بود و در نوشتن کلماتی که از ذهنش میگذشت، اندکی تردید داشت. اما بلاخره وقتی ساعت خوابگاه نیمه شب را اعلام کرد، پاتر کوچک بار دیگر به خواندن نامه ای که نوشته بود مشغول شد :

نقل قول:
پدر عزیزم.

قبل از ورود به هاگوارتز نگران این بودم که ممکنه وارد گریفندور نشم، اما خود شما گفتید کلاه گروهبندی انتخابمو در نظر می گیره. اون همین کار رو کرد پدر، و من انتخاب کردم...اما نه گریفندور رو.

بچه های هافلپاف خون گرمتر به نظر میرسدن پدر، حتی دنیس(ارشدمون)، از وقتی که وارد مدرسه شدم و هنوز حتی کلاه گروهبندی رو سرم نذاشته بودم، باهام برخورد خوبی داشت، همینطور ماندانگاس و بقیه...
منو ببخش پدر اگه ناامیدت کردم. اما من هافلپاف رو دوست دارم.
به مامان و لیلی سلام برسون.
آلبوس .




و اما در روزهای بعد، با سرد شدن هوا و آغاز شدن ترم زمستانی هاگوارتز، فضای تالار هافلپاف برای آل گرمتر و صمیمانه تر میشد. مدتها بود که دیگر از جیمز فراری نبود، چون هر دوی آن ها بیشتر درگیر درس هایشان بودند تا بحث در مورد گروه هایشان!

هافلپاف و گریفندور هر دو با اختلاف کم در صدر جدول جای داشتند و اعضای هر دو گروه تمام تلاششان را برای کسب امتیاز می کردند. جیمز و آلبوس سورس نیز از این قاعده مستثنا نبودند.
دو روز بعد از اینکه آل نامه را برای پدر و مادرش فرستاد پاسخ صمیمانه ی هری با جغد خاکستری رنگش از راه رسید و با یادآوری اینکه موفقیت او، در گروه مورد علاقه اش تنها موضوع پر اهمیت است، خیالش را راحت کرد.

درست در همین روز ها بود که تد ریموس لوپین، آلبوس سورس و جیمز متوجه شدند گروه قدیمی پدرشان که ارتش دامبلدور نام داشت، هنوز هم با اعضا و سرپرست های جدید به عنوان یک گروه رسمی به کارش ادامه می دهد. اولین اقدام سه نفره ی آنها عضویت در الف.دال بود.

چیزی از عضویتشان و تمرین ها نگذشته بود که استاد...رفت.
اما سارا اوانز که سعی داشت اعضای گروه نبود استاد را احساس نکنند با اشتیاق و تلاش بیشتر به کارش ادامه داد، تمرین ها و ماموریت های الف دال بیشتر می شد و سه برادر که درگیر تکالیف درسی هم بودند روز به روز بر تلاششان می افزودند.

اما آلبوس نسبت به دو برادرش زحمات بیشتری می کشید، علاوه بر تکالیفش و ماموریت های الف دال، درگیر تمرین های طاقت فرسای کوییدیچ هافلپاف هم بود و البته به تازگی سردستگی گروهی مخفی در هاگزمید را بر عهده گرفته بود که به "اوباش هاگزمید" معروف بودند، در این میان اضافه شدن اولین سمت رسمیش یعنی معاونت الف دال، علاوه بر اینکه بر دغدغه هایش اضافه کرد، برایش تجربه ای جدید و هیجان انگیز بود.

- هی آل!

این صدایی بود که همراه با قدم های شتابزده ی گوینده اش در سرسرا پیچید. آل که همان لحظه به لطیفه ی دنیس می خندید با صدای برادرش برگشت و لبخند به لب پرسید:
- چی شده جیمز؟
- شنیدم اوباش دوباره راه افتاده، باورم نمیشه تونسته باشی اون جادوگرای معرکه رو دوباره دور هم جمع کنی!
- تو هم میای جیمز؟
- معلومه که میام داداش کوچولو!
خنده از لب های آلبوس محو شد :
- لطفا دیگه کوچولو صدام نکن جیمز.

الف دال، گروه اوباش، تمرین های تیم و تکالیف مدرسه منظم و به موقع انجام میشد، همه ی اساتید متوجه ی مسئولیت پذیری پسر کوچک هری پاتر شده بودند و او از این وضع کاملا راضی بود، او مسئول بودن را دوست داشت و بهترین بودن را، می پسندید...


ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۱۱ ۱۸:۲۶:۵۷
ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۱۱ ۱۸:۲۸:۵۹
ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۱۱ ۱۸:۳۲:۲۲


Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۱۰:۰۴ دوشنبه ۱۰ فروردین ۱۳۸۸

كينگزلی  شكلبوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۲ شنبه ۲۱ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۹:۳۱ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۱
از ن، لايه ای كه زمين را فرا گرفته!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 842
آفلاین
این جمله را گفت و با خنده ای کوتاه آلبوس را به سمت نیمکت های کلاس هدایت کرد. آلبوس از خنده ای که در مقابل طوطی کرد گونه هایش سرخ شده بود. پروفسور گرنجر در حالیکه آلبوس را در نیمکت چهارم در کنار یک دختر گریفیندوری می نشاند، آرام در کنار گوش آلبوس زمزمه کرد:

- آخر کلاس صبر کن ! کارت دارم آلبوس !

***

آلبوس سرش را برای خانم گرنجر تكان داد. آل اولين بارش بود كه به كلاس تغيير شكل می آمد. كف اتاق با سنگ های مرمرين قرمز بسيار زيبا به نظر می رسيد. ديوار كلاس آبی كمرنگ بود و آرامش خاصی را به كلاس مر داد. بر روی ديوار عكس های جالبی نصب شده بود. در گوشه ی ديوار و قمت انتهايی كلاس تصوير ساحره ای مشخص بود كه خودش را به گوركن تبديل می كرد و دوباره به شكل اولش بر می گشت. كمی آن طرف تر از آن عكس مردی بود كه برای همه دست تكان می داد و لبخند می زد و هر از چند گاهی خود را به شكل يك كبوتر سفيد و درشت در می آورد. مرد قد نسبتا بلندی داشت و خوش قيافه بود. در آن يكی ديوار هم عكس های جالبی قابل رويت بود. عكس جنی كاملا مشخص بود كه بالای آن نوشته بودند: «هوكی، وزير فعلی» در بغل همان عكس، تصوير مرد سياه پوستی به چشم می خورد كه بغل آن نوشته بودند: «كينگزلی شكلبوت، وزير قبل از هوكی» آلبوس می خواست بقيه ی عكس ها را هم ببيند اما صدای زنگ دار معلم به گوشش خورد:
-همه نوشتين؟

دانش آموزان يك صدا گفتند:
-بله پروفسور.

هرماينی گرنجر، معلم كلاس تغيير شكل گفت:
-پس پاكش می كنم.

آلبوس تند تند و با عجله مطالب روی تابلو را روی كاغذهايش نوشت. اما نمی توانست همه را بنويسد پس گفت:
-ببخشيد پروفسور، من هنوز ننوشتم.

بعد از گفتن اين جمله، كلاس از خنده ی دانش آموزان منفجر شد اما دختری كه پهلويش نشسته بود نمی خنديد. او رويش را به آلبوس كرد و گفت:
-اگه كمكی خواستی، من هستم.

آلبوس چشمانش را كه پر از محبت بود به دختر دوخت. انگار با گفتن آن جمله چيزی در درون دلش آب شد. به آرامی گفت:
-ممنون.

خانم گرنجر با عصبانيت نعره زد:
-خفه شين. اين درست نيست كه هم كلاسيتون رو مسخره كنين. آلبوس تو هم زودتر بنويس.

آلبوس سرش را تكان داد و نوشته های روی تابلو را به دفترش انتقال داد. پس از گذشت چند دقيقه آل گفت:
-تموم شد استاد.

خانم گرنجر سرش را بالا گرفت و لبخند شيرينی به آلبوس زد. كاملا غرق خواندن كتابی شده بود كه در نزديكی اش بود. طوری به كتاب زل زده بود كه انگار كلاس را فراموش كرده است اما بعد از مدتی ايستاد و گفت:
-الان زنگه. می تونين وسايلتون رو جمع كنين و آروم و آهسته برين بيرون.

دانش آموزان وسايلشان را درون كيفشان چپاندند و با عجله از كلاس بيرون رفتند. هيچ نشانه ای از آرام و آهستگی در رفتارشان به چشم نمی خورد. دختر گريفندوری رويش را به آلبوس كرد و گفت:
-فعلا خداحافظ آلبوس، من رفتم.

آلبوس سرش را برای دختر تكان داد و مشتاقانه به خانم گرنجر چشم دوخت. او گفته بود كه بعد از كلاس با او كار دارد. خانم گرنجر مستقيم به سمت آلبوس رفت.

ادامه دارد...



دره گودریک
پیام زده شده در: ۱۷:۲۴ یکشنبه ۹ فروردین ۱۳۸۸

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۶ دوشنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۱۲ پنجشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۴
از جايي به نام هيچ جا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 788
آفلاین
[spoiler=به آلبوس دامبلدور و گرابلی پلنگ عزیز]مدیریت مدرسه با مک گونگاله ! سالها گذشته ! ولدمورت نابود شده ! اسنیپ سالها قبلش کشته شده ! مطمئنا کادر معلمین هاگوارتز هم تغییراتی داشته. سوروس اسنیپ چطور زنده است و معلم معجون سازیه ؟! [/spoiler]


جيمز با این جمله آلبوس کمی ابروانش را بالا انداخت، كمي با خود انديشید و سپس گفت:

- خوب...من امروز...من امروز یه جغد برای بابا می فرستم... میگم که تو با علاقه خودت و تایید کلاه گروه بندی رفتی هافل. فکر نکنم بابا از این موضوع ناراحت بشه ! نظرت چیه ؟!

آلبوس در حالیکه اخم کرده بود، به دیوار سنگی راهروی کنار حیاط تکیه زد و سرش را پایین انداخت. سرفه ی آرامی کرد و به کفش هایش نگاه می کرد. جیمز آرام به کنارش نزدیک شد و به دیوار سنگی تکیه زد. آلبوس با صدایی آرام و گرفته گفت:

- بابا حتما دوست داشته که من فقط...فقط توی گریفیندور باشم ! من اشتباه کردم ! اگه بابا بفهمه خیلی عصبانی میشه ! دیگه به من افتخار نمیکنه !

این جمله را گفت و قطرات اشک از دیدگانش روی گونه های سرخش جاری گشتند. جیمز در حالیکه بر سر آلبوس دست می کشید، به آرامی اشک های روی گونه اش را پاک کرد. لبخندی روی لب های جیمز نمایان شد. با صدایی گرم و امیدوارانه پاسخ گفت:

- این حرفو نزن ! بابا هیچ وقت از دست تو به خاطر یه گروه ناراحت نمیشه... اصلا ناراحت نباشه... در مورد گروه به بابا حرفی نمیزنیم...

آلبوس در حالیکه ترس و دلهره ی دو چندان در دیدگانش نمایان بود، سرش را بالا گرفت و به چشم های برادرش زل زد. جیمز می توانست بفهمد که آلبوس می خواهد چیزی بگوید و به دنبال کلمات می گردد. بلاخره بعد از کمی مکث آلبوس پرسید:

- اگه یه وقت.. اگه یه وقت بابا بپرسه که چرا از گروهت نگفتی چی؟! اون وقت چی بگیم؟! اگه خودش از پروفسور مک گونگال بشنوه چی ؟!

جیمز در حالیکه هنوز لبخندی روی لب داشت، آرام به شانه ی آلبوس زد و با صدایی اطمینان بخش گفت:

- فعلا بابا نمی فهمه ! نگران چیزی نباش آل ! سریع باش... بدو کلاست دیر نشه ! برو آل !
و با هل آرامی، آلبوس را به سمت درب ورودی قلعه، که در انتهای راهرو بود، هدایت می کرد. آلبوس از صحبت های برادرش کمی مطمئن تر شده بود. کتاب هایش را محکم تر در دست گرفت. سرش را بالا تر گرفت و به چشم های برادرش نگاه کرد که به او چشمک میزد. با گام هایی سریع به سمت درب فرعی و ورودی قلعه که در انتهای راهرو بود گام برداشت. هنگامی که از درب ورودی عبور می کرد، ثانیه ای ایستاد و مکث کرد و به برادرش نگاه کرد که در سوی دیگر راهروی سنگی حیاط ایستاده بود و برایش دست تکان می داد. به داخل قلعه و پله ها گام برداشت.

هنوز ذهنش مشغول نامه پدر و حرف های جیمز بود، به طوری که اشتباها از پله ها بالا رفت و وارد طبقه ی سوم شد. در حالیکه محکم مشتی بر پیشانی خود زد، مشغول دویدن شد. راه بازگشت را میان پله ها پیش گرفت. نفس زنان به سمت راهرویی طولانی طبقه چهارم دوید. سکوت راهرو با صدای دویدن آلبوس در هم می شکست. با ترس در مقابل درب چوبی کلاس تغییر چهره ایستاد و آرام سه بار بر درب کوبید. صدایی نازک و دخترانه ای از داخل کلاس به گوش رسید:

- بفرمایین !

آلبوس در حالیکه ترس وجودش را فرا گرفته بود، آرام درب کلاس را باز کرد. اولین جلسه کلاس تغییر چهره را با تاخیر شروع می کرد. درب کلاس با صدای "جـــیر" مانندی گشوده شد. به داخل کلاس گام برداشت. در مقابل دیدگانش نیمکت های چوبی را دید که همگی پر از دانش آموزان سال اولی چهار گروه بودند که مشغول نوشتن مطالب و نوشته های رنگارنگی بودند که روی تخته کلاس به چشم می خوردند. روی دیوارهای سنگی کلاس، تصاویر از نقوش در هم و نا معلوم به چشم می آمد. در جستجوی صدای نازک و دخترانه معلم کلاس می گشت اما فقط یک طوطی سبز رنگ روی میز بزرگی در کنار تخته بود به دیدگانش آمد.

بی اراده خنده ی کوتاه کرد و سپس درب مقابل دانش آموزان به طوطی خیره ماند. جرقه های سرخ و زرد رنگی از طوطی بیرون جهید و در مقابل آلبوس پیکر یک ساحره به چشم آمد. موهای فرفری و قهوه ای رنگ داشت. کلاه سیاه کوچک و با مزه ای روی موهاش جای گرفته بود و شنل و پیراهن یکدست سیاه رنگی بر تن داشت. لبخندی زد و گفت:

- نگران نباش ! یک طوطی معلم تغییر چهره نیست آقای پاتر ! پروفسور گرنجر هستم ! تاخیر در خون پاترهاست؟

این جمله را گفت و با خنده ای کوتاه آلبوس را به سمت نیمکت های کلاس هدایت کرد. آلبوس از خنده ای که در مقابل طوطی کرد گونه هایش سرخ شده بود. پروفسور گرنجر در حالیکه آلبوس را در نیمکت چهارم در کنار یک دختر گریفیندوری می نشاند، آرام در کنار گوش آلبوس زمزمه کرد:

- آخر کلاس صبر کن ! کارت دارم آلبوس !

[spoiler=به اینیگو][color=0099FF]ما تو جادوگران برای دل خودمون می نویسیم فرزند.. کاری نداریم که جوآن توی کتابش چی گفته و چی نوشته، چون اگه اینطوری بود با کمی دقت می دیدی که هرمیون هم استاد نبود و شما دوست داشتی که باشه.

[/spoiler]


ویرایش شده توسط اینیگو ایماگو در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۹ ۱۸:۳۹:۴۸
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۱۰ ۱۲:۳۷:۲۴

"Severus...please..."
تصویر کوچک شده


Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۱۶:۵۳ یکشنبه ۹ فروردین ۱۳۸۸

ليسا  تورپين


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۷ یکشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۱:۵۴ پنجشنبه ۲۴ تیر ۱۳۸۹
از زير بارون...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 124
آفلاین
پنجره را باز کرد و جغد وارد شد، نامه را باز کرد و خواند:

از هری جیمز پاتر به آلبوس سوروس پاتر:

پسرم سلام

امیدوارم حالت خوب باشد و هاگوارتز برایت دلپذیر باشد و به تو خوش بگذرد، من مطمئنم که تو یک گریفیندوری قهرمان شده ای...


با خواندن این قسمت از نامه قلب آل فرو ریخت و ترسید، اکنون چگونه باید جواب پدر و مادرش را می داد....

***

خارج از هاگوارتز...خانه ي هري و جيني

جيني در آشپزخانه مشغول آماده كردن صبحانه بود.هري با خوشحالي وارد آشپزخانه شد.

جيني تا هري را ديد،با لبخندي گفت:

- صبح بخير آقاي خوشحال!

در حالي كه با تكان دادن سر گفته ي جيني را تاييد مي كرد،گفت:آره،خيلي خوشحالم!به فكر آلم،حتما الان چقدر خوشحاله كه ما براش نامه فرستاديم!الان فكر كن آل تو خوابگاهشه و جيمز حتما داره بيدارش مي كنه كه بره سر كلاساش!

هري پس از گفتن اين حرف پشت ميز غذاخوري ِ قهوه اي رنگي كه در آشپزخانه قرار داشت،نشست.

جيني گفت:

- آخي چقدر دلم براش تنگ شده!اونم به نظرت دلش براي ما تنگ مي شه؟

سپس يك ظرف پر از شيريني و كلوچه هاي خوشمزه و همچنين دو فنجان شيركاكائو ي داغ را روي ميز قرار داد و پشت ميز،روبروي هري نشست.

هري يكي از كلوچه ها را برداشت و گفت:شايد!ولي من مطمئنم گريفيندوريا نمي ذارن اصلا بهش بد بگذره...

و به جيني چشمكي زد.

***

خوابگاه هافلپاف...


آلبوس سوروس در حال آماده شدن براي رفتن به كلاس هايش بود.به نامه اي كه ديشب از پدرش به دستش رسيده بود فكر مي كرد.اگر پدرش مي فهميد او گريفيندوري نيست...
آن روز اصلا حالِ خوشي نداشت. بداخلاق و بدعنق شده بود.سر ِ كلاس ها اصلا به استاد و درسش توجهي نمي كرد.

تنها فكر و ذكرش اين بود كه چگونه به پدر و مادرش بگويد كه او مانند آنها يك گريفيندوري نيست!

در حالِ قدم زدن در حياط هاگوارتز بود كه جيمز را ديد.خيلي مي ترسيد.مي خواست مسيرش را تغيير دهد؛رويش را برگرداند تا جيمز او را نبيند.

اما جيمز او را ديده بود و هنگامي كه آلبوس سوروس را در حال فرار كردن از خودش مشاهده كرد،كمي عصباني شد.سپس به سويش دويد،محكم بر پشتش زد و گفت:

- آل! چرا از دست من فرار مي كني؟

آلبوس جوابش را نداد و به راه خود ادامه داد.ديگر اصلا نمي خواست برادرش را ببيند، زيرا حتما او مي خواست آلبوس را به خاطر رفتن به هافلپاف سرزنش كند.

جيمز به حرفش ادامه داد:

- ببين آلبوس!من برادر توئم!نمي خواي با من حرف بزني؟مي دوني پنج روزه ما همديگه رو ...

آلبوس با عصبانيت حرف جيمز را قطع كرد و گفت:

- بسه جيمز!اه...

جيمز كمي جلوتر آمد و روبروي آلبوس قرار گرفت.دستش را روي يك شانه ي او گذاشت گفت: آل!احساستو درك مي كنم.فقط بيا با هم يكم صحبت كنيم!

جيمز به چشمان درشت و زيباي آلبوس كه اشك در آنها جمع شده بود،نگريست.آلبوس بغضش شكست و گريه كنان به جيمز گفت:

- خوب من بايد چي كار مي كردم؟دوست داشتم برم هافلپاف...

جيمز اشكهاي آلبوس را از روي گونه هايش پاك كرد و گفت:

- خوب برادر عزيزم!اين كه اشكالي نداره!هافلپاف گروه مورد علاقت بود و تو هم رفتي اونجا!من سرزنشت نمي كنم...فقط دليلش رو مي خواستم ازت بپرسم كه خودت گفتي!

آلبوس با صدايي لرزان گفت:ولي ديشب بابا برام يه نامه فرستاده بود.نوشته بود كه ...اه...نوشته بود كه من مطمئنم تو يك گريفيندوري قهرمان خواهي شد!

جيمز كمي با خود انديشيد و سپس گفت:

- خوب...من امروز...

***
ادامه دهيد...


10 امتیاز


ویرایش شده توسط ليسا تورپين در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۹ ۱۶:۵۶:۲۵
ویرایش شده توسط ليسا تورپين در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۹ ۱۶:۵۸:۴۷
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۱۴ ۱۱:۴۴:۱۶

[b][color=0066FF] " تا دنیا دنیاست آبی مال ماست / ما قهرمانیم ج


Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۲۳:۵۵ شنبه ۸ فروردین ۱۳۸۸

پروفسور گرابلی پلنک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۹ سه شنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۴۰ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
از این به بعد آواتار فقط مردونه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 621
آفلاین
آن روز هم گذشت و بالاخره صبح فرا رسید، آل مثل همیشه تنها کنار خوابگاه کز کرده بود و منتظر بود تا بقیه از خواب بیدار شوند. نگاه منتظرش هر روز را پشت پنجره میگذراند و به انتظار نامه ای از والدینش مینوشست.

اولین باری بود که او چند روز از هری و جینی دور شده بود، روز اول اضطراب همه ی وجودش را پر کرده بود اما امروز که چهارمین روز جداییش بود آن اضطراب جای خود را به انتظار بخشیده بود.

بچه های خوابگاه آل یکی یکی بیدار شدند و همگی به سمت تالار اصلی حرکت کردند تا صبحانه بخورند، باید عجله می کرد چون اولین جلسه رسمی درسی با اسنیپ را در پیش داشت.

زود تر از همه لباس پوشید و به سمت تالار دوید، تالار اصلی مانند همیشه زیبا و درخشان بود و میزها مملو از غذا های گوناگون و نوشیدنی های متنوع بودند. آل سرش را به اطراف چرخاند تا رز را بیابد، اما او را ندید.

زیر پرچم های زرد و سیاه که گورکنی را در میان نگاه میداشتند، میزی بزرگ قرار داشت، غذا عای رنگین آل را به آن سمت فرا می خواندند و او نیز ندای آنان را پاسخ داد و به آن سمت حرکت کرد.

کتابش را روی میز گذاشت و مشغول خوردن شد. داشت سیر میشد که جیمز سیریوس وارد تالار شد و آل نیز او را دید.

از زمان گروه بندی از برادرش وحشت داشت و از او دوری میکرد، جیمز مشغول حرف زدن با دوستانش بود و متوجه آل نشد، آلبوس سوروس نیز آرام از جایش بر خاست و بدون اینکه توجه برادرش را جلب کند به بیرون از تالار و به سمت کالس زیر زمینی اسنیپ حرکت کرد.

کلاس پروفسور اسنیپ مثل همیشه خشک و بی روح برگزار شد و گذشت.

کلاس های دیگر نیز یکی پس از دیگری میگذشتند و هاگوارتز برای آل عادی تر میشد.

شب به خوابگاه باز گشت و دوباره به پشت پنجره رفت و منتظر ماند، هنوز یک ساعت نشده بود که وارد خوابگاه شده بود که جغدی پرواز کنان به سمتش آمد.

پنجره را باز کرد و نجغد وارد شد، نامه را باز کرد و خواند:

از هری جیمز پاتر به آلبوس سوروس پاتر:

پسرم سلام

امیدوارم حالت خوب باشد و هاگوارتز برایت دلپذیر باشد و به تو خوش بگذرد، من مطمئنم که تو یک گریفیندوری قهرمان شده ای...


با خواندن این قسمت از نامه قلب آل فرو ریخت و ترسید، اکنون چگونه باید جواب پدر و مادرش را میداد....


9 امتیاز


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۱۴ ۱۱:۴۱:۱۵

[color=FF0000][b]پس قدم قدم تا روشنايي از شمعي در تاريكي تا نوري پر ابهت و فراگير!
ميجنگيم تا آخØ


Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۹:۵۵ دوشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۷

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۳ چهارشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۵۶ سه شنبه ۱۶ دی ۱۳۹۳
از تو دورم دیگه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 586
آفلاین
اون شب قبل از خواب جیمز به ستاره های بی شمار آسمون هاگوارتز نگاه می کرد. پرفسور فایرنز همیشه می گفت که ستاره ها سرنوشت آدمها رو تعیین می کنن. می گفت همه چیز از قبل تعیین شده و ناگزیر به وقوع می پیونده.

اون شب قبل از خواب جیمز به این فکر می کرد که یعنی این ستاره ها سرنوشت اون و برادرش رو هم تعیین کردن؟.. همین ستاره ی های کوچک و رنگ وارنگ!!؟.. اونا گفته بودن که آل بره تو هافلپاف؟ چه مسخره..

اون شب قبل از خواب جیمز به این فکر می کرد که آیا از تو خوابگاه زیر زمینی هافلپاف میشه آسمون رو دید و آیا ممکنه آل هم مثل اون به آسمون شب نگاه کنه؟ کاش می شد آل توی همین خوابگاه میومد و اونا تا آخرش با همدیگه بودن!


روز بعد جیمز با صدای تدی از خواب بیدار شد.

- جیمز پاشو.. امروز باید بری کلاس پرفسور گرابلی پلنک.. ما هم داریم می ریم کلاس فلیت ویک.. جیمز تورو خدا بیدار شو..دیرت میشه گرابلی سر کلاس راهت نمی ده ها!

- اه.. خب الان بیدار می شم دیگه تدی..!

بعد از داد و فریادها و اصرارهای زیاد تدی، در نهایت جیمز از خواب بلند شد و تا کلاس مراقبت از موجودات جادویی که در نزدیکی جنگل ممنوعه بود؛ دوید.


-*-

عده ای از سال اولی های ریز نقش در راهروی نزدیک آشپزخانه پشت سر ارشد گروه حرکت می کردند. هیجان و شادی خاصی در چهره ی هر کدام دیده می شد و از نظر دانش آموزان سالهای بالاتر این هیجان کاملا طبیعی بود.

گروه سال اولیهای هافلپاف در نهایت جلوی یک تابلوی نقاشی از میوه های رنگارنگ متوقف شد. ماندانگاس دستش را وارد تابلو کرد و بعد از کمی تابلو کنار رفت و تونل باریک و درازی که دیواره اش با آجرهای زرد رنگ پوشیده شده بود، نمایان شد.

سیل هافلپافی ها وارد تونل شد و تابلو پشت سرشان تونل را مخفی کرد.

آن شب آل با دابی و دیگر همسالهای خودش ساعتها گفتند و خندیدند و بعد از آن که به خوابگاه رفتند، بلافاصله خوابیدند.

-**-

کلاس معجون سازی پرفسور اسنیپ مثل همیشه مخوف به نظر می رسید. دانش آموزان پشت در بسته ی کلاس معجون سازی جمع شده بودند و منتظر باز شدن آن بودند.

کمی بعد درها باز شدند و دانش آموزان یکی پس از دیگری وارد شدند و روی نیمکتها نشستند. پرفسور اسنیپ از پشت میزش بلند شد و گفت:

- باز هم یک سال جدید و نسلی جدید.. امیدوارم نسبت به دانش آموزانی که سالهای قبل به این کلاس اومدن و رفتن و هنوز هم بعضی هاشون میان و می رن زرنگ تر باشید. چون به راحتی نمره ی افتضاح و هیپوگریف رو به دانش آموزان ضعیف می دم .. مخصوصا که فکر می کنم یه نفر مثل پدرش کاملا بی استعداده!

اسکورپیوس مالفوی نخودی خندید و آل هم لبخند کوچکی زد.


باید از چیزی کاست.. تا به چیزی افزود!تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.