1- توی یک رول برام " نحوه درست کردن معجون اکسیر خودتون" رو بنویسید.(25 نمره)
میتونید خلاقیت به خرج بدید و روش های جدید ابداع کنید و یا می تونید از همون روشی که توی رول تدریس گفتم استفاده کنید.اکثر بچه های خوب و حرف گوش کن، مشغول درست کردن اکسیر هایشان شدند. ولی عده ی بسیار کمی، برخلاف آن گروه از بچه ها، همینطور ایستاده بودند و در و دیوار را نگاه می کردند.
کوین هم جز دسته ی دوم بود متاسفانه.
البته او پسر خوب و حرف گوش کنی بود. منتها چنان غرق فکر کردن شده که فراموش کرده بود باید دست به کار شود.
- یعنی چی باید بریژم تو معجونم که کل ویژگی هامو داشته باشه؟
ناگهان جرقه ای در سرش شکل گرفت و دست کوچکش را بالا برد تا برای خروج از کلاس اجازه بگیرد.
- پروفشور اجاژه هشت برم بیرون؟
دیزی با شنیدن صدا، برای لحظه ای سرش را از روزنامه بیرون آورد و نگاهی به بچه انداخت. هیچ وقت فاز کودکانی که زنگ تفریح دستشویی نمی رفتند و نگه می داشتند تا سر کلاس بروند را نمی فهمید.
حقیقتا دلش نمی خواست اجازه خروج بدهد ولی با دیدن جثه ریز کوین، احتمال داد تحملش هم کم باشد و بخواهد همانجا خرابکاری کند. پس بی معطلی به او اجازه ی خروج داد.
البته پرفسور کران نمی دانست که کوین، قصد رفتن به دستشویی را ندارد وگرنه اگر میدانست قرار است چه کند؛ هرگز به او اجازه رفتن نمی داد.
هنوز مدت خیلی زیادی از رفتن پسرک نگذشته بود که صدای جیغ دانش آموزان دوباره کاری کرد که دیزی دست از خواندن بردارد.
همین که روزنامه اش را پایین گرفت با تصویر عجیبی مواجه شد.
کوین که معلوم نبود کی برگشته، روی چهارپایه پشت پاتیلش ایستاده بود و آن را هم می زد. درون پاتیل هم مردی کت و شلواری و بسیار شیک با دست و پای بسته افتاده و در حال جوشیدن بود.
- این دیگه چیه؟ چی کار می کنی بچه؟
- ایشون بابامه!
تد کارتر بژرگ! مردم همیشه با دیدن من، یاد بابام و با دیدن اون، یاد من میفتن. یشری هم میگن من و بابام مشل شیبی هشتیم که اژ وشط دو نیم شده.
در واقع نبودند. کوین جز در رنگ مو و چشم، هیچ شباهت دیگری با پدرش نداشت. آن دسته از آدم هایی هم که می گفتند او و پدرش مثل دو نیمه ی سیبند؛ یا می خواستند حرص مادر کوین را در بیاورند یا قصد چاپلوسی داشتند.
البته که برای دیزی هیچکدام از اینها مهم نبود. او فقط نمی خواست کلاس معجون سازی اش به کلاس آدم پزی تبدیل شود. بنابرین با تند ترین سرعت ممکن جلو آمد و آقای کارتر را از پاتیل خارج کرد.
- عه پروفشور چرا نمی ژارین معجونمو درشت کنم؟
- بچه گفتم یچیزی بریزین که بارزترین ویژگی شخصیتتون باشه. نه که بردارین باباتونو که بهش شباهت ظاهری دارین بریزین.
- یعنی حاله هامو بریژم؟
- میشه دست از ریختن آدما برداری؟ تو زندگیت چیز دیگه ای نداری که ویژگی خاص تو باشه؟
- کلور حیلی حاشه!
هیچکش یه تنبل رو به عنوان حیوون حونگی نگه نمیداره. الان کلور رو بنداژم تو دیگ؟
دیزی محکم روی سرش کوبید و به کوین گفت که از حیوانات هم بیرون بکشد.
- ببین هرچی انتخاب می کنی جاندار نباشه لطفا.
کوین سخت مشغول فکر کردن شد.
چه چیزی او را خاص کرده بود؟ ویژگی بارز شخصیتش چه بود؟
همه می دانستند که او سه سال و نیم دارد و نمی تواند درست و حسابی صحبت کند. اما اینها ویژگی هایی نبودند که کسی بتواند داخل معجون بریزدشان. علاقه به بازی، اسباب بازی و عروسک خرسی هم که بماند... او حاضر بود پدرش را در پاتیل بجوشاند ولی اسباب بازی هایش را هرگز!
- خب چی شد چیزی پیدا کردی؟
کوین که دستش را لا به لایه موهایش برده بود و داشت فکر می کرد؛ خواست جواب بدهد : نه... که ناگهان ایده ی دیگری به سرش زد.
- موهام!
- چی گفتی؟
- موهای من بارژ ترین ویژگی ژاهریمه! نگاه کنین این دشته اژ موهام چطوری رو هوا موندن!
پسرک راست می گفت! دسته ای از موهایش مانند شاخ بالای سرش ایستاده بودند و قصد صاف شدن نداشتند.
- نکنه می خوای اون دسته از موهاتو کوتاه کنی و بریزی تو معجون؟
- دقیقا!
... پش با اجاژتون من برم کوتاهشون کنم و ژود برگردم.
و قبل از اینکه دیزی بتواند حرفی بزند؛ کوین از کلاس خارج شد.
یک ساعت بعدتقریبا کل بچه ها معجون های خود راساخته و خوشحال و خندان، درحال ترک کلاس بودند. دیزی هم بالای کوهی از مجله و روزنامه ها نشسته بود و دنبال شغلی دیگر می گشت.
همین موقع درب کلاس باز و کوین دست از پا دراز تر داخل شد. موهایش هنوز سرجایش بودند بدون هیچ تغییر خاصی.
دیزی که متوجه ورود پسر شده بود، از روی انبوه روزنامه ها پایین آمد و خودش را به او رساند.
- چی شد بالاخره؟
- هیچی پروفشور.
خودتون ببینید.دیزی با دست ابر خیالات کوین را کنار زد و آمد کنارش نشست. او پروفسور مهربانی بود و دوست داشت شاگردانش را به بهترین نحو راهنمایی کند.
- ببین عزیزم با ناامیدی هیچی درست نمیشه.
بیا این بار با کمک هم فکر کنیم ببینیم چی کار... عه! باز که بابا تو انداختی تو دیگ! ولش کن اون بنده مرلینو!
- آحه من جژ بابام هیچی ندارم!
دلم نمیاد اشباب باژی و شی دی هامو بریژم تو معجون.
دیزی نمی فهمید چرا بچه های دهه ی جدید انقدر قدر نشناس شده اند که حاضرند پدرانشان در پاتل بجوشد ولی وسایلشان نه. به هرحال او باید جلوی این کار را می گرفت به همین دلیل با یک حرکت چوبدستی پاتیل را به جایی دور از دسترس کوین منتقل کرد. سپس درحالی که درب خروج را به جناب پدر نشان میداد؛ نزد کوین بازگشت.
از دور به نظر می رسید پسر بچه ناامید است. ولی اینطور نبود! او با خیال نسبتا راحتی روی نیمکت لم داده بود و بستنی می خورد.
کوین با حس کردن نگاه های خیره ی دیزی، با زبان دور دهانش را پاک کرد و با خجالت سرش را پایین انداخت.
- ببحشید که دارم وشط کلاش بشتنی می حورم. وقتایی که حالم حوب نیشت کمکم میکنه... شرمنده به شما تعارف نکردم پروفشور. گفتم فردا پش فردا پشت شرم حرف در میارن که دارم به اشاتید رشوه میدم.
دیزی به حرف های کوین اهمیت نداد. توجه او بیشتر به بستنی جلب شده بود. البته نه بخاطر اینکه هوا گرم بود و او هم هوس کرده بستنی یخی بخورد. نه! بلکه بخاطر اینکه کمتر کسی را دیده بود که این همه عشق بستنی باشد؛ طوری که سر کلاس درس، بی توجه به حضور استاید مشغول لیس زدن بستنی شود.
بنابراین فکری به سرش رسید و طی یک حرکت آنی، بستنی را از دست بچه قاپید و داخل پاتیل انداخت.
پاتیل با سر و صدای زیادی شروع به قل قل کرد.
- پروفشور چی کار کردین؟ بشتنی عژیژمو انداحتین تو پاتیل؟... چطور؟ چطور دلتون اومد؟
کم مانده بود بغض کوین بترکد و شروع به گریه کند ولی با به هوا برخاستن حباب های رنگارنگ از درون پاتیل، این اتفاق نیفتاد.
- چه حوشگله!
کوین سرگرم ترکاندن حباب ها شد و دیزی نفس راحتی کشید. چون واقعا نمی دانست اگر بچه زیر گریه بزند چگونه می خواهد آرامش کند.
حالا که دیگر اکسیر رنگارنگ کوین، با کمک پروفسور کران آماده شده بود، هردوی آنها می توانستند با خیال راحت به کار خود برسند.
البته دیزی کار نداشت و می تونست به بیکاری خود برسد.
۲- یه نقاشی یا تصویر از معجون آماده شدتون.(5 نمره)
بفرمایید!