با عرض تسلیت خدمت دشمن قبلی : این پست ربطی به پست قبلی نداره!
****************
_ اربـــــاب! اربــــــابـــــــ جون! بدو باید بریم! بـــــدو!
ولدی که در کنار شومینه در حال چرت زدن بروی صندلی همیشگی اش بود با صدای فریاد مونتگومری به شدت از جا پرید و روی زمین بروی نجینی ولو شد. مار نازنین که او نیز خواب بود با حس جسم سنگینی بروی خودش به شدت خود را تکان داد و ولدی را از روی خودش به طرف دیوار پرتاب کرد...
سپس مار عصبانی فیش فیشی کرد و از اتاق خارج شد.
ولدی :
ولدی نگاهش به مونتگومری افتاد و به سرعت دریافت که ...
_ کروشیو! کروشیو! آواداکدورا....آواداکدورا...مرگ خوار نخواستم... همتونو می کشم!
ساعتی بعد : در نیروگاه اتمی سیاهان
_ ارباب! من از صمیم قلب به خاطر این توجه شما به ما تشکر می کنم. شما واقعا مرد بی نظیری هستید!
بلاتریکس این را گفت و سپس :
ولدی :
_ خیلی داری یاوه می بافی...زود اصلی رو بگو می خوام برم بخوابم.
بلاتریکس با هر نوع اشوه ای که بلد بود( که در واقع هیچی هم بلد نبود!!) به ولدی تعظیمی کرد و سپس با اشاره دست اونو به سمت اتاقی که مورد نظرش بود راهنمایی کرد.
اتاق تقریبا تاریک بود ولی نوری از یک سوی اتاق جلب توجه می کرد.
_ از این سمت ارباب.
ولدی با یه چهل پنجاه تا مرگ خوار (!) حرکت کردند تا به جایی که مد نظر بلا بود رسیدند.
ولدی با تعجب تمام خیره خیره به یک شی عجیب و غریبی که در مقابلش قرار داشت نگاه می کرد. نور تنها صورت بلا و ولدی را که در دوسوی اون شی حیرت آور قرار داشتند روشن می کرد. سکوت بود و سکوت. فضا بسیار رومانتیک بود:
بلا :
_ تام نظرت چیه عزیزم؟
ولدی به سمت دوربین :
چند ثانیه بعد
ولدی :
_ تو چی منو صدا زدی؟
بلا یک لحظه به خودش آمد و فهمید چه خراب کاری کرده است.
ولدی :
_ مرلین منو بکش از دست این چهارپایان دوپا نما خلاص کن!
و سپس پاق! و بلا را با یک دنیا اندوه و بمب دست ساخته اورا با یک دنیا امید ترک کرد.
ولدی در سمت دیگری از نیروگاه اتمی ظاهر شد. جایی که مونتگومری به این حالت منتظر او بود.
مونتگومری نیز ولدی را به اتاقی که می خواست برد. آنجا نیز وسیله ای عجیب تر از مال بلا وجود داشت. وسیله ای که نوری نداشت ولی انرژی زیادی داشت و همه کسانی که آنجا حضور داشتند از جمله ولدی، مونتگومری و چهل پنجاه تا مرگ خوار دیگه (!) را به سمت خود می کشید.
مونتگومری :
_ ولدی جون! خوشت می آد؟ راس دسته خودته! می خوای امتحانش کنی!؟
ولدی پس از شنیدن سخنان جذاب مونتگومری :
و سپس :
_ گورستان ریدل ها کدوم طرفه؟
ساعتی بعد : اتاق جلسه مرگ خوارا : خانه ریدل
ولدی محکم بروی میز کوبید و گفت :
_ من معاون نمی خوام ! معاون نمی خوام...اصلا کی گفته من معاون می خوام؟ کی من این حرفو زدم؟
رابستن در حالی که سعی می کرد خودشو پشت پرسی قایم کنه گفت :
_ ارباب خودتون چند روز پیش این مسابقه رو گذاشتید که هرکسی بهترین بمب جادویی رو درست کنه معاون شما می شه! اونم تازه با مزایای دستمزد دو برابر و اتاق خصوصی در خانه ریدل!
ولدی اندکی پس از فکر کردن به این نتیجه رسید که احتمالا این حرفا رو توی خواب همون موقعی که داشت خواب می دید هری با یک سند از طرف وزارت خونه داره خانه ریدل رو به نفع دولت مصادره می کنه زده!
ولدی :
_ ولی...
بلیز :
_ مرد که زیر قولش نمی زنه! البته من می دونم که هیچ کس مثل من معاون خوبی برات نمی شه ارباب جون!ولی بهرحال...
بلاتریکس :
مونتگومری :
ولدی :