هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: نیروگاه اتمی سیاهان(بمب جادویی)
پیام زده شده در: ۲۰:۵۱ سه شنبه ۱۶ تیر ۱۳۸۸

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
با عرض تسلیت خدمت دشمن قبلی : این پست ربطی به پست قبلی نداره!

****************

_ اربـــــاب! اربــــــابـــــــ جون! بدو باید بریم! بـــــدو!

ولدی که در کنار شومینه در حال چرت زدن بروی صندلی همیشگی اش بود با صدای فریاد مونتگومری به شدت از جا پرید و روی زمین بروی نجینی ولو شد. مار نازنین که او نیز خواب بود با حس جسم سنگینی بروی خودش به شدت خود را تکان داد و ولدی را از روی خودش به طرف دیوار پرتاب کرد...
سپس مار عصبانی فیش فیشی کرد و از اتاق خارج شد.

ولدی :

ولدی نگاهش به مونتگومری افتاد و به سرعت دریافت که ...
_ کروشیو! کروشیو! آواداکدورا....آواداکدورا...مرگ خوار نخواستم... همتونو می کشم!

ساعتی بعد : در نیروگاه اتمی سیاهان


_ ارباب! من از صمیم قلب به خاطر این توجه شما به ما تشکر می کنم. شما واقعا مرد بی نظیری هستید!

بلاتریکس این را گفت و سپس :

ولدی :
_ خیلی داری یاوه می بافی...زود اصلی رو بگو می خوام برم بخوابم.

بلاتریکس با هر نوع اشوه ای که بلد بود( که در واقع هیچی هم بلد نبود!!) به ولدی تعظیمی کرد و سپس با اشاره دست اونو به سمت اتاقی که مورد نظرش بود راهنمایی کرد.

اتاق تقریبا تاریک بود ولی نوری از یک سوی اتاق جلب توجه می کرد.

_ از این سمت ارباب.

ولدی با یه چهل پنجاه تا مرگ خوار (!) حرکت کردند تا به جایی که مد نظر بلا بود رسیدند.
ولدی با تعجب تمام خیره خیره به یک شی عجیب و غریبی که در مقابلش قرار داشت نگاه می کرد. نور تنها صورت بلا و ولدی را که در دوسوی اون شی حیرت آور قرار داشتند روشن می کرد. سکوت بود و سکوت. فضا بسیار رومانتیک بود:

بلا :
_ تام نظرت چیه عزیزم؟

ولدی به سمت دوربین :

چند ثانیه بعد

ولدی :
_ تو چی منو صدا زدی؟

بلا یک لحظه به خودش آمد و فهمید چه خراب کاری کرده است.

ولدی :
_ مرلین منو بکش از دست این چهارپایان دوپا نما خلاص کن!

و سپس پاق! و بلا را با یک دنیا اندوه و بمب دست ساخته اورا با یک دنیا امید ترک کرد.
ولدی در سمت دیگری از نیروگاه اتمی ظاهر شد. جایی که مونتگومری به این حالت منتظر او بود.

مونتگومری نیز ولدی را به اتاقی که می خواست برد. آنجا نیز وسیله ای عجیب تر از مال بلا وجود داشت. وسیله ای که نوری نداشت ولی انرژی زیادی داشت و همه کسانی که آنجا حضور داشتند از جمله ولدی، مونتگومری و چهل پنجاه تا مرگ خوار دیگه (!) را به سمت خود می کشید.

مونتگومری :
_ ولدی جون! خوشت می آد؟ راس دسته خودته! می خوای امتحانش کنی!؟

ولدی پس از شنیدن سخنان جذاب مونتگومری :
و سپس :
_ گورستان ریدل ها کدوم طرفه؟

ساعتی بعد : اتاق جلسه مرگ خوارا : خانه ریدل

ولدی محکم بروی میز کوبید و گفت :
_ من معاون نمی خوام ! معاون نمی خوام...اصلا کی گفته من معاون می خوام؟ کی من این حرفو زدم؟

رابستن در حالی که سعی می کرد خودشو پشت پرسی قایم کنه گفت :
_ ارباب خودتون چند روز پیش این مسابقه رو گذاشتید که هرکسی بهترین بمب جادویی رو درست کنه معاون شما می شه! اونم تازه با مزایای دستمزد دو برابر و اتاق خصوصی در خانه ریدل!

ولدی اندکی پس از فکر کردن به این نتیجه رسید که احتمالا این حرفا رو توی خواب همون موقعی که داشت خواب می دید هری با یک سند از طرف وزارت خونه داره خانه ریدل رو به نفع دولت مصادره می کنه زده!

ولدی :
_ ولی...

بلیز :
_ مرد که زیر قولش نمی زنه! البته من می دونم که هیچ کس مثل من معاون خوبی برات نمی شه ارباب جون!ولی بهرحال...

بلاتریکس :
مونتگومری :

ولدی :



نیروگاه اتمی سیاهان(بمب جادویی)
پیام زده شده در: ۱۵:۳۵ چهارشنبه ۵ فروردین ۱۳۸۸

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۶ دوشنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۱۲ پنجشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۴
از جايي به نام هيچ جا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 788
آفلاین
لرد با خشانت چوبدستی اش را از درون سوراخ دماغش بیرون کشید و تکانی داد؛ یک مبل چرمی و دو صندلی چوبی ظاهر کرد. به دستش به بارتی و جیمز و تدی اشاره کرد. جیمز از نخ یویوی صورتی اش گرفت و یویو را روی هوا چرخاند و به سمت مبل چرمی پرتاب کرد و به دور مبل پیچاند:

جیمز: من زودتر اومدم...مبل مال منه...

و کشان کشان، زودتر از بارتی و تدی به سمت مبل چرمی شیرجه می رفت که بلاتریکس در نقش پیام بازرگانی ظاهر گشت و با قیچی نخ یویوی صورتی جیمز را برید.خنده موذیانه بلا در آخرین لحظه در چشمان جیمز مایوس افتاد. قابل بررسی دیدگان همه بود که جیمز با مغز زیر مبل چرمی جای گرفت. لرد به بارتی اشاره کرد. بارتی در حالیکه پستونکش را می مکید به سمت مبل حرکت کرد و روی آن نشست. تدی تا روی صندلی نشست، با نشیمنگاه در کف زمین ولو گشت.

خنده ی مرگخواران در نیروگاه طنین انداخت. موجود صورتی و کوچک که از شدت فراوانی پاهای سایر مرگخواران و محفلیان گیج شده بود، به سمت پاهای دامبلدور حمله ور شد و پایش را گاز گرفت. در چند صدم ثانیه موجود صورتی رنگ با بی حالی و حالتی بیهوش به عقب برگشت و روی زمین ولو شد. صدای اعتراض مرگخواران بلند شد:

لرد: دامبل جون، پاهاتو چند ساله نشستی ؟!

بلاتریکس: مگه مریضی ؟! ما شناسایی گذاشتیم تا عمو، ننه، باباشو بشناسه !

بلاتریکس اشک ریزان به سمت موجود صورتی که نفس های آخرش را می کشید شیرجه رفت. محفلی ها و مرگخواران به دور موجود صورتی و بلاتریکس حلقه زدند. بلاتریکس در حالیکه دست های دو میلی متری موجود را از هم باز می کرد، شروع به دادن تنفس مصنوعی به موجود و فشار دادن قفسه سینه اش شد.

- یک ...دو...سه... یا الله صورتی...زنده شو... یک...دو.. :bigkiss:

در حرکتی انتحاری صورتی به هوا پرتاب شد و دماغ جیمز را گاز گرفت که تازه از زیر مبل رها شده بود و به جمع حلقه زده ها اضافه شده بود.

صورتی: عمووو ! غذا ! عمووو ! غذا میخوام !

در این حین محفلیان با سرافرازی در حالیکه جیمز و تدی را بسته بندی می کردند و میدادند تا آنیتا برچسب استاندارد ISO 9999999 بزند، مقابل لرد می گذاشتند، به سمت درب نیروگاه حرکت می کردند که دایی مورفین در چارچوب درب نمایان شد.

- بودیم در خدمتتون ! کلی مورفین ژهت تژریقات آماده کردم... به هر حال بچه که حروم ژاده نمی مونه... ازدواج قبل یا بعد تولد اژکالی نداره ! به هر حال یه عروشی افتادیم...باشین به عونوان میمانان


------------------------------------------------------------------------------------------------------------
عشق تدی و لرد شروع میشود، موجود صورتی از حرام زادگی تقریبا رها یافته اما شجره نامه اش کاملا هویدا نیست. مرگخواران، بار دیگر محفلیان را در نیروگاه متوقف کردند تا به بهانه عروسی تدی و لرد گرفتار نقشه ای تازه کنند تا با بمباران انواع بمب جادویی، نسل محفلیان را بردارند...

* یه کمی جهت سوژه رو تغییر دادم تا زمینه طنز بیشتری برقرار باشه. اگه ضعیفه به نظرتون، می تونید پست منو در نظر نگیرید.


ادامه دارد...


ویرایش شده توسط اینیگو ایماگو در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۵ ۱۷:۱۰:۰۵

"Severus...please..."
تصویر کوچک شده


Re: نیروگاه اتمی سیاهان(بمب جادویی)
پیام زده شده در: ۱۷:۵۰ سه شنبه ۴ فروردین ۱۳۸۸

پروفسور گرابلی پلنک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۹ سه شنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۴۰ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
از این به بعد آواتار فقط مردونه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 621
آفلاین
- چی؟ باید بمونی؟

- آره دیگه من میمونم..این صورتی(شما خودتون پررنگ ببینید) که نمیذاره.

- :no: تو همین الان راه می افتی بریم.

- اما عمو آلبوس من نمیتونم...میبینید که این کرم مزاحم...

در همین لحظه صورتی گاز محکمی از شصت پای تدی گرفت.

- آخخخ...نه منظورم این صورتی عزیز منو ول نمیکنه برید دیگه شما.

لرد و سایر مرگخوارا که شاهد اونا بودن و بر و بر نگاه میکردن بصورت ناگهانی با گاز یکی از اون بچه ها به مورگانا و فریاد اون از حالت مات بردگی خارج شدن و به سمت مرگانا نگاه کردن.

تدی نیز با شنیدن صدای فریاد مورگانا ناگهان به سمت وی رفت.

- چی شده عزیزم؟

- این مزاحم پامو گاز گرفت...ولی وقتی تو هستی اشکالی نداره

سایر محفلیون و مرگخوارا:

دامبل که از اون موقع( یعنی از اون اولا) تا حالا داشت فکر میکرد بحث رو عوض کرد و گفت:

- تام، تام، اوی تامی با توام...

- بله؟ هان؟ چته؟

- تدی میمونه.

ملت:

- بله تدی میمونه ولی با جیمز با هم میمونن، اگه تدی باباشه جیمزی ما هم باید بشه عموش دیگه نه؟

- چی؟ هان؟یعنی چیزه..عموش، جیمز...ای بابا من قاطی کردم.

- تامی تو که اینقدرا خنگ نبودی، جیمزی توضیح بده.

جیمز پس از کسری از ساعت که موفق شده این مطلب رو توی کله لرد فرو کنه به سمت دامبلدور اومد و گفت:
- عمو آلبوس، 25 بار براش توضیح دادم ولی بالاخره فهمید.

- خب، ممنون جیمز...خب تامی فهمیدی؟

- چی رو؟

ملت:

- آهان آره اونو که فهمیدم.

- خب پس موافقی؟ جیمز هم عموشه...

- باید امتحان کنیم اول

....


[color=FF0000][b]پس قدم قدم تا روشنايي از شمعي در تاريكي تا نوري پر ابهت و فراگير!
ميجنگيم تا آخØ


Re: نیروگاه اتمی سیاهان(بمب جادویی)
پیام زده شده در: ۰:۳۴ یکشنبه ۲ فروردین ۱۳۸۸

مورگانا لی‌فای


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۰۳ جمعه ۲۶ دی ۱۳۹۹
از یه دنیای دیگه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 516 | خلاصه ها: 1
آفلاین
بارتی با تعجب به موجود صورتی که پشتکار عجیبی در ناخن کشیدن و گاز گرفتن داشت نگاه کرد:
- بابایی! اگه تو مامانی این باشی پس من چیکاره میشم براش؟

نارسیسا پوزخندی زد:
- خوب معلومه! خواهرش!

لرد سیاه نگاه تندی به نارسیسا انداخت و پوزخند نارسیسا درجا خشک شد. موجود همچنان به دنبال ساق پایی می گشت که گاز بگیرد و گویا پاهای چاق خانم ویزلی توجهش را جلب کرد. چون با سرعتی مافوق سرعت نور به مالی ویزلی حمله کرد و به سرعت تکه ای از کوشت پای او را کند و در میان جیغ گوشخراش مالی، با لذت شروع به جویدن کرد.

بلاتریکس برای اولین بار، نگاه بامحبتی به موجود انداخت:
- من همیشه می دونستم که ارباب بالاخره یه راهی برای انتقام از مالی ویزلی پیدا می کنن. این کوچولوی دوست داشتنی بهترین انتقام ممکن رو از مالی گرفت و دلم خنک شد.

دامبلدور که از صدای جیغ های مالی سرسام گرفته بود رو به محفلیون کرد:
- گمونم هرچه زودتر بریم بهتر باشه. این سیاها خودشون زورشون بهمون نرسه بچه هاشونو میندازن سرمون. مام که سفیدیم و نمی تونیم به بچه جماعت آسیبی برسونیم. پس باید عقب نشینی کنیم.

به محض اینکه جماعت محفلی به سمت در نیروگاه به راه افتادند، صورتی به طرف تدی دوید:
- بابایی کجا میری؟ منو تنها میذاری؟

کل ملت محفل و مرگخوار:
-

لرد سیاه خندۀ شومی سرداد:
- وقتی من که فقط زیر مبل دنبال چوبدستیم می گشتم بشم مامانش، باهاس تدی رو که روش نشسته و باعث دنیا اومدنش شده به عنوان باباش بشناسه. هرچند اینجا یه نکته برخلاف علم هست. قاعدتا اونی که رو تخم میشینه مامانه.

بلاتریکس همچنان که بابت گاز خفن صورتی از مالی ویزلی کیفور بود، با همان نگاه محبت آمیزی که به موجود کوچک می انداخت جواب داد:
- دنیای جادویی با علم مشنگا قابل توصیف نیس سرورم.

تدی به صورتی که به پاهایش چسبیده بود نگاهی انداخت:
- باب اینجوری که نمیشه. همچین چسبیده به من که نمی تونم جُم بخورم. یکی بیاد اینو از پام جدا کنه!

مورگانا درحالیکه احساساتی شده بود به داد صورتی رسید:
- اوه تدی! پس احساسات مادرانۀ تو کجا رفته؟ تو نمی تونی بچتو همینجوری بذاری و بری. باید پیشش بمونی.

تدی:
- چه کنیم! باهاس بمونیم دیه!


ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۲ ۰:۳۶:۳۵


Re: نیروگاه اتمی سیاهان(بمب جادویی)
پیام زده شده در: ۲۱:۴۳ شنبه ۱ فروردین ۱۳۸۸

بلاتريكس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۱ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۹۴
از ما هم شنیدن...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 705
آفلاین
دامبلدور نگاه تمسخر آمیزی به لرد سیاه انداخت که از زیر مبل بیرون آمد و بلاتریکس را بطرف او هل داد.
-خب. پس به یه محفلی احتیاج دارین. یه معامله میکنیم. ما اینجا زندانی شدیم. ما به شما کمک میکنیم که از شر بمب خلاص بشین و شما درها رو باز میکنین که ما از اینجا بریم بیرون.قبوله؟

- نخیر! قبول نیست. من تورو می کشم و تدی رو اینجا نگه می دارم و بعد از این که بمب خنثی شد تدی رو هم می کشم می دم به تسترال هام!

دامبلدور با عصبانیت به لرد نگاه کرد و در حالی که از شدت خشم صدایش می لرزید گفت:
- ولی الان سیصد نفر از اعضای ما پشت درن تا...!

- خب نظرم عوض شد. قبوله.

تدی با نگرانی به دامبلدور نگاه کرد. مورگانا فرصت را مناسب دید و فنجان چای را پر کرد.
- بشین تدی! چیز خطرناکی نیست عزیزم. بلند نشو! تازه شش دقه شده.

تدی دهانش را باز کرد که با نگاه تند مورگانا ساکت شد.
- همم باشه عزیزم. فقط چون تو گفتی.

دامبلدور بار دیگر برای اطمینان به لرد سیاه نگاه کرد. لرد سرش را تکان داد. تدی با نگرانی پرسید:
- پرفسور دامبلدور فقط من اگه بشینم روی این مبله که خطرناک نیستش؟

دامبلدور با تردید به لرد نگاه کرد و در حالی که مطمئن نبود مبل بی خطر باشد خواست برای تدی توضیحی بدهد که لرد بلافاصله گفت:
- مورگانا بین تو و تدی چیزی هست که ارباب باید بدونه؟

مورگانا که با شنیدن این حرف براق شده بود به تدی چشم غره ای رفت و گرگینه ی کوچک ساکت شد!

مورگانا:
- ارباب فقط یک دقیقه دیگه ...! نگاه کنین صورت تدی داره بنفش میشه. اینطوری هم خوشکله البته.

لرد و دامبل با هم:

بمب: سه ...دو... یک!

ناگهان دود اتاق را پر کرد و تدی بیهوش روی زمین افتاد.



چند دقیقه بعد...!

مورگانا در حالی که به شدت سرفه می کرد نبض تدی را می گرفت! لرد با خوشحالی به طرف مبل رفت و دامبل دستی به ریش هایش کشید.
- خیلی خب تامی! حالا باید به قولت عمل کنی!

- قول؟ یادم نمی آد.

- که یادت نمی آد؟

ناگهان از زیر مبلی که بمب در آن قرار داشت موجود ریز صورتی رنگی بیرون آمد و در حالی که جیغ می کشید پای راست لرد سیاه را گاز گرفت:
- مامانی!

لرد با عصبانیت به موجود ریز صورتی نگاه کرد و پایش را از دندان های او جدا کرد! مورگانا با نگرانی گفت:
- مای لرد، فکر کنم که این موجود همونیه که قرار بود بعد از خنثی شدن بمب به وجود بیاد.

موجود صورتی باردیگر به لرد نگاه کرد و گاز دیگری گرفت:
- مامانی غذا!

دامبلدور از فرصت استفاده کرد و به لرد نزدیک شد:
- میبینی؟ این نتیجه بد قولیته! درو باز کن تا ما بریم.

لرد که در فاصله ای که دامبل این یک جمله را می گفت، انواع اقسام طلسم ها را برای جدا کردن موجود صورتی از پاهایش به کار برده گفت:
- خیلی خب! بلیــــــــــــز! درو باز کن اینا برن بیرون!

دامبلدور با رضایت لبخندی زد. موجود صورتی ناخن های کوچک و تیزش را به پاهای لرد کشید:
- هی مامانی! گفتم غذا.

لرد :

---------------

با توجه به تموم شدن ماموریت برای جلوگیری از طولانی شدن سوژه، سوژه منحرف میشه به اون موجود صورتی که می خواد پدر مرگخوارا و لرد رو در بیاره و لرد رو مامان خودش می دونه!


ویرایش شده توسط بلاتريكس لسترنج در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۱ ۲۱:۴۴:۴۹
ویرایش شده توسط بلاتريكس لسترنج در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۱ ۲۲:۱۲:۵۹

وقتی شب برمی خیزد
دنیا را در خود پنهان می کند
در تاریکی غیرقابل رُسوخ
سرما بر می خیزد
از خاک
و هوا را آلوده می کند
ناگهان...
زندگی معنایی جدید به خود می گیردl


Re: نیروگاه اتمی سیاهان(بمب جادویی)
پیام زده شده در: ۱۶:۴۱ چهارشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۷

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
خلاصه:

مرگخوارها و محفلی ها داخل نیروگاه زندانی شده اند.سیبل تریلانی بمبی با خودش به نیروگاه آورده که تنها راه خنثی شدن بمب این است که یک محفلی هفت دقیقه روی آن بنشیند.بعد از هفت دقیقه یک موجود زنده از بمب خارج خواهد شد.بلا بمب را داخل یک مبل جاسازی کرده و مورگانا تدی را برای نشستن روی مبل بطرف آن میبرد.
------------------------------------------
مورگانا با محبت دست تدی را گرفت.
-بشین عزیزم.من چاییتو برات میریزم.

تدی نگاهی به مبل مجلل انداخت.
-مطمئنی اشکالی نداره؟سرو کله اربابتون پیدا نشه یه موقع؟

مورگانا فنجان را مقابل تدی گذاشت و به آرامی او را روی مبل نشاند.لرد سیاه نفس راحتی کشید.

-نه...ارباب برای شرکت در یکی از مراسمهای مخوف ماگلها که مربوط به چهارشنبه آخر ساله و کشت و کشتار به لندن رفته.تو حالت خوبه؟چرا بنفش شدی؟

تدی لبخندی زد.
-هوم..میدونی مبلتون یه کمی...چیزه...ناراحته...

تدی برای بلند شدن از روی مبل نیم خیز شد.مورگانا با عجله جلوی تدی را گرفت.
-نه..هنوز نه..تازه پنج دقیقه شده.بشین حالا.

نه تدی...فورا از روی اون مبل بلند شو!

صدای خشن آلبوس دامبلدور باعث شد لرد سیاه از پشت مبل به زیر آن پناه ببرد.دامبلدور درحالیکه دستهای بلاتریکس را از پشت بسته بود وارد اتاق شد.
-حرف بزن...چیزایی که به من گفتی به اونم بگو.

بلاتریکس با نگرانی به مورگانا نگاه کرد.
-من..منو مجبور کرد.همه چیزو بهش گفتم.

صدای سرد لرد سیاه از زیر مبل به گوش رسید.
-مرگخوار ابله!اوه...چوب دستیم اینجا افتاده بود.بالاخره پیداش کردم.

دامبلدور نگاه تمسخر آمیزی به لرد سیاه انداخت که از زیر مبل بیرون آمد و بلاتریکس را بطرف او هل داد.
-خب.پس به یه محفلی احتیاج دارین.یه معامله میکنیم.ما اینجا زندانی شدیم.ما به شما کمک میکنیم که از شر بمب خلاص بشین و شما درها رو باز میکنین که ما از اینجا بریم بیرون.قبوله؟




Re: نیروگاه اتمی سیاهان(بمب جادویی)
پیام زده شده در: ۱۳:۴۶ چهارشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۷

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
گردانندگان سایت
پیام: 1506
آفلاین
پست ماموریت

مورگانا در حالی که پا به پای تد پیش میرفت به او گفت:ما اونجا یه جشن بزرگ راه میندازیم و هر چی دلت بخواد سفارش میدیم بیارن.
تد چانه اش را مالش داد و گفت:مگه اینجا کازینو رویاله!!تو نیروگاه اتمی هم مگه بند و بساط جشن پیدا میشه؟
مورگانا لبخند بزرگی زد و گفت:اوه...آره ما همه وسایل رغاهیمون تکمیله!

بلا که با فاصله اندکی از آنها حرکت میکرد با خودش گفت:نمیدونم این مورگانا چه فکری کرده.باید دست و پای تد رو ببندیم به زور بندازیمش روی بمب.این سوسول بازی ها چیه دیگه!
بعد به سمت مورگانا رفت و از پشت به او سیخونک زد!مورگانا که متوجه منظور بلا شده بود سرش را به آرامی به عقب آورد.
بلا:زود باش تا از دستمون در نرفته ببندیمش و به زور ببریمش دیگه.
مورگانا زیر لب گفت:به خشونت احتیاجی نیست بلا.من راهشو پیدا کردم.میدونم دارم چیکار میکنم.

بعد مورگانا سرش را برگرداند و با صدای بلند گفت:اواه به کل یادم رفته بود.بلا بهتره تو زودتر بری و وسایل پذیرایی رو آماده کنی.اینجوری اصلا رسمی نیست.
بلا گه متوجه منظور مورگانا نشده بود درون چشم هایش خیره شد اما وقتی برق مخصوص آنها را دید چهره اش روشن شد و با حالتی که انگار متوجه منظور او شده است گفت:باشه باشه حتما.الان همه چیزو آماده میکنم.
و دوان دوان به سمت مرکز نیروگاه رفت.

در آن طرف جیمز و ویلهمنا از راهرویی به راهروی دیگر میرفتند و با صدای بلند آلبوس رو برادرش را صدا میکردند.
جیمز:جییییییییغ پروفسور دامبلدور جییییییییییغ!
ویلهمنا گه از نفس افتاده بود دستش را روی شانه جیمز گذاشت و گفت:بس کن جیمز.اینجوری ما دامبلدورها رو پیدا نمیکنیم.مرگخوارا ما رو پیدا میکنن!

جیمز سرش را به شدت تکان داد و گفت:نخیرم...اگه صداشون نکنیم چطوری پیداشون کنیم؟اینجا که طلسم های فراخوان و پاترونوس این جنگولک بازیا جواب نمیده!
جیمز یوی صورتی اش را از جیبش در آورد و گفت:این راهرویی که الان توش هستیم خیلی آشناس.ولی اون یکی سمت راستیه رو ندیدم تا حالا.حالا بذار اون یکی رو هم بالا و پایین کنیم ببینیم چی میشه!

در سمت دیگر مورگانا و تد به مرکز نیروگاه نزدیک شدند.در مقابلشان بلا در کنار صندلی شاهانه ای ایستاده و بود لبخند میزد.
لرد از جایی که مخفی شده بود نگاهی به مبل انداخت و با خود فکر کرد اگر ایده بلا برای جاسازی بمب درون مبل مخصوصش و نشاندن تد بر روی آن تاثیر نداشته باشد خودش شخصا همه مرگخوارها را کروشیو خواهد کرد!!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: نیروگاه اتمی سیاهان(بمب جادویی)
پیام زده شده در: ۲۳:۰۱ سه شنبه ۲۷ اسفند ۱۳۸۷

پروفسور گرابلی پلنک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۹ سه شنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۴۰ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
از این به بعد آواتار فقط مردونه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 621
آفلاین
به نام روشنایی آفرین...برای روشنایی

سبیل و مونتی خارج از صحنه نگاهی خشانت بار به جیمز میندازن و با هم دیگه میگن:
- چه خبرته؟ اون دو تا راهشونو کج کردن به سمت مقر لرد...یه ذره دقت کن...

سمت چپ..

- تدی یعنی چی که سر تکون میدی؟ میفهمی چیکار میکنی؟

- آره دقیقا میدونم...

و پس از گفتن این حرف تدی به سمت مورگانا راه افتاد، بلا هم خنده ای شیطانی کرد و به سمت جیمز راه افتاد...اما جیمز ترفند همیشگی اش را استفاده کرد:
- جیــــــــــــــــــــــــغ

-

- چیزیت نشد؟

- نه. من عادت دارم.

- إ؟ پس گوش کن...جیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــغ

با این جیغ بسیار بنفش جیمز بلا به سرعت گوشهایش را گرفت و جیمز از فرصت استفاده کرد و به سرعت فرار کرد.
جیمز به سرعت به طرف آلبوس و آبرفورث دوید تا خبر را به آنها بدهد، اما غافل از اینکه آنها مسیرشان را عوض کرده اند.

به همین دلیل جیمز نهنگهایش را ول کرد تا به دنبال آلبوس و آبرفورث بگردند و خود به سمت ویلهلمنا و ننه آندو دوید.

- هه هه هه هه هه(افکت نفس زدن) پروفسور گرابلی پلنک!پروفسور...

و شروع کرد تند تند ماجرا را برای آنها تعریف کرد، در انتهای ماجرا ویلهمنا و آندرو را یافت که در حال بافتن شال گردن بودند:
- پروفسور متوجه شدید؟

- بعدش؟

- بعد نداره که...میگم تدی رفت...

- کجا رفت حالا؟

- دوساعت گازوییل میزدم؟ میگم رفت با مورگانا...

- خب چرا نشستی؟ پاشو ببینم بدو باید بریم دنبال آلبوس پاشو...


[color=FF0000][b]پس قدم قدم تا روشنايي از شمعي در تاريكي تا نوري پر ابهت و فراگير!
ميجنگيم تا آخØ


Re: نیروگاه اتمی سیاهان(بمب جادویی)
پیام زده شده در: ۱۳:۲۵ سه شنبه ۲۷ اسفند ۱۳۸۷

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۳ چهارشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۵۶ سه شنبه ۱۶ دی ۱۳۹۳
از تو دورم دیگه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 586
آفلاین
به نام عشق آفرین

- معع...معع...معع!
- به حق تسترال های رقصنده!.. تو بزها رو هم با خودت اوردی وسط ماموریت اَب؟!

بوی بزها و صدای دلنشین مع مع دو رفیق جدانشدنی آبرفورث بود. آبرفورث چندتا دو نقطه دی به برادر تقدیم می کنه و همونطور که با چشمهای آبیش به چشمهای آبی آلبوس زل زده بود می گه:

- خب می دونی چیه؟.. هستیا دیگه پا به ماه بود.. همین امروز و فردا وقت زائیدنشه..گفتم تنهاش نذارم بهتره!

دامبلدور با دست جزغاله شده ش ریشش رو نوازش میکنه و میگه:
- هستیا؟.. اسمشه؟..همم.. یعنی این هستیا الان زایید؟!
- یحتمل!

صدای قهقه ای شیطانی از تاریکی های داخل تونل به گوش رسید و آبرفورث و هستیا و بزغاله ی نو رسیده همه با هم پریدن بغل آلبوس دامبلدور.

- فکر کنم علاوه بر بز.. گاومون هم زایید!


ضلع غربی نیروگاه!
ویلهمنا به اتفاق آندرومیدا بلک ملقب به ننه به همراه دیدا در امتداد تونلی دیگر با آرامش کامل پیش می رفتند و به این فکر می کردند اینجا مگه جاده ی شماله که اینقدر تونل داره؟!؟

- ویلهمنا خواهر من فکر کنم باید ماشینمو با خودم میوردم!
- اولا که چرا به بقیه می گی ننه به من می گی خواهر..دوما ماشینت که نه بوق داره نه صندلی چیشو می خواستی ورداری بیای اینجا؟!
- خب تو از من ننه تری خواهر.. دیدا ننه تو نمی خوای یه دیالوگی چیزی بگی؟!

ویلهمنا و ننه آندو نگاهی آکنده از تعجب به اطرافشون می ندازن و در کمال مسرت می فهمن که..
- ننه آندو اگه دیدا توی زنبیلت نیست یقینا مرگخوارا دزدیدنش!

--**<؟؟!؟>**--
یه لحظه صبر کنید!
مورفین که خوابیده.. مورگانا و بلا رفتن اونور.. لرد هم اون وسط نشسته.. سیبل مونده و مونتی.. اگه اونا اینجا باشن پس کی پیش دامبلدورهاست؟!

در محضر لرد (اتاق فرمان)
- دامبلدوووور... تو بیشتر از پنج نفر رو آوردی جنگ!


باید از چیزی کاست.. تا به چیزی افزود!تصویر کوچک شده


Re: نیروگاه اتمی سیاهان(بمب جادویی)
پیام زده شده در: ۱۱:۴۳ سه شنبه ۲۷ اسفند ۱۳۸۷

ریـمـوس لوپـیـنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۶ چهارشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۰:۰۶ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۶
از قلمروی فراموش شدگان !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 395
آفلاین
از وجودم قدری نام و نشان هست که هست
ور نه از ضعف در آن جا اثری نیست که نیست


سیبل و مونتی از سمت راست حرکت کردن و بلا و مورگانا هم از سمت چپ!

بلا : حالا چی کار کنیم ؟ اگه بمب بترکه بعدش من به مای لرد نرسم چی می شه

مورگانا دستی بر سر بلا کشید و گفت : کی گفته اینجا قراره بترکه من و تو باهم می ریم تدی جونمو پیدا می کنیم و بعد دیگه
بلا :

اوایل تونل سمت چپ !

جیمز :
تدی : چرا اینهمه جیغ می زنی ؟ نمی گی تابلو می شیم ؟
جیمز : مگه ندیدی تو فیلماهای مشنگی وقتی یکی می ترسه سوت می زنه خوب منهم دارم مخلوط جیغ و سوت رو باهم می زنم
تدی :

تدی و جیمز از این طرف تونل هی پیش می رفتن و مورگانا و بلا هم ازون طرف تونل هی پس می رفتن انقدر این چهار نفر پس و پیش رفتن تابه هم رسیدن !

مورگانا و تدی :
جیمز و بلا

ناگهان بلا چوب دستی خود را بیرون کشید تا تدی و جیمز رو کرشیو کنه و از اون طرف هم جیمز تنگ نهنگهای خشمگی و یویوی صورتیشو در اورد تا با اون مرگخوارها رو تارو مار کنه !

و تدی و مورگانا همچنان :

مورگاناچشمک نا محسوسی روانه بلا کرد و رو به تدی کرد و گفت : عشق من می تونم از تو یک در خواست کنم ؟
تدی : بله
مورگانا : میشه تو و جیمز در خواست منو و بلا رو برای صرف چای شبانگاهی در مرکز نیروگاه اتمی بپزیرید ؟

جیمز : :no:
تدی :

جیمز هم مجبور شد پشت سر تدی و مورگانا به سوی مرکز نیروگاه اتمی حرکت کند !


در قلمروی ما چیزی جز تاریکی دیده نمی شود !
اینجا قلمروی فراموش شدگان است !







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.