سوژه جدیدصدای گریه ی کودکی در بیمارستان سنت مانگو طنین انداز شد، مرد جوانی که تا دقایقی پیش در طول راهرو بیمارستان قدم میزد، اکنون با بیقراری پشت در اتاق عمل ایستاده بود و با دلهره دستش را روی علامت "ورود ممنوع" میکشید. بعد از گذشت دقایقی درهای اتاق عمل گشوده شد و شفادهنده ی جوانی، در حالی که کلاه سفیدی روی سرش گذاشته بود و یک تخته شاسی هم در دستش داشت از ان بیرون امد؛ نگاهی به مرد جوان انداخت و پرسید:
-شما همراه خانم پاتر هستین؟
مرد دستی به موهایش کشید و جواب داد:« بله من همسرشون هستم. »
شفادهنده لبخند شیرینی زد و در حالی که از او دور میشد گفت:« تبریک میگم بهتون، شما صاحب یک پسر شدین! »
مرد به دنبال شفادهنده دوید و پرسید:« حال خودش چطوره؟»
-هر دو سالم هستن، تا چند دقیقه دیگه خانومتون به بخش منتقل میشه
مرد نفس عمیقی از روی رضایت کشید و روی یکی از صندلی ها نشست...درهای اتاق عمل برای بار دوم گشوده شد و چندین شفادهنده در حالی که تخت چرخ داری را هل میدادند از ان خارج شدند، روی تخت زن بیحالی دراز کشیده بود، به محض اینکه چشمش به مرد افتاد دستش را به زحمت بالا اورد و برای او تکان داد. بعد از هوش رفت.
روز بعد-وای چقدر گوگولیه! شبیه باباش شده!
-وا بچم...کجا شبیه تو شده؟!
اقا و خانم پاتر توی یکی از بخش های بیمارستان سنت مانگو بودند، نوزاد کوچک و زیبایی در بغل زن جوان که روی تخت دراز کشیده بود، قرار داشت و به ارامی شستش را میمکید.
-رز بیا براش اسم بزاریم، اسم عموش و پدربزرگ خدا بیاورزم چطوره؟ اسمشو بزاریم جیمز
-نه دیگه اگه اون جوریه که باید اسم عمو خدا بیامرز من رو بزاریم روش؛ فرد.
-نه نه اصلا نمیخواد...اسم مرده بزاریم رو بچه شگون نداره! ولش کن...چیز کن، اممم...اصلا بده به من بچمو، من بغلش نکردم!
-لازم نکرده، تو یاد نداره؛ بچه از دستت میوفته نفله میشه!
-نه بابا بلدم...بدش من...به مرلین حواسم هست! نمیندازمش، بده من.
زن جوان به ارامی و با نگاهی نگران بچه را بلند کرد و به دست پدرش داد.
مرد در حالی که داشت ذوق مرگ میشد بچه را از مادرش گرفت و به خودش چسباند! صدای خرخر های ضعیفی از بچه به گوش میرسید. زن با عصبانیت روی تختش جا به جا شد و گفت:
-اسپ، بچه ده ساله که نیست اونجوری به خودت چسبوندیش! بیارش پایین الان بچم خفه میشه! درست بگیرش...اه اصلا بدش من.
مرد با دستپاچگی بچه را از خودش دور کرد و گفت:« نه نه درست میگیرمش...الان خوبه؟ »
زن روی تختش نیم خیز شد و با فریاد گفت:
-بابا اونجوری دستتو گرفتی زیر گردنش که مهره هاش در میره...بدش من
مرد بچه را از دسترس زن دور کرد و به طرف دیگر تخت رفت در حالی که نوزاد را روی دو دست به بالای سرش میبرد تا دست زن به او نرسد، رز دستش را بلند کرد تا بچه را بگیرد اما نتوانست، اسپ در حالی که میخندید خودش را کنار کشید، زن با بدخلقی پلیور مرد را به سمت خودش کشید تا به او نزدیک تر شود که ناگهان...
دوفشترز:
اسپ:
بچه:...
روز بعدشفادهنده بداخلاقی، در حالی که چیزی شبیه گوشی پزشکی مشنگ هارو روی سر نوزاد روی تخت میکشید، نگاهی به زن و مرد نگرانی که جلویش ایستاده بودند انداخت و با تاسف سرش را تکان داد و به سمت میزش رفت
زن جوان با دستپاچگی به سمت تخت رفت تا بچه را از روی ان بردارد و در همان حال مرد از شفادهنده پرسید:« چطوره؟ »
شفادهنده عینکش را روی بینیش سر داد و گفت:
-اقای پاتر این بچه وقتی یک روزه بوده از ارتفاع دو متری پرت شده رو زمین...حالش خیلی بده...یعنی باید بگم که...اممم...نصف مغز این نوزاد از بین رفته! احتمالش میره که در اینده نزدیک رفتارهای ناهنجاری ازش سر بزنه!!
... بگذرم گر از سر پیمان
میکشد این غم دگر بارم
می نشینم شاید او آید
عاقبت روزی به دیدارم...