صبح روز بعددر اتاق شماره سیزده گشوده شد و پرستار خپلی، با یک عینک ذره بینی که چشمانش رو مثل وزغ نشان میداد، با یک سینی صبحانه در دست، وارده شد. سینی رو روی میز کنار تخت اسپ گذاشت و شروع کرد به مرتب کردن ملافه های روی تختش!
ریتا در حالی که تمامی این حرکات رو با چشمانش دنبال میکرد با لحن معترضی پرسید:«سینی صبحانه من پس کو؟»
پرستار بدون اینکه به سمت او برگردد جواب داد:«با نهار یکیه صبحانه شما»
-یعنی چی خب؟ من گرسنمه!
-مُگم صبحانه شما با نهار یکیه!
-حالا تو واسه چی اینجا واستادی؟
-باید صبحانه وِزیر رو بُدُم!
ریتا در حالی که لحاف رو از روی پایش کنار میزد، با عجله از تخت پایین اومد و گفت:
-نمیخواد تو برو به کارت برس، من خودم بهش میدم بخوره.
-نمیشه یره...واسه مو مسئولیت دِره!
-به به همشِری هم که هستیم...نترس یره مو به کسی نوموگم!
-تو همشِری مویی؟ قُربونت بُرُم...کو بیهِ اینجه ببینومت!
-فدات بُشم سِرما خوردوم میگیری!
-نِه بیه اینجه...فِدایِ یه تاره موت!
و اینگونه بود که ریتا در کمال زیرکی پرستاره خپل را دک کرد و به سمت وزیر رفت. در حالیکه از سینی صبحانه وی لقمه میگرفت و در دهان خود میگذاشت(
)به قیافه پرت وزیر نگاه میکرد!
-اسپ...یره؟ اِ نه ببخشید
منظورم اینه، برادر؟ منو یادت میاد؟؟
-...
-منو یادت نیست؟ من خواهرتم ها، قرار بود برم برات خواستگاری؛ یادت نیست منو؟
-...
-اسپ تو منو یادت میاد...نگفتی میخوای نصف بودجه سالانه وزارت خونه رو بدی به من؟
-...
-بوقی نمردی که، الزایمر گرفتی. چرا حرف نمیزنی؟ تازه اگه یادت بیاد من خواهرتم دیگه همه چی رو یادت میاد!
وزیر با چشمان مبهوتش همچنان به ریتا خیره بود، سر انجام پس از گذشت دقایقی، با صدای ضعیفی پرسید:
-تو ریتا هستی؟
-وای یادت اومد منو؟؟اره من ریتام برادره عزیزم
-ریتا اسکیتر؟
-اوهوم
-خود خودشی؟؟
-اهام
-کدوم بوقی منو با تو توی یک اتاق انداخته؟؟؟
-
-کدوم ابله بوقی منو با تو توی یک اتاق انداخته هان؟ صد دفعه گفتم هر چیزی که به مغزت رسید نگو درسته، یک کم فکر کن!
-بابا دیالوگاتو قاطی کردیا! این اخریه مال یه جا دیه بود!...حالا همه که نباید بفهمن جدی جدی الزایمر گرفتی
-ببخشید حواسم نبود
...کدوم ابله بوقی منو با تو توی یک اتاق انداخته هان؟ بگین بیاد تا بگم جلادم سرشو ببره!
-اسپ بابا من خواهرتم!!
-تو فرشته عذابی اسکیتر...از کاخ من خارج شو ای فرومایه!
-خوبه اول من تو این اتاق بودم بعد تو اومدیا
-فرقی نداره...از اتاق من برو بیرون.
ریتا از لب تخت اسپ پایین اومد و به سمت در اتاق رفت، در حالی که به پشت در تکیه میداد با پوزخند گفت:
-اسپ، برادرم اخه چرا نمیزاری من به این بودجه سالیانه...
اما او نتوانست حرفش را کامل کند، دراتاق به کناری کوفته شد و ریتا همچون سوسکی به دیوار پشت در چسبید
. عده ی کثیری از ساحره های پیر و جوان در حالی که دستمال هایی رو در دستهایشان تکان میدادند و اشک میریختند وارده اتاق شماره سیزده شدند!
-اسپ داداشی؟؟
-اسپ چرا اینجوری شدی اخه؟؟
-اسپ این دختره کی بود پشت در اتاقت ها؟؟
-اسپ برادرم چرا اینجوری شدی اخه؟
-ابجی ات بمیره تورو اینجوری نبینه؟؟
-اسپ...جیــــــــــــغ...اسپ...
هوشت(افکت بیهوش شدن
)
.
.
.
... بگذرم گر از سر پیمان
میکشد این غم دگر بارم
می نشینم شاید او آید
عاقبت روزی به دیدارم...