فردا صبح،مقر اخبار ساحره ها- در بعضی مواقع،غیبت-:- تا صبح نخوابیده،یکسره داره به تخم ها نگاه میکنه و قربون صدقشون میره.
- ارباب داره پدر بزرگ میشه.چه رمانتیک.
- وای،خیلی جالبه.دیشب یواشکی به ایوان سر زدم،بیچاره اصلا جاش راحت نبود.
بلا،تو چته؟
بلا هق هق کنان گفت:
- دست رو دلم نگذار خواهر- چه رمانتیک..این مثلا بلاست که صحبت میکنه؟-ارباب با دیدن آن تخم ها دیگر به من
توجهی نمیکند.
ای کاش میشد مار بودم و براش تخم میذاشتم.
فلور توی دلش به بلا میخنده و با نیش باز میگه:
- اگه تو مار بودی،نجینی عمرا ازت خوشش نمی اومد.تازه،نجینی دختره،انتظار داشتی با تو وصلت کنه،آره؟
نجینی از ایوان خوشش اومد،نه تو...هه هه.تازه اگه تو جای نجینی بودی،ارباب مینداختت سطل آشغال.مگه ارباب اینقدر بد سلیقه ست که
تو رو به فرزندی قبول کنه.تازشم،همین الانم ارباب از دستت به تنگ اومده.بلا،بلا،چرا دردم نمیاد،چوبدستیت کو؟چرا کروشیوم نمیکنی؟بلا،چته تو آخه؟
بلا غرق در فکر میگه:
-هیچی.هیچی.باید شبیه یکی ا اون تخما بشم.آره...معجون مرکب دارین؟
سیبل میگه:
- آخه توی احمق،چی تخمو میخوایی تو معجونت بریزی؟ها؟
- راست میگی ها...
تو ذهنش:نه بابا سیبل،تو رو چه به این حرفای عاقلانه...
بلا پا میشه و میره...
سی سال بعد:بلا بعد از سی سال دوباره به جمع مرگخواران ملحق میشه.
همه با دیدن کسی که فکر میکردن مرده- همون بلا-دهنوش اینطوری
از تعجب باز میمونه.
- بلا با عصای در دستش سلام میکنه و به ساحره ها میگه که جانورنما شده و می تواند به تخم تبدیل شود...
ساحره های دیگر با تعجب به بلا نگاه مینن و میگن:
-اون تخما شکستن و مار توشون بیرون اومد،حالا میخوایی چی کار کنی؟
و به زحمت سی ساله بلا که به هدر رفته بود پوزخند میزنن...
- مهم نیست.بگین نجینی باز تخم گذاشته.
- آخه احمق،نجینی 7 سال پیش تو یه درگیری شهید شد.مگه نمیدونستی؟
بلا با دهان باز به گوینده این جمله،آستوریا نگاه میکنه...
...
تنها گیاهِ سیاهِ فتوسنتز کننده ی بدون ریشه ی گرد، با ترشح مواد گازی سیاه از واکوئلش. چرا ایمان نمی آورید؟