هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





كلاس طلسمات و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۱۶:۱۸ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۸۷

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۶ دوشنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۱۲ پنجشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۴
از جايي به نام هيچ جا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 788
آفلاین
سلام


1.در یک نمایشنامه(طنز یا جدی) راجع به اجرای یک طلسم و اثرات آن روی قربانی توضیح دهید؟(25 امتیاز)

نفسش تند شده بود.به خود لعنت می فرستاد که چرا در این نیمه شب سرد هوس قدم زدن کرده است. او پس از آزاد شدن از آزکابان مسیر درست و تبدیل شدن به یک جادوگر شرافتمند را انتخاب کرده بود، اما اکنون سرنوشت داشت چیز دیگری را برای او رقم می زد. بوی زباله به مشامش می رسید. چندان هم برایش ناخوشایند نبود، زیرا که پشت سطل زباله ای پناه گرفته بود. سالیان دراز در آزکابان این رایحه را تحمل می کرد که اکنون برایش عادی شده بود.

در آن تاریکی کوچه ناکترن تنها ویترین یک مغازه که با نور مشعلی که بر دیوار سنگی یکی از ساختمان های کوچه نصب بود، روشن به نظر می آمد. پیشانی اش خیس ازعرق بود. شنل سیاهش چاک خورده بود. از میان انگشتان دست چپش قطرات خون به روی سنگفرش های کف کوچه می ریخت.مردی بلند قامتی که یکدست سیاه پوش بود و رخساری از او قابل بررسی دیدگانش نبود، در آن نیمه شب تاریک وسرد از مقابل گرینگوتز تا آنجا دنبالش می کرد.

چوبدستی جادویی اش را به همراه نداشت، به همراه داشتن چوبدستی هم دردی را برایش دوا نمی کرد، یازده سال در آزکابان ماندن هنر افسونگری را از خاطرش محو ساخته بود. تنها دو افسون ساده را در زندگی روزمره به کار می برد.

پایان زندگی خود را حس می کرد. از ترس دیگر جرات نداشت که آب دهانش را هم قورت دهد. دشمنش قدم به کوچه ناکترن نهاده بود و لحظه به لحظه به او نزدیک می شد. موفق شده بود که به چهار افسون اون جا خالی دهد. اما نیمی از اخگر افسون پنجم با بداقبالی به دستش اصابت کرد و نیمه دیگر آن به ویترین کتابفروشی فلوریش بلاتز اصابت کرد و شیشه های ویترین را خرد و تکه تکه کرد. غریوهای کمک و یاری اش هم انگار راهی به گوش عابر یا ساکنی نمی یافت. سرش را از پشت سطل آشغال بالا گرفت و رو به فردی که به او نزدیک می شد با صدایی لرزان گفت:

«آقا یا خانم. من، من، من نمیدونم شما کی هستی و چرا به من حمله کردی. خواهش میکنم. جلو نیا. عقب بمون. باشه. هر چی بخوای میدم. ببین...ببین... »

دست لرزان و خونین خود را به داخل جیب شلوار کهنه و مندرسش کرد، دو سکه طلایی در کف دستان خود دید، دوگالیون که قطرات خون دستش به آن رنگ سرخ بخشیده بود. از سطل آشغال گرفت و ایستاد، دستش را به سمت فردی سیاه پوشی که به سمتش می آمد دراز کرد و با همان صدای لرزان گفت:

« ببین...تمام چیزی که من دارم همین دو گالیونه...قسم میخورم..تو گرینگوتز هم چیزی ندارم...من تازه از آز...آزکابان آزاد...شدم.. »

اشک از دیدگانش رو گونه هایش جاری شد. جوابی از مرد شنل پوش نشنید. در مقابلش با همان قامت بلند ایستاده بود و نوک چوبدستی اش را به سمت سر او هدف گرفته بود. به مانند نوزادی گریه میکرد و زانو زده بود،دو گالیون را به زمین انداخته بود و دست خونین خود را به صورتش می کشید.

فرد شنل پوش چند قدم به سوی عقب برداشت و چوبدستی خود را صاف و محکم بدست گرفت. هنوز حرفی را از افسونش زمزمه نکرده بود که از جایش برخاست و با سرش به سمت فرد شنل پوش حمله کرد. صدای نعره فرد شنل پوش حداقل به او فهماند که مرد است.

کلماتی عجیب و نا آشنا از او شنید و صدای خطا رفتن و برخورد افسونش به سنگفرش ها را شنید. دیگر پشت سرش را نگاه نمی کرد، با تمام نیرو به سمت کوچه دیاگون می دوید. با وحشت در میان کوچه به دویدن خود ادامه میداد، شنل چاک خورده اش را از روی شانه اش به زمین انداخت. از سرمای هوا کاسته می شد و آسمان رو به روشنایی می رفت. چشمانش تابلوی دکان های کوچه دیاگون را تعقیب می کرد.

بی اختیار در مقابل دکان چوبدستی فروشی الیواندر ایستاد. نفس نفس زنان به پشت سر خود نگاه می کرد. مرد شنل پوش با گام هایی سریع از دور به سمتش می آمد. دیدگانش را بست و خود را به سمت پنجره دکان الیواندر پرت کرد. صدای خرد شدن شیشه در کوچه دیاگون طنین انداخت. بدون توجه به خونی که روی صورتش جاری شده بود به سمت قفسه های دکان حرکت کرد. اولین کشو را بیرون کشید و چوبدستی درون آن را برداشت.

به سرعت پشت پیشخوان مغازه خود را از دید پنهان کرد و روی زمین نشست. با آستین پیراهن سفیدش خون روی صورتش را پاک می کرد. چشمانش را بسته بود. به اعماق افکارش رجوع میکرد: کلاس وردها، هاگوارتز، پروفسور فیلت ویک، افسون،افسون خوب، افسون موثر، حریف چوبدستی بدست، باید اول چوبدستی رو بگیرم، باید بیهوشش کنم، باید از دستش فرار کنم، نتونه پیدام کنه. چهره پیر و قامت ریز و کوچک پروفسور فیلت ویک در ذهنش به همراه صدای نازکش ایفای نقش میکرد: « آره پسر، همیشه سعی کن حریف رو خلع سلاح کنی، بعد اونو در اختیار خودت در بیاری،یک چرخش دایره ای و بعد سر چوبدستی به جلو.. » افسون...افسون...
« اکسپلیارمس » « اکسپلیارمس » « اکسپلیارمس » « اکسپلیارمس »

چشمانش را باز کرد، می دانست که چه کند، همه چیز را به یاد آورده بود، چوبدستی را محکم در دست گرفته بود، به مانندی آبشاری روی پیشانی اش عرق روان بود. صدای قدم های مرد شنل پوش نزدیک شد. او پشت درب دکان بود. زمزمه هایی نامفهوم به گوشش رسید و با صدایی شبیه به انفجار خرده تکه های درب چوبی دکان به دیوار و قفسه های چوبی دکان پرتاب شد. آب دهانش را قورت داد و بلافاصله از جایش برخاست.

چوبدستی را به شکل دایره وار چرخاند و به سمت مرد شنل پوش گرفت و با صدایی رسا گفت:
« اکسپلیارمس »

اخگری ارغوانی از نوک چوبدستی اش به بیرون جهید و با سرعت به سینه مرد شنل پوش اصابت کرد و او را محکم به میان چارچوب بی در دکان نقش برزمین کرد و چوبدستی اش از میان انگشتانش به پرواز در آمد و درلابه لای قفسه ها پرتاب شد. سر مرد شنل پوش به چارچوب اصابت کرده بود و بیهوش بود.

کلاهش کمی کشیده تر شد و نمایی ازلب و دهانش آشکار بود.بدون کنجکاوی نسبت به چهره آن فرد، چوبدستی را به زمین انداخت و به سرعت از مغازه خارج شد و با قدم هایی سریع از کوچه دیاگون فرار کرد.



2. با رعایت سه شرط ذکر شده و حداکثر در یک پاراگراف یک افسون جدید اختراع کنید.(5 امتیاز)

نام افسون: پراکدیلز

اخگر:این افسون عموما در بیشتر چوبدستی ها اخگری قرمز دارد، اما گاهی در چوبدستی های ساخته شده از چوب درخت افرا به علت تاثیر خاک و ریشه با عواملی مانند PH و قابلیت بالای تبادل کاتیونی میان خاک و ریشه این درخت، مغز چوبدستی به گونه ای می گردد که گاهی از این نوع جنس چوبدستی اخگر آبی در مورد این افسون می بینیم.

شیوه اجرا: ابتدا به مانند یک درخت چوبدستی را صاف در مقابل خود گرفته، حین خواندن افسون نوک چوبدستی را به اندازه پنج سانتی متر به سمت بالا یا سمت راست تکان داده و حین تلفظ آخرین حرف افسون دوباره چوبدستی را صاف کرده و افسون شلیک می گردد.

کاربرد: آب کردن یخ های سرسخت و سفت. اخگر این افسون حاوی حرارت متغیر 70 تا 90 درجه بالای صفر است.

نکته 1: تلفظ افسون به صورت سر هم هست و مکث در تلفظ آن نتیجه ای در بر نخواهد داشت.

نکته 2: دقت و تمرکز در باز گرداندن چرخش چوبدستی از بالا به پایین یا از راست به حالت اولیه در وسط اهمیت زیادی دارد.

نکته 3: حین شلیک افسون می بایست چوبدستی را محکم در دست داشت زیرا ارتباط اخگر چوبدستی با چوبدستی قطع نشده و تا زمان آب شدن کامل یخ ها اخگر از مغز چوبدستی تغذیه می کند و اگر ارتباط با لرزش دست بهم بخورد اخگر قطع شود، تکه یخ در حال ذوب بلافاصله تبدیل به یخ می گردد. (اثر منفی قطع ارتباط)




ممنون


ویرایش شده توسط [fa]اینیگو ایماگو[/fa][en]ΙΜДĠΘ[/en] در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۱۳ ۱۶:۳۳:۵۲

"Severus...please..."
تصویر کوچک شده


Re: كلاس طلسمات و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۲۳:۳۹ چهارشنبه ۱۲ تیر ۱۳۸۷

بارتی کراوچold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ پنجشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۲ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۹۲
از مرلینگاه شوری خانه ریدل
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
1- در یک رول (طنز یا جدی) راجع به اجرای یک طلسم بنویسید و اثرات آن را روی قربانی توضیح دهید.(25 امتیاز)


... به محض اینکه استاد ، تد ریموس لوپین از کلاس خارج شد ، در دوباره باز شد و شخصی با شنلی سیاه رنگ و آرم سبز و نقره ای اسلیترین وارد شد .
اکثرا او را می شناختند . نگاهی به اطراف انداخت و فریاد زد :
- اوووووووووووووووی ! آلبوس سوروس بوقی . بیا بیرون ببینم !

آلبوس سوروس پاتر که به سرعت پشت میزی پنهان شده بود ، هر لحظه خود را نمایان تر می کرد و خشم بارتی کراوچ نیز با آن چهره ی خشن تر به خود می گرفت .
... دیگر آلبوس سوروس کاملا ظاهر شده بود و با ترس و خوف و وحشت به سمت بارتی کراوچ که چوبدستیش را برهنه کرده بود ، حرکت می کرد .

چوبدستیش را بالا برد و دوباره پایین آورد و سپس به سمت برد و بعد از آن به راست برد و پس از چرخشی ساعت وارد و پس آن چرحشی پاد ساعت فریاد زد :
- تارانتالگرا !

... اعصابش به کلی بهم ریخته بود که ناگهان جنبشی در پاهای خودش مشاهده کرد و به آن نگاه کرد . با تعجب از خود پرسید : چرا روی خودم عمل کرد ؟

آلبوس سوروس که دیگر به او رسیده بود و صدایش را می شنید گفت :
- پروفسور لوپین گفتن که نباید زیاد روی هدفت تمرکز کنی . بهتره به جوانت و دیگر چیزها هم کمی دقت کنی ...



2- با رعایت سه شرط ذکر شده و حداکثر در یک پاراگراف وردی جدید اختراع کنید.( 5 امتیاز)


[چون اشاره ای به نوشتن رول نکردین ، منم خارج از رول می نیوسم] ... وردی برای جلوگیری از سرما .
برای اینکه بتوانید این ورد را به خوبی اجرا کنید ، ابتدا باید چوبدستی را به جلو برده و سپس چرخشی پاد ساعتگرد انجام دهید و ورد "نو کولد (No Cold)" را بر زبان بیاورید تا سرمای اتاق از بین برود و البته خودتان هم گرم بشوید !



Re: كلاس طلسمات و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۱۵:۴۲ سه شنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۷

آراگوکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۱۰ پنجشنبه ۲۱ تیر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۴۴ جمعه ۱۸ مرداد ۱۳۸۷
از خوابگاه دختران بنا به دلایلی!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 214
آفلاین
تکلیف اصلی: در یک رول (طنز یا جدی) راجع به اجرای یک طلسم بنویسید و اثرات آن را روی قربانی توضیح دهید.(25 امتیاز)

شترق !
قابلمه ای بزرگ حاوی محتویاتی سبز رنگ به دیوار خاک گرفته ای برخورد کرد و محتویاتش پخش زمین شد.
_ لعنت بر شیطون ... با معجون هم نشد! دیگه نمیشه ... بوق ... معجون عوضی ، آشغال بدرد نخور ... یعنی یک بار توی عمرم خواستم تا بتونم یک متصدی خانوم ، ترکه ای و زیبا برای خودم درست کنم و اونوقت چی شد؟ به جای یک انسان یک سنتور لخت درست شد

در همین موقع سنتور میاد از جلوی دوربین رد میشه !
آراگوگ آهی از سر ناراحتی میکشه و روی مبل راحتی گوشه اتاق ولو میشه.
_ اوخخخخ ، این دیگه چیه؟ یک کتاب؟

درست در زیر آراگوگ کتابی با جلد قهوه ای رنگ و کاغذ های کاهی افتاده بود و بر روی جلدآن با خطی قرمز و خوانا نوشته بود :
چگونگی ساختن همسر بوسیله جادوجمبل

لبخندی پهن و شیرین بر لبان آراگوگ می نشینه ... وقتش هست که طلسم رو امتحان کنه اما رو کی؟
آراگوگ : یافتم!

کمی بعد
سنتور در حالی که یک سیب گنده تو دهنش فرو شده و چشمانش از شدت ترس گشاد شده سعی میکنه که با دست های بسته شده اش جلوی آراگوگ رو بگیره که داشت به طور شیطانی ای به وی نزدیک می شد.

آراگوگ با دست های پشمالو اش چوبش را آنچنان محکم گرفته بود که گویا دسته شمشیر را گرفته است . وقتش رسیده بود که از یگ سنتور پشمالو یک همدم و مونس زیبا ، خوشگل ، جادار و مطمئن بسازه

_ اپراچیومانتونودالاهوف عله پاتریوس ناموسیوس جاداریوس
برقی نارنجی رنگ در هوا پخش شد و به سنتور اصابت کرد ، سنتور با درد به خود پیچید و کمی بعد مهی نارنجی رنگ تمامی اتاق رو در بر میگیره و بعد از چند دقیقه درست در برابر چشمان مشتاق آراگوگ میمونی عنث قرار داشت.
آراگوگ : ای خدا!

با رعایت سه شرط ذکر شده و حداکثر در یک پاراگراف وردی جدید اختراع کنید.( 5 امتیاز)
فلش بک در رول تکلیف شماره 1 :
آراگوگ کتاب طلسم رو باز می کنه و میره به صفحه مربوطه :
_ نام طلسم : اگرسیوس ناموس
طرز ساخت و تمرکز : شما ابتدا باید به ساختن طلسم ایمان داشته باشین ، بعد از اون شما می تونین گه شروع کنین به ایجاد طلسم.
ابتدا چوب را بالا برده و سپس پایین بیاورید ... می توانید این روش را برعکس انجام دهید ، سپس ورد را زمزمه کنید تا طلسم با برق نارنجی رنگ به هدف جاندار برخورد کند ( دقت کنید زیرا هدف باید جاندار باشد ) . از ناموس خود لذت ببرید


وقتی �


Re: كلاس طلسمات و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۱۳:۵۹ یکشنبه ۹ تیر ۱۳۸۷

ویلیامسنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۱۶ یکشنبه ۲۶ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۳:۳۸ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 15
آفلاین
آن شب در زندان شماره ی هفده در زیر زمین آزکابان گشوده شد.زندانی مانند همیشه در وسط اتاق چهارگوش و نیمه مخروب نشسته بود و می لرزید.آب از طریق درز و شکستگی های دیوار به درون زندان نفوذ می کرد .دو تازه وارد داخل زندان شدندو بر روی صندلی هایی که تازه ظاهر کرده بودند ،روبروی زندانی نشستند.

«بلند شو!»

آنها چهار شانه و هیکلی بودند و شنل های سیاه بلندی به تن داشتند.صورتشان خیس آب بود و با هر حرکتی که انجام می دادند از صورتشان آب می چکید.یکی از آنها صورت گردی داشت ، سرش تاس و ریش بزیش به رنگ خرمایی بود و دیگری مو و ریش جوگندمی داشت.

زندانی که بسیار لاغر بود از جایش بلند شد.لباسش پاره و کثیف بود و چندین جای صورتش کبود شده بود .او به سختی سر پا ایستاد و به سیاه پوشی که سر تاس داشت نگاه کرد.بی هیچ مقدمه ای جادوگر تاس از جایش بلند شد و مشتی به صورت زندانی زد که او را چند متر به عقب روی زمین پرت کرد.او هنوز بی هوش نشده بود.جادوگری که روی صندلی به حالتی بسیار راحت لم داده بود به همکارش که سرپا با خشم به زندانی نگله می کرد گفت:

«مشغول شو.هروقت آماده شد ،کاغذ و قلم میارم.»

زندانی با نگاهی ترسان و در حالی که جای مشت روی صورتش را نگه داشته بود، رو به مرد نگاه کرد.او همین دیروز اعتراف هایش را تحویل داده بود.جادوگر سرش را به صورت او نزدیک کرد و یقه ی زندانی را گرفت.نفرت از صورتش می بارید. از خشم چین هایی غیر طبیعی روی صورتش به وجود آمده بود. قطره ی عرق روی پیشانیش از روی کنار چشمش گذشت و روی گونه های پر چینش به آب بارانی که روی صورتش باقی مانده بود ؛ملحق شد و همچنان پایین رفت تا از چانه اش روی چشم زندانی چکید و او پلک زد.مردی هم که او را گرفته بود گویی افسارش رها شده است فریادی از روی خشم زد و او را به زمین کوبید سپس چوبدستیش را بیرون آورد.

«آشغال ِبی شعور!»

همکارش روی صندلی نشسته بود و بی تفاوت به آنها خیره نگاه می کرد.او خطاب به جادوگری که زندانی را گرفته بود ؛ گفت:

«زود باش فردریک.»

فردریک،همان جادوگری که زنداانی را زده بود ، سری تکان داد و دستی را چوبدستی را در آن گرفته بود صاف کرد و رو به صورت زندانی مبهوت گرفت.سپس بدون تکان خوردن بازو هایش ،چوب را به حالت شلاقی و کوتاه تکان شدیدی داد و فریاد زد:

« کروشیو! »

زندانی به سر و موهایش چنگ زد .درد بی امانی سرش را فرا گرفته بود فکر می کرد سرش دارد می ترکد انگار بر تک تک سلول های مغزش فشاری بی امان وارد می شد .او روی زمین تکان های وحشیانه می خورد ، به این طرف و آن طرف غلط می زد و جیغ های بلند و درد آوری می کشید .ولی نگهبان شکنجه گر،فردریک با خشم به او نگاه می کرد . حتی این شکنجه ی دردناک هم او را ارضا نمی کرد.همکارش هم پیپش را از جیب بیرون آورد ، درآن تنباکو ریخت و در حالی که پیپ می کشید و فضای بسته ی اتاق را پر از دود می کرد به آن صحنه چشم دوخت.فکرش جای دیگری بود.

***
دیگر زندانی نا و رمق تکان خوردن نداشت و در گوشه ای روی زمین به حالت رقت انگیزی افتاده بود. ولی تازه ، کار فردریک و همکارش شروع شده بود.جادوگری که روی صندلی نشسته بود پیپش را که تا آن لحظه هوای اتاق را پر از دود کرده بود خاموش کرد .تخته شاسیی ظاهر کرد و آماده نوشتن شد.او خطاب به فردریک گفت:

« فکر کنم به اندازه ی کافی ضعیف شده ... »

او با دستش به سر زندانی که به حالتی غیر طبیعی قرار داشت اشاره کرد و ادامه داد:

«اگه زیادی روی کنیم ،هرچی داره می پره...مشغول شو »

فردریک سری تکان داد و با چوبدستی را به سمت زندانی که چشمهایش نیمه باز بود ، گرفت و مستقیم توی چشمهایش نگاه کرد.بدون اینکه چوبدستی اش را حرکت دهد زمزمه کرد:

«له جی لی منس »

______________________

تکلیف فرعی

زمان این پست ، قرون وسطی است:

او وردی برای ذهن جویی نیاز داشت.نه ذهن جویی معمولی.او می خواست از مغز پاسخ بگیرد؛نمی خواست خاطره های یک فرد و آنچه را که تصور می کرد بداند .بلکه می خواست مستقیم از ذهنش پرسش کند.درک چگونگی آن برای خودش هم سخت بود ولی او به چنین چیزی نیاز داشت.آری باید روی همین تمرکز می کرد:او می خواست از ذهن و اندیشه های جادوگر پاسخ بگیرد. از نظر او بهترین واژه برای این افسون « اینکوایر » بود.او شروع کرد چوبش را آماده کرد . در ذهنش روی « نفوذ به ذهن و پاسخ گرفتن » از آن تمرکز کرد. و واژه ی اینکوایر را چندین بار بر زبان آورد و بهترین حرکت چوبدستی برای آن را یافت : چرخش مورب با قوس کم.


ویرایش شده توسط ویلیامسن در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۹ ۱۵:۰۸:۲۲


Re: كلاس طلسمات و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۱۱:۰۸ یکشنبه ۹ تیر ۱۳۸۷

پیتر پتی گروold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ پنجشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۸
از کابان...مخوف ترین زندان!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 333
آفلاین
تلكيف اول!!

دين توماس پيرمرد ناتوان اما ثروتمندي بود. تعداد بسيار زيادي پرستار به خدمت گرفته بود. چند ماه از مرگ پسرش به دست گروه اوباش نمي گذشت. حس انتقام خواهي در وي همچنان پابرجا بود و با آن كه نمي توانست راه برود و بر روي ويلچر زندگي خود را مي گذراند، اما هر روز طلسم هاي مخوفي را مطالعه مي كرد تا شايد با آن ها بتواند، به مقصود خود برسد. اما ظاهرا هيچ كتابي طلسمي را براي سرويس كردن يك روح سرگردان ننوشته بود.

شاپاق!(افكت پرتاب كردن كتاب)

با ويلچر خود در حالي كه بد و بيراه به نويسنده كتاب مي داد به سالن پذيرايي رفت. از در ورودي وارد سالن پذيرايي شد. اما احساس كرد يك نفر از پشت ويلچرش را گرفته است و وقتي، سر خود را برگرداند چهره مردي با موهاي سياه و پركلاغي و چشمان خز شده سبز رنگ را ديد. زبانش بند شده بود. امكان نداشت!

- هري عزيز! يعني واقعيت داره؟ تو كجا و اين جا كجا؟

-آه دين عزيز! نمي دوني چقدر دلم واست تنگ شده بود. از اون دوران شيرين كه با هم بوديم سال ها مي گذره! با خانواده ام اومديم به ديدنت!

بيش!بوف! تاق!

-يا مرلين! اينا ديگه كيان؟

-آه پسراي من هستن! معرفي مي كنم! اون كه يه كلاه رو سرشه اسمش آلبوس هست. اون يكي هم كه يه يويو داره اسمش جيمز هست و اون دخترك هم اسمش ليلي هست. اينم كه جيني هستش ديگه بوقي!

و در همون موقع جيمز با يويوي خودش يكي از مجسمه هاي گرانقيمت مرلين كه دين آن را از بازار حراج با قيمت زيادي خريده بود مورد هدف قرار داد و آن را به قطعات كوچك تر تقسيم كرد

دين:

اما در همان موقع به ياد بدبختي خود افتاد و در حالي كه با يك دست ويلچر خود را جلو مي برد و با دست ديگر هري را همراه خود مي كشيد گفت:

-هري! هري! نمي دونم شايد خبردار شدي يا نه! البته خواهش مي كنم داد و بيداد راه ننداز و خودتو كنترل كن. قول بده! راستش اين خبري كه مي شنوي امكان داره از خودت بيخود بشي. ولي...پسرم فوت كرده! اونم توسط پيوز!

-خوب

- راستش حالا كه خودتو خيلي به كشتن دادي به خاطر اين خبر مي خواستم ببينم راه چاره اي چيزي داري واسه انتقام؟ طلسمي كه بشه پيوز رو نابود كرد؟

-هوووم؟ دقيقا مطمئن نيستم! يادمه كه اون زمانا كه با لرد مي جنگيديم، وقتي روح سدريك در حال پرواز كردن بود، لرد يك طلسمي رو به طرفش روانه كرد كه فكر كنم روح سدريك هم بوقيده شد. فكر كنم اسم طلسم "سرويسيوس" بود!

دين بسيار ذوق زده شده بود! مشكلش حل شده بود.بايد هر چه زودتر اقدام مي كرد.

-ولي اين طلسم، تمرين زيادي لازم داره. به نظرم بهتره اول رو يك روح آزمايش كنيم.

-تو روحت كيو مد نظرت هست؟

-دابي خوب نيست؟ هي دابي! كجايي بيا اين جا!

با صداي شترقي روح دابي حاضر شد. همان گوش هاي دراز، همان بيني خميده و همان لنگ چركين ولي به صورت درخشان!

-دابي عزيز! راستش اين دوست عزيزمون مي خواد كه از يه روح انتقام بگيره. منتاها واسه تمرين يه طلسم مي خواستيمكه از تو....

دابي سجده اي كرد و گفت:

-دابي در خدمته قربان!

-خوب شروع كن!

-سرويسيوس!

اما هيچ اتفاق خاصي رخ نداد و روح دابي همچنان با همان چشم هاي قلمبيده به دين نگاه مي كرد.

-سرويسيوس!

-ببين دين! چوبدستي رو شل بگير! خيلي راحت! طوري كه نوك چوبدستيت روي خرك سوم... چيز ببخشيد نوك چوبدستيت دقيقا روبروي هدف قرار گرفته باشه بعدش يه تكون كوچيك به چوبدستيت مي دي! بعد آروم مي دي تو! نره زير پوستم! نره زير پوستم!

-

هري بي جهت به حالت خماري در آمد و بدن شل و ول خود را گوشه اي ول كرد. دين در حالي كه سر خود را با نارضايتي تكان مي داد گفت:

-خدا به دادش برسه! اگه راجر بفهمه همچين فيلم هاي مشنگي ديده، سرويسش مي كنه.

سپس بار ديگر به طرف جن برگشت.

-سرويسيوس!

ناگهان چوبدستي تكان شديدي خورد و يك اشعه قرمز رن به بيرون پرتاب كرد. اشعه دقيقا به سر دابي اصابت كرد و روح درخشان دابي به قطعات فوق العاده ريز و نانوذرات تبديل شد.

دين خنده اي شيطاني كرد() و هري را در اتاق ول كرد و به طرف پذيرايي رفت تا كارهاي بعدي را براي جنگيدن با پيوز انجام دهد. جيمز همچنان در حال يويوپراني به سمت اشياي عتيقه ي مربوط به عصر حجر بود!

تد اگه بوقي بود اين رول ببخش! نمي دونم چرا خوب در نيومد!

====================
مقش دوم!

وردي كه هم اكنون به توضيح آن خواهم پرداخت توسط راجر ساخته شده است. خاصيت اين ورد بلاك كردن است و بايد چوبدستي را خيلي محكم در دست گرفت و در هنگام تلفظ ورد،آن را دايره وار تكان داد.پس اين كار را به صورت آهسته انجام مي دهيم.

بلاكيوس + نام شناسه ( مثلا: بلاكيوس آرشام!)

توجه داشته باشيد كه چوبدستي را بايد دقيقا جلوي منوي مديريت قرار داده و كار را انجام دهيم. در ضمن توجه داشته باشيد ذهن ما بايد به طور كامل بر روي شناسه متمركز باشد.نه اين كه فرياد بزنيم بلاكيوس آرشام و ذهن ما پيش كلاس هاي خصوصي دامبل سير كند. زيرا در اين صورن خطر خرابي سرور به وجود مي آيد


ویرایش شده توسط پیتر پتی گرو در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۹ ۱۱:۲۸:۲۹

[b]تن�


Re: كلاس طلسمات و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۱۱:۱۲ شنبه ۸ تیر ۱۳۸۷

لیلی لونا پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۵ چهارشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۱:۵۱ چهارشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 389
آفلاین
تکلیف جلسه ی اول:

در یک رول (طنز یا جدی) راجع به اجرای یک طلسم بنویسید و اثرات آن را روی قربانی توضیح دهید.

جیمی و لیلی در راهروهای هاگوارتز در حال حرکت به سمت آشپزخانه بودند. هدویگ دم در آشپزخانه با آن ها قرار گذاشته بود. لیلی در خیالات خود رو به جیمی گفت:

- فقط این شارلوتو ببینم می دونم چی کارش کنم.
جیمی که می دانست در پایان لیلی می خواهد بحث جنگیدن با او را در میان بکشد گفت: حالا چی شده یاد اون افتادی؟ اون که خیلی وقته دیگه کاریتون نداشته.
- آخه دیروز که من و هدویگ داشتیم راه می رفتیم شنیدیم دوستاش چی می گفتن.
جیمی با تعجب گفت: چی می گفتن؟
لیلی با خوش حالی گفت: یکیشون از اون یکی پرسید شارلوت کجاست. اون یکیم جواب داد « چون زمان رفتن به هاگزمید نزدیک شده توی تالار داره مقدمه برای جنگ با لیلی و هدویگ به خصوص لیلیو می کشه. اون میگه این بهترین فرصته »
جیمی: خب تو هم کاری کن که با اون تو هاگزمید رو به رو نشی!
لیلی: نمی خوایم مثل ترسوها ازش فرار کنیم.
جیمی: اون که نمی دونه شماها فهمیدین.
لیلی: به فرضم که حرف تو درست باشه ، من از کجا باید بدونم اون کجاست و کجا میره تا من جلوش سبز نشم؟
جیمی در افکارش به دنبال پاسخی برای این سوال گشت و بعد از پیدا نکردن پاسخ گفت: هر کار می خوای بکن.

در همان لحظه به آشپزخانه رسیدند و هدویگ را در حال خروج از آشپزخانه دیدند.

هدویگ: سلام دوباره.
هدویگ با مشاهده ی چهره ی لیلی گفت: شارلوتو دیدی؟
لیلی آهی کشید و گفت: ای کاش می دیدمش.
هدویگ: ایشالا. بدوین بریم کتابخونه که کلی تکلیف داریم ، از کجا معلوم شاید تو راه دیدیمش.

جیمی ، لیلی و هدویگ به سمت کتابخانه راه افتادند؛ در راه لونا و آریانا رو دیدند.

لونا نفس نفس زنان گفت: لیلی ... مژدگانی بده!
آریانا با خوش حالی گفت: شارلوتو پیدا کردیم.
صورت جیمی از ناراحتی سرخ شد. اون هیچ وقت دوست نداشت با کسی دعوا کند.
لیلی که از هیجان بالا و پایین می پرید گفت: زود باشین بگین ببینم اون کجاست؟
لونا که هنوز نفس نفس می زد گفت: اون داره ... میره به کلاس پیش ... پیشگویی. بلافاصله بعد از بیرون اومدن ... از کلاس ورد ها فهمیدم ... ولی هرچی دنبالت گشتم پیدات نکردم ... زود باش بریم.
برقی در چشمان لیلی درخشید و با حس انتقام به سمت کلاس وردها حرکت کرد. در راه در مورد شارلوت صحبت کردند.

لیلی در حالی که مشت هایش را در هوا تکان می داد گفت: آماده باشین برای حمله.
جیمی: لیلی ولش کن. می خوای خودتو تو دردسر بندازی؟
هدویگ: جیمی یه کم خجالت بکش. لا اقل یه کوچولو خجالت بکش ، ناسلامتی تو پسریا به جای کمک میای این حرفا رو می زنی!
جیمی: من حاضرم با شما بیام دعوا کنم اما وقتی راه حل دیگه ای هم هست چرا باید این کارو انجام بدیم؟
لونا ، آریانا ، لیلی و هدویگ یک صدا گفتند: چه راه حلی؟!
جیمی که پشیمون شده بود از حرفش و توش مونده بود با کمی فکر گفت: این دیگه ... با خودتونه!
لیلی: باشه ، اما اگه تیکه انداخت دست به کار میشیم.
هدویگ حرف لیلی را کامل کرد: به همراه تو.
جیمی آهی کشید و گفت: چاره ی دیگه ای هم دارم.
لیلی: پس خودتو برای نبرد آماده کن!
جیمی: چه طوری؟!
هدویگ حیرت زده گفت: وا جیمی ... فکر کنم خل شده باشیا! امروز چیز بدی نخوردی؟
لیلی: مشتاتو آماده کن.
با این حرف جیمی از تعجب شاخ در آورد ( نا سلامتی لونا ، آریانا ، لیلی و هدویگ ساحره بودند ، جادوگرا هم نمیان به روش مشنگی بجنگن چه برسه به ساحره ها! ) و گفت: حالا چرا مشتمو آماده کنم؟
چوبدستیش را بیرون آورد و ادامه داد: چوبدستیمو آماده می کنم. بهتر نیست؟
با دیدن قیافه ی اون چهار نفر اضافه کرد: این طوری بیشتر می ترسه. راست میگم آخه اون خیلی زورش زیاده اما جادوگریش چندان تعریفی نداره!
چهار نفری نگاهی به هم انداختند و به نشانه ی موافقت سرشان را تکان دادند ؛ چوبدستی هایشان را بیرون کشیدند و آماده برای نبرد شدند چون مطمئن بودند که چنین جادوگر خیکی حتما تیکه می اندازه.

جیمی که خیالش راحت شده بود به دنبال اونا و چوبدستی به دست به سمت کلاس راه افتاد. از اون جایی که جیمی حس ششم داشت احساس بدی نسبت به این ماجرا داشت. با دیدن شارلوت در راهروهای کلاس وردها احساس بدتری پیدا کرد.
جلوی کلاس وردها همدیگه رو جادو کنن؟! در کمال احمقیه این کار. اگه پروفسور لوپین سر برسه چی؟!
در همین حال که جیمی در افکار خود غوطه ور یود اون چهار نفر به شارلوت که دور از دوستانش بود حمله ور شده بودن. هر کس هر وردی به ذهنش می رسید می گفت. بعد از چهار دقیقه رد و بدل وردها و در خواب و خیال بودن جیمی پروفسور لوپین سر رسید و اونا رو دید.
لونا ، آریانا ، هدویگ ، جیمی ( که تازه از خواب و خیال بیرون اومده بود ) و شارلوت متوجه سر رسیدن پروفسور لوپین شدن به همین دلیل دیگه ورد رد و بدل نکردن. اما لیلی که متوجه حضور پروفسور نشده بود هم چنان می کوشید وردی به زیون بیاره.

لیلی در حالی که چوبدستیشو آماده ی اجرای ورد دیگری نگه داشته بود گفت: چی شد شارلوت؟ چرا دیگه ورد نمیگی؟ اشکال نداره نگو ، من میگم.

حرکت دایره ای شکلی به چوبدستیش داد و فریاد زد: وین انمی !
نور طلایی رنگی از نوک چوبدستی لیلی خارج شد و به سمت شارلوت رفت. ورد به وسط قفسه ی سینه ی شارلوت برخورد کرد و شروع کرد به رشد کردن.
گوشاش دراز شد ، موهاش بلند شد ، ناخناش بلند شد ، قلبش کشیده شد و خلاصه همه جاش شروع به رشد و بزرگ شدن کرد.

ملت: :O

بعد از غول شدن شارلوت پروفسور لوپسن که در حیرت بود به خودش اومد و رو به جیمی گفت: آقای پیکس ، آقای منگوری ( فامیل شارلوته ) رو ببر به درمونگاه. خیلی راحت درمان میشه. دوشیزه پاتر همراه من بیاین.
لیلی که هنوز از ورد خودش میخکوب شده بود متوجه حضور پروفسور و صحبت اون شده بود گفت: بله پروفسور؟
پروفسور لوپین: دنبال من بیاین دوشیزه پاتر. آقای جیمی ببرش دیگه.
جیمی به همراه شارلوت یه مست درمونگاه رفت. رشد شارلوت هنوز متوقف نشده بود و هر لحظه بزرگ تر می شد.

ساعتی بعد ، مکانی دیگر:

لیلی که از سویی نگران و از سویی خوش حال بود در کلاس طلسم ها و وردها نشسته بود. پروفسور لوپین بچه ها رو بیرون نگه داشته بود و دو تایی وارد کلاس شده بودن. عده ای از سوراخ در درون کلاس را نگاه می کردند.
بالاخره بعد از 5 دقیقه سکوت پروفسور لوپین با شادی شروع به صحبت کرد:
- لیلی ( از اون جایی که این دو نفر همو می شناسن در بیرون از جمع خودمونی میشن ) اون وردو از کجا یاد گرفتی؟
لیلی که نمی دانست باید خوش حال باشد یا غمگین به حالت معمولی گفت: از هیچ جا. همین جوری دو چیزو پروندم بیرون تدی.
- اون دو چیزو بگو.
- از اونجایی که به پیروزی فکر می کردم ، به زبان لاتین گفتم win که به معنای پیروزیه. چون این وردو برای دشمنم می گفتم در ادامه گفتم enemy که همون معنای دشمنو داره. به طور کلی برای پیروزی بر دشمن این کلمه رو گفتم که شانسی ورد شد. چه طور مگه!
تدوی با خوش حالی گفت: وای لیلی من باید تو رو پیش خودم استخدام کنم. از این به بعد یک روز در میون میای به دفتر من و با استفاده از همین مغزت ورد می سازی تا من کتابمو کامل کامل کنم. باشه؟
- اما آخه...
- اگه این کارو نکنی مجازات میشی و اطلاع میدم به مدیر.
لیلی به ناچار گفت: باشه باشه حتما میام.
- پس برو که کلاس دیر شد.
- ممنون. خداحافظ برای فعلا.
و با خوش حالی از کلاس خارج شد و همراه لونا و آریانا و هدویگ از میون افرادی که پشت در منتظر شروع کلاس بودن گذشت و با لبخندی که بر لب داشت تعجب اونا رو بیشتر بر انگیخت. هر چهار نفر به سمت درمانگاه رفتند و لیلی تمام ماجرا رو برای اونا تعریف کرد.

*********************************************

شارلوتو انتخاب کردم چون نخواستم از یه اسمی استفاده کنم که تو سایت باشه و یا شخصیت توی کتاب باشه. مشق دومم خود به خود توش بود دیگه.



Re: كلاس طلسمات و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۱۳:۱۷ جمعه ۷ تیر ۱۳۸۷

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
در یک رول (طنز یا جدی) راجع به اجرای یک طلسم بنویسید و اثرات آن را روی قربانی توضیح دهید.(25 امتیاز( با رعایت سه شرط ذکر شده و حداکثر در یک پاراگراف وردی جدید اختراع کنید.( 5 امتیاز)

پیوز لبخندی به آراگوگ تحویل داد و گفت : « بورگین ! تو هیچ شانسی نداری پیتر ! تو فقط یک عنکبوتی آراگوگ »
آراگوگ گفت : « پیوز ! یادت باشه من افسون روح قفل کن رو کشف کردم ! »
پیوز گفت : درسته ! آی سیکو !»

با خواندن ورد « آی سیکو » نور نارنجی مایل به یشمی خال خال پشمی در اتاق تاریک درخشید. دیوار های سفید سنگی و کف سنگی اتاق نمایان شد. اتاقی کوچک که جز چند قاب عکس جادوگران به دیوار هایش و چند تار عنکبوت چیزی اطرافش نبود.

نور نارنجی مایل به یشمی خال خال پشمی به سمت اراگوگ حجوم برد و مستقیم وسط پیشانی آراگوگ خورد ...


فلش بک (تکلیف دوم)


پیوز داشت طول اتاق را قدم نمیزد ، داشت پرواز می کرد و سرش پایین بود ، به فکر فرو رفته بود. چه طلسمی بود که می توانست اراگوگ را شپلخ کند ؟ پیوز دائم با خودش تکرارا می کرد : « اون چیه ؟ طلسم چیه ؟ اون طلسم چیه ؟ حمییــــــــــــــــــــد ! »

سرانجام پیوز سرش را بلند کرد و با چشمانی که از خوشحالی می درخشید فریاد زد : « یافتم ! یافتم »
پیوز سریع چوبدستی اش را برداشت و با خود گفت: « من به یک حرکت سریع و غافلگیرانه احتیاج دارم ! حرکتی که بتونه خشم و قدرت طلسم رو ثابت کنه ! »

سپس چوبدستی اش در دست فشرد و یک حرکت چرخشی سریع و در عین حال رو به جلو انجام داد و گفت : « خودشه ! این برای مبارزه با آراگوگ عالیه ! طلسمی که چشم هر موجودی رو در میاره !»
سپس تمام تمرکزش را روی در امدن چشم گذاشت ، چوبدستی اش را طبق برنامه حرکت داد و بهترین کلماتی را که می توانست به زبان آورد : « آی سیکو ! » (آی در انگلیسی به معنی چشم و سیکو در لاتین به معنی بیرون بودن است ! )

نوری که از چوبدستی پیوز خارج شده بود به مغز سوسکی خورد که روبرویش داشت باله می رقصید و چشم های سوسک به سمت پیوز پرت شد !


پایان فلش بک


نور نارنجی مایل به یشمی خال خال پشمی به سمت اراگوگ حجوم برد و مستقیم وسط پیشانی آراگوگ خورد و با عث شد او مقداری به عقب پرتاب شود. در مکانی که قبلا آراگوگ قرار داشت ، حالا هشت چشم سیاه و گرد افتاده بود و اراگوگ در حالی که خون از صورتش جاری بود داشت دنبال چشمانش می گشت ! پیوز داشت با چشم های تیله بازی می کرد و زیر لب شعر می خواند : « آراگوگ سولاخ شد ! مبارکه ایشالا ! هافلپاف گولاخ شد ! مبارکه ایشالا ! تکلیف من باحاله ، استاد بهم میده سی ! پست من چه شاخ شد ! مبارکه ایشالا »

<><><><><><><><><><><><><><><><><><><>
با اجازه استاد دو تا تکلیف رو مخلوط کردیم معجون که ملاحظه می کنید در اومد


ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۷ ۱۳:۳۵:۰۸

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: كلاس طلسمات و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۲۲:۱۰ پنجشنبه ۶ تیر ۱۳۸۷

آلفرد بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۷ پنجشنبه ۱۴ تیر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۲:۴۰ جمعه ۱۲ خرداد ۱۳۹۱
از دیروز تا حالا چشم روی هم نذاشتم ... نمی ذارم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 466
آفلاین

تکليف اصلي: در يک رول (طنز يا جدي) راجع به اجراي يک طلسم بنويسيد و اثرات آن را روي قرباني توضيح دهيد.(25 امتياز)

قهوه خانه ای سنتی _ ساعت 11 شب

تد ریموس لوپین به همراه جیمز سیریوس پاتر در قهوه خانه ای سنتی کنار چند دختر با پوشش غیر آسلامی که تیپ صورتی زده بودند ، نشسته بودند و به خوردن شامی بس سنتی مشغول بودند ( دیر شام خوردنشان دلایلی دارد . اشکال نگیری ) .

تد : آه جیمز چه خوب شد به حرفت گوش کردم ! حالا باید داشتیم دست پخت مزخرف ویکتوریا رو می خوردیم .
جیمر در حالی که با اشاره ی دست به یکی از دختر های ، صورتی پوش که این یکی مو های بلوند داشت و بصورت بیش از حدی فانتزی آرایش کرده بود ، می فهماند دیزیش را کمی بیشتر بکوبد گفت :
- داداشی من که بدت رو نمی خوام . تازه ادامه جشن مون رو ندیدی !

تد از این که ویکتوریا را منتظر گذاشته بودن ، به مقدار خیلی خیلی کمی احساس گناه می کرد گفت :
- یعنی چی ؟ باید بریم ، ویکتوریا تا همین جا فقط من رو می کشه .
جیمز : تا حالا بهت بد گذشته ؟ پس بعدشم بد نمی گذره . جواب ویکتوریا هم با من .

کلیه صدفی ورژن دو ( خانه تد و ویکتوریا ) - همان ساعت

ویکتوریا ناراحت ، از این که چه اتفاقی ممکن بود برایشان افتاده باشد ، زانوی غم بغل گرفته بود ؛ زیرا امشب با اینکه خیلی از وقت کاری گذشته بود تد و جیمر ، چون جیمز قرار بود آن شب برای شام با تد به خانه ی آن ها بیاید ، به خانه برنگشته بودند . ویکتوریا شام را چندین بار گرم کرده بود اما دوباره سرد شده بود و دیگر توان گرم کردن دوباره ی آن را نداشت . به پدر و مادرش اطلاعی نداده بود تا آن ها را نگران نکند .
ویکتوریا : حالا چی کار کنم ؟ اگر تد رو کشته باشن چی کار کنم ؟
ویکتوریا : نه ، حالا حتما با جیمز یه جایی و دارن خوش می گذرونن .
ویکتوریا : اما تد تا حالا چنین کاری نکرده و نمی کنه ؛ یعنی شجاعت این کارو نداره . اگر این طور باشه ، می دونم چی کارش کنم .
ویکتوریا : پس پاشو برو دنبالش تا خودت متوجه بشی ؟ می تونی از نزدیکترین کافه ها و قهوه خانه ها به وزارت شروع کنی .

بنگ ( صدای آپارات ویکتوریا )

قهوه خانه - ساعت یازده و نیم

تد و جیمز هر دو دور از هم روی مبل هایی نشسته بودند و دست های هر کدام را دو دختر صورتی پوش ، بوسیله آب موجود در آفتابه هایی مسی ، می شستند .

- کانفرینگو ( کپی رایت بای پرفسور تدی )
صدای ادای طلسم متعلق به ویکتوریا بود که چند دقیقه بود که جلوی درب قهوه خانه ایستاده بود و این صحنه ها را مشاهده می کرد ؛ اما کسی متوجه حضور او نشده بود .

جیغغغ جیغغ جیغ ... ( افکت فرار دختر های صورتی پوش )
پس از اجرای طلسم ، که آب نمای وسط قهوه خانه به چند تکه تبدیل کرده بود ، صورتی پوش ها فرار کردند و تد و جیمز هم متوجه حضور سبز ویکتوریا شدند .

تد : ویکتوریا باور کن توضیح می دم .
جیمز که بلند شده بود و قصد داشت ویکتوریا را آرام کند گفت :
-آره ویکتوریا توضیح می ده .
ویکتوریا چوبدستیش را به طرف او گرفت و فریاد زد : استیوپیفای ! هر چی می کشم از دست توئه .
طلسم سرخ رنگ به سرعت به سینه جیمز برخورد کرد . او آرام چشم هایش را روی هم گذاشت و از پشت روی زمین افتاد .

ویکتوریا دوباره به طرف تد برگشت و با خود زمزمه کرد :
- حیف که نمیشه تو این کمبود شوهر بکشمت !
و در حالی که بازوی تد را گرفته بود به طرف ویلای صدفیشان آپارات کرد ؛ تا او را ادب کند .


تکليف فرعي: با رعايت سه شرط ذکر شده و حداکثر در يک پاراگراف وردي جديد اختراع کنيد.( 5 امتياز)


باید می توانست این کار را بکند . کلمات لاتینی را که از فرهنگ لغت بیرون آورده بود ، با حوصله در هم آمیخته بود . می دانست باید برای این که وردش به درستی عمل کند ، حتما نیاز بود چوبدستیش چرخش مناسبی داشته باشد . فکر می کرد از آن جایی که وردش مربوط به خارج کردن شیئی از بدن انسان بود ، حرکت چرخشی و سپس رو به عقب بهترین حرکت بود . دیگر فرصتی نداشت ، چوبدستیش را به طرف محل ورود گلوله به بدن دوستش ، توسط ماموران پلیس ماگل ، گرفت . سعی کرد تا آن جا که می تواند تمرکز کند و سپس زمزمه کرد :
اوت کام شات (Out Come Shot)
گلوله بسرعت از محل زخم خارج شد .



Re: كلاس طلسمات و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۱۷:۳۲ پنجشنبه ۶ تیر ۱۳۸۷

سلسیتنا واربک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۲۵ یکشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱:۵۸ یکشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۸۷
از تالار با شکوه اسلیترین
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 39
آفلاین
در یک رول (طنز یا جدی) راجع به اجرای یک طلسم بنویسید و اثرات آن را روی قربانی توضیح دهید.(25 امتیاز)

دامبلدور به ارامی در اتاق قدم می زد.ریش بلند سفیدش تا زمین می رسید و قامت بلند و روحانی اش را لباس خواب ابی ستاره ای پوشانده بود.دانش اموزان گروه اسلیترین با حسرت به دامبلدور خیره شده بودند زیرا از ترس لرد حق نداشتند به طرف بروند.گروه ریونکلاو در دل به هوش و شکوه دامبلدور افرین می گفت و دختران قرمز پوش سمت راست سالن ارزو می کردند که کاش دامبلدور نگاهی به طرف راست اتاق بی اندازد
دانش اموزان هافلپاف بیشتر از همه علاقه خود را نشان داده بودند.دختران گروه تخت دامبلدور را مرتب کرده و غذای قبل از خواب را خودشان درست کرده و کنار میز بغل تخت گذاشته بودند.
مک گونگال در راستای جلب توجه با ارایشی برنگ بنفش با سایه های ابی و زرد و ردای بلند سبز در صندلی معاون مدرسه نشسته بود.

دامبلدور با ریش نقره فامش به طرف میز مدیریت مدرسه رفت و در جایگاهش نشست
_مینروا
_بله ؟
_می خواستم یک چیزی بهت بگم
_بله امروز همه از قیافم تعریف می کنند
_منظورم این بود که این قیافه اصلا برای خانم متشخصی مثل شما مناسب نیست.گریندال والد دوست قدیمی من امروز برای دیدنم به هاگوارتز می اد
_نــه
_بله .باید مراسم با شکوهی براش در نظر بگیرم.دوست دارم تمام رقاص های جشن دختر باشند.نمی خوام گریندال عزیزم فکر کند پسر دیگری را به جز او دوست دارم روشنه؟ این لباست رو عوض کن مینروا.اصلا مناسب معاون نیست و برای جشن امروز ..لطفا رنگ قرمز و ابی استفاده شود.
_بله پرفسور .اما من لباس قرمز ندارم.هیچ کس نیست برام بخره.اگر یک اقای خوشتیپ با ریش بلند پیدا میشد که منو ببره تا یک دونه لباس قرمز ابی بخرم خیلی خوب میشد
_اوه متاسفم مینروا که همچین کسی در هاگوارتز وجود نداره.فکر کنم بهتر باشه بعد از این که تشکیلات تیم اماده شد از امبریج لباس قرض بگیری
_ بله پرفسور شما بفرمایید استراحت بعد از ظهر رو انجام بدید.من همه چیز رو اماده می کنم

دامبلدور تالار اصلی را ترک کرد .مک گونگال همه ی دانش اموزان را به سکوت دعوت کرد و سپس ادامه داد :همه ی دختران هاگوارتز امشب میهمان داریم.دختران گروه هافلپاف و ریونکلاو رقاص های مراسم خواهند بود.دختران اسلیترین پذیرایی و رسیدگی به اوضاع میهمانی را به عهده دارند و دختران گریفندور هم باید با شخصیت در صندلی های دانش اموزان بنشینند و هروقت بهشون علامت دادم هدیه میهمان را تقدیم کنند
_یعنی چی ؟ این نامردیه ..ما باید پذیرایی کنیم بعد گریفندوری ها هدیه تقدیم کنند؟
_بله نمیشه .ما شکایت می کنیم
_این چه وضعشه؟ معاون مستکبر

مک گونگال تالار را ترک کرد و برای قرض کردن یک دست لباس به اتاق دولوروس رفت

فلـش بــــــــــــــک
_کریشــیو بارتی تو چی گفتی؟
_سرورم چرا عصبانی میشید.من فقط گفتم که گریندال والد برای دیدن دامبلدور می اد و فقط گفتم که دختران هاگوارتز امروز برای دامبلدور سر و دست می شکوندند
_کریشــیو بارتی این برای این بود که دوباره حرفت رو تکرار کردی.کریشـیو بارتی این هم برای این بود که بفهمی دیگه نباید به لرد دروغ بگی
_سرورم اخ پام..سرورم بخدا راست می گم.امروز تمام دختر های گروه داشتن خودشون رو واسه البوس می کشتند.
_کریشـیو بارتی باز هم که تکرار کردی.کریـشیو بارتی این هم برای این که بجای راه حل دادن داری کریشـیو منو تحمل می کنی ..کریشـیو بارتی ببین همه این البوس رو دوست دارند.پیرمرد 80 ساله با اون ریش سفید درازش..من مگه چند سالمه؟
_65 سال سرورم
_کریشــیو بارتی،این برای این بود که الکی سن منو به رخم می کشی من کجا 65 سالمه بارتی؟ من الان تازه وارد دوران شیرین جوانی شدم.همین دیروز از نوجوانی در اومدم .این پیرمرد چی داره همه عاشقش میشن؟ لابد معجون عشق می خوره دیگه.
_نه سرورم معجون عشق روی بافت های بدن دامبلدور اثری نداره
_بارتی تو تا 2 ساعت قبل از رسیدن گریندال یعنی تا یک ساعت دیگه فرصت داری که یک وردی چیزی اختراع کنی...که وقتی به عنوان میهمان ویژه وارد تالار شدم همه دختر ها اه نکشن و بعدش هم این گریندال دیگه به دامبلدور نگاه نکنه. می خوام همه عاشق من باشند .باید یک لایه توهم روی چشمشون کشیده بشه که من موهای بلندی دارم و ریش های بلند و مجعد قهوه ای صورت گرمم را پوشانده است
_سرورم یعنی معجون عشق قوی می خواین؟
_کریشــیو بارتی این حرفا چیه می زنی؟ من و معجون عشق؟ نه من فقط می خوام این قدر به دامبل نگاه نکنند و چشماشون به من مشرف بشه.برای خودشون خوبه بیماری چشمی نمی گیرند
_سرورم یک ساعت وقت کم نیست؟
_نخیر بارتی.از همون یک ساعت هم یک ربع گذشته زود باش بارتی تو الان دقیقا 45 دقیقه وقت داری.در ضمن معجون به مزاج من سازگار نیست یک طلسم می سازی
_اما سرورم...
_کریشیو برو دیگه بارتی !

پایان فلـش بک


دانش اموزان اسلیترین برنامه را اماده کرده بودند.دختران هافلپاف با ناراحتی لباس رقص قرمز و ریونکلاوی ها ابی پوشیده بودند.دختران اسلیترین با لباس های ابی براق با حاشیه سبز {به سفارش مک گونگال} مدام به این طرف و ان طرف می رفتند و دامبلدور با خونسردی روی صندلی خودش که در کنار صندلی گریندال والد بود نشسته بود.مک گونگال با عصبانیت پوزخند های دولوروس بخاطر لباسی که ر قرض داده بود تحمل می کرد.

گلرت گریندال والد در میان شومینه حاضر شد.او با پود جادویی امده بود و به طور عجیبی هیچ لکی روی لباسش نیافتاد. با شکوه وارد سالن اصلی شد.دختران گریفندور با غرور روی صندلی های بلندی که در کنار دیوار بود نشسته بودند.
دامبلدور به ارامی پایین رفت و درگوش گلرت حرفی زد .گلرت خندید و به سمت صندلی که اماده شده بود رفت
میهمانی به خوبی پیش می رفت.ناگهان دروازه اصلی باز شد و مردی قد بلند با موهای مجعد قرمز وارد تالار شد
_دامبل الان یک ساعت از کلاس خصوصی می گذره واسه چی نیومدی؟
_ برو بعدا می ام
_نخیر..این اقا خوشکله کیه؟مگه قول نداده بودی فقط با من کلاس بزاری؟
گلرت با عصبانیت گفت :قول؟
_برات توضیح میدم گلرت

در تالار برای بار دوم باز شد.مردی با موهای بلند قهوه ای و ریش هایی که صورت خوشفرمش را گرفته بود وارد تالار اصلی شد
مینروا : دختران
گلرت به چهره ی دوست داشتنی ولدمورت نگاه کرد و گفت :اسم شما چیه اقای محترم؟
_من؟ من تام ریدل هستم
البوس : این که کچل بود
_نه بابا کجاش کچله.ای جونم!
دخترک هافلپافی اختیار خود را از دست داد و به طرف ولدمورت رفت
گلرت گفت :تام ریدل دوست عزیزم..یک گردش شبانه زیر نور ماه در باغ هاگوارتز..افتخار می دهید؟
دامبلدور با عصبانیت گفت :چی میگی تو؟
گلرت با خونسردی گفت :تو برو با پرسی کلاس خصوصی بزار تام ریدل عزیز در باغ پشتی قلعه منتظرتون هستم
ولدمورت لبخندی زد و از درب خارج شد

تکلیف دوم :
نام ورد :لاوینگ
کاربرد :تغییر چهره برای علاقه مند کردن افراد
توضیحات :این ورد چهره افراد را در ذهن کسانی که اورا می بینند تغییر می دهد.طوری که اشخاص فرد را به صورت دلنیشنی دیده و یکباره عاشقش می شوند
بارتی کراوچ طلسم لاوینگ رو در دفتر خاطراتش ثبت کرد.فکر کرد که روزی بدردش می خورد.بدلیل کریشو های مکرر لرد سیاه بدن درد شدیدی داشت.به طرف تخت خواب رفت و چشمانش را بر هم نهاد تا صبح زود برای صبحانه ای که قرار گلرت و تام بود به عنوان شاهد حضور داشته باشد.

.............................................
رولینگها افتضاحینگا
رول رول سلسی رول افتض رول ..رول افتض ..این رول افتض رول


...



Re: كلاس طلسمات و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۱۵:۳۸ پنجشنبه ۶ تیر ۱۳۸۷

باب آگدنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۸ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۳۹ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۹۰
از گروه همیشه پیروز گریفیندور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 527
آفلاین
در یک رول (طنز یا جدی) راجع به اجرای یک طلسم بنویسید و اثرات آن را روی قربانی توضیح دهید.(25 امتیاز)

___________________________________________
قلم را برداشتم و در جوهر فرو کردم.کاغذ رو هم از کشو بیرون کشیده و شروع به نوشتن کردم:

پرسی عزیز
امروز روز سرد و تلخی برای مرگخواری مثل من بود.به سردی و تلخی یک لیوان چای پر رنگ که برای چند ساعت درون یخچال گذاشته شده باشد.لرد(سایشون مستدام)چندی پیش به من مأموریتی بس سری داده و مرا سریعا به یکی از شهرهای بزرگ انگلستان فرستاد.گویا باید در این شهر بزرگ کسی را ملاقات کنم و پاکتی را یا بهشان تحویل داده یا ازشان تحویل بگیرم.


قرار ملاقات ما(منو اون شخص)ساعت 3صبح میباشد.پرسی عزیز،خودت خوب میدانی که اگر آدم در ساعت بخصوصی منتظر کسی باشد و او سر قرار حاضر نشود،انسان جان به لب میشود. درست مثل اینکه یک عدد کریشو از طرف لرد به وی برخورد کرده باشد.اگر شما دامبلدور باشید و یکی از دانش آموزانتان سر وقت بخصوصی برای کلاس خصوصی نیاید،حتما با خود میگویید که وی یا وقت را یادش رفته یا بخاطر ندانستن تکنیک،خجالت کشیده و به کلاس نیومده.یا اگر شما مادر باشید و بچتان نیم ساعت برای آمدن به خانه دیر کند باخود میگویید که احتمالا گیر مرگخوارا افتاده و تا الان تکه پاره شده.

ولی من نه دامبل هستم و نه مادر.من یک مرگخوار هستم که برای ملاقات فردی که حتی اسمش را هم نمیدانم در خیابان های سرد لندن منتظر هستم. حال حدود یازده ساعته که باخود تکرار میکنم اگر وی تا نیم ساعت دگه نیامدند، اینجارا ترک خواهم کرد.
احتمالا وی نیز همچون سوروس گیر محفل و گول هیکل و کلاسهای دامبل را خورده و عضو محفل ققی شده است.یا شاید هم قرارمان را فراموش کرده است.بهرحال،من اینجا را ترک میکنم.


پرسی عزیز،سه ساعتی میشود که جایگاه قرار را به مقصد خانه ریدل ترک نموده ام.با پای پیاده.در این سه ساعت زنی بسیار مشکوک(در اینجا بمعنای مرموز) مرا همچون سایه دنبال میکند. قیافه زن تقریبا عادی بنظر میرسد.عینکی آفتابی داشته و بجز یک شلوار،پیراهن بافتنی،کت،کلاه،کفش ،جوراب،کیف،لباس های ز..(سانسور شد)چیز دیگری بر تن ندارد.در مورد قد وسن زن چیزی نمیتوان گفت.فقط مطمئن هستم که این زن زمانی دوساله بوده و در زمان دوسالگی،قدش از صندلی مخصوص لرد بلند تر نبوده است.


برای لحظه ای دست از راه رفتن بر میدارم و دستم را جای دیگری میگذارم .دستم را روی کفشم میگذارم و بندهایش را میبندم.زیر چشمی نگاهی به زن مشکوک انداخته و متوجه شدم که به طرف من میاید. با نگاه مشکوکی( در اینجل یعنی در هاله ای از ابهام) به من خیره شده و با صدای که دقیقا مرا بیاد صدای خودش می انداخت به من گفت که چیز مشکوکی(در اینجا یعنی محرمانه) را باید به من بدهد.

از اعماق کیف خود پاکتی را دراورده و در دستان من قرار داد.و چشمکی مشکوک(در اینجا یعنی اسرارآمیز) به من زد.زن پاکت خاک خورده و قدیمی،همرا با یک کاغذ که چیزی بر رویش نوشته بود را به داده و از من دور شد.


پاکت را گرفته ومن نیز از وی دور شدم.شروع به خواندن کاغذ کردم:
محتوای این پاکت اصل میباشد.نه اینکه اورجینال اورجینال باشد ولی جعلی نیست.


بعد از خواندن این جمله نتیجه گرفتم که این پاکت جعلی میباشد. چوب جادوی خود را دراورده و به سوی زن مشکوک(در اینجا یعنی ناشناخته) نشانه گرفتم.به آرامی کلمه اکسلسیو را گفته و چوب خود را دوبار به بالا و بعد یک بار به پایین حرکت دادم.طلسم همچون طلسمی که از چوب کسی درامده باشد از چوب من درامد و به زن برخورد کرد.

بسوی زن دیودم.بر روی زمین افتاده بود.بطور بسیار مشکوکی(در اینجا یعنی همون مشکوک)زن ریش دراورده بود و بطور بسیار مشکوکتری(مرموز)بسیار شبیه به دامبول شده بود.حال فهمیدم چرا به من چشمک زده یود.دستانم را بطور بسیار آسلامی در ردایش فرو کرده و پاکت دیگری را دراوردم.به پاکت خیره شده و از زنی که شبیه به مرد بود دور شدم.دامبول خیال مرده بود با دزدین پاکت اصلی ودادن پاکت جعلی میتواند من و لرد(سایشون مستدام) را گول بزند.پیرمرد خرفت.



پرسی جان وقتت را نمیگیرم.باید هرچه سریعتر به نزدیک ترین مرلینگاه مراجعه نمایم.

سایه لرد مستدام
باب

پی ان(پیام نموره ای یا همون پیام کوتاه):پرسی بوقی، چون این یک نامه بود نتوانستم شکلک بر رویش بزنم.فقط یک چکش بصورت بسیار مشکوکی(در اینجا یعنی درهاله ای از ابهام)بر روی نامه ام زده شده .نمیدانم چکسی این را زده است.


تکلیف فرعی: با رعایت سه شرط ذکر شده و حداکثر در یک پاراگراف وردی جدید اختراع کنید.( 5 امتیاز)


تصمیم به اجرای ورد اکسلسیو گرفت. برای انجام ورد اکسلسیو،ابتدا باید به دشمن خود و تمامی پلیدیها و کارهایی که کرده و این که شما چقدر دوست دارید شاخ یارو رو بشکنید فکر کنید.بعد دست خود را دوبار به بالا و یک بار به پایین حرکت دهید.آن وقت ورد اکسلسیو عمل خواهد کرد. تمامی کارها را انجام داده و ورد را اجرا کرد.


ویرایش شده توسط باب آگدن در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۶ ۱۵:۴۳:۱۸








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.