چشمهایش را که باز کرد، تنهای تنها در اتاق خوابیده بود. تختهای دیگر خالی بودند. جوزفین، دروئلا، شیلا... همه رفته بودند.
تیک تیک.سرش را برگرداند. شبتاب بود که با بیقراری خودش را به پنجره ی بالای سر دختر میکوبید. دوتا بودند... پشت سرشان دوتای دیگر هم سر رسیدند. لونا پنجره را باز کرد و نور و هوای خنک لابهلای موهایش پیچیدند.
- آخه مگه شماها چند روز زندهاین که اینطوری هدرش میدین؟ مگه نه اینکه با نور، عشقتون رو نشون میدین بهم؟ اینجا چیکار دارین؟ نکنه میخواین... منم ببرین گردش؟لونا دختری نبود که بیشتر از این صبر کند؛ پشت سر شبتابها از پنجره بیرون پرید. بعد از چند قدم، مردد شد و برگشت. پنجره را با صدای "تق" آرامی پشت سرش بست. چه میشد اگر بقیه برمیگشتند و سرما میخوردند؟ خندهاش از تصور یک لینی سرماخورده را قورت داد و کف کفشهایش را بر روی سقف خوابگاه گذاشت. مراقب بود پایش را روی گلهایی که با ویلبرت کاشته بودند، نگذارد. گلهای مینا بزرگ شده بودند. عطر میخکها با عطر شب درآمیخته بود ولی پیچکها هنوز به اندازه کافی بزرگ نشده بودند.
قرار بود وقتی پیچکها بزرگ و محکم شدند، همگی با طناب پیچکی از روی پشت بام هاگوارتز بپرند و کوتولههای ابری را از نزدیک ببینند. شاید ویلبرت فراموش کرده بود اما لونا هرگز. هرچیزی که دیگران فراموش میکردند، لونا به خاطر میآورد.
مثلا مادرش را به یاد میآورد که چقدر دوستش داشت. مادر بدون لونا تنها بود؟
خب... شاید این را به کسی نمیگفت اما لونا بدون مادر تنها بود.
تکه ای سنگ زیر پایش لغزید و لونا پرید. روی نوک انگشتانش فرود آمد و موهایش دور صورتش پریشان شدند. کمی بیشتر از همیشه نپریده بود؟ نمیتوانست بیشتر بپرد؟اگر بیشتر میپرید، فراموش میکرد؟ چه چیزی را میخواست فراموش کند؟ خیلی نزدیک بود. چیزهای زیادی شنیده بود. از خوب نبودنش، کافی نبودنش، قوی نبودنش، رها نکردنش و حتی رها کردنش. کسی میتوانست هردوی این اشتباه انجام بدهد؟ خب... به او گفته بودند که موفق بوده. حسابی در خراب کردن موفق بوده.
سقوط از صخرههای بلندتر، بیشتر آزارش داده بود. صخرههای بلندی که انگار از جنس کریستال و آبنباتهای کریسمس بودند. ولی نبودند. برای لونا، مزه ی تلخ را شکست داشتند.
دختری که هرگز کافی نبود.
همه ی تلاشهایش مثل گلهای قاصدک پراکنده میشدند.
یک قدم دیگر برمیداشت و بعد... میتوانست بپرد. با کفشهای کهنه اش فرود بیاید روی یکی از چالههای ماه و در نور نقرهای رنگش آبتنی کند. گرد و خاک زمین، شوری اشکها و خون زخمهایش را برای همیشه بشوید. لونا دوست داشت پرواز کند. دوست داشت جایی فرود بیاید که تنها چیزی که شبها بیدارش نگه میداشت، لبخند درخشان ستارهها باشد و صبحها، درلحظه ی میان خواب و بیداری، عطر پای کدو و دارچین را حس کند.
"راستی لونا، ببخشید من همش از تو میپرسم..."- ها؟ چی شد؟" بیا خودمون بریم تسترال رول بزنیم، به اونم ندیم."پاهایش بیتوجه به تصمیمی که گرفته بود، به زمین چسبیده بودند.
" چونکه... لونا هست."
- اصلا نمیفهمم." باس بریم چن تا دوئل خیابونی ببینیم."- میخوام. میخوام بازم با خود موقرمزت یه چیزی ببینم.صحنهای در ذهنش جرقه زد. لحظه ی آغاز، لحظهای که با جسارت پا پیش گذاشته بود:
- اینو اشتباه نوشتی. این هفته باید یکی دیگه رو مینوشتی.و دستی را گرفت که هرگز تنهایش نگذاشت...
خب... با ارفاق هرگز.
"پشم زرین که تو افسانههای یونان میگن، همینه ها!"بی اختیار قهقهه ی زنگدارش را رها کرد.
"هوی، پس این نقد من چی شد؟"دوست داشت بازوهایش را باز کند و با ستارهها یکی شود ولی... شاید هنوز کارهایی داشت که باید انجام میداد. کسانی که رویش حساب کرده بودند. کسانی که از آنها یاد میگرفت، کسانی که همراه با آنها یاد میگرفت. رویاهایی که هنوز نساخته بود و بعد از آن...؟
- اینجایی پس بچه جون! زیر و رو کردم تالارو. باس ببینی چه عیشیه! دروئلا هات چامپکین درست کرده و ویلبرت داره ساز میزنه! دستش درست! گفتم دست... دست و پای تام رو هم انداختیم تو شومینه داریم میخندیم! تو... کفش پاته؟ هی! لونی؟!
دختر موقرمز به لونا نزدیکتر شد و با احتیاط دستانش را مقابل چشمان نیمبستهاش تکان داد.
- دوباره تو خواب راه میرفتی؟ باس پنجره رو قفل کنیم!
- بیدارم الان! بریم به بچهها برسیم؟جوزفین با نارضایتی به چهره بیخیال لونا خیره شد.
- واقعا که! انگار نه انگار که اگه افتاده بودی، تیکه بزرگت گوشت بود!
- نمیافتادم جو... پرواز میکردم. قول میدم.پ ن: - یه چیزی هست که میخوام فراموش کنم... اما نمیتونم.
- پس اینقدر براش تلاش نکن. فراموشی واقعی، تلاشی لازم نداره. درد گاهی اوقات به نفعته! (BIG FISH AND BEGONIA)
پ ن2: ممنونم.