ــ می شناسم...نمی شناسم...یعنی...اصلا...هوگو یعنی کی ؟ هرچقدر فکر می کنم ولی بازم نمی دونم کی هستی...فقط می دونم اسمت هوگوویزلیه! آره ...مطمئنم!
هوگو با چرب زبانی گفت :
ای برادر! ای استاد بزرگ! کلاس خصوصی که یادت میاد؟ امروز هاگرید رو دیدم ،گفت بهت بگم...
دامبلدور در حالی که مغزش آشفته بود گفت:
حرف دهنتو بفهم
...کلاس خصوصی...یعنی...آره عزیزم سوالات شرعی دارید؟
...پسره بی ادب ...
و سپس گوشی را با آخرین توان سر جایش کوبید!ولی ناگهان بعد پشیمان شد .
و به این فکر می کرد که آیا او کلاس خصوصی برگزار می کرده ،یا نه؟
جیمز که دهانش را نیز مانند چشمانش تا آخر بازکرده بود رو به سیریوس کرد و گفت :
ــ این چرا اینطوری شده ؟
سیریوس با نگرانی آهی کشید و گفت :
ــ من چه بدونم
...ولی شاید اثرات همون هیپنوتیزم باشه
. فکرکنم کار درستی نیست که دوباره هیپنوتیزمش کنیم.ممکنه بدتر بشه. الان دوگانگی شخصیتی پیداکرده .بیا بریم یکم باهاش صحبت کنیم ...
در میان مرگ خواران دالاهوف وارد دالانی در زیر زمین خانه شد و سپس از پلکانی که بوی شدید رطوبت می داد بالا آمد .
پرسی که در آنجا منتظرایستاده بود با هیجان رو به او کرد وگفت :
ــ همه چی درست انجام شد؟
دالاهوف لبخندی مغرورانه زد و گفت :
ــ بهتر از چیزی که فکرشو بکنی...مقدار ماده رو چهار برابر کردم...در ضمن در همون لحظه شیر آب رو باز کردند وگمان کنم یه نفر از اون آب خورد!
پرسی با تعجب گفت
:
ــ خب، چه جوری چهار برابرش کردی ؟
یادته دیروز یه نوشابه خریدی که هیچ کدوم نتونستیم لب بهش بزنیم...خب از اون نوشابه هم ریختم تا چهار برابر بشه !
پرسی در حالی که بی وقفه بر سر خود ضربه می زد گفت:
ــ وایی...وایی...یعنی تو به این فکر نکردی که اثرش تغییر می کنه؟ ای کاش خودم این کارو می کردم...حالا اگه کار خراب بشه به لرد چه جوابی بدیم؟
دالاهوف با عصبانیت گفت
:
ــ خودت مگه نگفتی باید مقدار ماده رو سه برابرکنیم، خب من دیدم معجونمون خیلی کمه حتی دو برابر هم نمیشه ...من فقط از نظر مقدارش فکر کردم...کیفیتش به من ربطی نداره...
در میان محفلی ها دامبلدور:
ــ سیریوس بسه دیگه ولم کن ، تو کار و زندگی نداری؟ دو ساعته که با من صحبت می کنی ؟
مالی در حالی که لبخندی شیرین بر لب داشت وارد اتاق شد و گفت :
ــ سیریوس یه کیک خوشمزه واسه توپختم.
...یعنی چی مگه من آشپز تو هستم
...واسه خودم کیک پختم وبه هیچ کس هم نمیدم!...دامبلدور، بیا تو هم از اون کیک بخورواقعا خوشمزس
...اصلا من واسه چی اینجا اومدم؟...
سپس مالی با چهره ای وحشتناک با عجله از اتاق خارج شد.
سیریوس نفس عمیقی کشید و با حالتی که به ظاهر بسیار طبیعی بود دست جیمز را گرفت و با هم به اتاق سیریوس رفتند.
سیریوس درحالی داشت اتاق رابرای چندمین بار دور می زد ناگهان ایستاد و گفت :
ــ من که دیگه فکری به ذهنم نمی رسه بهتره به شکلبوت هم خبر بدم شاید کاری بتونه بکنه.
جیمز که دوباره یو یو را به حرکت در آورده بود گفت :
ــ ببینم مگه تو نگفتی با خوردن آب:pint: این طوری شدن؟ خب شاید بازهم آب مشکلی داشته که کاملا عقل شونو از دست دادند...