هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: داستان های سه کلمه ای!
پیام زده شده در: ۲۱:۳۷ شنبه ۱۲ آذر ۱۳۸۴

بیل ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۳ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۰۳ دوشنبه ۵ مهر ۱۳۹۵
از The Burrow
گروه:
کاربران عضو
پیام: 597
آفلاین
در همين هنگام دربار لرد والد مورت در زیر آسمان شب ظاهر شد و فریاد زد که آلبوس من عادت به شكست ندارم! الانم تو بازنده اي فکر می کنم تا الآن کسی توان شکست من را نداشته این طور نیست؟ دامبلدور با نگاه معنی داری به او فهماند که دارد اشتباه می کند سپس لبخند زنان گفت:هری پاتر جون بکشش. هری پاتر از گوشه ای تاریک ظاهر شد. چوبدستيش رو كشيد بيرون و وردی عجیب و نو زمرمه کرد .هفت پرتوي نور به رنگ هاي رنگين كمان ،درحالي كه نواري از اتش دور ان ها حلقه زده بود از چوب دستيش خارج شد. اما واکنش والدمورت بسیار سریع بود ...اون به اين راجتيها شكست نمي خورد!هری نگاهش را به دامبلدور دوخت، انگار منتظر شنیدن حرفی از او بود. چهره دامبولدور آرام بود ولي اين آرامش ، سكوت قبل از طوفان بود. انگار که والدمورت نیز این را می دانست. اما به روی خود نمی آورد. دامبلدور گفت:هري. هری با سرعت سرش را به طرف او چرخاند و با ذهن خوانی فهمید که ديگه وقت رفتنه . هری از این حرف او تعجب کرد اما اطاعت کرد. دامبلدور الكي كاري نميكرد. هر دو در يک آن ناپديد شدند. ولدمورت از این حرکت آن ها جا خورد و از خشم بر خود پیچید و نعره ای وحشتناک سر داد. اما دیر شده بود و هري و دامبلدور غيب شده بودند. والدمورت به طرف جسد بلاتریکس رفت. بالایش ایستاد و با غرور به آن خیره شد. کسی که معتقد بود بهترین خدمتگزار سرورش است آيا لوسيوس او را مجبور به نوشيدن مركب پيچيده كرده بود؟ باید لوسیوس را می یافت و به خاطر اين كارش اون رو مجازات مي كرد. فریادی هول انگیز کشید و سپس با انفجاری مهیب ناپدید شد لوسيوس زياد دور نبود. باید لوسیوس را می یافت. تا او را هم به سرنوشت بلاتریکس دچار کند ولی اتفاقی ناگهانی تمام اتفاقهاي آنشب را از یاد ولدمورت به کناری زد و آن اتفاق همان بود که ازش می ترسید! دیگر کاری از دست او بر نمی آمد. صدای ققنوس فضا را پر کرد. اون از ققنوس خاطره خوشي نداشت. صدای ققنوس همیشه سمبل شکست او بود. آوای ققنوس او را به جنون می کشاند تمام بدنش می سوخت. والدمورت به خود می پیچید. ناگهان اتفاقی افتاد که هیچ کس انتظارش را نداشت. والدمورت فرار کرد!!! به ناگاه فریادش در سکوت شب پیچید اما این فریاد به نجوایی تبدیل شد و در تاریکی گم شد. دوباره آرامش بر آنجا حاکم شد صدای دامبلدور آمد که با قدم های آرامش به آن جا نزدیک می شد. دامبلدور هميشه همه چيز رو به هم مي ريخت. والدمورت هم به همین دلیل از او می ترسید.همين آرامش دامبلدور هم حتي وحشت آور بود. دامبلدور هم چنان نزدیک می شد از چهره خونسردش مشخص بود که نقشه ای برای نابودی آن جادوگر شیطانی دارد. نقشه رادر ذهنش سبک و سنگین می کرد و همین ولدمورت را عصبانی می کرد. اما والدمورت کجا بود؟ او در تاریکی ناپدید شده بود، او فرار کرده بود. صدای ققنوس او را هراسان میکرد به همین خاطر آن جا را ترک کرد و تا ققنوس آنجا بود جاي ولدمورت آنجا نبود. و دامبلدور زرنگ تر از آنی بود که ولدمورت فکر می کرد. او هر جا بود ققنوس هم بود. ماموریت آن شب او به درستی انجام نشده بود چون ولدمورت فرار کرده بود اما او باید کاری می کرد، باید راهی می یافت. بايد به وعده اي كه داده بود وفا مي كرد. همه منتظر بودند. او مجبور بود به عهدی که بین خود و هری بسته وفادار باشد. و البته در تمام این سالها لحظه ای شک نکرد و با تمام توان ادامه داده ... زمان پایان این بازی همین شب بود دامبلدور به اطرافش نگاهی انداخت به امید این که اثری از ولدمورت ببیند اما وقتی او را نیافت با تمام قدرت فرياد كشيد..فريادي كه تن رو به لرزه در ميآورد. اما امیدی هم وجود داشت چون در همان لحظه صداي ديگري به غير از دامبلدور آن فضاي سنگين را شكست. و او کسی نبود جز همانی که دامبولدور منتظرش بود.
صدا با ضعف گفت: ببخشید پروفسور. تنونستم بکشمش. این صدای هری بود. او به آرامی به دامبلدور نزدیک شد در چهره اش خستگی موج می زد گفت:آه، هري چه به موقع اومدي!
-فرار كرد قربان..فرار كرد
-هري..هري آرم باش مي دونم..هري..آروم پسرم.. هری سرش را تکان داد و گفت: چطور می توانم آرام باشم در صورتی که... دامبلدور حرف او را قطع کرد و گفت: هنوز دیر نشده چند قدمی جلو رفت و گفت: دنبالم بیا.هري گفت:قربان شما فكري دارين؟!.دامبلدور در کمال آرامش چشمکی به او زد و گفت: البته. این تازه پرده اول نمایش بود ...


Soon we must all face the choice
between what is right and what is easy




تصویر کوچک شده


Re: داستان های سه کلمه ای!
پیام زده شده در: ۱۹:۲۰ شنبه ۱۲ آذر ۱۳۸۴



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۴ سه شنبه ۵ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۴۰ چهارشنبه ۲۴ خرداد ۱۳۸۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 369
آفلاین
در همين هنگام دربار لرد والد مورت در زیر آسمان شب ظاهر شد و فریاد زد که آلبوس من عادت به شكست ندارم! الانم تو بازنده اي فکر می کنم تا الآن کسی توان شکست من را نداشته این طور نیست؟ دامبلدور با نگاه معنی داری به او فهماند که دارد اشتباه می کند سپس لبخند زنان گفت:هری پاتر جون بکشش. هری پاتر از گوشه ای تاریک ظاهر شد. چوبدستيش رو كشيد بيرون و وردی عجیب و نو زمرمه کرد .هفت پرتوي نور به رنگ هاي رنگين كمان ،درحالي كه نواري از اتش دور ان ها حلقه زده بود از چوب دستيش خارج شد. اما واکنش والدمورت بسیار سریع بود ...اون به اين راجتيها شكست نمي خورد!هری نگاهش را به دامبلدور دوخت، انگار منتظر شنیدن حرفی از او بود. چهره دامبولدور آرام بود ولي اين آرامش ، سكوت قبل از طوفان بود. انگار که والدمورت نیز این را می دانست. اما به روی خود نمی آورد. دامبلدور گفت:هري. هری با سرعت سرش را به طرف او چرخاند و با ذهن خوانی فهمید که ديگه وقت رفتنه . هری از این حرف او تعجب کرد اما اطاعت کرد. دامبلدور الكي كاري نميكرد. هر دو در يک آن ناپديد شدند. ولدمورت از این حرکت آن ها جا خورد و از خشم بر خود پیچید و نعره ای وحشتناک سر داد. اما دیر شده بود و هري و دامبلدور غيب شده بودند. والدمورت به طرف جسد بلاتریکس رفت. بالایش ایستاد و با غرور به آن خیره شد. کسی که معتقد بود بهترین خدمتگزار سرورش است آيا لوسيوس او را مجبور به نوشيدن مركب پيچيده كرده بود؟ باید لوسیوس را می یافت و به خاطر اين كارش اون رو مجازات مي كرد. فریادی هول انگیز کشید و سپس با انفجاری مهیب ناپدید شد لوسيوس زياد دور نبود. باید لوسیوس را می یافت. تا او را هم به سرنوشت بلاتریکس دچار کند ولی اتفاقی ناگهانی تمام اتفاقهاي آنشب را از یاد ولدمورت به کناری زد و آن اتفاق همان بود که ازش می ترسید! دیگر کاری از دست او بر نمی آمد. صدای ققنوس فضا را پر کرد. اون از ققنوس خاطره خوشي نداشت. صدای ققنوس همیشه سمبل شکست او بود. آوای ققنوس او را به جنون می کشاند تمام بدنش می سوخت. والدمورت به خود می پیچید. ناگهان اتفاقی افتاد که هیچ کس انتظارش را نداشت. والدمورت فرار کرد!!! به ناگاه فریادش در سکوت شب پیچید اما این فریاد به نجوایی تبدیل شد و در تاریکی گم شد. دوباره آرامش بر آنجا حاکم شد صدای دامبلدور آمد که با قدم های آرامش به آن جا نزدیک می شد. دامبلدور هميشه همه چيز رو به هم مي ريخت. والدمورت هم به همین دلیل از او می ترسید.همين آرامش دامبلدور هم حتي وحشت آور بود. دامبلدور هم چنان نزدیک می شد از چهره خونسردش مشخص بود که نقشه ای برای نابودی آن جادوگر شیطانی دارد. نقشه رادر ذهنش سبک و سنگین می کرد و همین ولدمورت را عصبانی می کرد. اما والدمورت کجا بود؟ او در تاریکی ناپدید شده بود، او فرار کرده بود. صدای ققنوس او را هراسان میکرد به همین خاطر آن جا را ترک کرد و تا ققنوس آنجا بود جاي ولدمورت آنجا نبود. و دامبلدور زرنگ تر از آنی بود که ولدمورت فکر می کرد. او هر جا بود ققنوس هم بود. ماموریت آن شب او به درستی انجام نشده بود چون ولدمورت فرار کرده بود اما او باید کاری می کرد، باید راهی می یافت. بايد به وعده اي كه داده بود وفا مي كرد. همه منتظر بودند. او مجبور بود به عهدی که بین خود و هری بسته وفادار باشد. و البته در تمام این سالها لحظه ای شک نکرد و با تمام توان ادامه داده ... زمان پایان این بازی همین شب بود دامبلدور به اطرافش نگاهی انداخت به امید این که اثری از ولدمورت ببیند اما وقتی او را نیافت با تمام قدرت فرياد كشيد..فريادي كه تن رو به لرزه در ميآورد. اما امیدی هم وجود داشت چون در همان لحظه صداي ديگري به غير از دامبلدور آن فضاي سنگين را شكست. و او کسی نبود جز همانی که دامبولدور منتظرش بود.
صدا با ضعف گفت: ببخشید پروفسور. تنونستم بکشمش. این صدای هری بود. او به آرامی به دامبلدور نزدیک شد در چهره اش خستگی موج می زد گفت:اه..هري چه به موقع اومدي!..
-فرار كرد قربان..فرار كرد
-هري..هري آرم باش مي دونم..هري..آروم پسرم.. هری سرش را تکان داد و گفت: چطور می توانم آرام باشم در صورتی که... دامبلدور حرف او را قطع کرد و گفت: هنوز دیر نشده چند قدمی جلو رفت و گفت: دنبالم بیا..هري گفت:قربان شما فكري دارين؟!.. دامبلدور در کمال آرامش چشمکی به او زد و گفت:

( ببخشییییییید)



Re: داستان های سه کلمه ای!
پیام زده شده در: ۱۹:۱۲ شنبه ۱۲ آذر ۱۳۸۴

هلگا هافلپافold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۳ یکشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۲ یکشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۲
از كجا باشم خوبه؟!؟!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 705
آفلاین
در همين هنگام دربار لرد والد مورت در زیر آسمان شب ظاهر شد و فریاد زد که آلبوس من عادت به شكست ندارم! الانم تو بازنده اي فکر می کنم تا الآن کسی توان شکست من را نداشته این طور نیست؟ دامبلدور با نگاه معنی داری به او فهماند که دارد اشتباه می کند سپس لبخند زنان گفت:هری پاتر جون بکشش. هری پاتر از گوشه ای تاریک ظاهر شد. چوبدستيش رو كشيد بيرون و وردی عجیب و نو زمرمه کرد .هفت پرتوي نور به رنگ هاي رنگين كمان ،درحالي كه نواري از اتش دور ان ها حلقه زده بود از چوب دستيش خارج شد. اما واکنش والدمورت بسیار سریع بود ...اون به اين راجتيها شكست نمي خورد!هری نگاهش را به دامبلدور دوخت، انگار منتظر شنیدن حرفی از او بود. چهره دامبولدور آرام بود ولي اين آرامش ، سكوت قبل از طوفان بود. انگار که والدمورت نیز این را می دانست. اما به روی خود نمی آورد. دامبلدور گفت:هري. هری با سرعت سرش را به طرف او چرخاند و با ذهن خوانی فهمید که ديگه وقت رفتنه . هری از این حرف او تعجب کرد اما اطاعت کرد. دامبلدور الكي كاري نميكرد. هر دو در يک آن ناپديد شدند. ولدمورت از این حرکت آن ها جا خورد و از خشم بر خود پیچید و نعره ای وحشتناک سر داد. اما دیر شده بود و هري و دامبلدور غيب شده بودند. والدمورت به طرف جسد بلاتریکس رفت. بالایش ایستاد و با غرور به آن خیره شد. کسی که معتقد بود بهترین خدمتگزار سرورش است آيا لوسيوس او را مجبور به نوشيدن مركب پيچيده كرده بود؟ باید لوسیوس را می یافت و به خاطر اين كارش اون رو مجازات مي كرد. فریادی هول انگیز کشید و سپس با انفجاری مهیب ناپدید شد لوسيوس زياد دور نبود. باید لوسیوس را می یافت. تا او را هم به سرنوشت بلاتریکس دچار کند ولی اتفاقی ناگهانی تمام اتفاقهاي آنشب را از یاد ولدمورت به کناری زد و آن اتفاق همان بود که ازش می ترسید! دیگر کاری از دست او بر نمی آمد. صدای ققنوس فضا را پر کرد. اون از ققنوس خاطره خوشي نداشت. صدای ققنوس همیشه سمبل شکست او بود. آوای ققنوس او را به جنون می کشاند تمام بدنش می سوخت. والدمورت به خود می پیچید. ناگهان اتفاقی افتاد که هیچ کس انتظارش را نداشت. والدمورت فرار کرد!!! به ناگاه فریادش در سکوت شب پیچید اما این فریاد به نجوایی تبدیل شد و در تاریکی گم شد. دوباره آرامش بر آنجا حاکم شد صدای دامبلدور آمد که با قدم های آرامش به آن جا نزدیک می شد. دامبلدور هميشه همه چيز رو به هم مي ريخت. والدمورت هم به همین دلیل از او می ترسید.همين آرامش دامبلدور هم حتي وحشت آور بود. دامبلدور هم چنان نزدیک می شد از چهره خونسردش مشخص بود که نقشه ای برای نابودی آن جادوگر شیطانی دارد. نقشه رادر ذهنش سبک و سنگین می کرد و همین ولدمورت را عصبانی می کرد. اما والدمورت کجا بود؟ او در تاریکی ناپدید شده بود، او فرار کرده بود. صدای ققنوس او را هراسان میکرد به همین خاطر آن جا را ترک کرد و تا ققنوس آنجا بود جاي ولدمورت آنجا نبود. و دامبلدور زرنگ تر از آنی بود که ولدمورت فکر می کرد. او هر جا بود ققنوس هم بود. ماموریت آن شب او به درستی انجام نشده بود چون ولدمورت فرار کرده بود اما او باید کاری می کرد، باید راهی می یافت. بايد به وعده اي كه داده بود وفا مي كرد. همه منتظر بودند. او مجبور بود به عهدی که بین خود و هری بسته وفادار باشد. و البته در تمام این سالها لحظه ای شک نکرد و با تمام توان ادامه داده ... زمان پایان این بازی همین شب بود دامبلدور به اطرافش نگاهی انداخت به امید این که اثری از ولدمورت ببیند اما وقتی او را نیافت با تمام قدرت فرياد كشيد..فريادي كه تن رو به لرزه در ميآورد. اما امیدی هم وجود داشت چون در همان لحظه صداي ديگري به غير از دامبلدور آن فضاي سنگين را شكست. و او کسی نبود جز همانی که دامبولدور منتظرش بود.
صدا با ضعف گفت: ببخشید پروفسور. تنونستم بکشمش. این صدای هری بود. او به آرامی به دامبلدور نزدیک شد در چهره اش خستگی موج می زد گفت:اه..هري چه به موقع اومدي!..
-فرار كرد قربان..فرار كرد
-هري..هري آرم باش مي دونم..هري..آروم پسرم.. هری سرش را تکان داد و گفت: چطور می توانم آرام باشم در صورتی که... دامبلدور حرف او را قطع کرد و گفت: هنوز دیر نشده چند قدمی جلو رفت و گفت: دنبالم بیا..هري گفت:قربان شما فكري دارين؟!..


هاف[size=large][color=FF0066]ل[/co


Re: داستان های سه کلمه ای!
پیام زده شده در: ۱۹:۰۸ شنبه ۱۲ آذر ۱۳۸۴



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۴ سه شنبه ۵ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۴۰ چهارشنبه ۲۴ خرداد ۱۳۸۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 369
آفلاین
در همين هنگام دربار لرد والد مورت در زیر آسمان شب ظاهر شد و فریاد زد که آلبوس من عادت به شكست ندارم! الانم تو بازنده اي فکر می کنم تا الآن کسی توان شکست من را نداشته این طور نیست؟ دامبلدور با نگاه معنی داری به او فهماند که دارد اشتباه می کند سپس لبخند زنان گفت:هری پاتر جون بکشش. هری پاتر از گوشه ای تاریک ظاهر شد. چوبدستيش رو كشيد بيرون و وردی عجیب و نو زمرمه کرد .هفت پرتوي نور به رنگ هاي رنگين كمان ،درحالي كه نواري از اتش دور ان ها حلقه زده بود از چوب دستيش خارج شد. اما واکنش والدمورت بسیار سریع بود ...اون به اين راجتيها شكست نمي خورد!هری نگاهش را به دامبلدور دوخت، انگار منتظر شنیدن حرفی از او بود. چهره دامبولدور آرام بود ولي اين آرامش ، سكوت قبل از طوفان بود. انگار که والدمورت نیز این را می دانست. اما به روی خود نمی آورد. دامبلدور گفت:هري. هری با سرعت سرش را به طرف او چرخاند و با ذهن خوانی فهمید که ديگه وقت رفتنه . هری از این حرف او تعجب کرد اما اطاعت کرد. دامبلدور الكي كاري نميكرد. هر دو در يک آن ناپديد شدند. ولدمورت از این حرکت آن ها جا خورد و از خشم بر خود پیچید و نعره ای وحشتناک سر داد. اما دیر شده بود و هري و دامبلدور غيب شده بودند. والدمورت به طرف جسد بلاتریکس رفت. بالایش ایستاد و با غرور به آن خیره شد. کسی که معتقد بود بهترین خدمتگزار سرورش است آيا لوسيوس او را مجبور به نوشيدن مركب پيچيده كرده بود؟ باید لوسیوس را می یافت و به خاطر اين كارش اون رو مجازات مي كرد. فریادی هول انگیز کشید و سپس با انفجاری مهیب ناپدید شد لوسيوس زياد دور نبود. باید لوسیوس را می یافت. تا او را هم به سرنوشت بلاتریکس دچار کند ولی اتفاقی ناگهانی تمام اتفاقهاي آنشب را از یاد ولدمورت به کناری زد و آن اتفاق همان بود که ازش می ترسید! دیگر کاری از دست او بر نمی آمد. صدای ققنوس فضا را پر کرد. اون از ققنوس خاطره خوشي نداشت. صدای ققنوس همیشه سمبل شکست او بود. آوای ققنوس او را به جنون می کشاند تمام بدنش می سوخت. والدمورت به خود می پیچید. ناگهان اتفاقی افتاد که هیچ کس انتظارش را نداشت. والدمورت فرار کرد!!! به ناگاه فریادش در سکوت شب پیچید اما این فریاد به نجوایی تبدیل شد و در تاریکی گم شد. دوباره آرامش بر آنجا حاکم شد صدای دامبلدور آمد که با قدم های آرامش به آن جا نزدیک می شد. دامبلدور هميشه همه چيز رو به هم مي ريخت. والدمورت هم به همین دلیل از او می ترسید.همين آرامش دامبلدور هم حتي وحشت آور بود. دامبلدور هم چنان نزدیک می شد از چهره خونسردش مشخص بود که نقشه ای برای نابودی آن جادوگر شیطانی دارد. نقشه رادر ذهنش سبک و سنگین می کرد و همین ولدمورت را عصبانی می کرد. اما والدمورت کجا بود؟ او در تاریکی ناپدید شده بود، او فرار کرده بود. صدای ققنوس او را هراسان میکرد به همین خاطر آن جا را ترک کرد و تا ققنوس آنجا بود جاي ولدمورت آنجا نبود. و دامبلدور زرنگ تر از آنی بود که ولدمورت فکر می کرد. او هر جا بود ققنوس هم بود. ماموریت آن شب او به درستی انجام نشده بود چون ولدمورت فرار کرده بود اما او باید کاری می کرد، باید راهی می یافت. بايد به وعده اي كه داده بود وفا مي كرد. همه منتظر بودند. او مجبور بود به عهدی که بین خود و هری بسته وفادار باشد. و البته در تمام این سالها لحظه ای شک نکرد و با تمام توان ادامه داده ... زمان پایان این بازی همین شب بود دامبلدور به اطرافش نگاهی انداخت به امید این که اثری از ولدمورت ببیند اما وقتی او را نیافت با تمام قدرت فرياد كشيد..فريادي كه تن رو به لرزه در ميآورد. اما امیدی هم وجود داشت چون در همان لحظه صداي ديگري به غير از دامبلدور آن فضاي سنگين را شكست. و او کسی نبود جز همانی که دامبولدور منتظرش بود.
صدا با ضعف گفت: ببخشید پروفسور. تنونستم بکشمش. این صدای هری بود. او به آرامی به دامبلدور نزدیک شد در چهره اش خستگی موج می زد گفت:اه..هري چه به موقع اومدي!..
-فرار كرد قربان..فرار كرد
-هري..هري آرم باش مي دونم..هري..آروم پسرم.. هری سرش را تکان داد و گفت: چطور می توانم آرام باشم در صورتی که... دامبلدور حرف او را قطع کرد و گفت: هنوز دیر نشده چند قدمی جلو رفت و گفت: دنبالم بیا

از اسمش کاملا مشخصه داستان های سه کلمه ای نه سه خطی.در صورت تکرار پستتون پاک خواهد شد



Re: داستان های سه کلمه ای!
پیام زده شده در: ۱۸:۲۸ شنبه ۱۲ آذر ۱۳۸۴

هلگا هافلپافold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۳ یکشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۲ یکشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۲
از كجا باشم خوبه؟!؟!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 705
آفلاین
در همين هنگام دربار لرد والد مورت در زیر آسمان شب ظاهر شد و فریاد زد که آلبوس من عادت به شكست ندارم! الانم تو بازنده اي فکر می کنم تا الآن کسی توان شکست من را نداشته این طور نیست؟ دامبلدور با نگاه معنی داری به او فهماند که دارد اشتباه می کند سپس لبخند زنان گفت:هری پاتر جون بکشش. هری پاتر از گوشه ای تاریک ظاهر شد. چوبدستيش رو كشيد بيرون و وردی عجیب و نو زمرمه کرد .هفت پرتوي نور به رنگ هاي رنگين كمان ،درحالي كه نواري از اتش دور ان ها حلقه زده بود از چوب دستيش خارج شد. اما واکنش والدمورت بسیار سریع بود ...اون به اين راجتيها شكست نمي خورد!هری نگاهش را به دامبلدور دوخت، انگار منتظر شنیدن حرفی از او بود. چهره دامبولدور آرام بود ولي اين آرامش ، سكوت قبل از طوفان بود. انگار که والدمورت نیز این را می دانست. اما به روی خود نمی آورد. دامبلدور گفت:هري. هری با سرعت سرش را به طرف او چرخاند و با ذهن خوانی فهمید که ديگه وقت رفتنه . هری از این حرف او تعجب کرد اما اطاعت کرد. دامبلدور الكي كاري نميكرد. هر دو در يک آن ناپديد شدند. ولدمورت از این حرکت آن ها جا خورد و از خشم بر خود پیچید و نعره ای وحشتناک سر داد. اما دیر شده بود و هري و دامبلدور غيب شده بودند. والدمورت به طرف جسد بلاتریکس رفت. بالایش ایستاد و با غرور به آن خیره شد. کسی که معتقد بود بهترین خدمتگزار سرورش است آيا لوسيوس او را مجبور به نوشيدن مركب پيچيده كرده بود؟ باید لوسیوس را می یافت و به خاطر اين كارش اون رو مجازات مي كرد. فریادی هول انگیز کشید و سپس با انفجاری مهیب ناپدید شد لوسيوس زياد دور نبود. باید لوسیوس را می یافت. تا او را هم به سرنوشت بلاتریکس دچار کند ولی اتفاقی ناگهانی تمام اتفاقهاي آنشب را از یاد ولدمورت به کناری زد و آن اتفاق همان بود که ازش می ترسید! دیگر کاری از دست او بر نمی آمد. صدای ققنوس فضا را پر کرد. اون از ققنوس خاطره خوشي نداشت. صدای ققنوس همیشه سمبل شکست او بود. آوای ققنوس او را به جنون می کشاند تمام بدنش می سوخت. والدمورت به خود می پیچید. ناگهان اتفاقی افتاد که هیچ کس انتظارش را نداشت. والدمورت فرار کرد!!! به ناگاه فریادش در سکوت شب پیچید اما این فریاد به نجوایی تبدیل شد و در تاریکی گم شد. دوباره آرامش بر آنجا حاکم شد صدای دامبلدور آمد که با قدم های آرامش به آن جا نزدیک می شد. دامبلدور هميشه همه چيز رو به هم مي ريخت. والدمورت هم به همین دلیل از او می ترسید.همين آرامش دامبلدور هم حتي وحشت آور بود. دامبلدور هم چنان نزدیک می شد از چهره خونسردش مشخص بود که نقشه ای برای نابودی آن جادوگر شیطانی دارد. نقشه رادر ذهنش سبک و سنگین می کرد و همین ولدمورت را عصبانی می کرد. اما والدمورت کجا بود؟ او در تاریکی ناپدید شده بود، او فرار کرده بود. صدای ققنوس او را هراسان میکرد به همین خاطر آن جا را ترک کرد و تا ققنوس آنجا بود جاي ولدمورت آنجا نبود. و دامبلدور زرنگ تر از آنی بود که ولدمورت فکر می کرد. او هر جا بود ققنوس هم بود. ماموریت آن شب او به درستی انجام نشده بود چون ولدمورت فرار کرده بود اما او باید کاری می کرد، باید راهی می یافت. بايد به وعده اي كه داده بود وفا مي كرد. همه منتظر بودند. او مجبور بود به عهدی که بین خود و هری بسته وفادار باشد. و البته در تمام این سالها لحظه ای شک نکرد و با تمام توان ادامه داده ... زمان پایان این بازی همین شب بود دامبلدور به اطرافش نگاهی انداخت به امید این که اثری از ولدمورت ببیند اما وقتی او را نیافت با تمام قدرت فرياد كشيد..فريادي كه تن رو به لرزه در ميآورد. اما امیدی هم وجود داشت چون در همان لحظه صداي ديگري به غير از دامبلدور آن فضاي سنگين را شكست. و او کسی نبود جز همانی که دامبولدور منتظرش بود.
صدا با ضعف گفت: ببخشید پروفسور. تنونستم بکشمش. این صدای هری بود. او به آرامی به دامبلدور نزدیک شد در چهره اش خستگی موج می زد گفت:اه..هري چه به موقع اومدي!..
-فرار كرد قربان..فرار كرد
-هري..هري آرم باش مي دونم..هري..آروم پسرم..


هاف[size=large][color=FF0066]ل[/co


Re: داستان های سه کلمه ای!
پیام زده شده در: ۱۷:۵۰ شنبه ۱۲ آذر ۱۳۸۴

پرديس!


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۶ شنبه ۱۲ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۱ یکشنبه ۱۶ بهمن ۱۳۸۴
از جايي كه به تو مربوط نيست!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1
آفلاین
در همين هنگام دربار لرد والد مورت در زیر آسمان شب ظاهر شد و فریاد زد که آلبوس من عادت به شكست ندارم! الانم تو بازنده اي فکر می کنم تا الآن کسی توان شکست من را نداشته این طور نیست؟ دامبلدور با نگاه معنی داری به او فهماند که دارد اشتباه می کند سپس لبخند زنان گفت:هری پاتر جون بکشش. هری پاتر از گوشه ای تاریک ظاهر شد. چوبدستيش رو كشيد بيرون و وردی عجیب و نو زمرمه کرد .هفت پرتوي نور به رنگ هاي رنگين كمان ،درحالي كه نواري از اتش دور ان ها حلقه زده بود از چوب دستيش خارج شد. اما واکنش والدمورت بسیار سریع بود ...اون به اين راجتيها شكست نمي خورد!هری نگاهش را به دامبلدور دوخت، انگار منتظر شنیدن حرفی از او بود. چهره دامبولدور آرام بود ولي اين آرامش ، سكوت قبل از طوفان بود. انگار که والدمورت نیز این را می دانست. اما به روی خود نمی آورد. دامبلدور گفت:هري. هری با سرعت سرش را به طرف او چرخاند و با ذهن خوانی فهمید که ديگه وقت رفتنه . هری از این حرف او تعجب کرد اما اطاعت کرد. دامبلدور الكي كاري نميكرد. هر دو در يک آن ناپديد شدند. ولدمورت از این حرکت آن ها جا خورد و از خشم بر خود پیچید و نعره ای وحشتناک سر داد. اما دیر شده بود و هري و دامبلدور غيب شده بودند. والدمورت به طرف جسد بلاتریکس رفت. بالایش ایستاد و با غرور به آن خیره شد. کسی که معتقد بود بهترین خدمتگزار سرورش است آيا لوسيوس او را مجبور به نوشيدن مركب پيچيده كرده بود؟ باید لوسیوس را می یافت و به خاطر اين كارش اون رو مجازات مي كرد. فریادی هول انگیز کشید و سپس با انفجاری مهیب ناپدید شد لوسيوس زياد دور نبود. باید لوسیوس را می یافت. تا او را هم به سرنوشت بلاتریکس دچار کند ولی اتفاقی ناگهانی تمام اتفاقهاي آنشب را از یاد ولدمورت به کناری زد و آن اتفاق همان بود که ازش می ترسید! دیگر کاری از دست او بر نمی آمد. صدای ققنوس فضا را پر کرد. اون از ققنوس خاطره خوشي نداشت. صدای ققنوس همیشه سمبل شکست او بود. آوای ققنوس او را به جنون می کشاند تمام بدنش می سوخت. والدمورت به خود می پیچید. ناگهان اتفاقی افتاد که هیچ کس انتظارش را نداشت. والدمورت فرار کرد!!! به ناگاه فریادش در سکوت شب پیچید اما این فریاد به نجوایی تبدیل شد و در تاریکی گم شد. دوباره آرامش بر آنجا حاکم شد صدای دامبلدور آمد که با قدم های آرامش به آن جا نزدیک می شد. دامبلدور هميشه همه چيز رو به هم مي ريخت. والدمورت هم به همین دلیل از او می ترسید.همين آرامش دامبلدور هم حتي وحشت آور بود. دامبلدور هم چنان نزدیک می شد از چهره خونسردش مشخص بود که نقشه ای برای نابودی آن جادوگر شیطانی دارد. نقشه رادر ذهنش سبک و سنگین می کرد و همین ولدمورت را عصبانی می کرد. اما والدمورت کجا بود؟ او در تاریکی ناپدید شده بود، او فرار کرده بود. صدای ققنوس او را هراسان میکرد به همین خاطر آن جا را ترک کرد و تا ققنوس آنجا بود جاي ولدمورت آنجا نبود. و دامبلدور زرنگ تر از آنی بود که ولدمورت فکر می کرد. او هر جا بود ققنوس هم بود. ماموریت آن شب او به درستی انجام نشده بود چون ولدمورت فرار کرده بود اما او باید کاری می کرد، باید راهی می یافت. بايد به وعده اي كه داده بود وفا مي كرد. همه منتظر بودند. او مجبور بود به عهدی که بین خود و هری بسته وفادار باشد. و البته در تمام این سالها لحظه ای شک نکرد و با تمام توان ادامه داده ... زمان پایان این بازی همین شب بود دامبلدور به اطرافش نگاهی انداخت به امید این که اثری از ولدمورت ببیند اما وقتی او را نیافت با تمام قدرت فرياد كشيد..فريادي كه تن رو به لرزه در ميآورد. اما امیدی هم وجود داشت چون در همان لحظه صداي ديگري به غير از دامبلدور آن فضاي سنگين را شكست. و او کسی نبود جز همانی که دامبولدور منتظرش بود.
صدا با ضعف گفت: ببخشید پروفسور. تنونستم بکشمش. این صدای هری بود. او به آرامی به دامبلدور نزدیک شد در چهره اش خستگی موج می زد گفت:اه..هري چه به موقع اومدي!



Re: داستان های سه کلمه ای!
پیام زده شده در: ۱۵:۴۱ شنبه ۱۲ آذر ۱۳۸۴



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۴ سه شنبه ۵ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۴۰ چهارشنبه ۲۴ خرداد ۱۳۸۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 369
آفلاین
در همين هنگام دربار لرد والد مورت در زیر آسمان شب ظاهر شد و فریاد زد که آلبوس من عادت به شكست ندارم! الانم تو بازنده اي فکر می کنم تا الآن کسی توان شکست من را نداشته این طور نیست؟ دامبلدور با نگاه معنی داری به او فهماند که دارد اشتباه می کند سپس لبخند زنان گفت:هری پاتر جون بکشش. هری پاتر از گوشه ای تاریک ظاهر شد. چوبدستيش رو كشيد بيرون و وردی عجیب و نو زمرمه کرد .هفت پرتوي نور به رنگ هاي رنگين كمان ،درحالي كه نواري از اتش دور ان ها حلقه زده بود از چوب دستيش خارج شد. اما واکنش والدمورت بسیار سریع بود ...اون به اين راجتيها شكست نمي خورد!هری نگاهش را به دامبلدور دوخت، انگار منتظر شنیدن حرفی از او بود. چهره دامبولدور آرام بود ولي اين آرامش ، سكوت قبل از طوفان بود. انگار که والدمورت نیز این را می دانست. اما به روی خود نمی آورد. دامبلدور گفت:هري. هری با سرعت سرش را به طرف او چرخاند و با ذهن خوانی فهمید که ديگه وقت رفتنه . هری از این حرف او تعجب کرد اما اطاعت کرد. دامبلدور الكي كاري نميكرد. هر دو در يک آن ناپديد شدند. ولدمورت از این حرکت آن ها جا خورد و از خشم بر خود پیچید و نعره ای وحشتناک سر داد. اما دیر شده بود و هري و دامبلدور غيب شده بودند. والدمورت به طرف جسد بلاتریکس رفت. بالایش ایستاد و با غرور به آن خیره شد. کسی که معتقد بود بهترین خدمتگزار سرورش است آيا لوسيوس او را مجبور به نوشيدن مركب پيچيده كرده بود؟ باید لوسیوس را می یافت و به خاطر اين كارش اون رو مجازات مي كرد. فریادی هول انگیز کشید و سپس با انفجاری مهیب ناپدید شد لوسيوس زياد دور نبود. باید لوسیوس را می یافت. تا او را هم به سرنوشت بلاتریکس دچار کند ولی اتفاقی ناگهانی تمام اتفاقهاي آنشب را از یاد ولدمورت به کناری زد و آن اتفاق همان بود که ازش می ترسید! دیگر کاری از دست او بر نمی آمد. صدای ققنوس فضا را پر کرد. اون از ققنوس خاطره خوشي نداشت. صدای ققنوس همیشه سمبل شکست او بود. آوای ققنوس او را به جنون می کشاند تمام بدنش می سوخت. والدمورت به خود می پیچید. ناگهان اتفاقی افتاد که هیچ کس انتظارش را نداشت. والدمورت فرار کرد!!! به ناگاه فریادش در سکوت شب پیچید اما این فریاد به نجوایی تبدیل شد و در تاریکی گم شد. دوباره آرامش بر آنجا حاکم شد صدای دامبلدور آمد که با قدم های آرامش به آن جا نزدیک می شد. دامبلدور هميشه همه چيز رو به هم مي ريخت. والدمورت هم به همین دلیل از او می ترسید.همين آرامش دامبلدور هم حتي وحشت آور بود. دامبلدور هم چنان نزدیک می شد از چهره خونسردش مشخص بود که نقشه ای برای نابودی آن جادوگر شیطانی دارد. نقشه رادر ذهنش سبک و سنگین می کرد و همین ولدمورت را عصبانی می کرد. اما والدمورت کجا بود؟ او در تاریکی ناپدید شده بود، او فرار کرده بود. صدای ققنوس او را هراسان میکرد به همین خاطر آن جا را ترک کرد و تا ققنوس آنجا بود جاي ولدمورت آنجا نبود. و دامبلدور زرنگ تر از آنی بود که ولدمورت فکر می کرد. او هر جا بود ققنوس هم بود. ماموریت آن شب او به درستی انجام نشده بود چون ولدمورت فرار کرده بود اما او باید کاری می کرد، باید راهی می یافت. بايد به وعده اي كه داده بود وفا مي كرد. همه منتظر بودند. او مجبور بود به عهدی که بین خود و هری بسته وفادار باشد. و البته در تمام این سالها لحظه ای شک نکرد و با تمام توان ادامه داده ... زمان پایان این بازی همین شب بود دامبلدور به اطرافش نگاهی انداخت به امید این که اثری از ولدمورت ببیند اما وقتی او را نیافت با تمام قدرت فرياد كشيد..فريادي كه تن رو به لرزه در ميآورد. اما امیدی هم وجود داشت چون در همان لحظه صداي ديگري به غير از دامبلدور آن فضاي سنگين را شكست. و او کسی نبود جز همانی که دامبولدور منتظرش بود.
صدا با ضعف گفت: ببخشید پروفسور. تنونستم بکشمش. این صدای هری بود. او به آرامی به دامبلدور نزدیک شد در چهره اش خستگی موج می زد



Re: داستان های سه کلمه ای!
پیام زده شده در: ۱۳:۵۴ شنبه ۱۲ آذر ۱۳۸۴

بیل ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۳ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۰۳ دوشنبه ۵ مهر ۱۳۹۵
از The Burrow
گروه:
کاربران عضو
پیام: 597
آفلاین
در همين هنگام دربار لرد والد مورت در زیر آسمان شب ظاهر شد و فریاد زد که آلبوس من عادت به شكست ندارم! الانم تو بازنده اي فکر می کنم تا الآن کسی توان شکست من را نداشته این طور نیست؟ دامبلدور با نگاه معنی داری به او فهماند که دارد اشتباه می کند سپس لبخند زنان گفت:هری پاتر جون بکشش. هری پاتر از گوشه ای تاریک ظاهر شد. چوبدستيش رو كشيد بيرون و وردی عجیب و نو زمرمه کرد .هفت پرتوي نور به رنگ هاي رنگين كمان ،درحالي كه نواري از اتش دور ان ها حلقه زده بود از چوب دستيش خارج شد. اما واکنش والدمورت بسیار سریع بود ...اون به اين راجتيها شكست نمي خورد!هری نگاهش را به دامبلدور دوخت، انگار منتظر شنیدن حرفی از او بود. چهره دامبولدور آرام بود ولي اين آرامش ، سكوت قبل از طوفان بود. انگار که والدمورت نیز این را می دانست. اما به روی خود نمی آورد. دامبلدور گفت:هري. هری با سرعت سرش را به طرف او چرخاند و با ذهن خوانی فهمید که ديگه وقت رفتنه . هری از این حرف او تعجب کرد اما اطاعت کرد. دامبلدور الكي كاري نميكرد. هر دو در يک آن ناپديد شدند. ولدمورت از این حرکت آن ها جا خورد و از خشم بر خود پیچید و نعره ای وحشتناک سر داد. اما دیر شده بود و هري و دامبلدور غيب شده بودند. والدمورت به طرف جسد بلاتریکس رفت. بالایش ایستاد و با غرور به آن خیره شد. کسی که معتقد بود بهترین خدمتگزار سرورش است آيا لوسيوس او را مجبور به نوشيدن مركب پيچيده كرده بود؟ باید لوسیوس را می یافت و به خاطر اين كارش اون رو مجازات مي كرد. فریادی هول انگیز کشید و سپس با انفجاری مهیب ناپدید شد لوسيوس زياد دور نبود. باید لوسیوس را می یافت. تا او را هم به سرنوشت بلاتریکس دچار کند ولی اتفاقی ناگهانی تمام اتفاقهاي آنشب را از یاد ولدمورت به کناری زد و آن اتفاق همان بود که ازش می ترسید! دیگر کاری از دست او بر نمی آمد. صدای ققنوس فضا را پر کرد. اون از ققنوس خاطره خوشي نداشت. صدای ققنوس همیشه سمبل شکست او بود. آوای ققنوس او را به جنون می کشاند تمام بدنش می سوخت. والدمورت به خود می پیچید. ناگهان اتفاقی افتاد که هیچ کس انتظارش را نداشت. والدمورت فرار کرد!!! به ناگاه فریادش در سکوت شب پیچید اما این فریاد به نجوایی تبدیل شد و در تاریکی گم شد. دوباره آرامش بر آنجا حاکم شد صدای دامبلدور آمد که با قدم های آرامش به آن جا نزدیک می شد. دامبلدور هميشه همه چيز رو به هم مي ريخت. والدمورت هم به همین دلیل از او می ترسید.همين آرامش دامبلدور هم حتي وحشت آور بود. دامبلدور هم چنان نزدیک می شد از چهره خونسردش مشخص بود که نقشه ای برای نابودی آن جادوگر شیطانی دارد. نقشه رادر ذهنش سبک و سنگین می کرد و همین ولدمورت را عصبانی می کرد. اما والدمورت کجا بود؟ او در تاریکی ناپدید شده بود، او فرار کرده بود. صدای ققنوس او را هراسان میکرد به همین خاطر آن جا را ترک کرد و تا ققنوس آنجا بود جاي ولدمورت آنجا نبود. و دامبلدور زرنگ تر از آنی بود که ولدمورت فکر می کرد. او هر جا بود ققنوس هم بود. ماموریت آن شب او به درستی انجام نشده بود چون ولدمورت فرار کرده بود اما او باید کاری می کرد، باید راهی می یافت. بايد به وعده اي كه داده بود وفا مي كرد. همه منتظر بودند. او مجبور بود به عهدی که بین خود و هری بسته وفادار باشد. و البته در تمام این سالها لحظه ای شک نکرد و با تمام توان ادامه داده ... زمان پایان این بازی همین شب بود دامبلدور به اطرافش نگاهی انداخت به امید این که اثری از ولدمورت ببیند اما وقتی او را نیافت با تمام قدرت فرياد كشيد..فريادي كه تن رو به لرزه در ميآورد. اما امیدی هم وجود داشت چون در همان لحظه صداي ديگري به غير از دامبلدور آن فضاي سنگين را شكست. و او کسی نبود جز همانی که دامبولدور منتظرش بود.
صدا با ضعف گفت: ببخشید پروفسور. تنونستم بکشمش. این صدای هری بود.


Soon we must all face the choice
between what is right and what is easy




تصویر کوچک شده


Re: داستان های سه کلمه ای!
پیام زده شده در: ۱۳:۱۹ شنبه ۱۲ آذر ۱۳۸۴

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
در همين هنگام دربار لرد والد مورت در زیر آسمان شب ظاهر شد و فریاد زد که آلبوس من عادت به شكست ندارم! الانم تو بازنده اي فکر می کنم تا الآن کسی توان شکست من را نداشته این طور نیست؟ دامبلدور با نگاه معنی داری به او فهماند که دارد اشتباه می کند سپس لبخند زنان گفت:هری پاتر جون بکشش. هری پاتر از گوشه ای تاریک ظاهر شد. چوبدستيش رو كشيد بيرون و وردی عجیب و نو زمرمه کرد .هفت پرتوي نور به رنگ هاي رنگين كمان ،درحالي كه نواري از اتش دور ان ها حلقه زده بود از چوب دستيش خارج شد. اما واکنش والدمورت بسیار سریع بود ...اون به اين راجتيها شكست نمي خورد!هری نگاهش را به دامبلدور دوخت، انگار منتظر شنیدن حرفی از او بود. چهره دامبولدور آرام بود ولي اين آرامش ، سكوت قبل از طوفان بود. انگار که والدمورت نیز این را می دانست. اما به روی خود نمی آورد. دامبلدور گفت:هري. هری با سرعت سرش را به طرف او چرخاند و با ذهن خوانی فهمید که ديگه وقت رفتنه . هری از این حرف او تعجب کرد اما اطاعت کرد. دامبلدور الكي كاري نميكرد. هر دو در يک آن ناپديد شدند. ولدمورت از این حرکت آن ها جا خورد و از خشم بر خود پیچید و نعره ای وحشتناک سر داد. اما دیر شده بود و هري و دامبلدور غيب شده بودند. والدمورت به طرف جسد بلاتریکس رفت. بالایش ایستاد و با غرور به آن خیره شد. کسی که معتقد بود بهترین خدمتگزار سرورش است آيا لوسيوس او را مجبور به نوشيدن مركب پيچيده كرده بود؟ باید لوسیوس را می یافت و به خاطر اين كارش اون رو مجازات مي كرد. فریادی هول انگیز کشید و سپس با انفجاری مهیب ناپدید شد لوسيوس زياد دور نبود. باید لوسیوس را می یافت. تا او را هم به سرنوشت بلاتریکس دچار کند ولی اتفاقی ناگهانی تمام اتفاقهاي آنشب را از یاد ولدمورت به کناری زد و آن اتفاق همان بود که ازش می ترسید! دیگر کاری از دست او بر نمی آمد. صدای ققنوس فضا را پر کرد. اون از ققنوس خاطره خوشي نداشت. صدای ققنوس همیشه سمبل شکست او بود. آوای ققنوس او را به جنون می کشاند تمام بدنش می سوخت. والدمورت به خود می پیچید. ناگهان اتفاقی افتاد که هیچ کس انتظارش را نداشت. والدمورت فرار کرد!!! به ناگاه فریادش در سکوت شب پیچید اما این فریاد به نجوایی تبدیل شد و در تاریکی گم شد. دوباره آرامش بر آنجا حاکم شد صدای دامبلدور آمد که با قدم های آرامش به آن جا نزدیک می شد. دامبلدور هميشه همه چيز رو به هم مي ريخت. والدمورت هم به همین دلیل از او می ترسید.همين آرامش دامبلدور هم حتي وحشت آور بود. دامبلدور هم چنان نزدیک می شد از چهره خونسردش مشخص بود که نقشه ای برای نابودی آن جادوگر شیطانی دارد. نقشه رادر ذهنش سبک و سنگین می کرد و همین ولدمورت را عصبانی می کرد. اما والدمورت کجا بود؟ او در تاریکی ناپدید شده بود، او فرار کرده بود. صدای ققنوس او را هراسان میکرد به همین خاطر آن جا را ترک کرد و تا ققنوس آنجا بود جاي ولدمورت آنجا نبود. و دامبلدور زرنگ تر از آنی بود که ولدمورت فکر می کرد. او هر جا بود ققنوس هم بود. ماموریت آن شب او به درستی انجام نشده بود چون ولدمورت فرار کرده بود اما او باید کاری می کرد، باید راهی می یافت. بايد به وعده اي كه داده بود وفا مي كرد. همه منتظر بودند. او مجبور بود به عهدی که بین خود و هری بسته وفادار باشد. و البته در تمام این سالها لحظه ای شک نکرد و با تمام توان ادامه داده ... زمان پایان این بازی همین شب بود دامبلدور به اطرافش نگاهی انداخت به امید این که اثری از ولدمورت ببیند اما وقتی او را نیافت با تمام قدرت فرياد كشيد..فريادي كه تن رو به لرزه در ميآورد. اما امیدی هم وجود داشت چون در همان لحظه صداي ديگري به غير از دامبلدور آن فضاي سنگين را شكست. و او کسی نبود جز همانی که دامبولدور منتظرش بود.
صدا با ضعف گفت:


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: داستان های سه کلمه ای!
پیام زده شده در: ۳:۰۵ شنبه ۱۲ آذر ۱۳۸۴

بیل ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۳ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۰۳ دوشنبه ۵ مهر ۱۳۹۵
از The Burrow
گروه:
کاربران عضو
پیام: 597
آفلاین
در همين هنگام دربار لرد والد مورت در زیر آسمان شب ظاهر شد و فریاد زد که آلبوس من عادت به شكست ندارم! الانم تو بازنده اي فکر می کنم تا الآن کسی توان شکست من را نداشته این طور نیست؟ دامبلدور با نگاه معنی داری به او فهماند که دارد اشتباه می کند سپس لبخند زنان گفت:هری پاتر جون بکشش. هری پاتر از گوشه ای تاریک ظاهر شد. چوبدستيش رو كشيد بيرون و وردی عجیب و نو زمرمه کرد .هفت پرتوي نور به رنگ هاي رنگين كمان ،درحالي كه نواري از اتش دور ان ها حلقه زده بود از چوب دستيش خارج شد. اما واکنش والدمورت بسیار سریع بود ...اون به اين راجتيها شكست نمي خورد!هری نگاهش را به دامبلدور دوخت، انگار منتظر شنیدن حرفی از او بود. چهره دامبولدور آرام بود ولي اين آرامش ، سكوت قبل از طوفان بود. انگار که والدمورت نیز این را می دانست. اما به روی خود نمی آورد. دامبلدور گفت:هري. هری با سرعت سرش را به طرف او چرخاند و با ذهن خوانی فهمید که ديگه وقت رفتنه . هری از این حرف او تعجب کرد اما اطاعت کرد. دامبلدور الكي كاري نميكرد. هر دو در يک آن ناپديد شدند. ولدمورت از این حرکت آن ها جا خورد و از خشم بر خود پیچید و نعره ای وحشتناک سر داد. اما دیر شده بود و هري و دامبلدور غيب شده بودند. والدمورت به طرف جسد بلاتریکس رفت. بالایش ایستاد و با غرور به آن خیره شد. کسی که معتقد بود بهترین خدمتگزار سرورش است آيا لوسيوس او را مجبور به نوشيدن مركب پيچيده كرده بود؟ باید لوسیوس را می یافت و به خاطر اين كارش اون رو مجازات مي كرد. فریادی هول انگیز کشید و سپس با انفجاری مهیب ناپدید شد لوسيوس زياد دور نبود. باید لوسیوس را می یافت. تا او را هم به سرنوشت بلاتریکس دچار کند ولی اتفاقی ناگهانی تمام اتفاقهاي آنشب را از یاد ولدمورت به کناری زد و آن اتفاق همان بود که ازش می ترسید! دیگر کاری از دست او بر نمی آمد. صدای ققنوس فضا را پر کرد. اون از ققنوس خاطره خوشي نداشت. صدای ققنوس همیشه سمبل شکست او بود. آوای ققنوس او را به جنون می کشاند تمام بدنش می سوخت. والدمورت به خود می پیچید. ناگهان اتفاقی افتاد که هیچ کس انتظارش را نداشت. والدمورت فرار کرد!!! به ناگاه فریادش در سکوت شب پیچید اما این فریاد به نجوایی تبدیل شد و در تاریکی گم شد. دوباره آرامش بر آنجا حاکم شد صدای دامبلدور آمد که با قدم های آرامش به آن جا نزدیک می شد. دامبلدور هميشه همه چيز رو به هم مي ريخت. والدمورت هم به همین دلیل از او می ترسید.همين آرامش دامبلدور هم حتي وحشت آور بود. دامبلدور هم چنان نزدیک می شد از چهره خونسردش مشخص بود که نقشه ای برای نابودی آن جادوگر شیطانی دارد. نقشه رادر ذهنش سبک و سنگین می کرد و همین ولدمورت را عصبانی می کرد. اما والدمورت کجا بود؟ او در تاریکی ناپدید شده بود، او فرار کرده بود. صدای ققنوس او را هراسان میکرد به همین خاطر آن جا را ترک کرد و تا ققنوس آنجا بود جاي ولدمورت آنجا نبود. و دامبلدور زرنگ تر از آنی بود که ولدمورت فکر می کرد. او هر جا بود ققنوس هم بود. ماموریت آن شب او به درستی انجام نشده بود چون ولدمورت فرار کرده بود اما او باید کاری می کرد، باید راهی می یافت. بايد به وعده اي كه داده بود وفا مي كرد. همه منتظر بودند. او مجبور بود به عهدی که بین خود و هری بسته وفادار باشد. و البته در تمام این سالها لحظه ای شک نکرد و با تمام توان ادامه داده ... زمان پایان این بازی همین شب بود دامبلدور به اطرافش نگاهی انداخت به امید این که اثری از ولدمورت ببیند اما وقتی او را نیافت با تمام قدرت فرياد كشيد..فريادي كه تن رو به لرزه در ميآورد. اما امیدی هم وجود داشت چون در همان لحظه صداي ديگري به غير از دامبلدور آن فضاي سنگين را شكست. و او کسی نبود جز همانی که دامبولدور منتظرش بود...


Soon we must all face the choice
between what is right and what is easy




تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.