هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: دفتر حمایت از حیوانات جادویی!
پیام زده شده در: ۱۰:۵۱ دوشنبه ۴ تیر ۱۳۸۶

گابلین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۳۶ شنبه ۲۶ خرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۲:۲۵ یکشنبه ۲۴ تیر ۱۳۸۶
از رویاها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 42
آفلاین
مک بون و کریچر که از رسیدن به دفتر بسیار خوشحالند یه نگاه پیروزمندانه به هم میکنن و با خوشحالی به سمت در سازمان به راه می افتند.
کریچر:من میدونستم ما موفق میشیم حقمون رو بگیریم.این حق ...
ناگهان یک جفت سم ناقابل میخوره تو شیکمش و پرتش میکنه عقب.
یه سانتور در حالیکه قیافه ی خشمگینی داره به کریچر و مک بون نگاه میکنه و میگه:برید ته صف ما هممون اینجا برای شکایت اومدیم هممونم خیلی شاکی هستیم.
کریچر در حالیکه به صف یک کیلومتری دفتر نگاه میکنه از فرط ناامیدی رو زمین میشینه.
مک بون:به جای اینکارا پاشو یه فکری بکن اگه بخوایم توی این صف وایستیم نیم قرن طول میکشه.
مک بون بعد از کیم فکر کردن میگه:آهان فهمیدم.
سپس رو میکنه به حیوانات و جانورانی که اونجا وایستادن و یه خرناس میکشه:وقت ناهاره منم خیلی گشنمه بزارید ببینم این جن مفلوک چه مزه ایه و حمله میکنه به سمت کریچر.
جک و جونورا که از دیدن این حمله وحشتزده میشن و همه با جیغ و داد صحنه رو ترک میکنن.
مک بون:حال کردی؟
کریچر در حالیکه به شدت از ضربه ی سم سانتور و جای پیچش پاهای مک بون مصدوم شده قادر به تکلم نیست.
مک بون:حالا بریم تو


ویرایش شده توسط دكتر فيلي باستر در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۴ ۱۱:۱۰:۴۱


Re: دفتر حمایت از حیوانات جادویی!
پیام زده شده در: ۲۰:۲۵ یکشنبه ۳ تیر ۱۳۸۶

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
مکبون و کریچر وارد آسانسور میشن ... اینبار کسی تو آسانسور نیست به جز دو تا موشک کاغذی با آرم وزارت که مخصوص انتقال پیام هاست ... موشک ها هم تا کریچ و مکبون رو می بینن فرار می کنند !
سر انجام مکبون و کریچر به طبقه دهم رسیدند. در طبقیه دهم انواع موجودات از گرگ و جن و پری و اژدها و مار و خرچنگ داشتند ایطرف و انطرف می رفتند. در گوشه ای یک جن کریه المنظر کز کرده بود و داشت گریه می کرد.
کریچر هم به سرعت به سمت اون رفت و با ادوارد جک روبرو شد. کریچر پرسید : « چی شده ؟ »
ادوارد جک جواب داد : « تو هافل این آدما من رو تو خوابگاهشون راه نمی دن ! می گن ورود جن ها و دیگر حیوانات و جانوران ممنوعه !!! »
کریچر گفت : « نگران نباش ... ما داریم میریم برای شکایت از دست آدما ... بهتره تو هم بیای ! »
سر انجام مکبون ، ادوارد و کریچ راه می افتند و از سالن های بزرگی که اژدها ها و غول ها و گراوپ ها و ... در حال عبور از اون هستن رد میشن تا اینکه به یک تابلو می رسند:
دفتر حمایت از حیوانات جادویی - بخش قضایی
شماره 10
سمت چپ ->


ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۳ ۲۰:۴۶:۲۶

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: دفتر حمایت از حیوانات جادویی!
پیام زده شده در: ۱۹:۵۴ یکشنبه ۳ تیر ۱۳۸۶

الیور وود قدیم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ دوشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۴۱ یکشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۴
از دور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 321
آفلاین
مکبون دستش را به طرف دکمه ی آسانسور دراز کرد . صدای زنگ دلنشینی به گوش رسید . شماره ی طبقات آسانسور ظروع به تغییر کرد :-2 ... -1 ...0
در آسانسور باز شد . ساحره ای با لباس زرد داخل آسانسور بود . مکبون و کریچر وارد آسانسور شدند . ساحره با دیدن آنها شروع به جیف کشیدن کرد :
- وای ... کمک کنید ... اینا می خوان به من صدمه بزنن .
در کمتر از چند ثانیه چند کاراگاه ویژه در محل حاظر شدند . مکبون و کریچربا قیافه های این شکلی به کاراگاها نگاه می کردند .

چند دقیقه بعد راه پله وزارت

مکبون و کریچر نفس نفس زنان وارد طبقه ی چهارم شدند . رو بروی آنها تابلوی بزرگی نصب شده بود که محل هر اداره را نشان می داد .
دفتر حمایت از حیوانات جادوئی سمت چپ - انتهای سالن

مک بون و کریچر به طرف انتهای سالن حرکت کردند . وقتی به اتاق حمایت از حیوانات رسیدند ، نوشته ای روی در خودنمایی می کرد :

دفتر حمایت از حیوانات جادوئی به طبقه ی 10 انتقال یافت ( در راستای رفاه حیوانات پرنده )


ویرایش شده توسط الیور وود در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۳ ۲۰:۱۸:۲۳

این روزها که می گذرد
شادم
این روزها که می گذرد
شادم
که می گذرد
این روزها
شادم
که می گذرد...

«قیصر»


Re: دفتر حمایت از حیوانات جادویی!
پیام زده شده در: ۱۹:۳۳ یکشنبه ۳ تیر ۱۳۸۶

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
با توجه به رزرو نیوت که ساعت ها ازش گذشته من پست میزنم!

----------------------------------
مکبون و کریچر با سرعت به طرف وزارت خانه میرفتند..آنها باید ابتدا در باجه ی تلفنی می ایستادند و از انجا به وزارت خانه میرفتند..این کار به دلیل امنیت بیشتر برای وزارت خانه بود تا مشنگ ها از وجود ان با خبر نشوند!البته وزارت زیر زمین قرار داشت و آن باجه آنها را به زیر زمین میبرد.

-خجالتم نمیکشند!این بلیز و تئودور از وقتی که مسوول این اداره شدند نه تنها از ما حمایت نکردند بلکه حقوق ما را بیشتر پایمال کردند.
-آره کریچ جوون!تازه دیروز میدونی چیکار کردند؟گفتند تمام حیواناتی که منوی مدیریت دارند رو از گردن باید برید..تازه 1000 گالیون هم به کسی که این گردن اون شخص رو ببره پیششون جایزه میدند..من جای تو بودم گردنمو میبردیم میبردم 1000 گالیون میگرفتم!

کریچر جوابی نداد و به پوزخندی پسنده کرد..آنها اینقدر به راهشان ادامه دادند تا به باجه رسیدند..

30 دقیقه بعد!ورودی وزارت خانه!

کریچر و مکبون از ورودی وزارت خانه گذشتند تا به حوض مخصوص رسیدند..کریچر دستی بر جیبش کشید و پولی در اورد و درون حوض انداخت!

-مرلین!این بلیز را بکش!
ناگهان پول از حوض بیرون پرید و خورد تو صورت کریچر!صورتش قرمز و بعد صورتی و بعد نارنجی شد و لبهایش به یکدیگر فشرده شدند.
-پولمو میزنی تو صورتم؟رسیدم انجمن مدیران،بلاکت میکنم..حالا ببین بدبختت میکنم!
بووووق!(برای کسانی که فکر کردند سانسور شده است متاسفم!چون این بوق کامیون از بیرون بود)

مکبون دست کریچر را گرفت و به زور او را از حوض رد کرد..حالا مقابل آنها آسانسوری زیبا،با نرده های آبی بود..آن دو نگاهی به هم انداختند و به طرف آسانسور رفتند!

------------------
با توجه به گفته پرفسور کوییرل که اش ویندر در کتاب نیست من به جای این شخصیت از مکبون استفاده کردم!


ویرایش شده توسط ایگور کارکاروف در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۳ ۱۹:۳۷:۰۱
ویرایش شده توسط ایگور کارکاروف در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۳ ۱۹:۳۷:۳۶
ویرایش شده توسط ایگور کارکاروف در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۳ ۱۹:۴۰:۰۷

بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین



Re: دفتر حمایت از حیوانات جادویی!
پیام زده شده در: ۱۶:۵۵ یکشنبه ۳ تیر ۱۳۸۶

نیوت اسکمندرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۶ سه شنبه ۱۴ فروردین ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۵۹ یکشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۶
از دور دست ....
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 198
آفلاین
ادامه داستان باب عزيز :

در همين هنگام بادراد ريشو در صف طويل مغازه لوازم يدكي بود كه نوبتش شد و به فروشنده گفت :
- سلام . من يه ژيلت مي خواس ...
ناگهان يه نفر آمد و او را به زمين انداخت و ريش هاي مصنوعيش پخش و پلا شد و گفت :
- چته ؟! نوبت من بود . بزن به چاك !
فرد ناسشناس مي گه :
- برو . تو يه جني . جنا كه ژيلت نمي خرن .
و بادراد با ريشهاي پخش و پلا شده و عصبي به سمت وزارتخونه مي ره كه از حقوقش دفاع كنه .
در خيابان به خط واحد نرسيد و هر چه ويد باز هم نرسيد و مجبور شد با دوچرخه يكي كه اون كنارا ول كرده بود حركت كرد و رفت .

....................................................................................................

در همين هنگام در پارك نياوران تهران :

ادوارد جك در صف تاب بازي بچه ها بود كه نوبتش شد و سوار آن شد و شروع كرد به پا زدن تا حركت كند ... ولي ناگهان يه دختر بچه مياد به سر مي زنه تو دماغشو و اون از پشت ميفته و دخترك با كمك مادرش تاب مي خورد . ادوراد كه ديد مادر دختره اونجاس هيچي نگفت و گريه كرد و به سمت وزارتخونه رفت . ولي تاكسي گيرش نيومد و مجبور شده با خط 11 برود ( پياده ) .

....................................................................................................

پي نوشت ( پ.ن ) :
من داستانمو زدم ايگور جان . اينم الان وياريش مي كنم .


ویرایش شده توسط نيوت اسكمندر در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۳ ۲۰:۵۷:۰۶


Re: دفتر حمایت از حیوانات جادویی!
پیام زده شده در: ۱۴:۵۶ یکشنبه ۳ تیر ۱۳۸۶

باب آگدنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۸ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۳۹ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۹۰
از گروه همیشه پیروز گریفیندور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 527
آفلاین
چه موضوع جالبی.یکم به سازمان ملل هم میخوره.
--------------------------------------------------------------
امروز بر خلاف همه شنبه ها،روزی آفتابی بود.
اش برای خرید به یکی از فروشگاهای شهروند رفته بود تا کمی موش سرخ شده آماده بخره.
اش:ببینم...این که دستماله...اینجاهم لوبیا هست..اینم که مرغه آها اینجاست.یکدونه هم بیشتر نمونده.چه شانسی!!
بعد هم موش رو گرفت و تو سبدش انداخت.همین طور که به طرف حسابداری!!میرفت یکی بهش تنه زد و سبدش رو انداخت.
اش:چی..چیشده..هویی جلوتو نگاه کن.
فرد ناشناس:این موش ماله منه.
اش:من اول گرفتمش
__ تو یک حیوونی.وقتی یک آدم اینجاست، یک حیوون نمیاد چیزارو بگیره.مخصوصا چیزایی رو که یک دونه بیشتر نیست.
---------
در همون زمان مک در نوبت سلمونی ایستاده بود و بعد 24 ساعت بالاخره نوبتش شده بود.
ولی یک آدم رفت و نشست رو صندلی.
مک بون:من نو نوبتم.نوبت منه!!
__ من یک آدمم برو کشکتو بساب.یوهاااا
-------
مک و اش که هر دو عصبانی شده بودن تصمیم میگیرین یک کاری بکنن کهدیگه کسی تفرقه بینشون نذاره.ولی چی؟؟؟؟


ویرایش شده توسط باب آگدن در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۳ ۱۵:۱۷:۲۶
ویرایش شده توسط باب آگدن در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۳ ۱۵:۱۹:۲۶



Re: دفتر حمایت از حیوانات جادویی!
پیام زده شده در: ۱:۳۳ سه شنبه ۲۹ خرداد ۱۳۸۶

کالین کریوی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۳۵ چهارشنبه ۴ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۱:۰۵ چهارشنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۸۷
از لندن-یه عکاسی موگلی نزدیک کوچه دیاگون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 704
آفلاین
همانا من سوژه را شهيد نکردم...و اصلا خبر ندارم چه کسي غول را کشت!...و همانا ما با آژدها صحبت مي نموديم نه غول!
---------------------------------------------------
لارتن:اهم يعني من غولو نکشتم؟
کالين:نه!
لارتن:پس اين عزا داري واسه چيه؟
کالين:فيلم برداريه تلويزيون داره سريال جديد هفت شب گريه کنيد که صواب داره رو مي سازه!
سينيسترا:يعني غول من زنده است؟...غولي جون من زنده است؟...هوووم اگه رسات ميگي بگو کجاست!!!
کالين:هوووم ...خوب ...ببين!
لارتن:من بگم! من بگم؟
سينيسترا:بگو
لارتن:چيو؟
سينيسترا:خوب هموني که ميخواستي بگيو!
لارتن:آها نارنجي را به خاطر بسپار...غول مردني است!
سينيسترا:حالا اين چه ربطي داشت؟
لارتن:خوب ببين رنگ نارنجي چقدر خوبه هيچوقت گم نميشه!!الان غول تو گم شده!
سينيسترا:شما ها غول منو مريض کردين حالا مي گين گم شده؟
کالين:اهم...همانا...غول رو مسموم نکرده...يک آژدها مسموم شده!
سينيسترا:همين الان بگيد غول من کجاست وگرنه اين دختره با آبنبات چوبيشو مي کشم!
ليلي:در حالي که از ترس شديد از مرگ مثل طلسم آفتابه اي کالين روش اثر گذاشته بود سريع آبنبات چوبي رو ترک کرد و گفت:هوووم کدوم دختر؟
سيني:تو رو!
ليلي:اما من که آبنبات نمي کشم؟
سيني:بايد آزمايش بدي!و سريع دارد زد آزمايشيوس!
...يه دقيقه بعد...
سيني :اما تو که خونت پاکه!
ليلي:خوب راستش من از اولشم هيچوقت نکشيدم فقط فکر ميکردم کلاس داره هميشه با خودم حمل ميکردم...اگه معتاد بودم که پسرم هري اينجوري شجاع نمي شد که!
سيني:من اين حرفها حاليم نميشه!غول من کجاست وگرنه همين دختره بدون آبنبات چوبيو مي کشم!
ليلي:رفت طرف جنگل ممنوعه!
سيني:از کجا معلوم!!! شما ها هم بايد با ما من بياين...راه بيفتين...اول کالين پشتش لارتن... و پشتشم ليلي ميره!
کالين:مگه خانوما مقدم نيستن؟
سيني:فضولي موقوف!خوبه خودت مرد آسلامي ها...نکات آسلامي بايد رعايت بشه...راه بيافتين!
پس همه به سوي جنگل ممنوع به راه افتادن(اينم سوژه ادامه بديد )


ویرایش شده توسط کالین کریوی در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۹ ۲:۲۰:۰۵

هوووم امضاي آفتابه اي بسته!
[b][color=996600]
بينز نامه
بيا يا هم به ريش هم بخنديم...در سايتو واسه خنده ببنديم
بيا تا ريش ها ب


Re: دفتر حمایت از حیوانات جادویی!
پیام زده شده در: ۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۸۶

پروفسور سینیستراOld


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۲ چهارشنبه ۲۷ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۴۳ یکشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۱
از وقتی ایرانسل اومده!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 256
آفلاین
ادامه پست لارتن

--------------------------------------------

چند روز بعد....

جلوی دفتر حمایت از موجودات جادویی یک پارچه سیاه زده شده است و اسکاور و سینیسترا و چارلی و هرمیون و بعد از همه ی آنها هگر ایستاده اند و به مهمان ها خوش آمد می گویند.صدای نوحه و عزا از توی اتاق می اید و صدای چند حیوان که به سر و کله ی هم می زنند.( خب عزداری یک غوله!می خوای بابای من پاشه بیاد ؟!حیوونا میان دیگه!)

وزارتخانه پر شده از اعلامیه های فوت غول :

تصویر کوچک شده


---------------------بازداشتگاه--------------

لارتن با دلخوری می گوید: همش تقصیر این کالینه!اون مجبورم کرد بیام و سوژه اشو رو شهید کنم! من قاتل نیستم!من اون غولو نکشتم!

لیلی هم سرش را به علامت تایید تکان دادو گفت:آره ، همش تقصیر خودشه!البته تقصیر لارتنم هست که سوژ ه ی آبنبات چوبی را دوباره پیش کشید!

کالین با این حالت همچنان به سوهان کشیدن ناخن هایش پرداخت به گونه ای که اصلا" از کرده ی خود پشیمان نیست! رو به دو نفرشان کردو گفت:
- بچه ها این یه کار گروهی بوده...کشتن غول...ما برنامه های دیگه ای رو در دست اجرا داریم...باید ریم و سوژ هه ای اونجا رو هم شهید کنیم....

در همین زمان سینیسترا وارد سلولشان می شود و سه تاظرف نون و آب ( به اندازه ای که فقط نمیرن!) جلوی آنها می گذارد.

-سوژه ی منو شهید می کنید...موهاهاهاهاها...

کالین و لیلی و لارتن به این حالت تصویر کوچک شده دچار تحول می شوند و در تصمیم کبری وار!! دیگر دست به شهید کردن سوژ های نمی زنند!


ـ «خدا را دیدی؟»

ـ «خدا؟… دیوانه شده­ای؟… کجا ست؟»

ـ «همین که می­پرسی «کجاست؟»، یعنی نخواهی دید!… بگذریم!…»


Re: دفتر حمایت از حیوانات جادویی!
پیام زده شده در: ۲۱:۱۰ چهارشنبه ۱۶ خرداد ۱۳۸۶

نیوت اسکمندرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۶ سه شنبه ۱۴ فروردین ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۵۹ یکشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۶
از دور دست ....
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 198
آفلاین
جدا از پست ديگران / مأموريت براي سازمان شوراي امنيت ( سازمان ملل متحد )
-------------------------------------------------------------------------------------------
مأمور : نيوت اسكمندر
مأموريت : ايجاد برابري فكري و حقي بين انسانها و حيوانات در سايت

شرح انجام مأموريت :
نيوت وارد سازمان حمايت از موجودات جادويي شد و به سمت اتاق شماره ي 1 رفت و در آن را باز كرد و گفت :
- سلام هدويگ . چه خبر ؟؟؟
هدويگ گفت :
- هيچي . خيلي به حيوونا تو سايت گير يم دن . كوئيرل براشون خيلي تبعيض قائل مي شه .
نيوت اخم هايش را در هم كشيد و گفت :
- چي ؟؟؟ پس همين الان بايد يه لايحه براي وزارتخونه بفرستيم , و رسيدگي كنيم تا اينكه حيوانات و انسانها را در سايت با هم برابر بدانند . براي اين كار حتي با كوئيرل و پاتر هم مي جنگم . خب هدويگ جان يه برگه كاغذ بگير و بنويس ...
هدويگ گفت :
- الان ؟؟؟
نيوت گفت :
- آره . پس چي ؟؟؟ اگه الان نديم ديگه وقت براي صرف روش نداريم .
هدويگ آهي كشيد و گفت :
- باشه .
نيوت گفت :
- يادت باشه يه اعلاميه توي پيام امروز و يك خبر توي شبكه جادوگر تي وي پخش كنيم كه اينكارمونو تبليغ كنيم . خيلي خوب مي شه . اووقت جوامع جادوگري هم از اينكار ما مطلع مي شوند و براي به تحقق پيوستنش به ما مي پيوندند .
هدويگ سرش روي كاغذ بود و چيزي مي نوشت و گفت :
- خب ادامش .
نيوت گفت :
- واقعا كه حقتونه بين و شما و انسانها فرق بذارن . اينا رو كه نبايد بنويسي . بايد يادت بمونه بعدا انجام بدي . اونو بذار كنار و بنويس .
هدويگ كاغذ پوستي را كنار گذاشت و يكي ديگر برداشت و گفت :
- بفرماييد .
نيوت شروع كرد به صحبت :
نقل قول:
بسم الريش المرلين
با سلام خدمت وزير سحر و جادو و تبريك ايام ولادت حضرت مرلين . خواستار ايجاد لايحه اي بين المللي در جوامع جادوگري بودم . خواستارم را بدون حاشيه روي مطرح مي كنم ; فرق نگذاشتن بين انسانهاي جادوگر و حيوانات جادويي .
مي دانم كه ايجاد چنين وضعي در جوامع جادوگري سخت است , زيرا انسانها به فرق گذاشتن بين انسانها و حيوانات عادت كرده اند ولي با پيگيري , مصرت ( از اصرار مياد ) و كمك شما مي توانيم چنيني لايحه يا را بين جوامع جادوگري برپا كنيم و همگي با حيوانات زندگي راحت داشته باشيم .
يك درخواست ديگري هم داشتم . مي خواستم اگر برايتان مقدور است فرق گذاري و تبعيض بين حيوانات و انسانها را ممنوع كنيد .

به اميد مرلين با زندگي راحت و جوامعي آزاد و بدون فرق گذاري رندگي كنيم .


. خدمتگذار شما نيوت




نيوت گفت :
- ممنون هدويگ جان .
هدويگ گفت :
- قابلتوو نداره . تو دارين براي من زحمت مي كشي . بعد از من تشكر مي كني ؟؟؟ كاري نداري ؟؟؟
نيوت گفت :
- نه . فقط راستي . اون خبر و آگهي يادت نره . خداحافظ .
هدويگ گفت :
- خدا حافظ .
و از جايش بلند شد و به سمت در رفت و آن را باز كرد و از آن خارج شد و به آرايم در را بست . نيوت با خود گفت :
- آخيش . اين هم از مأموريت . به اميد مرلين كه قبول بشه . برم ديگه اينو به دست وزير بدم ...


ویرایش شده توسط نيوت اسكمندر در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۱۶ ۲۱:۱۹:۰۹


Re: دفتر حمایت از حیوانات جادویی!
پیام زده شده در: ۱۷:۵۵ چهارشنبه ۱۶ خرداد ۱۳۸۶

لارتن کرپسلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۲ دوشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۰۲ شنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۲
از یو ویش!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 471
آفلاین
کالين:خيلي

لارتن:
- یعنی از ولدی هم بیشتر!؟
کالین:
- بچه جون ولدی کجاش خفنه! خفن ندیدی تا حالا! الان وقتی گراپی منو ببینی می فهمی خفن کیه!.... اه! این دختره هم که نیومد.... برم ببینم کجا مونده؟

بدین ترتیب کالین از زیرزمین مخوف وزارتخونه خارج می شه و با صحنه ای بس ارزشی روبرو می شه!
لیلی در جمع خبرنگارا محاصره شده بود و خبرنگارا داشتن باهاش مصاحبه می کردن!

خبرنگار:
- اهم! نظر شما درباره عملیات امروز چیه و اصولا شما چه نقشی توش داشتین!؟
لیلی:
- خب! من.... منو که همه می دونن! اگه منو نمی شناسی، باید بگم که من خیلی خفنم! یعنی اصلا اومدن منو دیدن کلمه خفنو اختراع کردن! پس زود بگو اسمت چیه، اسم مستعار، جزء کدوم گروه و دسته و ..... اهم یعنی اشتباه شد! اینا رو نباید الان می گفتم نه؟..... کلا آره دیگه من خیلی خفنمو اینا! .... اصلا شما لباسمو ببینین! پوتینمو ببینین! جان من شبیه بازیگرای این فیلم خفنا نشدم؟ اصلا یه دقیقه وایسین!.....
بعد دستشو کرد تو جیبشو.......
- آها اینجاست! الان نگاه کنین من با این آبنبات چوبی چقدر خفن می شم! ...... آقا تو....آره آره تو! عکاس خبری هستی؟ ببین در حالی که دودو می دم بیرون عکس بگیر ازم!

لحظاتی بعد.....

جمعیت خبرنگاران بصورت دوان دوان به طرف شخص آفتابه به دستی می دویدند که او هم به نوبه خود به دنبال دختر مو قرمز بود و به صورت مسلسل وار به طرف او طلسم آواداکداورا می فرستاد!

=====================================
خب! به سلامتی سوژه به قهقرا رفت!(اگه قهقرا رو غلط نوشتم گیر ندین! من در حد اکابر خوندم!)


نارنجی رو بخاطر بسپار!

طنز نویسی به موجی از دیوانگی احتیاج داره...

چه کسی بود صدا زد : لارتن!؟







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.