هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۴:۱۶ شنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۸

پروفسور پومانا اسپراوت old56


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۷ چهارشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۵:۴۳ جمعه ۲۳ دی ۱۳۹۰
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 103
آفلاین
داشتم در تاريكي شب راه مي رفتم.نمي دانستم اصلا چي كار مي خواهم بكنم و همينجوري راه مي رفتم.

در وسط راه سر و صدايي شنيدم كه شبيه همشون به جيغ و داد بود.رفتم جلو ببينم چه اتفاقي رخ داده است.آن صداها از پشت ديوار ميومد.

سرم را آنور ديوار بردم كه ييهو طلسم سبزي به طرفم آمد.سريع سرم را كشيدم و آن طلسم موي دماغم را سوزاند

به قيافه ي اينجوري به كسي كه طلسم را به طرفم فرستاده بود نگاه مي كردم و يك لحظه نگاهم به آلبوس دامبلدور بزرگترين جادوگر دنيا افتاد.

كارگردان:بزرگترين جادوگر دنيا لرد سياهه
نويسنده:مثل مرگخوار ها حرف مي زني مي خواي نشونت بدم كي بزرگترين جادوگر دنياست
كارگردان:نه مرسي


خودم را به داخل صحنه بردم و به كمك آلبوس دامبلدور رفتم كه داشت با چهار تا جادوگر مي جنگيد رفتم يكي را بيهوش كردم وآلبوس دومي را بيهوش كرد رفتم جلو تا با سومي بجنگم در زير نقابش صورتش معلوم بود. او كسي نبود جز لرد ولدمورت

در اين زمان آلبوس چهارمين مرگخوار را بيهوش كرد تا به كمك من بيايد ولي ديگر دير شده بود نور سبز رنگي به هوا برخواست و فرياد موسوي در هوا پيچيد پيكر تابناك من در هوا رفت و از پشت به زمين خوابيدم و چشمانم در هوا چرخيد

كارگردان:


دیدگاه هر کس نشان


Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۶:۰۴ پنجشنبه ۲۵ تیر ۱۳۸۸

گودریک گریفیندورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۶ پنجشنبه ۲۶ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۵:۴۹ پنجشنبه ۲۰ اسفند ۱۳۸۸
از دل تاريكي ها
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 302
آفلاین
به سرعت در جنگل ممنوعه قدم برمي داشتم . به سمت فضايي مي رفتم كه چندين سال پيش هري ستگ بازخوان ارواحش را اداخته بود .

من آن سنگ را براي برگرداندن عشقم نياز داشتم . آن را مي خواستم تا چراهايي را كه چندين و چند سال بايد مي پرسيدم ولي نپرسيدم را از او بپرسم .

به اين دليل بود كه در زير درختان بلند و فضاي تاريك مي دويدم ، به اين دليل بود كه از روي ريشه هاي سر از خاك در آورده مي پريدم . تاريكي ها را پشت سر مي گذاشتم وفقط به سمت نور عشقم حركت مي كردم .


در بين راه تكه فلزي براق به شدت توجه من را به خود جلب كرد. خم شدم و آن را از روي زمين برداشتم ، خاكي را كه رويش نشسته بود را تكاندم تا به درستي به آن نگاه كنم .
آن همان اسنيچ هري بود كه دامبلدور سنگ را درون آن براي هري به ارمغان گذاشته بود .

با اين نتيجه سنگ حتما در همان نزديكي ها بود ، ديگر سريع نمي رفتم و قدم هايم را اهسته و ارام بر مي داشتم تا به درستي اطراف را بكاوم .

درحال بررسي كردن محيط بود كه سنگ را پيدا كردم ، باورم نمي شد . سنگ در جلويم است . خود خودش بود و با همان نشان مخصوص .

ان را برداشتم و در مشتم فشردم ، با تمام عشقم به هلگا قيافه ي او را مجسم كردم و خواستار احضار روح او شدم كه ناگهان احساس كردم خنكاي مطبوعي در حال پيچيدن به دور من است .
فهميدم كه روح او آمده است ، چشمانم را باز كردم تا دوباره قيافه اش را ببينم .

روح بلوريني كه جلوي من ايستاده بود لبخندي به من زد و گفت :

- مشترك مورد نظر در دسترس نمي باشد ، نو ريسپانس تو پيجينگ .


---
پ.ن :


[color=0000FF][b]" - خوش به حالش رفته تو آسمون پيش خدا !!!
دست كوچكش كه در دستانتم بود محكم فشردم و پرسيدم :« كي ؟!»
با انگشت


Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱:۵۴ یکشنبه ۷ تیر ۱۳۸۸

روونا ریونکلاو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۹ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۲:۱۱ دوشنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۹۱
از ل مزل زوزولـه .. گاو حسن سوسولـه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 553
آفلاین
بوق .....

آنچه گذشت :
تق ... در با شدت باز شد...
مردي جوان ، بيست و چند ساله ، خوشرو ، خوش لباس اما سياه پوش وارد مغازه شد . يك عصاي زينتي با دسته اي شبيه سر مار را در دست داشت كه خاطره ها را به نوزده سال قبل و ماجراي لرد سياه سوق مي داد .

خاطره ها همينطور در ذهن هري مرور مي شد . باسيلسك از پشت سر او مي آمد . ماه كامل بود . هري بسمت ديوانه سازها خيز برداشت . ماه مستقيما نور خود را به يك قبر منعكس مي كرد . هري فرياد زد اكسپكتو پاترونوم . سنگ قبر منفجر شد . مردي سياه پوش به قبر نزديك شد و از داخل قبر چيزي برداشت . چيزي شبيه يك عصا ، يك عصاي مار نشان . مادرش در آينه براي او دست تكان مي داد . مرد سياه پوش پوزخند شريرانه ي خود را متوجه هري كرد . هري از خواب پريد...

چشمانش را بست و مغزش را از تمامي افكار خالي كرد ، تمايل عجيبي به آن مرد پيدا كرده بود .
لبخند مرد سياهپوش به خنده هاي شيطاني تبديل شد . قاه قاه مي خنديد و با عصا به تكه ي شكسته ي سنگ قبر افتاده روي زمين اشاره مي كرد .
هري جلو رفت و در كنار سنگ نشست ؛ با دقت به اسم حك شده روي تكه سنگ نگاه كرد .
روي آن نوشته شده بود: لرد ولدمورت . مرد سياه پوش با صداي بلند فرياد زد : شيطان بازمي گردد .
و هري دستش را از صداي مرد و فريادهاي بلند جيني كه او را صدا ميزد به درون گوشش فرو كرد .

و حالا ادامه ي داستان

جيني : هري ... هري ... چت شده ... هري ...
هري بدون هيچ حرفي ايستاد ، عينكش را برداشت و به سرعت از اتاق خارج شد . جيني به دنبال او دوان دوان .

-هري داري كجا ميري ؟
-دارم ميرم پشت بام يكي از اون جغداي فسقلي رو بيارم .
-هري چي شده /
-هيچي . فقط مي خوام يه نامه بفرستم .
هري به ياد آورد كه هنوز نامه را ننوشته است . اما انگار چيزي در جيبش سنگيني مي كرد . دست در جيبش فرو برد و پاكت را آرام بيرون آورد . نمي دانست آن نامه چه بود . نمي دانست محتوي چه بود . يكي از جغذها را از سر گرفت و نامه را به پايش بست و در حاليكه جغد ، مظلومانه به او نگاه مي كرد او را به آسمان پرتاب كرد .
يعني آن نامه چه بود ؟ چه كسي آن را در جيب او قرار داده بود . آيا هري كاري را كه انجام داده بود را فراموش كرده بود ؟

اينها سوالاتي است كه در قسمت بعد مشاهده ...
آهاي بوقي ... بسه ديگه چقدر حرف ميزني . بابا فيلم تموم شد .
- خب بينندگان عزيز دارن دوربينو خاموش مي كنن يا بهتره بگم پرده ها رو جمع مي كنن ما ديگه بايد...

... كروشيو ...

برنامه بعدي : حمله ولدمورت براي پس گرفتن كلاه گيسش از محفليون .


....:::: رووناي عزيز تولدت مبارك ::::....


»»» ارزشـی متفکــر «««
.
.
.

باید که شیوه ی سخنم را عوض کنم!
شد..شد! اگر نشد دهنم را عوض کنم!!

I have updated a new yahoo account, plz add the last one!


Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۷:۰۳ شنبه ۶ تیر ۱۳۸۸

پروفسور گرابلی پلنک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۹ سه شنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۴۰ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
از این به بعد آواتار فقط مردونه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 621
آفلاین
عرررررر....عرررررر

- مبارک باشه به دنیا اومد.

- سالمه؟

- بعله...سالمه سالم، یه پسر کاکل زری، امشب هم شب چهاردهه. عجب شب تولدی.

- این چرا شکل گرگ شد؟ جِِِِیـــــــــــــــــــــــغ

و به این ترتیب پسری مهربان و دلسوز، پایبند و معتقد به اعتقاداتش... کسی که هیچ کس از او ناراحت نیست پا به این جهان گذاشت.

نوزده سال بعد

امسال به مناسبت همون روز جشن میگیریم. هوررررا

ریموس لوپین تولدت مبارک



[color=FF0000][b]پس قدم قدم تا روشنايي از شمعي در تاريكي تا نوري پر ابهت و فراگير!
ميجنگيم تا آخØ


Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۳:۳۳ یکشنبه ۳۱ خرداد ۱۳۸۸

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5468
آفلاین
مردی با لباس چزمی بلند ، ریش درازی که به رنگ سرخ آتشین بود در آستانه ی در ایستاده بود.

ابتدا ایستاد و نگاهی به پشت سرش انداخت ، میدان گریمولد مثل همیشه نبود. به نظر در سکوت سنگینی فرو رفته بود ... اما چرا در این روز؟

آهی کشید و وارد خانه شد ، در را پشت سرش بست و به سمت آشپزخانه رفت. جایی که همیشه اعضای محفل ققنوس در آن گرد هم می آمدند.

پشت در ایستاد ، نفس عمیقی کشید و به چیزهایی که در پشت آن در انتظارش را می کشیدند اندیشید. با خود فکر کرد:

« وقتی درو باز کردم ، با یه آشپزخونه ی تاریک رو به رو میشم که بلافاصله روشن میشه و محفلیون منو تشویق میکنن و تولدمو بهم تبریک میگن ... اوهوم! »

با این فکر در را باز کرد و وارد شد. همان طور که فکر کرده بود آشپزخانه تاریک بود ، اما با ورود او تغییری در آن حاصل نشد.

« پس کجا بودند؟ یعنی روز تولد او را ، موسس گروه گریفندور را فراموش کرده بودند؟ »

با ناراحتی نگاه دیگری به آشپزخانه انداخت و از آنجا خارج شد. تصمیم گرفت قبل از خارج شدن نگاهی به سالن بالا بیندازد.

آهسته از پله ها بالا رفت ، صدای غیژ غیژ پله ها را زیر پایش می شنید.

بالاخره به در سالن رسید ، در را باز کرد. همه جا تاریک بود ، تاریک تاریک. هیچ کس در خانه نبود ، روز تولدش بود انتظاری بیش از این داشت.

خواست برگردد و از آن جا خارج شود که ناگهان چراغ ها روشن شدند و فریاد شوق افراد حاضر در آنجا به هوا برخاست.

هیچ کس تولد او را فراموش نکرده بود ، حال لبخندی زد و با خوش حالی به سمت اعضای محفل رفت تا با آن ها به ادامه ی جشن بپردازد.


تولدت مبارک گودریک گریفندور




Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۳:۰۰ یکشنبه ۳۱ خرداد ۱۳۸۸

گودریک گریفیندورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۶ پنجشنبه ۲۶ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۵:۴۹ پنجشنبه ۲۰ اسفند ۱۳۸۸
از دل تاريكي ها
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 302
آفلاین
نمايش بودن يا نبودن !!!


پرده ي سوم

گريفيندور :آه بودن يا نبودن مسئله اين است .
روح : ا..ا..ا....ا پق!

گودريك (ازجا مي پرد) : دهانت شكسته باد! من را ترساندي . تو چه كسي هستي؟
روح : ا..ا..م ...ن..رو...حم...اا.

گودريك : آن را كه نيك مي بينم . مثل انسان لب بگشا تا حرفت را گوش كنم .
روح : اي پسر كودن ! من روح باباتم ! دايي تو زوركي ريق رحمت رو تو گوشم ريخت .

(درهمين لحظه دايي گودريك وارد مي شود).

دايي : آه اي خواهرزاده ! آيا از ديدنت خوشحال همي باشم ؟
(روح ناگهان به دايي حمله كرده و خرخره او را مي جود و خونش بر صورت گودريك مي ريزد . در همين لحظه روونا ريونكلاو دختر دايي گودريك وارد مي شود.)

گودريك : آه اي روونا من در غم فراق تو چه نالان بودم . آيا انسان بايد تسليم شر شود يا با شجاعت با آن مقابله كند ؟

ريونكلاو : جـــــــــــــــــــــيـــــــــغ!! خفه شو قاتل !
(يك شيشه از جيبش در مي آورد و آن را روي صورت گودريك مي ريزد )

گودريك : (مانند شير نعره اي از درد مي كشد) افريته ! سوختم ! اين اسيد رو از كجا آوردي ؟ چشمانم كور شد .
روونا : از همان بشكه اي كه مادر خود و پدر من را به ان رهنمون كردي . حال تا من شامم را بخورم در كوري و سوزش بمير .

(روونا از صحنه خارج مي شود).

گودريك : برو بخور كه در آن هفت شيشه معجون مرگبار حل نموده ام . با قاشق اول ، دل و اندرونت پاره مي شود .آه اي رووناي نازنين احمق بيچاره .


(پرده ها مي افتد)


ویرایش شده توسط گودریک گریفيندور در تاریخ ۱۳۸۸/۳/۳۱ ۱۳:۲۶:۲۴

[color=0000FF][b]" - خوش به حالش رفته تو آسمون پيش خدا !!!
دست كوچكش كه در دستانتم بود محكم فشردم و پرسيدم :« كي ؟!»
با انگشت


Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۲۰:۰۱ پنجشنبه ۱۴ خرداد ۱۳۸۸

گودریک گریفیندورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۶ پنجشنبه ۲۶ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۵:۴۹ پنجشنبه ۲۰ اسفند ۱۳۸۸
از دل تاريكي ها
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 302
آفلاین
جيمز در كنار گودريك به جاده اي مي نگريست كه چند ماه پيش پسرك مو قرمز از همان جاده پا به سوي نيستي نهاد و رفت .
گودريك با اشتياق به جاده اي كه پشت سر جيمز قرار داشت نگاه مي كرد كه متوجه شد نواده اش رداي او را مي كشد .
با آرامش خم شد روي دو زانو نشست تا هم قد جيمز كوچولو شود .

- گودريك ،چرا پسردايي رفت ؟
گودريك آهي كشيد و گفت :
- اون رفت چون اينجا ديگه نيازي بهش نداشتن .
- مگه اينجا نيازيه ؟
- نه ولي اون اينجوري فكر مي كرد ، به نظرش اينجا ديگه نمي خواستنش ، دوستش نداشتن ، مي خواستن كه اون بره .
- خب آخه چرا؟
- براي اين كه با افكارش مخالف بودند ، اون وقتي كه مي گفت خاموش كنيم چراغ ها ،در سياهي چراغ ها شواليه مي شد . شواليه ي تاريكي .
- ولي اون سفيد بود ، يه سفيد اصيل
- جيمز ،عزيزم هميشه بدون تاريك ترين زمان شب قبل از سپيده ي صبحه .
- ولي اون بايد برگرده ، بايد بياد پيش من ، من هوگو رو مي خوام !!

- جيمز ، اون ديگه نيست كه بگه چه كسي بود صدا زد هوگو ؟!
- يعني ديگه نمي ياد ؟
- چرا مياد ، ولي از دل تاريكي ها ، از توي آسمونا و اون برگشته ، ولي ديگه نمي خواد هوگو باشه ، ديگه نمي خواد اون افكار رو داشته باشه . اون الآن پيش ماس ، ولي يكي ديگه شده .
با اين آخرين جمله ي گودريك جيمز آرام شد و ديگر هيچي نگفت .
در صورتش شعفي پيدا بود از برگشتن هوگو . معلوم بود كه آن دو چقدر همديگر رو دوست دارند .

و آن دو تا غروب در همان جا ماندند و در تنهايي شفق راهي را نگريستند كه بي شك براي پسرك مو قرمز راه بازگشتي نبود .


[color=0000FF][b]" - خوش به حالش رفته تو آسمون پيش خدا !!!
دست كوچكش كه در دستانتم بود محكم فشردم و پرسيدم :« كي ؟!»
با انگشت


Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۷:۵۶ یکشنبه ۳ خرداد ۱۳۸۸

گودریک گریفیندورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۶ پنجشنبه ۲۶ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۵:۴۹ پنجشنبه ۲۰ اسفند ۱۳۸۸
از دل تاريكي ها
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 302
آفلاین
در بلندي ها ،پسرك مو قرمز .
دورها گم ،سطح ها شسته و نگاهشان سنگين تر از شب
رو به او بود .

دست هايش ،ساقه ي سبز پيامي را مي داد به من
و سفالينه ي ،با نفس هايش آهسته ترك مي خورد
و تپش هايش مي ريخت به دل هاي سنگ .

از نوشيدني كره اي ديرين ،شن هاي ويلاي صدفي عشق در رگ هايش
ولعال مهتاب ، روي رفتارش .
تو شگرف ،از ناشناختنش و شگرف از گمشدنش

فرصت سبزحيات ، به هواي خنك كوهستان مي پيوست .
سايه ها برمي گشت .
و هنوز ،در سر راه نسيم ،
اشك هايش را مي ريخت بر روي خاك ،
و تشكيل شدن بر روي خاك از فراموشي و بي معرفتي .


ویرایش شده توسط گودریک گریفندور در تاریخ ۱۳۸۸/۳/۳ ۱۸:۱۵:۴۲

[color=0000FF][b]" - خوش به حالش رفته تو آسمون پيش خدا !!!
دست كوچكش كه در دستانتم بود محكم فشردم و پرسيدم :« كي ؟!»
با انگشت


Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۰:۵۴ چهارشنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۸۸

گودریک گریفیندورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۶ پنجشنبه ۲۶ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۵:۴۹ پنجشنبه ۲۰ اسفند ۱۳۸۸
از دل تاريكي ها
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 302
آفلاین
پسرك مو قرمز فراموش شده مي گفت :
-« جنگ و بيماري دو عامل فروپاشي انجمن هاس .»
راست هم مي گفت ، خودم ديدم كه چطوري جاه طلبي ها كه از نظر من همون بيماري هستند باعث جدايي چند تن از بچه هاي خوب يك انجمن شد .
چطور جنگ داخلي كه بين يه سري ها اتفاق افتاد باعث شد كه مدت ها دعواها بشه .
اين به اون گير بده ، اون به اين گير بده كه تو چرا مسئولي ؟
و اون چرا اين كار رو كرد ؟

پاره پاره شدن كاغذ زيبايي
پرو خالي شدن كاسه ي عبرت از باد


ولي اينا واسه ما عبرت شد ، واسه ما درس شد كه ديگه دنگ همو واسه خودخواهي خودمون نزنيم .
انجمني مذكور رو قوي تر ادامه بديم و ديگه خبري از جنگ و بيماري پسرك موقرمز فراموش شده نباشه .


بدرآ،بي هدفي مرا بياگن ،زادگاه جديد بي آغازم شو .
نزديك آي،تا ما سراسر «ما» شويم .


[color=0000FF][b]" - خوش به حالش رفته تو آسمون پيش خدا !!!
دست كوچكش كه در دستانتم بود محكم فشردم و پرسيدم :« كي ؟!»
با انگشت


Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۴:۴۵ سه شنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۳۸۸

گودریک گریفیندورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۶ پنجشنبه ۲۶ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۵:۴۹ پنجشنبه ۲۰ اسفند ۱۳۸۸
از دل تاريكي ها
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 302
آفلاین
كم پست زده باشيم
ياز ياد زده باشيم
اندازه هميم

وقتي خاموش كنيم چراغها را .

سياه باشيم يا سفيد
محفلي باشيم يا مرگ خواريت
يه رنگ مي بينندمان
وقتي خاموش كنيم چراغ ها را .


پسرك مو قرمز كه خيلي از ماها حتي شايد ديگر او را به خاطر نداشته باشيم با همين شعار كار خود را اغاز كرده بود .
او مي خواست به همه بفهماند كه همه چيز ساده است .

كچل باشيم يا مو دار
يه رنگ مي بينندمان


او دقيقا يك نمونه ي نمادين از يك انسان ساده بود . تفكرات خاص خود را داشت و غير از چند نفر كس ديگري او را درك نمي كرد .
تفكراتش را نمي فهميدند و مي خواستتند تفكراتش را از او بگيرند و گرفتند .
او را تحت فشار گذاشتند تا جايي كه ديگر دل از سايت كند و رفت و ديگر برنگشت .

هنوز چه كسي بود صدا زد (.......)؟ را به خوبي يادم است .
اكنون مي فهمم كه سياه باشيم يا سفيدش را چرا مي گفت !!
چون هم سياه ها و هم سفيد ها در تاريكي خاموشي چراغ ها او را له كردند و يك رنگ ديده شدند .

سياه


ویرایش شده توسط گودریک گریفندور در تاریخ ۱۳۸۸/۲/۲۹ ۱۵:۰۵:۱۹

[color=0000FF][b]" - خوش به حالش رفته تو آسمون پيش خدا !!!
دست كوچكش كه در دستانتم بود محكم فشردم و پرسيدم :« كي ؟!»
با انگشت







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.