هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۲۱:۴۵ پنجشنبه ۱۸ تیر ۱۳۸۸
#49

رابستن لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۳۶ جمعه ۳۰ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۱۱ چهارشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۸۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 179
آفلاین
اتاقی که برای صغری و مورفین و مورفیصغ در نظر گرفته شده بود ، اتاقی بود تاریک با پرده هایی خاکستری . کف اتاق با پارکت های سورمه ای پوشیده شده بود . در گوشه ی اتاق یک تخت دو نفره ی کثیف دیده می شد و روشنایی اتاق بسیار اندک بود . صغری نگاهی به اتاق انداخت و رو به مورفین گفت :

- اینجا باید بمونیم ؟

- آره عژیژم چرا که نه ؟ خیلی دل انگیزه .

- یه خورده تاریکه اما خب می تونیم فکری براش بکنیم . راستش در مدتی که نبودی بچه مون حسابی بهونه تو می گرفت و دلش برای باباش تنگ شده بود . من پیشنهاد می کنم ببریش پارک که بازی کنه .

- آخه ژن من مگه علافم این جوجو رو ببرم پارک ؟

- خیلی عوض شدی مورفی! تو همون پدر دلخواه بچه بودی ؟

مورفین که متوجه شد سوتی داده رو به بچه گفت : عروسک بابا ، بیا بریم پارک .

مورفیصغ دست مورفین را گرفت و با یکدیگر به سوی پارک راه افتادند . بچه از مورفین درخواست کرد که او را به پارکی ببرد که قبلا مورفین در آن دستگیر شده بود . اتفاقا هری پاتر و دوستانش همان جایی که مورفین غرفه داشت ، مشغول فروش مواد مخدر بودند . مورفین عصبانی شد و تصمیم گرفت که درسی به هری پاتر بدهد که دیگر جا جای پای مرگخواران بزرگ نگذارد . در همین اثنا دامبلدور با لباسی ژنده وارد محیط پارک شد و کنار هری پاتر نشست .

- بابا اون آقائه ریشی کیه ؟ خیلی با نمکه .

- بنده ی خداست ! بچه بیا ببرمت اونور بازی کنی . من باید به لرد و سایر مرگخواران اطلاع بدم . تو همین جا بمون .

بچه سوار تاب شد ...


ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۸۸/۴/۱۸ ۲۱:۴۹:۳۹

گیلبرتو تصویری عالی از رفتار ما می دهد . به گفته ی او ، آدم ها مثل هندی ها بر روی زمین راه می روند . با یک سبد در جلو ، و یک سبد در پشت . در Ø


Re: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۳:۱۳ پنجشنبه ۱۸ تیر ۱۳۸۸
#48

مونتگومریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۴۵ دوشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 588
آفلاین
خلاصه:
مورفین در پارک جادوگران شروع به خرید و فروش مواد مخدر کرده بود که توسط مامورین دستگیر شد و به زندان رفت. در زندان، یکی از ملاقاتی ها(زنی به اسم صغری) مورفین را بجای شوهرش "مورفی" اشتباه گرفته و وی را آزاد میکند.زن به مورفین میگوید که اگر او را ول کند، وی بچهش را پیش مورفین میگذارد و خود میرود. مورفین هم که چاره ای جز ماندن ندارد، تصمیم میگیرد که با صغریو بچه صغری(اسم بچه مورفیصغ هست) به خانه ریدل بروند تا از لرد کمک بگیرد.

__________________________________________________

خانه لرد:

نور کم سوی خانه اتاق را روشن کرده بود. همگی بر روی مبلهای قدیمی و کثیف اتاق نشسته بودند.تمامی چشمها به مورفین، که با لبخند گشادی بر روی یکی از مبلها نشسته بود، دوخته شده بودند. بر روی بزرگترین مبل، فردی با ردای بلند و سیاه نشسته بود. لرد که هنوز ماجر را نفهمیده بود به آرامی مورفین را به سوی خود خواند. مورفین با ترس ابتدا نگاهی به صغری کرد و بعد بسوی لرد رفت. لرد به آرامی در گوش مورفین گفت: یارو فکر کردی اینجا هتل هست؟ اینا کیه آوردی اینجا؟
مورفین کمی من من کرد و بعد جواب لرد را داد: این ژن فکر میکنه من شوهرشم!اسم شوهرش مورفی بوده و باهم هم ژندانی بودیم. برای همین فکر میکنه من شوهرشم. اگر هم برم میگه که بدبختم میکنه.
لرد نگاه سرسری به زن و بچه انداخت و بعد به آرامی، طوری که زن و بچه نشنوند،رو به مورفین گفت: خب الان من چکار کنم؟ اینجا برای چی آوردیشون
- شما در کله کچلتون همیشه ایدهای خوب و جالب دارین.یک فکری هم به حال اینا بکنید دیگه.
لرد با عصبانیت به مورفین نگاه کرد و گفت: نفهم! این ماجرا که تموم شد جات تو اتاق تسترال هاست!
-
- فعلا اینجا میمونن....اگر الان حافضشونو پاک کنم ممکنه فامیلاش نگران بشن. الان بهش میگی بره زنگ بزنه به فامیلاش و بگه که توی یک شهر خیلی دور ساکن شدین و تلفن هم گیر نمیاد که بعدا زنگ بزنید. بعد که دو، سه روز موندین، من فکرشو پاک میکنم.


چندی بعد، بد از تلفن
تلفن زدم آقا...به برادرم گفتم ه دیگه میتونم تماس بگیرم. یعنی مااین چند روز اینجا میمونیم؟
مورفین لبخند ساختگی زد و گفتک آره عژیژ...اینجا میمونید.


ویرایش شده توسط مونتگومری در تاریخ ۱۳۸۸/۴/۱۸ ۱۴:۱۳:۴۹

تا زمانی که عشق دوستان هست، مونتی هرگز فراموش نخواهد شد!!


[i][b][color=669933]"از این به بعد قبل از


Re: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۱:۲۱ پنجشنبه ۱۸ تیر ۱۳۸۸
#47

بلاتريكس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۱ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۹۴
از ما هم شنیدن...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 705
آفلاین
- نه نباید این کارو بکنم! هرشی باشه مونتی گورکن تامیه. ممکنه بهژ خبر بده. درشمن بهتره فعلا" از ژنش های خودم بژنم تو رگ تا بعد ببینم چی میشه.

یک ساعت بعد:

مورفین آخرین بسته ی موادی را که همراه داشت را فروخت و نفس راحتی کشید. 1000 گالیون در دستانش به چشم می خورد. به اطرافش نگاهی کرد و گالیون ها را در جیبش گذاشت و لبخندی زد. در همین لحظه احساس کرد کسی مچ دستانش را می فشارد. با نگرانی سرش را بلند کرد و به ماموری که با ابهت به وی خیره شده بود نگاهی کرد.
- شلام عمو! شما هم می خوای؟ تموم شد. برو فردا بیا! ژنسای درشت حشابی میارم!

مامور با عصبانیت گالیون هارا از جیب مورفین بیرون کشید:
- شما بازدداشت هستید!

مورفین که دست پاچه شده بود به مامور خیره شد و آهی کشید:
- ا شما مامور بودی؟ ژونِ تو می خواستم باهات شوخی کنم. حالا هم که چیزی نشده. شما رو به خیر مارو به شلامت!

- بله من مامور پلیس مخفی هستم. حالا راه بیافت.

مورفین با ناراحتی به مامور نگاهی کرد. سپس سرش را پایین انداخت و دستانش را جلو آورد. مامور لبخندی زد و با دستبند نقره ای رنگش دستان مورفین را بست. سپس به وی اشاره کرد و به طرف جاروی مدل بالایش حرکت کرد.

در زندان:

- نه بابا! ژرم من این بود که یه مورچه رو کشتم! ژون تو همین بود. د اونطوری نگام نکن حشن چاقو کش!

حسن چاقو کش مشکوکانه به مورفین نگاهی کرد. سپس به چند نفر از زندانیان اشاره کرد. زندانیان در یک لحظه به مورفین حمله ور شدند و تا می توانستند کتکش زدند. در همین لحظه ماموری از جلوی در فریاد کشید:
- مورفین گانت! ملاقاتی داری!

مورفین در حالی که به شدت کوفته شده بود جلوی در رفت. چند دقیقه بعد، خانمی که چادر بلندی بر سر داشت، رو برویش نشست و دستمال سفیدی را از کیفش بیرون کشید.
- سلام مورفی، حالت چطوره مورفی؟ وای چرا بدنت کبود شده مورفی؟ اینجا بهت گشنگی می دن مورفی؟ چرا اینجا بجای مورفی نوشتن مورفین؟ اسم تو که مورفین نیست مورفیه! بگو درستش کنن! راستی مورفیصغ رو گذاشتم خونه و خودم اومدم. گفتم محیط زندان کثیفه بچه مریض میشه... هی مورفی مورفی...ببینم نکنه منو یادت نمی آد مورفی؟ منم زنت!

مورفین متعجب فریاد کشید:
- ژنم؟

- آره دیگه مگه یادت نمی آد؟ منم صغری!

5 سال بعد :

- حالا کجا بریم مورفی؟ برگردیم شهرمون مورفی؟

مورفین کلافه به صغری چشم غره ای رفت. صغری در حالی که سعی می کرد چادرش را روی سرش نگه دارد، مورفیصغ را به دست مورفین داد.
- اگه آواره ی کوچه و خیابونم کنی، این بچه رو می اندازم گردنت تا خودت بزرگش کنی و می ذارم میرم. فهمیدی؟

مورفین که از تصور بزرگ کردن مورفیصغ وحشت زده شده بود به صغری نگاهی کرد و آهی کشید:
- میریم پیش تامی. خانه ی ریدل.

_______________

صغری زن شخصی به نام مورفیه و مورفیصغ هم بچشونه! مورفی هم مثل مورفین به زندان افتاده و همین باعث شده صغری مورفین و مورفی رو با هم اشتباه بگیره! مورفین هم ظاهرا" راه دیگه ای نداره به جز این که صغری رو به عنوان زنش و مورفیصغ رو به عنوان بچش بپذیره!


وقتی شب برمی خیزد
دنیا را در خود پنهان می کند
در تاریکی غیرقابل رُسوخ
سرما بر می خیزد
از خاک
و هوا را آلوده می کند
ناگهان...
زندگی معنایی جدید به خود می گیردl


Re: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۹:۰۴ چهارشنبه ۱۷ تیر ۱۳۸۸
#46

کورمک مک‌لاگنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۲ یکشنبه ۱۴ تیر ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۱:۰۱ سه شنبه ۶ مرداد ۱۳۸۸
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 28
آفلاین
نیم ساعت بعد
مورفین یه گوشه از پارک وایستاده و هی چپ و راستشو نگاه می کنه.
-سلام

-شلام،شما؟

-منو بیژن فرستاده کور ممدم

-تو که میبینی؟

-زود باش گرد تخک داکسیا رو بده دارم تلف می شم؟

-میشه 10 گالیون

مورفین پول می گیره و با خوش حالی می گه

-مرلین بده برکت.
و بعد در حالی که چپ و راستشو نگاه میکنه گرد تخم داکسو می چپونه کف دست کور ممد و میگه:

-هیپو گریف دیدی ندیدیا.اشا تو مورفین نیمیشناسی.

-خیالت راحت!تو یه جوونه از خماری دز آوردی تا آخر عمر مدیونتم

-چاکریم.

صبح روز بعد
مورفین از خواب پا می شه و می خواد بره سر چار راه که می فهمه یمکی گیج می زنه.
میفهمه وقتشه!اکه بهش نرسه تا ظهر تلف می شه . از یه طرفم دلش نمیاد جنس های خودشو خرج خودش کنه(بعد از ما توع احترامم اره!)
ییهووو سرش گیج می خوره و شپلق!!(افکت پهن شدن)

تصمیم می گیره بره در خونه مونتی( ) تا جنسای او نو دود کنه
پس عزم سفر میکنه وراه میفته
.....
-----------------------


>>>>>>>پیوزی حمایتت می کنم تا آخر خط <<<<<<<
تصویر کوچک شده


Re: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۴:۲۲ چهارشنبه ۱۷ تیر ۱۳۸۸
#45

مونتگومریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۴۵ دوشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 588
آفلاین
سوژه جدید


شب بود. ماه تنها منشاء نور بود. باد درختان پارک را به رقص دراورده بود. زیر درختان، بر روی صندلی زنگ زده و آهنین، فردی نشسته بود. مورفین فس فسی کرد و همان طور که موبایل را در دست گرفته بود، گفت: بیا داداژ...هرشی بخوای دارم. از پودر اژدها گرفته تا پنیر و لبنیات. فقط باید زود بیای ها...وگرنه مامورین وزارت و آرشاد میان میگیرنمون. بیا همون ژای همیشگی....قربونت. مورفین موبایل را خاموش کرد و بسوی"جای همیشگی" براه افتاد.


جای همیشگی


شعلهای رقصان آتش بر روی دیوار سایه انداخته بودند. مورفین همان طور که بر روی چمنهای نم دار پارک نشسته بود، چیز عجیبی را بر روی منقل ریخت و منتظر ماند. سوز وسرما دلهره وی را بیشتر مینمود. سپس، بعد از گذر چند دقیقه، سایه فردی بر سنگپوش پارک پدیدار شد. مورفین چوب خود را از جیب بیرون کشید و بصورت آماده باش گفت: هوی...بیژن توئی؟
- نه بابا...من بیژن نیستم...ژن دارم.اسم ژنم هم اِما هست.
-صدبار نگفتم از این شوخیها نکن؟
- ببخشید
مورفین دوستش را بسوی منقل برد و چیز سفید رنگی را به وی داد.
-اینو بگیر، پولشو بریز به حشاب....ولی به کسی نگی من بهت دادما!
مرد نگاهی به جنس نمود و بعد، با خوشحلی گفت: باشه داووش...نگران نباش. کورممد آدرستو میخواست،بهش بدم؟
لبخندی بر لبا مورفین نقش بست: آره...بگو بیاد. مث این که بیژنسم داره میگیره.

___________________________
مورفین داره در پارک لندن خرید و فروش مواد راه میندازه و باید مواظب پلیس و وزارتیا باشه....


تا زمانی که عشق دوستان هست، مونتی هرگز فراموش نخواهد شد!!


[i][b][color=669933]"از این به بعد قبل از


Re: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۳:۵۰ دوشنبه ۱ تیر ۱۳۸۸
#44

سپتیما


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۳۵ جمعه ۱۱ بهمن ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۴:۲۳ چهارشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۸۹
از جایی دور ،دور تر از همه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 79
آفلاین
قسمت اول

در آخر هفته ی یک روز آفتابی گروهی دوستانه به پارک جادوگران که در کنار دریاچه ای قرار گرفته بود آمدند تا از این روز زیبا لذت ببرند. آن ها وسایل پیک نیک را کناری گذاشتند و بر روی نیمکتی نشستند. بتی طبق معمول کتابی برداشت ،به زیر درختی دور از دیگران رفت و شروع به خواندن کتابش کرد.

سپتیما گفت: اومدیم پارک به مغزمون ،وقت برای استراحت بدیم بعد تو دوباره سرتو کردی تو کتاب !

ریتا گفت: ولش کن خب اونم اون جوری استراحت می کنه. می خوای بره دونه دونه پرنده ها رو شکنجه بکنه مثل دفعه ی قبل؟!

_حق با تونه . و هر دو وسایل سفره را چیدند.

مری در حالی که به کارا نظارت می کرد گفت : من وقتم محدوده باید برم درس بخونم . زودتر این کاراشو تموم کنید.(او هم کتابی از تو کیفش برداشت و به زیر سایه ی درختی از دست آفتاب سوزان پناه برد و ریتا هم باکمال میل علاوه بر کمک ، کار نظارت را هم برعهده گرفت.)

مدتی بعد آن ها چیدن وسایل سفره را تمام کردند. . سپتیما در حالی که برای کسانی که دور سفره بودند آب میوه می ریخت بلند گفت : مری ، بتی شما آب کدو حلوایی نمی خواین؟

هر دو که غرق در خواندن کتاب هایشان بودند(البته با مباحثی متفاوت ) بلند گفتند :نه !

سپتیما:

آلتیدا : سپتی راحتشون بذار . راستی ریتا تو تو پیام امروز مطلبی در مورد مردن یک گیاه شناس معروف نوشته بودی درسته؟

ریتا :آره . فدریک اون نشان درجه دوم مرلین هم داشت ولی در آخر سر هم توسط یکی از گیاهان خودش کشته شد. اون یکی از فامیلای دور من بود (بعد از مکثی اضافه کرد)ولی آدم معمولیی نبود.

لورا:چطور مگه؟

_من قبل از مرگش فقط یک بار اونو دیدم. اون روز ،روز تولدم بود و اون با ردایی کثیف که پایینش چرکین بود وارد جشن تولدم شد ! بعد از صحبت کوتاهی با بابام چیز لزیج و زشتی رو از تو جیبش در آورد و به من داد و گفت :این علف آبشش زاس اگر بخوریش می تونی زیر آب برای مدت کوتاهی تنفس کنی در واقع برای مدت کوتاهی بهت آبشش می ده. می تونه تجربه ی خوبی باشه؛ مامانم اون علف رو از دست اون گرفت و تشکر کرد بعدم اون رو به طرف در راهنمایی کرد.

سپتیما :هنوز هم اونو داری؟

_ آره ، یک دفعه یکمشو برای نوشتن گزارشی در مورد شهر پری های دریایی استفده کردم. چرا اون جوری منو نگاه می کنین؟

آلتیدا: من خیلی دلم می خواست یک دفعه شهر پریای دریایی رو می دیدم.

سپتیما و لورا:منم همین طور.

ریتا :یعنی می خواین بگین...

سپتیما: می تونی از جنبه ی مثبتش هم نگاه کنی . آخر هفته هم تفریح کردی وهم یک گزارش خوب دیگه می تونی بنویسی . منم بهت کمک می کنم؛ چند تا نمودار و درصد بندی گزارشتو جذاب تر می کنه. این جوری آخر هفتهی فوق العاده ای برای همون می شه !

لورا و آلتیده : ما هم اگر کمکی از دستمون بر اومد می کنیم.

_من نیازی به گزارش و یا کمک ندارم .

سپتیما بعد از مدتی تفکر گفت:نظرت در مورد یک قلم پر تند نویس جدید چیه؟

_این می تونه شرایط رو عوض کنه.

بعد از چند دقیقه که هر چهار نفر بعد از چند دفعه آپارات کردن ،خود را برای شنا آماده ساختند و ریتا به هر یک از دخترا یک مقداری از علف رو داد . دخترا با اکراه اون ماده ی لزج را خوردند. سپس هر چهار نفر قبل از این که دچار تنگی نفس بشن به درون دریاچه ی درون پارک می پرند .

شلپ

مری و بتی با این صدا بالاخره سرشون از تو کتاب بیرون آوردند و متوجه غیبت همراهانشون شدند .

مری: چشون شد همشون پریدن تو آب؟

بتی: به احتمال قوی فکر کردند برای این که تفریحشون کامل بشه باید کمی هم آبتنی بکنن.

_ولی چرا بالا نمیان؟

_صبر کن الان میان.

پنج دقیقه بعد....

مری: بتی می گم یک وقت طوریشون نشده باشه؟

_ببینم مگه تو فردا امتحان نداری؟

_آره ولی....

_درستو بخون.اونا چهار تا ساحره ان که اگه کمک نیاز داشتن راه های زیادی هست که ما رو بتونن خبر کنن.

نیم ساعت بعد....

مری: دیگه حتما یک اتفاقی افتاده این همه طولش دادن.

بتی: بی خودی نگرانی !

در همین لحظه چهار ساحره سرفه کنان از درون آب بیرون آمدند . لورا گفت: مگه نگفته بودی تا یک ساعت دوام داره؟

ریتا : خب محاسباتم اشتباه بود.

مری از جایش بلند شد و به طرف آن ها آمد و گفت:زیر آب این همه مدت چی کار می کردین؟

سپتیما در حالی که صدف بزرگی را در دست داشت به طرف مری آمد و گفت:رفتیم گردش زیر آب . قشنگه این صدفه، مگه نه؟

بتی به کنار مری آمد و گفت: نمی شد اول به ما می گفتید بعد می رفتید گشت و گذار ؟

لورا:ما به این بلندی حرف می زدیم نگید یک کلمه هم نشنیدید؟

بتی و مری: حالا چه جوری رفتید؟

آلتیدا: با علف آبشش زا !

مری: چه فکر جالبی!

سپتیما: بتی این صدفه بنظرت جالب نیست؟

بتی صدف را از دست سپتیما گرفت و گفت: صدف اونم توی دریاچه !ولی هیچ جذابیتی نداره. صبر کن.

سپس صدف را بر رودی زمین گذاشت و در حالی که چوبدستیش را به طرف او هدف گرفته بود فریا د زد: کروشیو !

صدف بیچاره درست مثل کارتونا به بالا و پایین پرید و به درون دریاچه برگشت ولی قبل از این که دردرون آب از نظر ساحره ها پنهان گردد مروارید زیایش، از درونش بر کنار دریاچه افتاد.سپتیما هم بدون معطلی مروارید را برداشت و گفت:مرسی بتی . خودم دلم نیامد اینو شکنجه بدم ولی هر کاری کردم باز نشد ولی مرواریدشو می خواستم. چون قیمت قلم پرتندنویس دقیقا با قیمت این مروارید برابره ! چرا این جوری نگام می کنی بتی مگه وقتی صدفه جیغ می زد برات جذاب نشد؟

بتی:کروشیو

_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _

قسمت دوم

گیاهان ساده:این نوع گیاهان مانند سرخس ها ،خزه ها و آغازیان ساختار ساده ای دارند. گیاهان ساده معمولا پرورش داده نمی شوند و خودشان در طبیعت به راحتی می رویند و تکثیر می گردند.

گیاهان تزئینی: گیاهانی هستند که دارای زیبایی ذاتی هستند . تنوع رنگ در میان این گونه گیاهان زیاد هست و از نظر گرانقیمتی در رده ی دوم قرار می گیرند و البتته حساس هستند و معمولا طول عمر کوتاهی دارند.

گیاهان دارویی: این نوع از گیاهان دارای خاصیتی برای رفع بیماری ،عیوب و یا برطرف شدن جراحت هستند و نقش بزرگی را در صنعت شفاگری جادوگران و همین طور در صنعت پزشکی ماگل ها ایفا می کنند.(متاسفانه از بعضی از این گیاهان برای درست کردن مواد مخدر استفاده می شود و این بر ضد سلامتی انسان ها هست)بسیاری از این نوع گیاهان گران قیمت هستند و به همین دلیل این دسته از گروه گیاهان را در رده ی اول از نظر گرانقیمتی می شماریم.

گیاهان درنده :این گونه از گیاهان علاوه بر نیاز های دیگر گیاه هان دیگر ، گیاهان درنده به گوشت جانداران دیگر(از حشره تا انسان) برای ادامه ی حیات نیازمندند به این دلیل این گیاهان گیاهان گوشت خوار هم نامیده می شوند. این گونه از گیاهان قابل پرورش دادن هستند و در جنگل ها خیلی راحت رشد می کنند و در اندازه های متفاوتی وجود دارند.قابل توجه هست که این گونه از گیاهان به هیچ عنوان سمی نیستند . (البته به جز یک استثنا)

گیاهان سمی: این گونه گیاهان همان طور که از اسمشان معلوم هست سمی هستند و برخی از این نوع تنها با تماس مستقیم ،سم را به بدن فرد منتقل می کنند. بسیاری از پادزهر ها ،هم برای همین گونه ار گیاهان و هم برای سم های موجودات دیگر، ازشان به دست آمده است.

گیاهان معمولی: گیاهانی که به گروه های دیگر تعلق ندارند. گیاهانی معمولی که معمولا عمری کوتاه دارند و خیلی از آن ها هم خوراکی هستند . برخی دارای بوی خاصی بوده و به همین دلیل ارزشمند شمرده شده اند. به طور کلی این دسته از گیاهان ممکن است دارای برخی از خصوصیات دیگر گروه ها باشند ولی به دلیل نداشتن تاثیر اصلی آن ها عضو آن گروه نشده و در این دسته قرارا گرفته اند.



این پست به اشتباه به عنوان پاسخ کلاس گیاه شناسی زده شده،چون اشتباه از مدرسه بوده پست رو پاک نمیکنم. موفق باشید


ویرایش شده توسط آبرفورث دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۸/۴/۲ ۱۲:۴۸:۱۱

تصویر کوچک شده

[i][size=small][color=FFFF00]If you wish for something long enough, it will definitely


Re: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۶:۴۸ چهارشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۸۷
#43

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
پیوز از آنتونین پرسید : « خیلی خوب ... چیکار باید بکنیم ؟ »

آنتونین در حالی که از شدت تاریکی نوک دماغش به کاغذپوستی چسبیده بود خواند : « هنگام اجرای ِ کاری شبانه در پارک جادوگران ، با چندین دوزخی روبرو میشید. تا آخرین نفس مبارزه کنید ! »

پیوز نگاهی به محوطه تاریک و باز پارک کرد و گفت : « خوب حالا دوزخی از کجا گیر بیاریم ؟ »

آنتونین در حالی که چشمانش برق میزد گفت : « اون با من ... »
سپس تلفن همراهش را از جیب ردایش بیرون آورد و شروع به شماره گرفتن کرد : .... 2-0913

آنتونین در حالی که به پیوز لبخند میزد شروع به صحبت کرد : « الو سهراب خودتی ؟ .... مرسی منم خوبم ... ببین میخواستم خواهش کنم توی پستت ما رو با چند تا دوزخی روبرو کنی ... آره ... ممنون ! ... پس منتظرم ... بای ! »



چند دقیقه بعد ...

آنتونین به دوردست ها (!) اشاره کرد و گفت : « اونها ... دارن میان ! »

و سپس همراه پیوز ، مثل ابله ها ، به سمت مرگ به راه افتادند ...

در چند متری دوزخی ها هر دو چوبدستی هایشان را کشیدند و به سمت دوزخی ها نشانه رفتند ... حالا میشد انها را به وضوح دید... صورت های ژولیده و موهای پریشان داشتند و لباس های جر خوردشان تصویر کویر در حالی سوختنی را در ذهن انسان تداعی میکرد (اوج فضاسازی نویسنده ! )

آنتونین در حالی که نوک بینی اش باز به کاغذ چسبیده بود خواند : « ورد ِ اجرای طلسم دارکو اینفا هست ! »

سپس چوبدستی اش را به سمت یکی از دوزخی ها گرفت و فریاد زد : « دارکو اینفا ! »

دوزخی منهدم شد !

آنتونین : چه باحال !

پیوز و آنتونین نبرد را آغاز کردند ! آنها در حرکاتی حساب شده و پشت سر هم همه دوزخی ها را نابود میکردند. هر چند لحظه یکی از دوزخی ها سعی میکرد گردن پیوز را بگیرد اما با حرکت مانند روح مواجه میشد !

در نهایت وقتی دو دوزخی دیگر مانده بودند. آنتونین لحظه ای ، فقط لحظه ای مکث کرد تا استراحت کند. دوزخی گردن او را گرفت و سعی کرد خفه اش کند ! صحنه اسلوموشن شد ...

پیوز فریاد کشید : نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه !

اما دیر شده بود ... آنتونین مرد و دوزخی جواب داد : « آره »

پیوز در حالی که گریه میکرد موبایل آنتونین را از جیبش بیرون کشید و آخرین شماره را گرفت و هرچه فحش در توان داشت به نویسنده پست داد ...

پایان !


هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۰:۲۸ چهارشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۸۷
#42

بلاتريكس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۱ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۹۴
از ما هم شنیدن...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 705
آفلاین
مکان :خانه ریدل،زمان :نصفه شب

لرد با خونسردی طول اتاق را می پیمود .مورفین با قلیون کوچک و سبز رنگش روی زمین نشسته بود و نارسیسا با نگرانی به دراکو نگاه می کرد .
-دراکو،ساعت 12 نیمه شبه.تو الان باید خواب باشی

لرد با عصبانیت به نارسیسا نگاه کرد .سپس در حالی که سعی می کرد خونسرد باشد گفت :
-کروشیو به همتون.ارباب الان نگرانه.مورفین چند بار گفتم اون وسایل مشنگی رو اینجا نیاری؟نارسیسا الان وقتی برای صحبت کردن درمورد ساعت خواب پسر تو نداریم.همتون خوب گوش کنید.نجینی ارباب فرار کرده،محفلیون نجینی نازنین اربابو با یه مار زشت بنفش دیدن.میرین و پیداش می کنین.سوروس اونطوری به ارباب نگاه نکن.

سوروس با حالتی مرموز به لرد نگاهی کرد و بعد دستی به موهای براقش کشید و گفت:
-خب ارباب،ما باید کجا رو بگردیم؟تا دلتون بخواد شلنگ و طناب پیدا میشه.از کجا معلوم نجینی عاشق کدومشون شده؟

-خب این که معلومه سوروس.ببین چطوری وقت اربابو میگیری شما باید از ...

-طناب فروشی رو بگردیم؟

-کش فروشی .شاید اونجا باشه؟

-شیلنگ فروشی.مطمئنم همینجاست ارباب

-حیاط خونه محفلیون؟

-مرلینگاه؟

لرد :
-نجینی ارباب عاشق شلنگ مرلینگاه شده باشه؟کروشیو ایوان،باید برای پیدا کردن نجینی به ...

بلاتریکس به سایر مرگخواران نگاه کرد و بعد با غرور سرش را بالا گرفت و لبخند سردی زد و با خونسردی گفت :
-پارک .مای لرد پارک رو می فرمایند.باید بریم و از نزدیک ترین پارک شروع کنیم.درست می گم سرورم؟

-آفرین بلا.درست گفتی.پس خودت با سوروس و نارسیسا برای پیدا کردن نجینی ارباب میری .بیــــــــــــرون.


بلا ،سوروس ،نارسیسا:

یک ساعت بعد..پارک اصلی جــــــــــادوگران:

-می گم که بلا ،به نظرت اون نجینی ارباب نیست؟بیا بریم ببینیم.

نارسیسا و بلا به طرف مار سبز رنگی که در گوشه ی پارک به چشم می خورد رفتند.سوروس با تردید به آن دو نگاه کرد و سرجایش ایستاد.نارسیسا با خوشحالی به مار سبز رنگ نزدیک شد.
- بلا،این که مار نیست.شلنگه.اه اه چقدرم میکربیه.

-یعنی که چی؟چرا تو نجینی مای لرد نیستی؟کروشیو بدترکیب.ههه نگا کن سیسی،اینو کروشیو می کنم چه بامزه تکون می خوره.کروشیو کروشیو.

سوروس که در گوشه ای از پارک ایستاده بود و به دو خواهر نگاه می کرد به شدت در فکر بود.

دیدینگ دیدینگ (افکت اس ام اس عهد بوق ):
«سوروس عزیز ،من دارم می ام اون پارکی که ماموریتته.می خوام ببینمت.دلم برات یه ذره شده.بوس بوس لیلی . »

سوروس با خوشحالی به انتهای پارک خیره شد.لیلی با عجله به طرف او می امد.به بلا و نارسیسا نگاه کرد که همچنان شلنگ را کروشیو می کردند.
-سلام لیلی.چه زود اومدی عزیزم.

-اوهوم.می دونم.من همیشه زود می آم

دستان لیلی به آرامی در دستان یخ زده ی سوروس قرار گرفت.به چشمان افسونگرش خیره شد .
-لیلی عزیزم،امروز که چشمات قرمز شدن چه قدر خوشکل شدی.

-اهوم می دونم عزیزم.بهم می اد؟

-لیلی ،عزیزم ،چقدر دستات داغه.منو یاده دوزخی ها می اندازه.ولی تو که دوزخی نیستی.

لیلی با عصبانیت به سوروس نگاه کرد و بعد در حالی که سرخ شده بود به تندی پاسخ داد
-معلومه که نیستم.چرا همچین فکری کردی؟

-هیچی عزیزم،ولی پس چرا موهات سیخ سیخ شدن؟رنگشون نارنجی شده.البته بهت می اد ولی خب موهات قبلا خوشکل تر بود.

-سوروس ،فراموش نکن که این رنگ موهای من هیچ ربطی به دوزخی بودنم نداره.

سوروس دستان لیلی را گرفت و بعد در حالی که از وضعیت لیلی متعجب بود گفت :
-لیلی یادته که اون روز چطوری دامبل رو ضایع کردیم؟یادته ریشش رو گذاشتیم زیر پاش کله پا شد؟

-آره یادمه،بعدش هم تدی اومد گازش گرفت.

- نه! اشتباه می کنی!چطور ممکنه فراموش کرده باشی؟اون روز روزه..

-هالوین بود؟!
-نخیر.ولنتاین بود.

سوروس با تردید به لیلی خیره شده بود.موهای نارنجی ،چشمان سرخ و فراموش کردن مهم ترین خاطره ی مشترکشان به اندازه ی کافی عجیب بود .
-لیلی حالت خوبه؟

-بله عزیزم.حالم خوبه و این اصلا ربطی به دوزخی بودنم نداره.

سوروس با چشمانی که تردید از ان می بارید به لیلی خیره شد .

چند دقیقه بعد...

-جیـــــــــــــــــــــــــــــــــــغ.اون دوزخیه.لیلی نازنین من دوزخی شده.

بلاتریکس و نارسیسا با تعجب به طرف سوروس برگشتند و با دیدن لیلی به طرف آن ها دویدند.رنگ پوست لیلی کاملا سرخ شده بود و دستان کشیده اش گلوی اسنیپ را می فشرد .بلا چوب دستی اش را بیرون کشید و به طرف لیلی نشانه گرفت.نارسیسا با عجله گفت:
-بلا دور و برتو نگاه کن.یادت نره که نباید شناسایی بشیم.

سوروس هر لحظه کبودتر میشد.نارسیسا از ترس غش کرده بود و بلاتریکس به اطرافش نگاه می کرد و منتظر فرصت بود .

-یوهاهاهاها ،و اکنون من نجینی سخن گو همراه با اژدهایم.یوهاها.

نجینی سوار بر اژدهای سرخ رنگ(معجزه ی عشق خر و اژدها در شرک:D!)در کنار انها فرود امد.لیلی دوزخی بی توجه به اژدها همچنان گلوی اسنیپ را می فشرد.اژدها غرشی کرد و در یک لحظه لیلی اتش گرفت و خاکستر شد.بلا و نارسیسا متعجب به نجینی خیره شده بودند.
-چیه خب؟مارا نمی تونن حرف بزنن؟مگه نمی دونین؟خب معجزه ی عشقه .


نجینی این را گفت و به اژدهای سرخ رنگی که در کنارش ایستاده بود نگاهی کرد .


وقتی شب برمی خیزد
دنیا را در خود پنهان می کند
در تاریکی غیرقابل رُسوخ
سرما بر می خیزد
از خاک
و هوا را آلوده می کند
ناگهان...
زندگی معنایی جدید به خود می گیردl


Re: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۲۳:۲۸ سه شنبه ۲۹ بهمن ۱۳۸۷
#41

مورگانا لی‌فای


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۰۳ جمعه ۲۶ دی ۱۳۹۹
از یه دنیای دیگه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 516 | خلاصه ها: 1
آفلاین
- هین؟

- هین و درد! باب این کجاس منو آوردی؟

- پارک.

- آخه باب! نصفه شبی وقت پارک رفتنه؟ نمیگی قبرستون ریدل همین یه قدمی اینجاس؟ هیچکدومشونم که مث آدم به مرگ طبیعی نمرن! جادوی سیاه تو فضای اینجا موج می زنه.

تدی بعد از گفتن این حرف، با خشونت دستش را از دست ویکتوریا بیرون کشید. ویکی سعی می کرد برای تدی پاچه خاری کند:
- ببین، تِـــــــــــــــــــدی! نور ماه چه شاعرونه ست و هوا چه مهتابیه و ماه چقده می درخشه خلاصه!

- گفتی ماه داره می درخشه؟ اگه ماه داشت می درخشید که تو الان تیکه پاره شده بودی.

- هممم.... خوب، چرا من و تو نمی تونیم مث آدمای عادی وقتی نور ماه می درخشه بیایم قدم بزنیم؟ همیشه مجبوریم شبایی که آسمون ابریه، یا ماه هنوز کامل نشده قرارای شاعرانه مونو بذاریم.

تدی با بی حوصلگی دستش را تکان داد. انگار می خواهد حشرۀ مزاحمی را دفع کند:
- من چه میدونم. روز رو ازت گرفتن که شبا هوس گردش می کنی؟ خوب شبم برای من محدودیت هایی داره. اونم توی پارکی که دو قدمی یه قبرستونه!

به نیمکتی رسیدند و رویش نشستند. همین که ویکی خواست دست تدی را بگیرد از پشت سر صدای خش خش و قهقهه ای مخوف را شنیدند.

یوهاهاهاها

تدی و ویکی از جا پریدند و ویکتوریا پرید بغل... (اهم!)

قهقهه مخوف تر شد:

موهاهاهاها.... ژوهاهاهاها... آهاهاهاها

(- جیـــــــــــــــــــــــــــــــغ!) به توان دو!

و کمی بعد تنها گرد و خاک پشت سر تدی و ویکی به چشم می خورد. بوته ها تکان خوردند و دو نوجوان شرور از پشت آنها بیرون پریدند.

- هوراااااااا... دیدی چه قیافه شون بامزه شده بود جیمزی؟ نگفتم نقشۀ باحالی میشه؟

- آره مورگانا. آخر ِ خنده بود. مخصوصا اون قهقهۀ آخری رو که کشیدی واقعا ترسناک بود. کم مونده بود منم بترسم.

- قهقهۀ آخری؟ کدوم قهقهۀ آخری؟ من هنوز وقت نکرده بودم قهقهه بزنم که تو دوباره صداشو درآوردی.

- من؟ من صدایی درنیاوردم!!!

- پس چی بود یعنی؟

موهاهاهاها.... ژوهاهاهاها... آهاهاهاها

-

- جیمزی!!!!! اینا دیگه چی هستن؟

موجوداتی که درچندقدمی آن ها و درحال نزدیک شدن بودند، با قدمهای ماشینی و چهره های خاکستری و لباس های پاره، نگاه مات و خالی از احساس خود را به آنها دوخته بودند و هرلحظه نزدیکتر می شدند.

- اینفری!!! اینا اینفری هستن مورگانا! جیـــــــــــــــــــــــغ!

- نه! این وردش نبود! گمونم وردش یه چیز دیگه بود! یادته آسپ تو کلاس چی میگفت؟

- یه چیزی تو مایه های دراکوی فاطی اینا؟

- نه باب! چرا یادم نمیاد آخه؟

جیمز و مورگانا پشت نیمکتی که چندی پیش محل قرار شاعرانه ای بود پناه گرفتند. اولین اینفری به مورگانا نزدیک شد. بازویش را گرفت و سعی کرد دندانهایش را به گردن باریک دختربچه نزدیک کند. جیمز جیغ کشید:
- سکتوم سمپرا!

ورد مانند شمشیری به اینفری برخورد کرد و بازویش را از جا کند. ولی اینفری همجنان به دنبال پایان بخشیدن به کار خود بود. مورگانا که از ترس، برای لحظه ای فلج شده بود، چوبدستی خود را به سمت پشت گردن خود چرخاند و درحالیکه نای حرف زدن نداشت، زمزمه کرد:
- دارکو اینفایر!

شعلۀ ضعیفی از نوک چوبدستیش خارج شد و به صورت اینفری برخورد کرد. شعله با اینکه ضعیف بود، به سرعت از سر اینفری به سایر قسمت های بدن او سرایت کرد و در کسری از ثانیه، اینفری را به خاکستر تبدیل نمود. جیمزی فریاد کشید:
- ایول مورگانا! خودش بود.

و با اعتماد به نفس کامل چوبدستیش را به سمت سایر اینفری ها گرفت و محکم تلفظ کرد:
- دارکو اینفایر!

آتش باشکوهی از چوبدستی جیمز سیریوس خارج شد و تمام اینفری ها را درخود بلعید. لحظه ای بعد، جز خاکستر چیزی از مهاجمین باقی نمانده بود. جیمز نفسی به راحتی کشید و به مورگانا که بیهوش روی زمین افتاده بود نزدیک شد. بازویش را گرفت:
- بلند شو مورگانا! دیگه خطری تهدیدمون نمی کنه.

با تکان دوم مورگانا چشمانش را گشود. نگاهی به چشمان او، قلب جیمز را از جا کند. چشمان سیاه مورگانا به رنگ خاکستری تغییر یافته بودند و نگاهش مات و بدون احساس بود.

جیمز به گردن مورگانا چشم دوخت، جایی که اثر زخم عمیقی که از دندان های اینفری ایجاد شده بود، دیده می شد.

آیا می توانست مورگانا را نیز به سرنوشت سایر همنوعانش دچار کند؟ با جهش ناگهانی مورگانا، فرصت تصمیم گیری برای جیمز باقی نماند.


ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۲۹ ۲۳:۵۷:۰۶


Re: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۴:۴۷ سه شنبه ۲۹ بهمن ۱۳۸۷
#40

آرنولدold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۰ شنبه ۱۳ مهر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۷:۱۵ پنجشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۱
از روي شونت! باورت نمي شه نگام كن
گروه:
کاربران عضو
پیام: 353
آفلاین
داخل کتابخانه ی وسط پارک یک پف کوتوله زیر سوسوی نور چوبدستی کوچکش صفحات کتاب را یک به یک می خواند. که با صدای فریادی حاکی از ترس و وحشت کنجکاو می شه و پا به عرصه تاریک پارک می گزاره.


فلش بک


-"بیا بریم اون جسدو ول کن تروخدا"


-"نه بیا نگاش کن انگار مومیاییه ولی چرا تو آبه صبر کن میارمش بیرون..."


-"نه بهش دست نزن"


-"یعنی تو از یه جسد مومیایی می ترسی"


در این حین چشمان جسد گشوده شد و رنگ سرخ آنها پیدا شد. اینفریها خود را از آب بیرون کشیدند و آرام آرام به سمت آندو رفتند.


پایان فلش بک


پارک خلوت و آرام بود.طوری که گویی دست سیاهی روی آن سایه افکنده و باعث وحشت وصف ناپذیر پارک شده بود؛ در این میان حتی کور سوی چراغی روشن دیده نمی شد تا فضا را از این حالت رغت بار آزاد کند.


آرنولد با خود در تکاپو بود، آیا به سراغ شخصی که کمک میخواهد برود یا به کتابخانه برگردد و کتابش را به اتمام رساند؛ بالاخره تصمیمش را گرفت و قدم در سیاهی ناشناخته پارک نهاد.


در میان کوره راهی که نور چوبدستی اش روشن می کرد پیش می رفت. به حوضچه ی وسط پارک رسید، حوضچه ای که دو فیل بالغ در آن جا می گرفتند. اما اطراف حوضچه مثل همیشه خلوت نبود، دو نفر در کنار حوضچه از وحشت بر جا میخکوب شده بودند.


با کمی دقت علت اینهمه وحشت سایه افکنده بر پارک را فهمید.چهار ذغال سرخ آتشین روبروی دو نفر مفلوک وحشت زده، به جلو می آمدند.چشمانی سرخ ولی بی روح و بی حرارت و سرد،سرمایی نوید بخش مرگ، این چشمها فقط متعلق به یک جانور می تواند باشد.


موجودی دهشتناک*، مرده ای متحرک، جسدی تسخیر شده، بی روح و بیجان، بی رحم، پر خشم، "اینفری"


به پشت اینفری ها رفت تا بتواند آنها را طلسم کند. (خوب اگه اونجا نمی رفتم طلسمام به این دوتا بدبخت می خورد) در گوشه و کنار ذهنش دنبال وردی مناسب می گشت. فریاد زد: "سکتوسمپرا"جرقه ای به یکی از مهاجمین خورد ولی هیچ تأثیری نداشت.



تنها اثرش این بود که اینفری متوجه او شد، حال خودش نیز در خطر بود. اینبار فریاد زد: "کروشیو" اما باز بی اثر بود.


دوباره چوب بالا برد و فریاد زد: "آواداکداورا" اما انگار هیچ جادویی تأثیر نداشت.



مثل یک انفجار ذهنش روشن شد،یاد خاطرات گذشته افتاد، یاد استادی که نه تنها مثل برادرش بود بلکه در حقیقت نیز برادرش بود.کلمات زیبای این معلم در ذهنش جان گرفتند:


"یک جادوی سیاه تنها چیزی که جلوی اینفری یا دوزخی رو می گیره وردی که نام خاصی نداره و اون ورد اینه دارکو این فایر قسمت اول به معنای تاریکی و قسمت دوم به معنای در آتش"


جادو را بر زبان آورد اما هی چ اتفاقی نیافتاد. حال با اینفری تنها چند قدم فاصله داشت.دوباره خاطراتش را مرور کرد:


"حواستون باید متمرکز باشه با ذهن خالی هیچ چیز نباید باشه"



اینبار مسأله برایش روشن شد.در خالی کردن ذهن استاد بود اما نه در شرایطی که با یک اینفری فقط سه قدم فاصله داشت؛ تمام تلاشش را به کار گرفت، خاطراتش به سرعت از جلو چشمانش رد می شدند، لحظه ای که مامان جینی برای خرید به مغازه دایی ها آمده بود، لحظه ورود به هاگوارتز، اما یک خاطره برجای ماند، خاطره ی روزی شیرین با برادرش و استادش خاطره ی برادر دانایش برادری وارد به جادوی سیاه...


حال با اینفری فقط دو قدم فاصله داشت، حالا یک قدم به مرگش نمانده بود؛ حافظه اش تخلیه شد تنها یک پرده ی خاکستری برجای مانده بود.


به راست خم کرد و به چپ کرد راست
خروش از نوک چوب جادو بخاست


اینبار با تمام توان فریاد کرد: "دارکو این فایر"


جرقه ی قرمز از نوک چوبش جست زد و بر جان اینفری ها نشست. آتشی آنها را فرا گرفت که سرتاسر پارک را روشن می کرد، آتش نه تنها پارک بلکه فراسوی ذهن وحشت زدگان را نیز روشن کرد، فریاد های فرو خورده شان را سر داده و پا به فرار گذاشتند.


آرنولد در حالی که راه کتابخانه را در پیش می گرفت گفت: "ممنون که نجاتمون دادید ــــــــــــ خواهش می کنم کاری نکردم"



*وحشتناکتر از وحشتناک رو می گن دهشتناک


تصویر کوچک شده

یادش آمد که در آن اوج سپهر
هست پیروزی و زیبایی مهر

فر و آزادی و فتح و ظفر است
نفس خرم باد سحر است

دیده بگشود و به هر سو نگریست
دید گردش اثری زاین ها نیست

بال برهم زد و برجست از جا
گفت کای دوست، ببخشای مرا

سال ها باش و بدین عیش بناز
تو ومردار، تو و عمر دراز

من نیم در خور این مهمانی
گند و مردار تو را ارزانی

گر در اوج فلکم باید مرد
عمردر گند به سر نتوان برد

شهپر شاه هوا، اوج گرفت
زاغ را دیده بر او مانده شگفت

سوی بالا شد و بالا تر شد
راست، با مهر فلک هم بر شد

لحظه ای چند بر این لوح کبود
نقطه ای بود دگر هیچ نبود







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.