هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: مسابقات هاگوارتز!
پیام زده شده در: ۱۴:۰۹ چهارشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۸۷
#52

دیدالوس دیگلold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ شنبه ۱۴ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۲:۴۵ سه شنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۲
از جلوی کامپیوترم!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 338
آفلاین
_مسابقه ی دوئل گروه ها صبح روز یکشنبه برگزار میشه.در سرسرای بزرگ.یادتون نره.
این صدای بلند آلبوس دامبلدور بود که به بچه ها گفته بود فردا بین گروه های هاگوارتز مسابقه ی دوئل برگزار میشود.
من به دوست دخترم در میز راونکلاو نگاه کردم.داشت شامش را می خورد.ناگهان برگشت و چشمش به من افتادو به من لبخند زد.
فردا صبح در سرسرای بزرگ 4 میز طویل را جمع کرده و به جای آن محیطی را برای دوئل آماده کردند.
پروفسور مک گونگال که کاغذی دستش بود فریاد زد:
_مسابقه ی اول بین گروه های راونکلاو و گریفیندور است....شرکت کننده های هر طرف را اعلام می کنم.از گریفیندور دیدالوس دیگل.
من لرزیدم اما مثل مرد بلند شدم و رفتم وسط میدان دوئل.
_و از راونکلاو خانم... بیاید برای دوئل.
قلبم ریخت!این که همان دوستم بود.باید چیکار می کردم؟اگه اونو شکست می دادم گروهم 100 امتیاز می گرفت و دیگه نمیتونستم باهاش دوست باشم. ولی اگه ازش می باختم گروهم ازم ناراضی می شد و دوستم باهام بهتر می شد.وقتی به خودم آمدم که پروفسور فریاد زده بود:
سه!
پرتو نوری به سمتم آمد ولی من آنقدر در جادوگری و دوئل ماهر بودم که ورد غیر تلفظی پروتگو را گفتم و جادوی بی هوش کننده ی دوست دخترم را به سمت خودش فرستادم و او بیهوش شد.
پروفسور مینروا با شادی گفت:
_آفرین! عالی بود 100 امتیاز برای گریفیندور.
همه به سوی من آمدند و مرا بلند کردند. من از بین دوست دختر و گروهم، گروهم را انتخاب کردم.




غیر ممکن غیر ممکنه! همینی که گفتم...ناراحتی زنگ بزن 118


Re: مسابقات هاگوارتز!
پیام زده شده در: ۲۱:۳۶ یکشنبه ۲۰ بهمن ۱۳۸۷
#51

زاخاریاس اسمیتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۸ شنبه ۱۴ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۳:۴۵ سه شنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۰
از آواتارم خوشم میاد !!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 350
آفلاین
چند روزیه که فکر وذکرم فقط یه نفره:
*********
چیه؟!می خواین بگم؟!عمرا!بذارید یه کم پیاز داغشو زیاد کنیم،بعد می گم!!
بگذریم!کجا بودیم؟آها!عشقم!یه دختر خیلی درس خون و قشنگه که همین دو روز پیش تیم هافلپاف رو بازونده!!
باور نمی کنید که تا همین دیروز ازش بدم می اومد ها!!زمانی که یه داستان خفن رو نوشت،فهمیدم که از هافل متنفره و این رو با ترکوندن ما ثابت کرد!به خاطر همین هم هر روز آلبوس سوروس پاتر لعنتش می کنه!!
امروز می خوام بهش راز دلم رو بگم!
یعنی قبول می کنه؟
خوب دیگه! بسه!فعلا می خوام فکر کنم چی بهش بگم پس بای بای تا بعد!
دو ساعت بعد:
تق تق!
-سلام *********عزیز!تو تنها عشق منی!
این چیزا رو بدون هیچ کنترلی روی خودم،به زبون آوردم!
فکر می کردم این بهترین لحظه ی عمرم می شه ولی...
در آروم آروم باز شد.
-چشمم روشن!
-ا...سلام!تویی پیوز جونم؟
-پس تو عاشق دشمن قسم خورده ی ما هستی؟!
بعد هم قیافه اش این شکلی شد:
-باور کن منظوری نداشتم!
بعدشم تمام ملت پا شدند بیان ببینن چی شده!
(به این می گن خوش شانسی!)
ازیه طرف دیگه*********با قیافه ای این شکلی اومد:
چشمتون روز بد نبینه!پیوز با آلبوس سوروس پاتر داشتن چپ چپ منو نگاه می کردند!
-تو گفتی یک هافلی اصیلی!بهت اعتماد کرده بودم!ازت نا امید شدم!!!
و من هم این طوری: از خوابگاه رفتم بیرون!!
دختر رویا هام اومده دنبال من و عینهو داستان هرمیون و رون نشسته کنارم!
-ببین...من نمی خوام تو رو اذیت کنم ولی چیز هایی که گفتم رو از ته دل گفتم!
-می دونم!!من هم از گروهمون اخراج شدم!
-معذرت می خوام!! نا دونسته اون حرفا رو زدم!
-عیب نداره!من هم مدت ها بود که می خواستم همین رو بهت بگم!
و همینطور کنار هم صحبت کردیم!
صبح روز بعد:
بیدار شدم،دیدم که *********رفته!کاری هم از دست من بر نمی اومد!!!
با صورتی ناراحت رفتم به تالار خصوصی هافل و پیوز رو که ********* بیچاره رو گرو گان گرفته دیدم!
-ولش کن بره!
-حتما ولی یه شرط داره!
-هر کاری باشه انجام می دم!!!!
-خوب...تو باید بین گروه و این دختره یه نفر رو انتخاب کنی!
*********هم که ادای مظلوم ها رو درآورده بود،منو راضی کرد که اونو انتخاب کنم!
به محض اینکه *********آزاد شد،فرار کرد و رفت پیش مالفوی!!
-کلکمون گرفت!
اینو مالفوی گفت!
-یعنی؟
-آره اسمیت!نقشه ی ما بود!
و بعد با نعره ی گنده ای رفت بیرون!
من هم عینهو بدبختا از هاگوارتز دور شدم!

امیدوارم که از این داستان مثل من گریسه تون نگرفته باشه!

نتیجه ی اخلاقی:هرگز با اسلیترینی ها دوست نشید!!


نکته:پیوز و آلبوس سوروس پاتر سرور من هستند و من قصد بی احترامی به آن ها را ندارم.


[b][color=000066]Catch me in my Mer


Re: مسابقات هاگوارتز!
پیام زده شده در: ۱۳:۲۷ یکشنبه ۲۰ بهمن ۱۳۸۷
#50

بادراد ریشوold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۸ سه شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۲:۲۸ چهارشنبه ۳۱ تیر ۱۳۸۸
از شیرموز فروشی اصغر آقا!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 242
آفلاین
قلبم به شدت به قفسه سینه ام برخورد می کرد.چشمانم را بسته بودم و مدام زیر لب درخواستم را مطرح می کردم...
راونکلاو!راونکلاو!راونکلاو!

وزن کلاه گروه بندی لحظه به لحظه بیشتر میشد. گویا در حال سبک سنگین کردن استعداد هایم بود.

صدای بم ، کلف و اندکی محزون کلاه در سرم پیچید.
_هممم! عجیبه! تو هم مثل خیلی های دیگه از قبل برای خودت گروه تعیین کردی! بزار ببینم... آره ! درسته ... تصمیم های من همیشه درسته!
و کلاه بار دیگر خاموش شد تا نتیجه را اعلام کند.

نفسم را در سینه حبس کرده تا نتیجه ای که کلاه به دست آورده بود را بشنوم.

_ راونکلاو!
صدای غریو تشویق دانش آموزان آبی پوش که بر گرداگرد میز راونکلاو نشسته بودند بلند شد.

با آسودگی خاطر نفس عمیقی کشیدم و با پشت دست عرقی را که بر پیشانی ام نشسته بود پاک کردم و سپس در حالیکه کلاه گروهبندی را از بالای سرم بر میداشتم ، از روی صندلی چوبی و قهوه ای رنگ بلند شده و به طرف میز گروه راونکلاو حرکت کردم.

بعد از مستقر شدن بر روی یکی از صندلی های خالی ، خیل هم گروهی ها بود که برای تبریک گفتن دستشان را دراز می کردند و به گرمی دستانم را می فشردند.

لحظه ای چشمانم را بستم ... آیا به آرزوی دیرینه خودم رسیده بودم؟ گروهی که پدر و مادرم هر دو در آن تحصیل می کردند ، گروهی که نماد هوش و ذکاوت بود ، گروهی که همیشه و همه جا برترین بود...

به راستی که در بهترین گروه قرار داشتم!


ویرایش شده توسط بادراد ريشو در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۲۰ ۱۳:۴۱:۱۷
ویرایش شده توسط بادراد ريشو در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۲۰ ۱۳:۴۴:۰۵
ویرایش شده توسط بادراد ريشو در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۲۰ ۱۹:۳۰:۴۵

[b][color=FF0000][url=http://www.jadoogaran.org/modules/newbb/viewtopic.php?topic_id=883&post_id=219649#


Re: مسابقات هاگوارتز!
پیام زده شده در: ۲۰:۰۸ شنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۷
#49

كينگزلی  شكلبوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۲ شنبه ۲۱ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۹:۳۱ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۱
از ن، لايه ای كه زمين را فرا گرفته!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 842
آفلاین
به سمت دختر مورد علاقه ام رفتم.او از دستم عصبانی بود.مديريت مدرسه دستور داده بود تمامی دانش آموزان گريفندوری به مدرسه ی "مسيح"واقع در برزيل بروند.آن مدرسه به تازگی ساخته شده بود كه مخصوص گريفندوری ها بود.به دختر مورد علاقه ام گفتم:
_اما،خواهش می كنم...
_خفه شو،اگه منو دوست داشتی نمی رفتی.
_پس ادامه ی تحصيلاتم چی ميشه؟گروهم چی می شه؟
_تو به من گفته بودی واسم هر كاری رو می كنی،پس لطفا به اون مدرسه نرو.
چشمان اما از شدت ناراحتی می لرزيد.دختر شجاعی بود و به نظرم می آمد تمام سعی اش را می كند كه نگريد.به او گفتم:
_متاسفم،من دوباره پيشت ميام و باهات ازدواج می كنم.فعلا بايد برم.
هق هق هق..
بدون اعتنا به گريه بچگانه اش از كنارش رفتم.اما همچون ابر بهار می گريست.
داشتم از هاگوارتس می رفتم.اما را نگاه كردم و به او لبخند زدم.او نيز به من لبخند زد.او فهميده بود كه ما می توانيم بازهم يكديگر را ببينيم و خوشبخت شويم.
پ.ن:در واقع بايد بگم هر دوتاش رو انتخاب می كنم.اگه قرار باشه يكی رو انتخاب كنم بستگی به ميزان عشقم به اون دختر داره پس نمی تونم نتيجه ی درستی جز "هر دو را انتخاب می كنم"بهتون بگم.
ببخشيد داستانم قشنگ نشد.من عجله داشتم و بايد يه كار مهمم رو انجام می دادم.



Re: مسابقات هاگوارتز!
پیام زده شده در: ۱۷:۲۶ شنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۷
#48

بتی بریسویت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۶ شنبه ۲۱ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۰۳ شنبه ۱ فروردین ۱۳۸۸
از یه جای دنج
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 101
آفلاین
از وقتی از زمین کوییدیچ برگشته بودیم حسابی عصبانی بود . هافلپاف اسلایترین رو برده بود و هر کی از جلومون رد میشد یه تیکه ای بهش مینداخت . آخه تا اون موقع سابقه نداشت که اسلایترین از ما ببازه . حالا هم که مثل مارگزیده ها به خودش می پیچید . هنوز ردا های کوییدیچ تنمون بود و جاروها هم روی دوشمون . داشتیم به سمت انبار می رفتیم تا جاروهامون رو بذاریم و بریم یه چیزی بخوریم .
برای اینکه یه کم اخماش باز شه گفتم:
-امروز خوب بازی کردین ها!اگه بازی جستجوگر نداشت حتما می بردین .
هیچی نگفت .
-چیه؟دلخوری؟حالا این بازی اوله،بازی های بعدی هم هسـ...
-بس کن !
از بلندی صداش جا خوردم . با خودم گفتم حتما عصبانیه،بیخیال دو سه دقیقه دیگه حالش جا میاد . پس در سکوت کامل به راهمون ادامه دادیم . جاروهارو توی انبار گذاشتیم و برگشتیم که بریم . اما ناگهان دستم رو گرفت و کشید . سرش رو از گنجه بیرون کرد و دو طرف راهرو رو خوب نگاه کرد . بعد در رو بست و راست توی چشمای من خیره شد:
-ببین بتی،من خیلی فکر کردم . اینجوری نمیشه . هافلپاف و اسلایترین به هم نمیخورن . ما با هم هیچ سنخیتی نداریم .
-اما....
-بذار حرفم تموم شه . اگه همینطور ادامه پیدا کنه ، ممکنه کار به جاهای باریک بکشه . من تحمل نیش و کنایه های همگروهی های خودم و تو رو ندارم . باید بین من و گروهت یکی رو انتخاب کنی .
احساس کردم فکم به زمین ساییده می شود . انتخاب کنم؟!
به چشم هایش نگاه کردم که بی هیچ احساسی به من خیره شده بودند . خیلی با چشم های کسی که می شناختم فرق داشتند . نمی تونستم تصمیم بگیرم . پس گفتم:
-من ...روی حرفت...فکر می کنم. فردا ....همینجا ،همین ساعت خوبه؟اون موقع ...جوابت رو میدم .
سر تکان داد و به سرعت از در خارج شد . من همونجا وارفتم و دستم رو لای موهای کوتاهم فروبردم و فکر کردم که با این بدبختی تازه چیکار کنم.

توی سالن عمومی بچه ها پیروزی مون رو جشن گرفته بودن . همه خوشحال بودن . و یکی اون گوشه زانوی غم به بغل گرفته بود ؛ بتی بریسویت بیچاره .
به بچه ها نگاه می کردم و فکر می کردم که چی کار کنم . گروه من خانواده من بود. ما با هم بزرگ شده بودیم. اصلا دامبلدور گروهم رو عوض می کرد؟ اگه کلاه گروهبندی تشخیص داده که هافلپاف برای من بهترین گروهه،چرا من باید برم یه جای دیگه؟!
دورا که دید من یه گوشه کز کردم بهم نزدیک شد و یکی از نوشیدنی های کره ای توی دستش رو بهم داد .آروم اونو از دستش گرفتم . کنارم نشست و همونطور که نوشیدنی رو مزه مزه می کرد گفت:
-ناراحتی . مشکلی پیش اومده؟
قضیه رو براش تعریف کردم . توی چهره ش می شد بهت و حیرت رو با عصبانیت یه جا دید . نگاهی به بچه ها انداخت و گفت:
-تصمیم با خودته . من نمی تونم بگم چیکار کنی . اما فکر کن واقعا ارزشش رو داره؟
و بلند شد و رفت . دوباره به فکر فرو رفتم . بچه ها کمی بعد به خوابگاهاشون رفتن و من همونجا موندم .تا صبح بهش فکر کردم . حسابی درمونده شده بودم . سوال مسخره ای بود . خیلی خیلی مسخره . و نتیجه جوابش می تونست مسخره تر باشه . اصلا گروه های ما توی رابطه مون چه تاثیری داشت؟!
نزدیکای صبح بود که تصمیمم رو گرفتم .
قیافه ش وقتی بهش گفتم که گروهم رو با هیچی عوض نمی کنم دیدنی بود . اول بهت زده شد . بعد داشت سرخ می شد طوری که گفتم الان از عصبانیت منفجر میشه . بعد کم کم آروم شد . نگاه تحسین برانگیزی بهم انداخت و گفت:
-راستش،این همون چیزیه که انتظار داشتم ازت بشنوم . بهت حسودیم میشه بتی .
لبخندی بهم زد، و برای همیشه تنهام گذاشت .


ویرایش شده توسط بتی بریسویت در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۲۰ ۱۷:۰۸:۳۹
ویرایش شده توسط بتی بریسویت در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۲۰ ۱۷:۲۰:۱۴


Re: مسابقات هاگوارتز!
پیام زده شده در: ۱۷:۳۲ جمعه ۱۸ بهمن ۱۳۸۷
#47

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
پايان هفته دوم مسابقات!

-از همه دوستاني كه در اين مسابقه شركت داشتن تشكر ميكنم.
-پست هاي پيوز و كورمك مك لاگن حساب نخواهند شد چون بعد از مهلت تعيين شده پست هاشون ارسال شده.

نقل قول:
مهلت:شما تا هفته بعد پنجشنبه ساعت 5 مهلت براي ارسال پست هاتون داريد.



نتايج:

ديدالوس ديگل:25 امتياز
بادراد ريشو:29 امتياز
كينگزلی شكلبوت:25 امتياز
زاخاریاس اسمیت:26 امتياز
بتی بریسویت:30 امتياز
آبرفورث دامبلدور:25 امتياز
فرانك لانگ باتم:27 امتياز
لورا مدلی:26 امتياز
گلگومات:28 امتياز
استرجس پادمور:29 امتياز

نمرات رو نمودار رفته اند.

با اين اوصاف بتي بريسويت به مقام اول،بادراد ريشو به مقام دوم و استرجس پادمور به مقام سوم ميرسن.

به هر دانش آموز(كه رتبه نياورده بود) يك امتياز به خاطر شركت و وقتي كه گذاشت اضافه شد.

گريفيندور:6 امتياز
راونكلاو:5 امتياز
اسليترين:0 امتياز
هافلپاف:8
--------------

آغاز مرحله سوم:

مهلت:شما تا هفته بعد پنجشنبه ساعت 5 مهلت براي ارسال پست هاتون داريد.

موضوع:شما مي بايست بين گروهتون و عشق يه جنس مخالف يكي رو انتخاب كنيد.توصيف حال و وضعتون و نتيجه انتخابتون ضروريه!

پ.ن.كوتاه نويسي امتياز مثبت داره.


ویرایش شده توسط [fa]ايگور کارکاروف[/fa][en]IGΘЯ[/en] در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۱۸ ۲۲:۴۱:۳۱

بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین



Re: مسابقات هاگوارتز!
پیام زده شده در: ۱۲:۴۴ جمعه ۱۸ بهمن ۱۳۸۷
#46

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
در با صدای بلندی باز شد و نور اندکی که از مشعل های راهرو های هاگوارتز میتابید داخل دخمه تاریک و نمور معجون سازی افتاد ... در میانه در ، ابتدا سایه اسنیپ و سپس خود او ظاهر شدند. در حالی که شنل سیاهرنگش پشت سرش تاب میخورد با دست موهای چربش را کنار زد و در را پشت سرش بست. با چوبدستی اش یکی از پاتیل های بزرگی را وسط کلاس احضار کرد و بعد از اینکه دماغ عقابی اش را بالا کشید شروع به صحبت کرد :

- بحث امروزمون در مورد معجونیه به نام معجون شکنجه گر !

آه از نهاد دانش آموزان بلند شد ... این عادت اسنیپ بود که با هر کلمه و هر حرکتش در کلاس ، دانش اموزان را با انواع طلسم ها و معجون های منزجر کننده برنجاند ...

- کار این معجون اینه که از طریق رگ های لنفی به مغز استخوان میره و باعث درد شدیدی در مغز استخوان ها میشه ...

چند تا از دانش آموزان دختر عکس العمل های احساسی شدیدی نشان دادند که باعث شد پوزخند پلیدانه ای بر لبان اسنیپ بنشیند ...

- من امروز این معجون رو درست میکنم و همزمان ، شما باید از روی کتاب «معجون سازی پیشرفته» خودتون پادزهرش رو درست کنید ... آخر کلاس معجون رو به همتون میدم و پادرزهر خودتون رو امتحان میکنم ... هرکس کارش رو درست انجام نداده باشه هم هیچ امتیازی ازش کم نمیشه چون خوده معجون شکنجه گر اونقدر درد آور هست که نیازی به کسر امتیاز نباشه ...

با این حرف به سمت پاتیل بزرگ خودش رفت و هر از گاهی ماده ای را از گنجه آخر کلاس احضار میکرد و داخل پاتیل میریخت ... دانش آموزان همه با ترس و تشنج شروع به ساخت پادزهر ها کردند ...

هر چند دقیقه یکبار صدای انفجار یک پاتیل یا آه آمیخته به درد یکی از دانش آموزان شنیده میشد و باعث میشد اسنیپ با اشتیاق تمام به او نگاه کند و لبخند بزند ... درست مثل قاتلی که از درد کشیدن مقتولی که در انتظارش بود شاد میشد ... یا عنکبوتی که با دیدن حشره ای که در تارش اسیر میشود از خودش احساس رضایت میکند ...

دقایقی مانده به پایان کلاس اسنیپ شروع به قدم زدن در بین دانش آموزان کرد و معجون های آنها را بررسی میکرد ... در نهایت با شنیده شدن صدای زنگ ... اسنیپ در حالی که از خوشحالی در پوست خودش نمیگنجید جلو کلاس رفت و گفت : « نیازی به امتحان معجون ها نیست .... معجون هاتون به قدر کافی افتضاح هست ... از همه گروه ها 80 امتیاز کم میشه ... از اسلایترین 60 امتیاز ... موفق باشید ... »

کلمه آخر را با پوزخندی ادا کرد و از کلاس خارج شد ... فحاشی ها و لعن و نفرین های دانش آموزان و کتک هایی که اسلایترینی ها بعد از آن کلاس خوردند در نوع خود دیدنی بود ....


ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۱۸ ۱۲:۴۸:۰۸

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: مسابقات هاگوارتز!
پیام زده شده در: ۱۲:۰۹ جمعه ۱۸ بهمن ۱۳۸۷
#45

تایبریوس مک لاگنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۴ سه شنبه ۸ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۱:۱۶ سه شنبه ۱ تیر ۱۳۹۵
از پیاده روی با لردسیاه برمیگردم
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 314
آفلاین
هوف!
حشره هاي خرابكار و شيطون؛ به مرلين قسم كه با امپريو هم نميشه چيزي توي مغزهاي مثل كرم فلوبرشون فرو كرد!

باز هم دوشنبه است؛ اولين روز هفته. چه فايده ايي داره كه به اين كاغذ پوستي اي كه با اون سنجاق ظريف به ديوار نصب شده نگاه كنم. برنامه ي هفتگي ايي كه دامبلدور بهم داده فقط داره خاك ميخوره:

دوشنبه:
ساعت اول............معجون سازي...................سال پنجمي ها
ساعت دوم...........معجون سازي...................سال اولي ها
ناهار
ساعت سوم.........معجون سازي پيشرفته.......سال هفتمي ها

سه شنبه:
ساعت اول...


و همينطور همه ي روزهاي هفته؛ تعجب ميكنم چرا با اين همه اعتمادي كه به من داره دفاع در برابر جادوي سياه رو به من نميده؟! اما اگه بخوام حقيقتا روراست باشم.....نه! ذهنت رو ببند! بسه ديگه؛ آكسيو شنل! شنل سياه و بلند من؛ آه كاش الان بودي و ميديدي من رو...خب خب! اين فكرها چيزي رو برنميگردونه.....ببند ذهنت رو!

بايد برم سر كلاس؛ آلوهومورا! بايد دوباره در رو قفل كنم؛ اين قلعه پر از موشهاي مزاحمه.

عاليه! دخمه ي خودم! اين تاريكي باعث ميشه بتونم ذهنم رو متمركز كنم!
هه! كلاس رو گذاشتن روي سرشون؛ اينها رو بايد به فيلچ سپرد تا با شلاق ادبشون كنه!

احساس ميكنم به نيومدن من فكر ميكني پاتر!؟! اي بيچاره الان كه در رو باز كنم و بيام توي كلاس چي ميگي؟ چه سكوتي؛ برعكس اون زمانِ ما... وقتي با اسلاگهورن كلاس داشتيم با وجود لي لي و حاضر جوابيش مقابل اسلاگهورن، ما يه لحظه آرامش نداشتيم. ولي حالا اينقدر ساكته كه صداي برخورد اين كتاب روي ميز بلندتر از صداهاي ذهن اينها به گوشم ميرسه.

ميخواي يه مشت بزني توي صورت گرنجر گندزاده؟ تا من رو خوشحال كني؟ دراكوي چاپلوس! هيچ تعجبي نداره، توي رگهات خون يه اسلايتريني اصيل جاريه!

از من ميترسي نويل؟ پسري مثل تو كه همه چيز از يادش ميره!

هري پاتر! پسره ي گستاخ! درست مثل جيمز! از اينكه پيش سيريوس نيستي ناراحتي؟! داري به خوابت فكر ميكني؟ لرد سياه رو خوشحال ميكني اي احمق! .....ذهنت رو ببند!

- ما امروز، قصد داريم معجون بزرگنمايي رو بسازيم. كي ميدونه معجون بزرگنمايي چه معجونيه؟

گرنجر سمج! تو از تموم آزمونهاي سمج هم سمجتري؛ فكر ميكني فرصت پاسخگويي به همين راحتي به دست مياد؟

هِي پاتر! قصد داري به اون ويزلي بزدل اشاره بدي كه چي؟

- مثل اينكه پاتر ميخواد برامون بگه، درسته؟

چه نگاه گستاخانه ايي پاتر؛ فكر ميكني به خاطر شباهتشون با چشماي .....ذهنت رو ببند!!

- نميدوني؟ خب 10 امتياز از گريفيندور كم ميشه؛

بيشتر از اين نميشه معطلت كرد گرنجر...

- بسيار خب! گرنجر؟

- معجون بزرگنمايي...


نگاشون كن! هيچكي از متكلم الوحده بودنت خوشش نمياد!

- دقيقا تعريف كلمه به كلمه اي كه در كتاب اومده. معجون بزرگنمايي در بزرگ كردن هر چيزي كمك ميكنه. سابق بر اين طرفداران لرد سياه در تخريب و شكنجه از اين معجون استفاده ي زيادي ميكردن.

تو از لرد سياه گفتن من چي ميدوني كه پوزخند ميزني پاتر؟ فكر ميكني اگه .....ذهنت رو ببند! چه فرياد كر كننده ايي!

- من از شما ميخوام كه اين معجون رو بسازيد.

شايد بهتر باشه عصباني تر بشي پاتر!

- و در آخر كلاس معجوني رو كه پاتر درست ميكنه، روي نويل لانگ باتم امتحان ميكنيم.

لبخند من كثيفه پاتر؟ مني كه سالهاست كه .....ذهنت رو ببند سوروس؛ ذهنت رو ببند!

- به دستهاي مالفوي نگاه كنيد. ببنيد چطور چشماي ملخ سياه دريايي رو له ميكنه.

دوباره به اون در سياه فكر ميكني پاتر! نبايد...

- پاتر بعد از اينكار بايد چند قطره روغن توتياي دريايي بهش اضافه كرد؟

- اممم، 3 قطره؟

- جاي تعجب داره كه جوابش رو نميدوني؛ چون تمام وقت حواست جاي ديگه است. 10 امتياز از گريفيندور كم ميشه. داري همه ي امتيازها رو از دست ميدي پاتر؛ و البته 10 امتياز ديگه به خاطر حواس پرتي ات پاتر! جواب صحيح 1 قطره است.


پسره ي كودنِ بي استعداد! يه قطره خون لي لي توي رگهات نيست .....ذهنت رو ببند!

- وقت تمومه! آفرين مالفوي! 20 امتياز براي اسلايترين!
خب ببينيم پاتر چكار كرده! لانگ باتم بيا اينجا؛ چرا ميلرزي؟ فكر ميكني از عهده اش برنيومده؟ اين يه قطره رو بريز روي انگشت اشاره ات!


از چي ميترسي احمق؟ بهترين معجون ساز همه ي عمرت اينجاست. هر مشكلي كه پيش بياد من درستش ميكنم! اين فقط براي تنبيه پاتره! اوه نه! بزرگ شد! خوشحالي پاتر؟ فكر ميكني من رو چزوندي؟

- گرنجر باز هم يواشكي به پاتر كمك كردي؟ 20 امتياز از گريفيندور كم ميشه!
نورمالوس! درست شد؛ برو بشين سر جات لانگ باتم!
كلاس تمومه. جلسه ي ديگه يه رول مقاله درباره ي موارد مستند استفاده از معجون بزرگنمايي، برام بياريد.


اين نور سبز از كجا بود؟ آه پاتر، به مرلين جداي از شباهتت به جيمز، فقط به خاطر ديدن خشمِ توي چشماته كه دوست دارم اذيتت كنم، چون بيشتر از هر زماني شبيه لي لي ميشي .....سوروس! براي هزارمين بار ذهنت رو بببند!


ویرایش شده توسط كورمك مك لاگن در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۱۸ ۱۲:۱۵:۳۸
ویرایش شده توسط كورمك مك لاگن در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۱۸ ۱۲:۳۰:۱۶
ویرایش شده توسط كورمك مك لاگن در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۱۸ ۱۲:۴۰:۱۴

در كنار درياچه ي نقره ايي قدم ميزنم
و با بغضي که مدتهاست گلويم را ميفشارد، رو به امواج خروشانش مي ايستم
و در افق،
طرح غم انگيز نگاهش را ميبينم،
كه هنوز هم اثر جادويي اش را به قلب رنجورم نشانه ميرود..
كه هنوز نتوانستم مرگ نا به هنگام و تلخش را باور كنم..
كه هنوز بند بند اين تن نا استوار به نيروي خاطره ي لبخند اوست كه پابرجاست..
با يأس يقه ي ردايم را چنگ ميزنم و در برابر وزش تند نسيم،
وجودِ ويرانم را از هر چه برودت و نيستي حفظ ميكنم..
از سمت جنگل ممنوعه، طوفاني به راهست
و حجم نامشخصي از برگ و شاخه ي درختان مختلف را به اين سو ميآورد..
اخم ميكنم تا مژگانم دربرابر اين طوفان،
از چشمان اشكبارم محافظت كند..
شايد يك طوفان همه ي آن خاطره ي تلخ را از وجودم بزدايد..


Re: مسابقات هاگوارتز!
پیام زده شده در: ۷:۳۸ پنجشنبه ۱۷ بهمن ۱۳۸۷
#44

استرجس پادمور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۳ شنبه ۷ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۰ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۰
از یک جایی!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3574
آفلاین
صدای قطره های آب که از دیوار دخمه ها بر روی زمین سنگی میچکید دائم به گوش میرسید ...
نوری به چشم نمیرسید زیرا در پایین ترین نقطه ی قلعه حضور داشتیم...در کلاس بسته بود و این نشان میداد که همچنان باید انتظار بکشیم .

صدای تق همه را به خود آورد . در کلاس باز شده بود ... اولین نفر طبق معمول دراکو و بعد از آن نوچه هایش وارد کلاس شدند ... آخرین گروهی که وارد کلاس شد بچه ها گریفیندور بود .
بعد از نشستن صدای همیشگی پروفسور اسنیپ استادی که در گرفتن درس دفاع در برابر جادوی سیاه این ترم هم ناکام مانده بود از گوشه ی سالن بزرگ کلاس به گوش رسید .
ـ امروز باید معجون بی هوشی رو درست کنید . موادش توی کمد به اندازه ی کافی موجوده ... دستور تهیش هم رو تخته نوشته شده ...
نویل که طبق معمول در این کلاس خراب کاری میکرد با خوندن دستور تهیه یکی از شیشه های مخصوص مخلوط کردن را شکست ... و باز هم صدای تکراری ...
ـ 10 امتیاز از گریفیندور کم میشه !
تقریبا همه عادت کرده بودند به این قضیه ... صدای خنده ی اسلاترینی ها از گوشه و کنار به گوش میرسید ...
نیم ساعت فقط با پچ پچ سه گروه دیگر و خنده های بلند اعضای گروه اسلاترین به پیش رفت ... تا اینکه هرمیون گرنجر موفق شد معجون رو کامل تهیه کند ...
ـ 5 امتیاز از گریفیندور کم میشه ...
تعجبی نداشت که اسنیپ چشم دیدن درست شدن معجون رو به دست یک گریفیندوری نداشت ...
صدای زنگ اتمام کلاس ها به زور در دخمه ها به گوش رسید . اسنیپ در هنگامی که هری پاتر از کلاس خارج میشد گفت:

پاتر لوازم رو مرتب کن بعد برو !


عشق یعنی وقتی که دستتو میگیرم مطمئنم باشم که از خوشی میمیرم !!!!!

تصویر کوچک شده


Re: مسابقات هاگوارتز!
پیام زده شده در: ۱۶:۱۵ سه شنبه ۱۵ بهمن ۱۳۸۷
#43

گلگوماتold2


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۵ شنبه ۷ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۶:۴۳ سه شنبه ۲۵ فروردین ۱۳۸۸
از مامان اینا چه خبر؟
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 74
آفلاین
دخمه های مدرسه ی علوم و فنون جادوگری هاگوارتز همچون همیشه خالی از هرگونه نوری بودند. سیل عظیمی از دانش آموزان که با ورود خود به کلاس باعث روشن تر شدن آن دخمه ی تیره و تاریک شده بودند به آرامی به اطراف نگریستند.
اثری از استاد معجون ساز نبود. هر کدام از دانش آموزان به آرامی به سمت صندلی خود رفت و سر جایش نشست... در با صدای مهیبی باز شد و سوروس اسنیپ با ظاهری سیاه پوش چون همیشه وارد شده بود.
با حرکت چوبدستیش آستر پرده ی وسطی اتاق را کنار زد و نور کمی داخل شد. به سمت میزش رفت و همینطور چوبدستیش را در هوا تکان می داد و کلماتی بر روی تخته ی کلاس نقش بست. به میزش که رسید به آرامی روی پاشنه ی پا چرخید و رو به دانش آموزان گفت: امروز می خوایم معجون تیزهوشی درست کنیم. کسی می دونه این معجون چجوری درست میشـ...

هرمیون گرنجر: از معده ی آرمادیلو و ...

سوروس اسنیپ: وسط حرف زدن من حرف نزن دختره ی گند زاده. 10 امتیاز از گریفندور به خاطر این عمل کم میشه... رون ویزلی، لاوندر براون رو ول کن. 20 امتیاز دیگه هم کم میشه. هری پاتر، تو هم چرا به حرفهای من گوش نمیدی؟ 20 امتیاز دیگه هم کم میشه.

رون که سرخ شده بود سرش را پایین انداخت و هری با تکبر خاصی در چشمان نافذ سوروس اسنیپ چشم دوخت... خشم اسنیپ با این کار بیشتر شد و در حالیکه به سمت هری می رفت، رو به دانش آموزان گفت: تا من این آقای پاتر رو به دفتر جناب مدیر می برم، دراکو مالفوی نظم کلاس رو بدست می گیره. هرگونه بی انضباطی مساویه با کم شدن امتیاز از گروهتون. پاتر پاشو!!!

و دستش را به سمت یقه ی هری برد و او را با خشونت زیاد از جا بلند کرد و به سمت خروجی برد و با هم به دفتر مدیر رفتند.


حدود نیم ساعت بعد، کلاس معجون سازی

اسلیترینی ها با سر و صدای زیادی مشغول حرف زدن و انجام یکسری فعل و انفعالات بودند و دراکو که در میان آنها قرار داشت طومار بزرگی از اسم های دانش آموزان گریفندور، ریونکلا و هافلپاف را تنظیم کرده بود تا پس از آمدن استاد معجون ساز به او تحویل دهد که ناگهان در با صدای مهیبی باز شد و اسلیترینی ها نیز ساکت شدند.
اسنیپ به سرعت به سمت میزش رفت و پشت آن نشست. با اشاره ای به دراکو به او فهماند که هر چه زودتر باید پیش او برود... دراکو نیز با شوق و ذوق فراوان از جایش بلند شد و برگه را بدست پروفسور اسنیپ رساند.

- خب... خب... 20 امتیاز از گریفندور، 20 امتیاز از ریونکلا و 20 امتیاز از هافلپاف کم میشه. به خاطر اینهمه شلوغی و بی انضباطی.

- اما...

- اما نداره. 5 امتیاز دیگه هم از گریفندور کم میشه...

زییینننگگگ!!!

سوروس اسنیپ در حالیکه از کلاس خارج میشد، گفت: این جلسه به خاطر شلوغ کاری های هری پاتر و دوستانش هیچ درسی ندادیم. همه می تونین برین!








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.