هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: شوالیه های سپید
پیام زده شده در: ۱۵:۱۴ جمعه ۱۸ بهمن ۱۳۹۸
#41
شخص در حال ورود به اتاق، وارد اتاق شد.
- پیففف.. پیف.. هیچ کس تابلوهای اینجا رو گردگیری نمی‌کنه که.

گابریلِ ماسک زده همچنان که سرش را به نشانه‌ی تأسف تکان می‌داد، ابزار گردگیری را از داخل سطلش بیرون آورده و برای ساکنان خانه‌ی ریدل آرزوی وصال به پاکیزگی می‌کرد.

در آنسوی تابلو، سرکادوگان و کوتوله بودند که خیره مانده بودند به گابریل که قدم به قدم به آن‌ها نزدیک‌تر می‌شد.
- لو رفتیم همرزم! صاحابش اومد!
- فس!
- یه مبارز هیچوقت به شمشیرش پشت نمی‌کنه همرزم! بیا بریم تو کارش!
- فس!
- چی می‌گی چنبر؟ سپاه دشمن چون خانه‌ی عنکبوت سست است همرزم! فقط سرای عشقه که نه خش برمی‌داره، نه آب می‌ره توش!
- فس!
- همرزمان! می‌گم حالا که صحبتش شد، سپاه گربه‌ای‌مون کجاست اصلاً؟
-

همرزمان جوابی نداشتند.

- ظاهراً جا گذاشتیمشون همرزم! باری، زمان نبرد است و تأخیر جایز نیست! یاران بازمانده به پیش!

قبل از اینکه کار به جاهای باریک بکشد، نجینی نوک شمشیر سرکادوگان را گرفت و مسیر حمله‌ را به تابلوی بعدی تغییر دادند.

- همرزم! چه می‌گنی همرزم! ساحره‌ی عفریت پاکیزه اون طرف بود!
- فسسسس!
- هر چی تو بگی همرزم.

بلوپ بلوپ بلوپ

- همرزمان! ما چیزی نمی‌بینیم! ولیکن راه ترس بر ما بسته است! می‌ریم بیرون از اینجا!


ویرایش شده توسط جوزفین مونتگومری در تاریخ ۱۳۹۸/۱۱/۱۸ ۱۵:۲۱:۳۲

بسوز! شعله‌ور شو، با اشتیاق. چنان بسوز که گرمای وجودت رو بشه حس کرد...


پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۱۰:۴۲ جمعه ۱۷ آبان ۱۳۹۸
#42
- نه، هکتور! تمرکزمون رو به هم نریز، ما هم‌اکنون سخت مشغول یافتن راه‌ چاره هستیم.
- ارباب! معجون لرد ایکیو-سان کن بدم؟
- نه، هک.
- معجون هکتور جوون کن بدم؟
- نه، هکتور!
- معجون هکتور مجنون بدم؟
- نه، هکتور! ما به این‌جور چیزها نیازی نداریم!
- تشه‌ی تغییرشکل مخصوص هکتور بدم؟
- ما اگه معجون تغییر شکل بخوایم، سفارشش رو به سوروس می‌دیم، نه تو، هکتور! معجون تغییر شکلی که تو شش دیقه حاضر بشه به کار ما نمی‌خوره!
- ارربااااب!
- ما تصمیم گرفتیم که این وظیفه‌ی خطیر رو به دخترمون بسپریم.
- ارباااااب!
- می‌دونی هک؟ معجون‌سازهای بهتر از تو زیادن، ما یکی از اون‌ها رو برای خودمون اختیار می‌کنیم!
- ارباب!
- چیه هکتور؟
- اربااااب! یه عضو تازه‌وارد محفلی دیگه داره میاد!


ویرایش شده توسط جوزفین مونتگومری در تاریخ ۱۳۹۸/۸/۱۷ ۱۱:۰۵:۰۷
ویرایش شده توسط جوزفین مونتگومری در تاریخ ۱۳۹۸/۸/۱۷ ۲۱:۴۹:۴۰


پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱:۱۶ پنجشنبه ۱۶ آبان ۱۳۹۸
#43
خانه‌ی درختی جوزفین-شب هالووین

- خب، اینم از این!

آخرین پیاز کدوتنبلی هالووین هم آماده و کنار کدوتنبل‌های دیگر گذاشته شد.

- جوز! جوزی! باباجان، تموم شد؟
- بعله! آخریش بود!
- هزار آفرین باباجان. می‌گم وین و هافل بیان کدوتنبل‌ها رو بار بزنن ببرن تو.
- چَش!

رهبر سرد و گرم‌ چشیده و پیر محفل، دماغ شکسته‌اش را وارد در کوچک خانه‌ی درختی جوزفین کرده و این سؤال را پرسیده بود.
- باباجان، من هیچ وقت نفهمیدم، تو چرا درت قدر پنجره‌اس، پنجره‎ات قدر دره آخه؟!
- آق بزرگ! خو عبور و مرور از پنجره راحت‌تره که! بعدشم.. این خونه مال اهلشه.. هرکی بتونه از درخت بالا و پایین کنه می‌تونه بیاد تو! این قانون خونمه!
- باباجان، تو هم که همیشه قانون می‌ذاری...
- کی؟! ما!؟ نخیر! کی گفته؟ ما کی باشیم که قانون بذاریم اصلاً!

پیرمرد هم مثل همیشه کوتاه آمد و با «باشه باباجان.» تسلیم‌آمیزی که گفت از روی نردبان پایین رفت.

- آق بزرگ!..
- چیه باباجان؟
-عاممم.. قاشق‌زنی چی شد پَه؟!
- به سوجی و ریموند بگو. پنه لوپه هم هست.
- اون که گف تو خونه می‌مونه به مدعوین نسبتاً محترممون برتی‌بات بپاشه که!
- اوه.. بله.. پیریه دیگه باباجان. مهمونامونو یادم رفت.

جمعی از مرگخوارهای تشنه به خون و آماده‌ی راه‌اندازی رعب و وحشت جلوی خانه‌ی گریمولد بودند.

- پروف اینا..
- خوشامدید باباجان.

یک عدد نیمه‌خفاش، یک عدد بانو مروپ، یک عدد گرگینه، یک عدد کرم کتاب، یک عدد آتش‌زن، یک عدد کچل کله‌آبی، یک عدد بچه، یک عدد مقهور، یک عدد چشم‌چران بی‌ناموس، یک عدد لات آدامس‌خور چماق به دست، یک عدد گربه، یک عدد حشره، یک عدد مست بی‌درد و درمان، یک عدد معجون‌ساز دیوانه و یک عدد کچل ماردوش روبه‌روی در خانه‌ی گریمولد ایستاده بودند.
- سلام.
- سلام تام! حالت چطوره؟ دماغ مماغت چاقه؟
- خودتو مسخره کن پشمک!
- جوزی جان، مهمونا رو به داخل راهنمایی کن.
- من...
- عب نداره باباجان.

جوزفین خودش را جمع و جور کرد و در حالی که داشت پروفسور را چپ‌چپ نگاه می‌کرد، رو به مرگخواران داد زد:
- همگی به دنبال من!
- ما جلو می‌ریم.
-
- یاران ما!.. به صف بشید! معلوم نیست چه تله‌هایی اینجا کار گذاشته باشن!

ملت مرگخوار به پیروی از حرف اربابشان به‌‌صف گشته، چوب‌دستی‌های خویش را آماده در دست گرفته و به متراژ کردن خانه‌ی گریمولد پرداختند.

- مشنگا! خون‌کثیفا! گوربه‌گور شده‌ها! انگلای بی‌اصالتِ بی‌قساوتِ بی‌کثافتِ بی‌بضاعتِ بی‌عرضه‌ی بی‌استعدادِ بی‌مغزِ بی‌همه‌چیزِ بی‌هویتِ بی‌اهمیتِ بی‌مقدارِ جامعه‌ی جادویی! حرومتون شه شیر مادرتون!

- یکی تابلوی ننه‌ی سیریوس رو خفه کنه.

- نامتقارنِ نامتناقض! به سطل کف بهداشتی وزیر تمیز و عزیز مملکت توهین می‌کنی؟! بیام کل پرتره‌ات رو با وایتکس شفاف کنم، تو حلقت جوهرنمک بریزم!؟

و به دنبال این کل‌کل‌ها، یک نفر آدم خیّر بلند شد و رفت قائله را ختم به خیر و صدای مادر سیریوسِ مادر سیریوسی را خفه کرد.

پروفسور دامبلدور با قیافه‌ای خونسرد و لبخند بر لب، گوشه‌ای ایستاده و منتظر بود که قیل و قال‌ها تمام شود.
- خب، تام، چرا تو و مرگخوارات نمیاین بشینین؟ چای و کیک کدوتنبل هالووین هم آماده‌است.
- صد بار گفتیم، ما تام نیستیم! ما لرد ولدمورت کبیریم! البته نمی‌دونیم چی شد که راضی شدیم بیایم اینجا.
- تام! مهم نیست، بیا گذشته‌ها رو فراموش کنیم و با همدیگه هالووین‌‌ رو جشن بگیریم! سالی یه بار بیشتر نیست که!
-

دامبلدور که دید شاگرد سابقش به هیچ سراطی مستقیم نمی‌شود، سرفه‌ای کرد و گفت:
- بسیار خب! برنامه‌ی هالووین امسال اینه که..
- صبر کن! ما برنامه‌ی هالویین امسال رو تأیین می‌کنیم!
- آو، خب اون چیه؟
- ما به سه گروه تقسیم می‌شیم!
- و.. بعدش؟
- مسابقه می‌دیم!
- آهان.. تسترال سواری..؟ یا.. شایدم اون بازی هر کی بیشتر آبنبات تو دماغش جا بده، برنده‌اس؟! هرچی باشه، می‌دونی که من توش برنده می‌شم تام!
- خیر، پیرمرد خرفت! ما هرگز اون بازی خفت‌بار رو انجام نمی‌دیم، اون بازی به درد امثال تو که بینی‌شون گشاده می‌خوره. ما.. ما.. ما تازه دماغمون رو عمل کردیم!
- آو.. جداً؟
- بله، جداً!
- خیله خب تام، حالا اگه مایل باشی، ما..
- ما مایل نیستیم!

دامبلدور پوکر فیس شد.
- ما هنوز حرفمون رو تموم نکردیم! بهت یاد ندادن دامبلدور؟ وسط حرف کسی نپر!
-
- ما مایل به اینیم که تمام افراد، اعم از محفلی و مرگخوار به سه دسته تقسیم بشن و در اقصی نقاط شهر راه بیفتن و مردم رو به هیولاهایی مثل خودشون تبدیل کنن. هر گروهی که بیش‌ترین عضو هیولا رو داشته باشه برنده‌است!
- آهان. اون وقت چطوری باباجان؟
- هکتور!

هکتور لرزان لرزان و یواش یوش با پاتیل محبوبش که معجونی در آن می‌قلید و حباب‌های رویش فرت و فرت می‌ترکیدند به دامبلدور نزدیک شد.

- خب..؟ این الان چی‌کار می‌کنه؟
- هکتور!
- بله! بله! یکی دیگر از تولیدات شرکت هکتور! معجون تغییر شکل هالووین!
-
- می‌خورید، تغییر شکل می‌دید، هیولا می‌شید!
- ینی چی باباجان؟! هیولا؟!
- می‌تونید امتحان کنید!
- نه، ممنون باباجان. تو هم سردت می‌شه. برو کنار شومینه گرم شو.
- ولی می‌دونین، من اصلاً سرمایی نیستم، این لرزش.. از هیجانه!
- چی گفتی باباجان..؟

و قبل از این که پروفسور یا هر کس دیگری بتواند واکنشی نشان دهد، معجون به پروفسور خورانده و تغییرات بلافاصله شروع شد.

رنگ دامبلدور شروع به تغییر کرد.. اول آبی شد...

- عه! اسمورف‌ها!

زرد شد...

- عه مینیون!

سبز شد...

- عه زامبی!

- خررررر!..

- عااااا! کــمــک!

اولین قربانی، تام جاگسن، توسط زامبلدور (زامبی + دامبلدور) به زامبی تبدیل شد.

- وای خدا مرگم بده!
- کمک کنید!
- من نمی‌خوام هیولا بشم!

هکتور به همراه پاتیلش خودش را از معرکه بیرون کشید و گفت:
- هیولا نشید خودم هیولاتون می‌کنم..!

و معجون را بر سر کل جمعیت عصیان‌زده و وحشت‌زده و بعضاً زامبی زده پاشید.

دقایقی بعد

- هووولااااا..
- عاوووووو!
- خررررر..

جمعیت هیولا در حال خروج از خانه و پراکنده شدن در اقصی‌نقاط لندن بودند.

در این بین، هکتور و لرد ولدمورت، تک و تنها در اتاق نشیمن خانه‌ی شماره‌ی دوازده گریمولد نشسته بودند.
- آفرین هکتور!
- ارباااااب! تشه! تشه‌ی هکتور! تشه‌ی تغییر شکل مخصوص هالووین هکتور از معروف هم معروف‌تر می‌شود!
- بله.. این طور فکر می‌کنیم هکتور.

ساعاتی بعد - ساختمان وزارت سحر و جادو

- وزیر! وزیر گابریل دلاکور! گزارش رسیده که سه دسته از زامبی‌ها، گرگینه‌ها و خون‌آشام‌ها در سطح شهر لندن پراکنده شدن و دارن شهروندان رو، اعم از مشنگ و جادوگر تبدیل به هیولا می‌کنن!

وزیر گابریل دلاکور، فنجان چای بدون دسته‎اش را - که در حین شنیدن گزارشات مشغول نوشیدنش بود - به آرامی روی میزش -که از فرط تمیزی، برقش چشم هر مراجعه کننده‌ای را کور می‌کرد- نهاد.
- می‌دونیم، همه چیز کنترل شده‌است، البته تقریباً! ارباب به خودم اطلاع داده بودن که برای هالووین امسال برنامه‌ی ویژه‌ای در پیش داریم.

زیردست وزیر که احساس می‌کرد اسکل شده و ایضاً چند صباحی از قافله‌ی وزیر عقب مانده است، سرش را پایین انداخته و از اتاق بیرون رفت.

صبح روز فردا

وزیر دلاکور در گاهنامه‌ی وزارتش شرح وقایع آن شب را چنین می‌نویسد:
نقل قول:

پیش از فرا رسیدن آخرین شب ِ سرد اکتبر، وزارتخانه شروع به فراهم کردن اقدامات لازم جهت برگزاری یک هالووین باشکوه نمود. پس از غروب خورشید ۳۰ اکتبر سرگروهان ِ سه دسته‌ی زامبی‌ها، خون‌آشام‌ها و گرگینه در خیابان‌ها ریخته و سعی در افزودن به جامعه‌ی کوچک خود داشتند. مراسم هالووین وزارتخانه با استقبال پرشوری روبرو شد و تعداد اعضای زیادی در آن شرکت داشته و به رعب و وحشت کمک نمودند. نکته‌ی قابل توجه اینکه، وزارتخانه توانست تمامی‌ِ گرگینه‌ها را به حمام برده و لباس‌های زامبی‌ها را تعویض نماید. در این میان تعدادی از کارکنان وزارتخانه به فنا رفتند که اصلا مهم نیست.
نهایتا، ماموران وزارتخانه با تلاش فراوان تا صبح روز ۱ نوامبر واکسن ضد هیولایی را به همه ملت فرهیخته هیولا پرور تزریق کردند اما طبق اخبار واصله تنها کسی که وزارتخانه تا کنون موفق به پاک سازی اش نشده فنریر گری بک است. بنابراین به محض رؤیت این زوپس نشین اعظم فاصله خود را حفظ کرده و برای جلوگیری از نوش جان شدن با آبلیمو و نان سنگک فرار را بر قرار ترجیح دهید!


ویرایش شده توسط جوزفین مونتگومری در تاریخ ۱۳۹۸/۸/۱۶ ۱۵:۳۳:۵۰
ویرایش شده توسط جوزفین مونتگومری در تاریخ ۱۳۹۸/۸/۱۶ ۱۵:۳۸:۱۰


پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: ۱۱:۳۶ شنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۸
#44
تق تق تق!

حاج‌ آقا خونه‌اس؟
می‌شه ما هم بیایم زیر بیرق‌تون؟


مگه سرآوردی باباجان؟! آرومتر اومدم...

عجالتا یه مقداری آب و دوون به اون جغدی که به زودی به دستت می‌رسه بده و یه نگاهی هم به نامه‌ای که باهاشه بنداز.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۸/۷/۲۷ ۱۵:۴۶:۴۵

بسوز! شعله‌ور شو، با اشتیاق. چنان بسوز که گرمای وجودت رو بشه حس کرد...


پاسخ به: شکنجه گاه
پیام زده شده در: ۱۵:۵۹ چهارشنبه ۱۷ مهر ۱۳۹۸
#45
هوریس شمشیر از نیام برکشید هوریس سوزن رو از تو چشم آریانا درآورد و انگار که هیچی نشده، به دوخت و دوز ادامه داد.

- مادر! هوریس چشم بچه رو کور کرد!
- الهی دامبلدور قربونت بره پسرم! تو از همون اولش هم بچه‌ی بااستعدادی بودی.. از همون بدو تولد.. نه، اصن از همون قبل از تولد..
- از کجا همچین چیزی فهمیدید، مادر؟
- خب... راستش از همون موقع که همه‌ی شیره‌ی جونمو کشیدی تا به دنیا اومدی فهمیدم پسرم! از همون موقع استعداد آدم‌کُشی‌ت متولد شد!

لرد هم گویی که مادرش چیزی نگفته، با متانت به دوخت و دوز ادامه داد.

- حتی تو کارای زنونه هم از خودت استعداد نشون می‌دی کلوچه نخودی مامان!
-
- کوک زدنت حرف نداره هویج مربایی مامان!
-
- دیگه وقتشه واست آستین بالا بزنم کوچولوی گنده‌ی مامان!
-
- چیه..؟
- مادر!
- چی شده..؟
- پارچه‌مون داره خود به خود تکون می‌خوره!


بسوز! شعله‌ور شو، با اشتیاق. چنان بسوز که گرمای وجودت رو بشه حس کرد...


پاسخ به: پشت پرده وزارت
پیام زده شده در: ۲۲:۰۵ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۸
#46
سوژه‎ی سردرگم و نتها به کنجی نشست و به فکر فرو رفت.

- سوژه چه می‌کنی؟

سوژه سرشو بالا کرد، به صاحب صدا نگاه کرد.
- سلام!

صاحب صدا لبخندی زد.
- سلام! چه خبر!؟

سوژه شونه‎هاشو بالا انداخت.
- من دنبال سوژه‌ام.
- آها! خب می‌دونی، من خبرنگار پیام امروزم، شاید بتونم یه کمکی بهت بکنم! راستی، اسمت چیه؟!
- سوژه!
- دنبال خودتی!؟
- نه! من دنبال سوژه‌ام! سوژه‌ام با اشک چشمام پاک شده!
- با اشک چشمات؟

- تام! قیافه‌تو درست کن.

- ارباب! ارباب شما اینجا چیکار می‌کنین؟ ارباب به "اونجا" سر می‌زنین؟
- تام، گفتیم که. امروز عیده و ما هم به همین مناسبت به جایی سر نمی‌زنیم.
- ارباب..!

و لرد همون راهی رو که داشت می‌رفت ادامه داد و در افق محو و از دیدرس تام و سوژه‎ که به کنجی نشسته بود دور شد.

- خب کجا بودیم؟
- آها، خلاصه‌ که من خبرنگار پیام امروزم، اگه کمکی خواستی من و همکارام هستیم.. خدافظ!

تام اینو گفت و دوان‌دوان در مسیر خانه‌ی ریدل به دنبال اربابش دور شد.


ویرایش شده توسط جوزفین مونتگومری در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۲ ۱۵:۱۲:۳۰

بسوز! شعله‌ور شو، با اشتیاق. چنان بسوز که گرمای وجودت رو بشه حس کرد...


پاسخ به: انبار وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۹:۱۴ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۸
#47
- ولی بانو مروپ!
- بغض رو پسر عزیزم ممنوع کردن. قیافه‎تو درست کن.
- ولی بانو مروپ!
- نیشتو ببند!
- ولی بانو مروپ..!
- چیه فرزند مرگخوارم؟
- دشمنان ما.. دشمنان شما.. دشمنان ارباب..
- دشمنان فرزندم؟!
- بله.. کسانی می‌خوان جایگاهِ مـ.. ینی جایگاه ارباب رو تصاحب کنن.
- دسیسه‎چینی!؟
- بله مادر.. ینی.. بانو مروپ.
- پس چرا مطعلید؟! یالّا بریم آشپزخونه!

اندکی بعد، کریس با ساندویچ هلو و عسل و خیارشو و گوجه‎ای در بقچه‎ش روی دوشش بود به سمت ساختمان وزارت روانه شد.


بسوز! شعله‌ور شو، با اشتیاق. چنان بسوز که گرمای وجودت رو بشه حس کرد...


پاسخ به: بند ساحرگان
پیام زده شده در: ۲۱:۳۱ یکشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۸
#48
- ای قاتلان جسور! ای مجرمان صبور! حالا اسم مسابقه رو باس چی بذاریم؟

بین ساحران و ساحرگان ( هر کس تو بند خودش.) پچ‌پچ‌ها که چه عرض کنم، داد و هوارهایی در گرفت.
- جادوگران بر ضد ساحرگان!
- نخیرم! ساحرگان بر ضد جادوگران!
- جادوگران تا آخرش هس! هیشوختم تموم نمی‌شه!
- چی می‌گی تو!؟
- هاع!؟ هیچی، ادامه بدین.
- اصن جادوگران و ساحرگان بر ضد هم!
- جادوگران vs ساحرگان در آزکابان!

- خیله خب! خیله خب! و اما مراحل؟

زندانیان به فکر فرو رفتند.



بسوز! شعله‌ور شو، با اشتیاق. چنان بسوز که گرمای وجودت رو بشه حس کرد...


پاسخ به: آزکابان
پیام زده شده در: ۲۲:۴۹ جمعه ۱۸ مرداد ۱۳۹۸
#49
کریس بلأخره حرفش رو به کرسی نشوند و اطلاعیه رو نوشتن، چاپ کردن و زدن.
اطلاعیه اما اطلاعیه‌ی مقاومی بود، به این که زده بودنش اهمیتی نمی‌داد.
ملت هم به این که زده بودنش رو دیوار اهمیتی نمی‌دادن.

روزها و ماه‌ها از پِی هم اومدن و گذشتن و اطلاعیه همونجور بیخ دیوار چسبیده بود، کسی بهش توجه نمی‌کرد، کسی دوسش نداشت، کسی نمی‌خواست زندانی بشه. این بود که اطلاعیه غصه‌دار شد. کریس هم عصبانی شد. کریس زندانی می‌خواست. کریس سازندگی می‌خواست. کریس چسبندگی می‌خواست. کریس میز وزارتو می‌خواست. کریس رونق اقتصادی و اجتماعی می‌خواست.

کریس خودش دست به کار شد تا زندانی‌هاش رو گیر بیاره.
- الو!؟ اداره‎ی مدیرت کاراگاهان!؟ زود، تند، سریع، بریزید تو سطح شهر و ملت رو به هر بهانه‌ای دستگیر کنین. آزکابان باید هر چه زودتر پُر بشه، برای این کار هم پاداش خوبی رو براتون در نظر گرفتم.


بسوز! شعله‌ور شو، با اشتیاق. چنان بسوز که گرمای وجودت رو بشه حس کرد...


پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۸:۱۱ جمعه ۱۸ مرداد ۱۳۹۸
#50
گریوندور


پشت چادر اساتید

- امکان نداره من این کارو بکنم!
- چرا امکان داره!
- نداره!
- آبروی ریون..!؟
- ام.. خب..
-
- باشه.

با راضی شدن گابریل، ملت ریونی هر کدوم رفتن پشت گُل و بوته و درختا قایم شدن و به انتظار عملی شدن فاز یک نقشه‌شون نشستن.

این در حالی بود که گابریل با دلی نامطمئن و کثیف‌پندار، جلوی ورودی چادر اساتید وایساده بود.
- چرا من؟

شاید چون دیواری کوتاه‌تر از اون پیدا نکرده بودن.
- پروفسور! مشکلی پیش اومده!

استادان همیشه حاضر هاگوارتز به قصد برطرف کردن و یا حتی اگه نشد، خفه‌کردن مشکل از چادرشون ریختن بیرون.
- من به مشکل اعتماد دارم!
- معجون مشکل خفه‌کن بدم!؟
- نیازی به استفاده از خشونت نیست، می‌تونیم برای مشکل کلاس خصوصی بذاریم!
- باز چی شده؟
- من هنوز قد یه پیاله به سیوروس اعتماد دارم! اون می‌تونه همه‌ی مشکلات ما رو حل کنه!
- پروفسور.. ما یه چیزی دیدیم.
- چی دیدید بابا جان؟
- نمی‌دونیم چیه، می‌شه بیاین ببینین؟

و استادان غیور، معتمد، چرب، خود‌شیفته و ویبره‎زن هاگوراتز به همراه گابریل به سمت مشکلی که نمی‌دونستن چیه شتافتن.

و حالا به فاز دوم نقشه‌ی ریونی‌ها جامه‎ی عمل پوشونده می‌شد.
- خب، حالا کی بره تو چادر یه‌ چی از وسایل‌های اسنیپ کِش بره!؟



ویرایش شده توسط جوزفین مونتگومری در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۸ ۱۸:۴۱:۰۸
ویرایش شده توسط جوزفین مونتگومری در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۸ ۱۸:۴۶:۰۵

بسوز! شعله‌ور شو، با اشتیاق. چنان بسوز که گرمای وجودت رو بشه حس کرد...






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.