هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید)
پیام زده شده در: ۱۷:۱۰ شنبه ۲۸ فروردین ۱۴۰۰
#51
- من یه فکری دارم!
-چی؟
-میتونیم پیترو با طناب ببندیم تا خراب کاری نکنه! اونوقت بگردیم دنبال سیب زمینی یا فروشنده رو پیدا کنیم.

بلاتریکس به فکر فرو رفت و به پیتر خیره شد. پیتر گیج بود، میچرخید و تعادل نداشت، درآخر خرامان خرامان به سمت لرد رفت.
-ارباب چقدر قشنگن.
و قبل از اینکه روی لرد بپرد لرد با حرکت چوبدستی اش او را به طرفی پرت کرد.

بلا سری تکان داد و از مرگخوار مذکور طنابی گرفت و سعی کرد با آن پیتر را ببندد. ولی پسر همچنان تکان میخورد و هیچ اهمیتی به اطرافش نمیداد. در رویایش بود و در رویا به جای اینکه کنار مرگخواران باشد کنار تک شاخ ها بالا پایین میپرید.
- چقدر اینجا قشنگــه!

بلا عصای پیتر را گرفت و آن را روی سرش کوبید و به این ترتیب پیتر از حرکت بازایستاد، اما هنوز به هوش بود. جای خوشحالی بود که در این بلبشو بیهوش نشده بود. مرگخواران به سمت جایی که فکر میکردند میتوانند در آن سیب زمینی پیدا کنند رفتند و در این بین پیتر کاملا آرام بود، به جز اینکه با خودش حرف میزد.

اما هرجا که میرفتند نمیتوانستند سیب زمینی پیدا کنند، تا اینکه ناگهان پیتر دوباره تکان خورد و با صدای بلند گفت:
-بوی سیب زمینی میشنوم! سیب زمینی چقدر قشنگه!

و به سمت کوچه ی سمت راست دوید، مرگخواران به او نگاه کردند و به دنبالش دویدند، سعی کردند همانند فروشنده با طلسم یا حتی دست تام جلوی پیتر را بگیرند ولی پسر همچنان تکان میخورد و از طلسم ها و دست ها جاخالی میداد. تا اینکه بالاخره به جایی رسید. یک فست فود که در آن سیب زمینی سرخ میکردند.

مرگخواران روی پیتر پریدند و او را گرفتند. دیگر نمیتوانست فرار کند. خواستند از همان سمت به راهشان ادامه دهند که تام چیزی گفت.
-میگم.. میتونیم از همینجا سیب زمینی بخریم، مگه سیب زمینی سرخ نمیکنند؟ خب باید سیب زمینی داشته باشن که بتونن سرخش کنن!

بقیه به هم نگاه کردند، ایده خوبی بود. بلا از گروه خارج شد و به سمت آنجا رفت، و پس از چنددقیقه با یک گونی سیب زمینی برگشت. کمی سخت بود، ولی بلا هم یک محفلی نبود، طلسم فرمان را برای همین ساخته بودند.

مرگخواران با پیروزی سیب زمینی را روی دوششان گذاشتند و همراه با پیتری که میلرزید به سمت محفل حرکت کردند. حالا میتوانستند دامبلدور را بگیرند.




پاسخ به: گـِـُلخانه ی تاریک
پیام زده شده در: ۱۶:۰۹ شنبه ۲۸ فروردین ۱۴۰۰
#52
ولی کتی میتوانست به راحتی یک تار موی بلا را به دست بیاورد؟
مسلما نه.

کتی به سرعت به سمت اتاق لرد رفت تا دوروبر آن دنبال بلا بگردد، با خودش میگفت که هرچه سریعتر این کار را انجام دهد زودتر میتواند از آن خلاص شود.
و همینطور که میدوید به ایوا خورد که در حال خوردن قاشق های آشپزخانه بود و رد میشد. ایوا روی زمین افتاد و قاشق ها از روی زمین پرت شدند.

-چیکار میکنی؟!
-امم... اینارو بیخیال. ایوا میتونی کمکم کنی؟ دنبال تار موی بلا میگردم.
-چی؟ تار موی بلا؟
-داستانش طولانیه، کمک میکنی یا نه؟

و ایوا تصمیم به کمک گرفت. پس به دنبال کتی بلند شد و هردو به سمت اتاق لرد رفتند و همان دور و اطراف شروع به گشتن کردند، کتی در راهروی کنار اتاق سرک کشید و ایوا راه پله را نگاه کرد و هرجا را که گشتند توانستند بلا را پیدا کنند، تنها گزینه شان اتاق لرد بود که برای ورود به آن و گشتن آن باید دلیل موجهی میداشتند. کتی ایده خوبی داشت.
- من در میزنم تو حرف بزن.
-

و مثل اینکه ایده کتی ازنظر ایوا خوب نبود. همان جور که این پا و آن پا میکردند و جلوی در لرد منتظر می ایستادند و حتی خم میشدند و از زیر در اتاق پایین را نگاه میکردند تا ببینند لرد در اتاق است یا نه ناگهان در اتاق باز شد و بلا را دیدند که از آن بالا به آنها خیره شده بود. با بدخلقی گفت:
-شما اینجا چیکار میکنین؟

ایوا و کتی باید هرچه سریعتر بهانه ای برای خم شدن جلوی در لرد جور میکردند...




پاسخ به: فروشگاه لوازم جادويي ورانسكي
پیام زده شده در: ۲۳:۱۴ چهارشنبه ۲۵ فروردین ۱۴۰۰
#53
- بدو ببینم!

بلا بر پشت تام که سرخود پشت لپ تاپ نشسته بود کوبید و مثل رودولف دوباره او را روی زمین پرت کرد و خودش جای تام نشست. روی پیام شخصی درخشان که چشمک میزد کلیک کرد و پیام ایوای ناظر برایشان باز شد.

سلام!
اول یه آفرین بگم که انقدر زود تو نقشتون فرو رفتین. قطعا توی سایت آینده درخشانی دارین! اصلا اون جدی نوشتن و اینکه هرکاری کنم از چشم خودم دیدم خیلی عالی بود! آفرین! درمورد تغییر شناسه هم من متاسفانه نمیتونم کاری بکنم. من ناظرم، باید برای تغییر شناسه از مدیرای سایت کمک بگیرین. البته اگه کمکی خواستین منم باز هستم. کمکتون میکنم!
موفق باشید!


یکی از آن پشت، در میان جمعیت مرگخواران با نگاه خیره اش ایوای مرگخوار را ذوب کرد. هیچکس برای مدتی حرفی نزد و پس چنددقیقه که گویا بهترین موقع برای تک خوانی جیرجیرک پشت پنجره بود بلا شروع به حرف زدن کرد.
-نقش بازی کردن؟
-بذار یه سوال مهمتر بپرسم. مدیر؟ مدیر از کجا پیدا کنیم؟

ولی بلا نقش بازی کردن را ول نمیکرد.
-فکر میکرد ما داریم نقش بازی میکنیم؟

و واضح بود که مرگخواران نمیخواستند دعوای بلا و کسی که نمیشناختند را ببینند، فعلا سر این گیج شده بودند که مدیر از کجا پیدا کنند. همه گیج به همدیگر نگاه کردند. آنها در گشت و گذار در سایت مدیری ندیدند، همه شان ناظر بودند. از منظره. ناظرهای خوش منظره.
-کسی میدونه چطوری مدیر پیدا کنیم؟
-امم... من یه ایده ای دارم.

جمعیت همانند فیلم های اکشن به دو قسمت تقسیم شد و مرگخواران پیتر را دیدند که عینک دودی زده است و موز میخورد. و اگر راستش را بخواهید، زیاد به هم نمی آمدند و همین باعث شد از بین جمعیت کاغذ مچاله ای به سر پیتر بخورد و عینکش بیفتد.

-چه ایده ای؟
-فضا بدین. میتونم پیداشون کنم. سایت یه چیزی داره به اسم چت باکس. اگه بتونیم وارد بشیم...

پیتر بدون اینکه ادامه حرفش را بگوید روی صندلی نشست و سیب روبان دارش را بوس کرد و روی میز گذاشت، شروع کرد به وارد شدن به چت باکس و پس از چنددقیقه پیروزمندانه گفت:
-وارد شدم!
و ادامه داد:
-اینجا میتونیم با اعضای دیگه حرف بزنیم. ازشون میپرسیم مدیرا کیان.

ولی خون او هم رنگین تر از بقیه ی مرگخوارها نبود، بلا او را هم روی زمین پرت کرد و روی صندلی نشست و شروع به تایپ کرد.
مدیر میخوایم. مدیرا کجان؟ زود باشین بگین. حداقل به یه دردی بخورین.

و آن را فرستاد. پیام های جواب کم کم پدیدار شدند و بیشترشان چیزی به جز خنده نبود. اینکه میگفتند که چقدر خوب در نقشش فرو رفته یا حتی شوخی میکردند و این دفعه بار دومی بود که حرف زدن بلا را فرو رفتن در نقش میدانستند و واضح بود مرگخواران دیگر نمیتوانستند جلوی بلا را بگیرند و گذاشتند که او هر حرفی میخواست بنویسد و بفرستد.
وقتی چت باکس را بستند فهمیده بودند که از کجا میشود مدیران را پیدا کرد، از بخشی به اسم سایت جادوگران و بخش مدیران.
ولی قبل از اینکه به دنبال مدیران سایت بروند فهمیدند که پیام های خصوصیشان باز هم میدرخشد و چشمک میزند. روی آن کلیک کردند و پیامی که برایشان آمده بود را خواندند.

هی تازه وارد! خیلی بامزه ای. قشنگ ایفای نقش میکنی. منم تازه واردم، میای با هم دوست بشیم و دوئل کنیم؟ فکر نمیکنم بتونی توی دوئل کردن از من ببری.




پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۶:۴۱ چهارشنبه ۲۵ فروردین ۱۴۰۰
#54
دنیا از دید پیترجونز چگونه است؟
راه حل هایی برای پولدار شدن در 7 روز به وسیله و راهنمایی های دکتر جونز، متخصص پولداریت و قوانین پولی
صاحب دوره درمورد تلف شدن وقتتان پاسخگو نخواهد بود.
***
دفترچه خاطرات پیتر جونز

قسمت اول:
«عصای گودریک»


-هی! خودتو جمع کن! مگه نون نخوردی؟! نیومدی اینجا که خودتو لوس کنی. دِ جون بکن!

مرد لگدی به شکم جسم در هم جمع شده و افتاده روبرویش زد. جسم، که شاید واقعا بی جان بود بالا پرید و دوباره بدون هیچ عکس العملی بی حرکت ماند. لباس پاره و گشادی داشت، شبیه یک گونی. زمخت، زبر و واقعا بدون هیج ویژگی برای نگه داشتن گرما. شبیه لباس بردگان چندسال پیش از ظهور مسیح. آستین های کوتاه و لباسی که به تنش زار میزد. بوی دود بینی اش را پر کرد، سرمای سنگفرش زیر دستانش را احساس کرد و نفس عمیقی کشید. هنوز زنده بود. قلبش با ضربان ضعیفی میزد، هنوز نمرده بود.
دود ریه اش را آزار داد. سرفه کرد.

-پس هنوز زنده ای! پاشو دیگه!

و لگد چهارم.. بیشتر سرفه کرد. احساس کرد چیزی توی دلش در حال از بین رفتن است. و قبل از اینکه لگد بعدی را بخورد دستش را بلند کرد. ناله کرد و با صدای ضعیفی گفت:
-خواهش میکنم! الـ... الان بلند میشم. نکن!

لگدها و برخورد چکمه چرمی با شکمش متوقف، باید بلند میشد، وگرنه مرد باز هم شروع به کتک زدنش میکرد. دستای برهنه اش را روی زمین گذاشت و بلند شد، شکمش بیشتر از چیزی که فکر میکرد درد گرفت. کمی خم شد و قبل از اینکه مرد دوباره حرفی بزند صاف ایستاد. موهای سیاه و بلند و کثیفش توی چشمانش بود، با دستانش آن را به گوشه ای هدایت کرد و ایستاد. سرش هنوز پایین بود.
-چرا خوابیده بودی؟ تو کارخونه جای خواب نیست! باید کار کنی! وگرنه یا کتک میخوری یا میفروشیمت.

دست زبر و کثیفش را به چانه پسرک نزدیک کرد و آن را گرفت، بالا کشید و صورت پسر بالا آمد. البته هنوزم به او نگاه نمیکرد، سنگفرش های خیابان چیزهای جالبتری از صورت مرد داشتند. اما او فارغ از اینکه پسر به او نگاه میکند یا نه شروع به حرف زدن کرد.
-البته به عنوان یه برده خوب میخرنت، نه برای اینکه کار کنی، توی کار کردن یه آدم خنگی. برای این میخرنت که خوب میتونی دلقک بازی دربیاری و برای تاجرا غذا سرو کنی و بخندونیشون. به درد همون کارا میخوری.

پسر صورتش را به سرعت تکان داد و پایین را نگاه کرد. هیچ احساس خاصی نداشت، هیچ واکنش خاصی نداشت. فقط، پشت صداهای بلند و گوشخراش ماشین های کارخانه، یک کلمه گفت که مرد آن را نشنید.
-مشنگ.
-چی؟

جواب نداد. پدر و مادرش مشنگ بودند؟ احتمالا. حتی پدرومادرش را هم به یاد نداشت. ولی مشنگ بودند، و وقتی اصیل زاده ها درمورد مشنگ ها صحبت میکردند... احتمالا منظورشان پدرومادر مهربانش نبود، منظورشان آن مرد بود. یک مشنگ به تمام معنا، بدون هیچ توانایی، یک قلدر.

بعد از گذشت چنددقیقه، مشغول به کار شد. مرد رفت و سر بقیه داد زد. او هم بدون توجه به بقیه همانجور که نگاهش به زمین بود به سراغ بقیه بچه ها و کارگران رفت و شروع کرد به کار کردن. جا به جایی زغال سنگ ها، دمیدن کوره، هرچیزی که او از آن متنفر بود. بوی تلخ و بدی ته گلویش را آزار داد. چگونه از هاگوارتز به یک کارخانه مشنگی رسید؟ بعد از تمام کردن سال سوم هاگوارتز چرا به جای گذراندن سال چهارم اینجا بود؟ چرا کسی دنبالش نبود؟ چرا مادر و پدرش نبودند؟

شروع کرد به جا به جا کردن زغال سنگ ها، از کنار کارمندان درگیر رد شد، به بچه هایی همسن خودش و گاهی حتی کوچکتر نگاه کرد که بدون هیچ اعتراضی کار میکردند. سرفه میکردند و صورتشان حتی کثیفتر از صورت او بود. او اینجا چه کار میکرد؟ چرا چیزی به یاد نداشت؟
سرش را گرفت و خم شد. رگه ای از درد در سرش تپید. بدون وقفه. از پشت سر تا پیشانی. با اینکه سرش درد میکرد به سرعت بلند شد. نباید بهانه ای دست مرد میداد تا کتکش بزند.

کمی بعد، صدای جیغ لاستیکی جلوی کارخانه به صدا درآمد. بیشتر کارگرها کار خود را رها کردند و همینطور که به همدیگر نگاه میکردند به سمت در رفتند و بالاخره فهمیدند آن صدای ماشین چه کسی بود. مردی که به نظر می آمد اضافه وزن داشت از ماشین پیاده شد، لباس اشرافی پوشیده بود و سیبیل مرتبی داشت. کت و کلاه مشکلی پوشیده بود و عصایی سبک و سیاه رنگ در دستانش حرکت میکرد. به آن عصا نیازی نداشت ولی آن را همراه خوب می آورد. آن عصا بزرگترین مشخصه تاجر بود. مرد به سمت تاجر دوید و با چاپلوسی به او خوش آمد گفت. تاجر توجه ای نکرد و به سمت گروه کارگران آمد و این باعث شد آنها پراکنده شوند. تاجر ایستاد و به آنها نگاه کرد و در آخر به سمت مرد رفت.

کارگران پراکنده شدند و کار کردند. با حقوق ناچیز و در ازای غذایی بدمزه و جای خوابی بدبو و کثیف. تنها گزینه شان همین بود. مخصوصا آنهایی که سن کمی داشتند. سرنوشتشان به آن کارخانه گره خورده بود. کار میکردند، میخوردند، کار میکردند، کار میکردند و بالاخره میخوابیدند. و صبح دوباره این چرخه شروع میشد.

چندساعت بعد/ نیمه شب
پیتر با صدای خنده بیدار شد. بلند شد و روی تختش نشست. تمام تنش عرق کرده بود و صدای خنده های کذایی ثانیه ای از گوشش جدا نمیشد. هنوز میخندیدند. و این حس بدی به او میداد. همراه با اینکه باید برود و ببیند چه خبر است. یکی از خنده ها، خنده های مرد بود، آن را میشناخت. وقتی کتک میخورد آن خنده ها در ذهنش حک میشد. دومین خنده شبیه خنده کلاغ بود.
بلند شد و از خوابگاه به سمت کارخانه رفت. آرام راه میرفت تا نگهبان ها متوجه حضورش نشوند. نگهبان ها آنجا نبودند؛ باعث تعجب بود. و بالاخره به کارخانه رسید. با پای برهنه روی سطح سرد و سنگی کارخانه راه رفت و بالاخره تاجر و مرد را دید. باید حدس میزد. خنده کلاغ مانند برای تاجر بود.
آنها... داشتند چکار میکردند؟ چشمان پیتر گشاد شد. بدنش لرزید و قلبش در سینه فرو ریخت. چندنفر از بچه های کارخانه آنجا بودند. بعضی از آنها تازه از خواب بیدار شده بودند و بعضی بغض کرده بودند. آنها از او هم کوچکتر بودند. تاجر درحال انتقال آنها به یک ون بود. میخواست آنها را بفروشد! آنها در کارخانه اش نقش چندانی نداشتند و نمیتوانستند به اندازه بقیه کار کنند. پس چرا آنها را نفروشد؟

و آنجا اولین اشتباهش را کرد. تاجر او را دید. خنده اش متوقف شد و با صدای بلند گفت:
-هی پسر.. بیا اینجا!

پیتر مجبور بود برود. خود را لعنت کرد که انقدر بد پنهان شده بود، ولی نمیتوانست نرود، تاجر به او خیره شده بود و مرد کنجکاو بود که ببیند منظور تاجر چه کسی بوده است. پس بدون هیچ حرفی به سمت تاجر رفت. سرش را پایین انداخت و وقتی رسید ایستاد. عصای تاجر را دید.
- چرا اونجا وایساده بودی؟
حرفی نزد.
-چرا؟
-من..

و صدایش با برخورد عصا با صورتش خاموش شد. روی زمین پرت شد و طعم خون را در دهانش حس کرد. سمت چپ صورتش بی حس شده بود و سمت راست صورتش در برخورد با آسفالت میسوخت.. تاجر حرفی نزد. بالای سرش ایستاد و عصا را بالا برد. ولی نتوانست آن را پایین بیاورد. نیرویی مزاحم حرکت عصا شده بود، آن را نگه داشته بود. پیتر کم کم داشت فراموش میکرد که او، یک جادوگر است، چه بدون چوبدستی چه با آن. با دستش جلوی عصا را گرفت و بلند شد. تاجر با صدایی لرزان سعی کرد عصا را حرکت دهد. ولی چیزی نامرئی باعث شده بود عصا همانجا بایستد.
-داری چیکار میکنی؟

پیتر دوباره گفت:
-مشنگ.

و با حرکت دستش تاجر را به کنار پرتاب کرد. تاجر به دیوار برخورد کرد و مرد، ترسان به عقب رفت. دستانش را در هوا تکان داد جوری که فکر میکرد آنها از او دفاع میکنند. ولی پیتر توجهی به مرد نداشت. به سمت او رفت و عصا را از دست او بیرون کشید. تاجر کسی بود که دستور داده بود او را برای کار به اینجا بیاورند. او بدرفتاری های مرد را میدید و توجهی نداشت. او میخواست بچه های کوچکتر از پیتر را به دیگران بفروشد.
عصا بالا آمد و سپس به سرعت فرود آمد. صدای تاجر بلند شد. عصا بالا آمد و دوباره محکمتر فرود آمد. پیتر عصا را بالا برد و آن را محکم بر بدن تاجر کوبید. ناله و فریادهایش از درد باعث لذت پیتر بود. عصا را بر صورت تاجر کوبید. بر بدنش کوبید. با آن طوری تاجر را کتک زد تا اینکه صدای تاجر کم کم خاموش شد. مرده بود؟ برایش مهم نبود. فقط خوشحال بود که تمام ناراحتی هایش خالی شده بودند. به سمت مرد چرخید و دستش را گونه ای که میخواست گردن مرد را بگیرد بالا گرفت. مرد گردنش را گرفت و پیتر با لبخندی همانطور که از فاصله 2 متری گردن مرد را گرفته بود دستش را بالاتر برد و همان نیروی نامرئی مرد را بالاتر بود. مرد در هوا تکان خورد و نامفهوم حرف هایی زد. پاهایش به سرعت تکان میخوردند. پیتر دستش را پایین آورد و مرد روی زمین کوبیده شد و بالاخره صدای آژیر پلیس را شنید.

باید از آنجا میرفت. تمرکز کرد و نیرویی سیاه اطراف بدنش جمع شد. باید میرفت. اطراف بدنش بالا رفت و در اندامش پخش شد. باید به جای امنی میرسید. حس سردی داشت. و آرامش بخش. از آنجا متنفر بود. سیاهی او را بلعید و وقتی چشم باز کرد جای دیگری بود. تلپورت کرده بود.

عصا هنوز دردستانش بود و او مشکلی نداشت. عصا خوش دست و زیبا بود. سیاهرنگ و سر طلایی رنگ عقابی بالای آن. آن را نگه میداشت برای به یاد آوری خاطراتش. پلیس بچه ها را نجات میداد و لازم نبود نگران آن ها باشد. شکمش درد گرفت و گرسنگی به او هجوم آورد و از آنجا بود که تلپورت اولین آسیبش را به او زد. گرسنگی به او هجوم آورد و پیتر.. با پوزخندی روی لبش، همانطور که عصایش را روی زمین میکشید از جاده خلوتی که هیچ ماشینی از آن رد نمیشد، رد شد. شکمش را گرفت و به سمت نزدیکترین جایی که جادوگران را در آنجا راه میدادند رفت. و ناگهان، در خیابان تاریک و خلوت، شروع به خندیدن کرد.
همیشه دوست داشت مرگخوار شود.


ویرایش شده توسط پیتر جونز در تاریخ ۱۴۰۰/۱/۲۵ ۱۹:۲۴:۴۲



پاسخ به: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید)
پیام زده شده در: ۱۰:۴۰ سه شنبه ۲۴ فروردین ۱۴۰۰
#55
پیتر فهمیده بود که دنیا بعضی مواقع برای آنهایی که سیب زمینی فضایی میخوردند بیش از حد جذاب بود.
همه چیز رنگی بود، میدرخشید و بزرگ و کوچک میشد، سرش گیج میرفت و همان موقع تسترالی از بین جمع مرگخواران بیرون آمد و سُم خود را روی شانه لرد گذاشت و با او خوش و بش کرد، آنها دوست بودند؟ اصلا لرد دوستانی داشت؟ نمیدانست. رنگین کمان و تک شاخ ها از آسمان پدیدار شدند و از بینشان گذشتند و همان موقع بود که او نفهمید چه شد؛ یکی دستش را گرفت و دنبال خود کشید. او از کنار جن های خانگی شادی که میخندیدند و شاد بودند و می نوشیدند رد شد و بالاخره پس از تلاش های فراوان فهمید مرگخواران چه میگویند.

-بگیرینش!

پس آنها داشتند دنبال تسترال میگشتند. تسترال بیچاره فقط میخواست با لرد دوست شود چرا؟ پیتر زد زیر گریه. دلش به حال تسترال میسوخت، مگر تسترال ها احساس نداشتند؟ بیچاره آن ها.

اما بیرون از نگاه پیتر ماجرا جور دیگری بود. فروشنده مثل یک تسترال میدوید. ولی تسترال نبود. و بدشانسی این بود که مرگخواران با اینکه دنبالش میکردند نمیتوانستند به او برسند. طلسم هایشان هم چاره ساز نبودند. فروشنده آن ها را دفع میکرد.
تام همراه با مرگخواران میدوید و هرازگاهی اعضای بدنش از هم جدا میشد و او مجبور میشد تف قرض کند تا بتواند بدود. آخرسر هم بلا با دیدن دست تام که در هوا پرت شده بود به ایده ای رسید. آن را در هوا قاپید و با نشانه گیری دقیقی به سمت پای فروشنده پرت کرد.

-آخ!
مرگخواران بالای سر فروشنده ایستادند. هنوز هم در کوچه تنگی ایستاده بودند که هیچکس در آن جا نبود.
-چرا فرار کردی؟
- نمیگم. سیب زمینی رو گرفتین، برین پی کارتون.

ولی قبل از اینکه بلا بتواند چیزی بگوید گابریل دستکش دستش کرد و همراه با اینکه با توجه به هوای کثیف کوچه ماسک داشت دستش را روی شانه بلا گذاشت.
-بلا...
-وایسا!

بلا نزدیک فروشنده شد و چوب دستی اش را نزدیک صورت فروشنده گرفت.

-بلا!
-یکم صبر کن! چرا فرار کردی؟ چی تو اون سیب زمینی بود؟

و قبل از اینکه فروشنده بتواند جواب دهد. صدای آژیر پلیس های مشنگی از دوردست آنها را به خود آورد. البته که پلیس به آنها نمیرسید، فقط تنها مشکل این بود که نمیدانستند چطور پیتر را درست کنند و حتی نمیتوانستند از فروشنده حرف بکشند. ولی منظور گابریل این بود؟ نه.
-بلاتریکس!
-چیه؟

گابریل به انتهای کوچه اشاره کرد، آنجا که به خیابان وصل میشد. جایی که مغازه ها بودند و ماشین های مشنگی رد میشدند. جایی که کوچه دیگر تمام میشد.
-میوه فروشی.. اونجاست!

میوه فروشی در خیابان وصل شده به کوچه بود، با سیب زمینی های تازه و خوب. بالاخره پیدایش کردند. دیگر چه اتفاقی میتوانست برایشان رخ دهد؟




پاسخ به: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید)
پیام زده شده در: ۲۳:۳۴ شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۰
#56
خلاصه: مرگخوارا روحی رو دستگیر کردن که باید شکنجش کنن و متناسب با بدنی که روح توشه شیوه های شکنجه متفاوته، این دفعه روح رفته توی بدن دامبلدور و محفلیا حاضرن بدن دامبلدور و روحی که توشه رو با یه گونی سیب زمینی تعویض کنن، مشکل اینجاست که مرگخوارا نمیدونن از کجا میشه سیب زمینی خرید و برای فهمیدن این موضوع میخوان برن سراغ مروپ و ازش درمورد این موضوع بپرسن.
***

-مروپ؟ از کجا میشه سیب زمینی خرید؟
-نمیدونم عزیز دل مامان.
-
-خب نمیدونم. اینجا محله ی ریدل خودمون نیست که. میخواین بگین من آلزایمر دارم؟ برم خونه سالمندان؟

مرگخواران هول کردند. انداختن فکر رفتن به خانه سالمندان در ذهن مروپ آن هم جلوی لرد؟ مرلین را خوش نمی آمد.

-نه! اصلا منظورمون این نبود، شما صددرصد سیب زمینی فروشیای محله ریدلو میشناسین. مشکل از اینجاست. اصلا یه چیزی... پیتر میدونه! پیتر؟

و همه سرها به طرف پیتر برگشت که در گوشه ای نشسته بود و میوه میخورد، وقتی سرش را بالا آورد و نگاه مرگخوارها را دید خشک شد و به آنها نگاه کرد.
-ام.. من؟ میوه فروشی؟ من اصلا میوه فروشی نمیشناسم، با میوه نسبتی ندارم من اصلا.

و همزمان سیبی که ربان قرمز به چوبش بسته بود و نقش کسی که عاشقش بود را داشت را به پشتش هدایت کرد.
مرگخواران اما دست بردار نبودند. با قیافه ای حق به جانب منتظر ماندند.
-یعنی نمیدونی میوه فروشی کجا پیدا میشه؟
-نه! گفتم که، من از میوه ها خوشم نمیاد.

و پرتقالی در دهان گذاشت. و همان موقع لرد از پشت جمعیت به او خیره شد. میوه در گلوی پسر گیر کرد، به سرفه افتاد و در آخر به لرد لبخند زد و بلند شد و سراسیمه سبد را روی زمین گذاشت، سیب روبان دارش را در آغوش گرفت و با ملایمت در سبد گذاشت و در آخر پالتویش را مرتب کرد و گلویش را صاف.
-حالا که ازم خواستین، حس میکنم باید از این کوچه بریم.

و رهبرانه به سمت یکی از کوچه های تاریک آنجا رفت، مرگخواران که چاره ای نداشتند، دامبلدور همراه با روح خبیث را به نرده خانه قفل کردند و به دنبال پیتر راه افتادند، بالاخره در کوچه تاریک آنقدر رفتند که کسی جلویشان را گرفت. یک گدای ژنده پوش که لبخند خبیثی بر لب داشت.

-به نطر میاد اهل دلین داوشای من. از لباساتون معلومه. چیزی هست که بخواین؟ از بازار سیاه همه چی دارم.
-سیب زمینی؟
-

مرد فروشنده کمی خودش را جمع کرد.
- چه نوع سیب زمینی؟ چندنوع ازش داریم، یکی رو داریم اسمش سیب زمینیه، میتونه اسم بگیره جسد تحویل بده، یه برنامه هک هست که بهش میگیم سیب زمینی، میتونه همه چیز رو هک کنه، یه چیزای جدیدم اومده بهش میگن سیب زمینی، خیلی نابه. باهاش میشه رفت فضا.
-هک چیه؟

راه سختی پیش روی مرگخواران و فروشنده بازار سیاه بود..


ویرایش شده توسط پیتر جونز در تاریخ ۱۴۰۰/۱/۲۲ ۰:۰۴:۰۴



پاسخ به: باغ وحش هاگزميد
پیام زده شده در: ۱۳:۵۸ جمعه ۲۰ فروردین ۱۴۰۰
#57
-بدویین!
-
-گفتم سریع بدویین، باید هرچه زودتر بریم بیرون و اربابو ببریم.
-خودت چی؟ تو هم کار کن خب.
-نمیشه دیگه... من مسئولیت دستور دادن به شماها رو دادم. من سخنگوی اربابم.
-دلیل نمیشه دستور بدی.
-همینه که هست.
-

پیتر هم در گوشه ای ایستاده بود و عصا به دست و با حالتی موقر و متین() به مرگخواران نگاه میکرد و دستور میداد و حتی در خودش نمیدید ذره ای کمک کند. بالای سر چندتن از مرگخواران جدید ایستاده بود و به آنها دستور میداد. غافل از اینکه لرد پشت سرش ایستاده بود.
-پیتر؟
-ارباب! خوش اومدین. صفا آوردین اصلا.
-دستور نده. بِکَن!
-چشم! ای ارباب که سیمایت همچون ماه شب چهارده... هرچه بگی همونه. اصلا ببینین اربابم چقدر مهربون و لطیفه!
-

و پس از آن، لرد سیاه رفت. پیتر هم کنار همان مرگخواران تازه وارد که نه، کنار بقیه مرگخواران مشغول کندن شد. همه درحال کندن خاک بودند، به جز لرد و بلا و گابریل بیچاره که در گوشه ای درحال جداکردن ناخالصی های خاک بود. کمی که گذشت مرگخواران به موفقیت های بهتری دست پیدا کردند. خاک درحال گود شدن بود و نشان میداد هرکسی با قاشق هم میتواند فرار کند. به جز سدریک که هر چند دقیقه یکبار خوابش میبرد و باید بیدارش میکردند.
و بالاخره، وقتی همه دور گود ترین چاله جمع شده بودند متوجه چیزی شدند. از آن طرف خاک صدا می آمد.

-برو اونور!
-فکر کنم به یه چاله از قبل درست شده رسیدیم. شاید چاهه برسه به زمین و زودتر از نقشه بتونیم فرار کنیم. برم؟
-برو.

و قاشقی از آن طرف چاله شان را شکافت و دیوار خاکی فرو ریخت و مرگخواران توانستند ببینند که چاله درحال وصل شدن به یک کانال فاضلاب بود و در آن کانال فاضلاب، دو مرد که با لباس های نارنجی مخصوص زندان کنار باغ وحش به آنها زل زده بودند. و هردوگروه به دنبال یک چیز بودند. فرار.

پ.ن:
-آخه کی زندانو کنار باغ وحش میسازه؟


ویرایش شده توسط پیتر جونز در تاریخ ۱۴۰۰/۱/۲۰ ۱۴:۰۹:۳۲



پاسخ به: بررسی پست های انجمن ارتش تاریکی
پیام زده شده در: ۲۳:۵۳ پنجشنبه ۱۹ فروردین ۱۴۰۰
#58
سلام ارباب
خوبین ارباب؟
خانواده خوبن ارباب؟
بقیه چی؟ خوبن ارباب؟
مرگخوارا خوبن ارباب؟

راستش یه جغدی برای من فرستاده شد؛ صلاح دونستم برای بررسی های بیشتر پیش شما بفرستمش.

اینکه سوژه رو خوب بردم جلو؟ استفاده از شکلکا چی؟ حس میکنم کلا از شکلک زیاد استفاده میکنم. و اگه میشه توی خصوصی برام بفرستینش. با یه چیز پر سرعت!

چقدر امروز در جنب و جوش بودم تو سایت. فعال بودن ترسناکه..


سلام پیت!
خوبیم!
خوبن!
خوبن! بله!
خوبن!

نقد پست های انجمن های دیگه رو همیشه خصوصی می فرستم. اگه پست مال خانه ریدل ها باشه هم اگه بخوایین خصوصی می فرستم. مشکلی نداره.

نقد شما رو با حلزون فرستادیم. ولی بهش موتور جت وصل کردیم. خوشش نیومد.

چقدر حرف می زنه!



ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۴۰۰/۱/۲۰ ۲۲:۰۱:۳۸



پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۲۱:۵۴ پنجشنبه ۱۹ فروردین ۱۴۰۰
#59
سلام
اومدم یه تغییرات کوچیکی توی معرفیم به وجود بیارم

نام
: پیتر

نام خانوادگی :جونز

نام کامل: پیتر توماس جونز

گروه : گریفیندور

رتبه خون : مشنگ زاده

چوب دستی : 35 سانت به چوب سرخدار و هسته دمنتور. انعطاف پذیر و مناسب افسون های تاریک.

پاترونوس: گرگ

نژاد
: نیمه اِلف

ملیت
: بریتانیایی.

تاریخ و مکان تولد: 1 آوریل 2005/ لندن، انگلستان.

توانایی ها و ویژگی های خاص: تیپ و طرز لباس پوشیدن خاص، بویایی خوب و همینطور تنها توانایی خاصش. تلپورت.

محدودیت ها: اگه از جادوی سیاه(تقریبا خالص و خاص) چوبدستی با هسته دمنتورش استفاده کنه تا 10 دقیقه دیگه نیاز شدید و کشنده ای به غذا پیدا میکنه و هرچقدر غذا بیشتر و پرانرژی تری باشه زمان گشنگی پیتر کمتر میشه و اگه غذا کامل باشه و یا حتی یکی از شکلاتای مخصوصش باشه گرسنگی از بین میره. هرچند اگه تا 10 دقیقه ذره ای غذا بهش نرسه انرژیش تحلیل میره و میمیره.
و دومین محدودیت مربوط به تلپورته که برخلاف تصور بقیه هرچقدر جایی که تلپورت کنه دورتر از مکان اولش باشه بهش بیشتر آسیب میزنه و انرژیشو میگیره. شاید بتونه بدون تحلیل انرژیش فقط تا شعاع 10 متریش تلپورت کنه و به خودش آسیبی نرسونه.

ظاهر: بیرون از خانه ریدل، معمولا یه لباس رسمی با یه پالتوی سیاه روش پوشیده، و حتی یه عصای تزئینی داره که هیچ نیازی بهش نداره و حتی هیچ توانایی خاصیم نداره، صرفا یه وسیله ماگلیه. ولی بعضی وقتا همراه با خودش اونو میبره و حتی یه بار ازش برای دفاع از خودش استفاده کرد. هروقتم ازش میپرسن اون عصا چه کاربردی برات داره یه جواب میده:
-مگه گودریک شمشیرشو نداشت؟ منم عصامو دارم.
و توی خونه ریدل و جمع دوستاش و کسایی که بهشون اعتماد داره بیشتر وقتا یه هودی خاکستری پوشیده.
پوستش سفیده و چشمای خاسکتری داره. همراه با موهای لَخت و مشکی که خیلی وقتا جلوی چشماشن و اونارو با تکون سرش میندازه عقب، لبخندش همیشه روی لبشه و توی جمع مرگخوارا همیشه از اوناییه که مسخره بازی درمیارن.

ویژگی های اخلاقی: برخلاف بیرون از خونه ریدل این دوستمون توی جمع و حتی توی ماموریتا همیشه خدا زمین تا آسمون فرق داره. اگه توی بیرون سعی میکنه ماموریت های انفرادیشو هرجوری که شده تموم کنه توی خونه ریدل و ماموریتای عمومی همیشه از اوناییه که دوست داره خوش بگذرونه و بیشتر وقتا هم گند میزنه. هرجا و همیشه میگه که لرد بهترینه و بعضی وقتا(از وقتی که نزدیک بود توسط نجینی خورده بشه) حتی چاپلوسی میکنه. تنها دوست دار واقعی میوه های مروپه و میخواد بعدا با یه سیب ازدواج کنه. بیشتر وقتا توی ماموریتا با سبد میوه های مروپ پیداش کنین. خیلی پرحرفه و همیشه خدا درحال صحبت کردنه. از اوناییه که همیشه صحبت میکنن و از این شاخه به اون شاخه میپرن.

متفرقه: توی یه خانواده مشنگ به دنیا اومد که بیچاره ها زیاد وضع مالی خوبی نداشتن، برای همین پیتر بیچاره همراه با درس خوندنش وقتایی که از هاگوارتز خبر نداشت باید کار هم میکرد. اطلاعات زیادی از گذشتش در دسترس نیست. فقط میدونیم مادرش یه الف طرد شدست و پدرِ مادرش خانوادشونو نفرین کرده و برای همین خانوادشون بدشانسه. پدرشم حتی درمورد الف بودن مادرش نمیدونست و همین نشون میداد چرا پیتر انقدر خاصه.
اینکه پرحرفه بر کسی پوشیده نیست. ممکنه ساعت ها گیرتون بیاره و از صحبت درباره بردن تیم موردعلاقه کوییدیچش برسه به اینکه چرا لرد انقدر آدم خوبیه. و حتی به این برسه که این آهنگ خیلی شبیه شخصیت مادرِپدرِ خاله ی پسرعمه ی دخترخالتونه یا انقدر حرف بزنه تا یهو خاموش شه و دوباره نیاز زیادی به غذا پیدا کنه. کلا بیشتر وقتا گشنست و عشقش به میوه های مروپ از زمانی شروع شد که برای ساکت کردنش میوه ی مروپ چپونده شد تو دهنش و از اون موقع یه دل نه صد دل عاشق میوه های مروپ شد. حتی یه انجمن به اسم حمایت های میوه ها و دستپخت مروپ زده.

و پیتر توماس جونز، اینجوری فهمید که زندگی توی دنیای 巫师 خیلی میتونه هیجان انگیز باشه. جدا از اینکه توی کوییدیچ هیچ استعدادی نداره بنده مرلین.

و اگه حوصله خوندن تموم معرفی رو ندارین بدونین که پیتر: یه مرگخوار احساساتیه که توی بیرون از مکان امنش خیلی بداخلاقه ولی توی خونه ریدل همیشه میخنده و خوشحاله، بیش از حد پرحرفه و مشنگ زاده ایه که مادرش الف بوده، میتونه تقریبا تلپورت کنه و توی کوییدیچ افتضاحه، همچنین عاشق یه سیب شده و دوستدار رسمی میوه های مروپه


انجام شد!


ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۰/۱/۱۹ ۲۲:۵۷:۱۸



پاسخ به: بنگاه املاک گرگینه ی صورتی
پیام زده شده در: ۱۲:۵۳ پنجشنبه ۱۹ فروردین ۱۴۰۰
#60
- نه!
-پس چی؟
-منظورم اینه که... اینه که...

مرگخواران دیگر به کمک تام آمدند.
-منظور تام اینه که حس کنی وزن معمولیت کمتر شده. یا حتی بیشتر شده. حس کردی؟
-یعنی من چاق بودم و وزنم کمتر شده؟ یا چاق بودم و وزنم بیشتر شده؟
-دقیقا! وایسا ببینم. چی؟

ولی آن «چی؟» برای بلا کافی نبود، همان موقع بلا با ضربه ای از چوب دستی اش مرگخوار مذکور را به هوا پرتاب کرد و مرگخوار آنقدر بالا رفت کرد که در آسمان به شکل ستاره ای ناپدید شد. حداقلش برمیگشت.
_ولی نگفتین. من چاقم؟
- نه نه! اصلا بیا از فنر بپرسیم! اون میتونه جواب بده.

و همه به طرف فنر وحشی شده برگشتند و از چیزی که دیدند تعجب کردند. نصف بدن ایوا در دهان فنر بود.
-یام یام.
و ایوا از آن مرگخواران نگاه کرد و با لبخندی روی لب گفت:
-داره منو میخوره

و قبل از اینکه مرگخواران بتوانند کاری بکنند فنر وحشی ایوا را بلعید و به سراغ نزدیک ترین مرگخوار رفت. پیتر که داشت با سبد میوه و میوه های مروپ حرف میزد.
-میوه های قشنگ و خوشمزه.
و قبل از اینکه بتواند میوه را بخورد فنر او را همراه با سبد میوه های مروپ بلعید و همان موقع لرد به مرگخوارهای گیج شده برگشت و گفت:

-مرگخوارانمان کجا هستند؟ ایوا کو؟
و از آن پشت مروپ با نگاهی نگران به مرگخواران نگاه کرد.
-سبد میوه هام؟ کجان؟

مرگخواران باید کاری میکردند. مخصوص درخصوص میوه های مروپ. چون به نظر نمیرسید که زیاد بتواند دوری از میوه هایش را تحمل کند..








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.