دنیا از دید پیترجونز چگونه است؟ راه حل هایی برای پولدار شدن در 7 روز به وسیله و راهنمایی های دکتر جونز، متخصص پولداریت و قوانین پولی صاحب دوره درمورد تلف شدن وقتتان پاسخگو نخواهد بود. ***
دفترچه خاطرات پیتر جونز
قسمت اول:
«عصای گودریک»
-هی! خودتو جمع کن! مگه نون نخوردی؟! نیومدی اینجا که خودتو لوس کنی. دِ جون بکن!
مرد لگدی به شکم جسم در هم جمع شده و افتاده روبرویش زد. جسم، که شاید واقعا بی جان بود بالا پرید و دوباره بدون هیچ عکس العملی بی حرکت ماند. لباس پاره و گشادی داشت، شبیه یک گونی. زمخت، زبر و واقعا بدون هیج ویژگی برای نگه داشتن گرما. شبیه لباس بردگان چندسال پیش از ظهور مسیح. آستین های کوتاه و لباسی که به تنش زار میزد. بوی دود بینی اش را پر کرد، سرمای سنگفرش زیر دستانش را احساس کرد و نفس عمیقی کشید. هنوز زنده بود. قلبش با ضربان ضعیفی میزد، هنوز نمرده بود.
دود ریه اش را آزار داد. سرفه کرد.
-پس هنوز زنده ای! پاشو دیگه!
و لگد چهارم.. بیشتر سرفه کرد. احساس کرد چیزی توی دلش در حال از بین رفتن است. و قبل از اینکه لگد بعدی را بخورد دستش را بلند کرد. ناله کرد و با صدای ضعیفی گفت:
-خواهش میکنم! الـ... الان بلند میشم. نکن!
لگدها و برخورد چکمه چرمی با شکمش متوقف، باید بلند میشد، وگرنه مرد باز هم شروع به کتک زدنش میکرد. دستای برهنه اش را روی زمین گذاشت و بلند شد، شکمش بیشتر از چیزی که فکر میکرد درد گرفت. کمی خم شد و قبل از اینکه مرد دوباره حرفی بزند صاف ایستاد. موهای سیاه و بلند و کثیفش توی چشمانش بود، با دستانش آن را به گوشه ای هدایت کرد و ایستاد. سرش هنوز پایین بود.
-چرا خوابیده بودی؟ تو کارخونه جای خواب نیست! باید کار کنی! وگرنه یا کتک میخوری یا میفروشیمت.
دست زبر و کثیفش را به چانه پسرک نزدیک کرد و آن را گرفت، بالا کشید و صورت پسر بالا آمد. البته هنوزم به او نگاه نمیکرد، سنگفرش های خیابان چیزهای جالبتری از صورت مرد داشتند. اما او فارغ از اینکه پسر به او نگاه میکند یا نه شروع به حرف زدن کرد.
-البته به عنوان یه برده خوب میخرنت، نه برای اینکه کار کنی، توی کار کردن یه آدم خنگی. برای این میخرنت که خوب میتونی دلقک بازی دربیاری و برای تاجرا غذا سرو کنی و بخندونیشون. به درد همون کارا میخوری.
پسر صورتش را به سرعت تکان داد و پایین را نگاه کرد. هیچ احساس خاصی نداشت، هیچ واکنش خاصی نداشت. فقط، پشت صداهای بلند و گوشخراش ماشین های کارخانه، یک کلمه گفت که مرد آن را نشنید.
-مشنگ.
-چی؟
جواب نداد. پدر و مادرش مشنگ بودند؟ احتمالا. حتی پدرومادرش را هم به یاد نداشت. ولی مشنگ بودند، و وقتی اصیل زاده ها درمورد مشنگ ها صحبت میکردند... احتمالا منظورشان پدرومادر مهربانش نبود، منظورشان آن مرد بود. یک مشنگ به تمام معنا، بدون هیچ توانایی، یک قلدر.
بعد از گذشت چنددقیقه، مشغول به کار شد. مرد رفت و سر بقیه داد زد. او هم بدون توجه به بقیه همانجور که نگاهش به زمین بود به سراغ بقیه بچه ها و کارگران رفت و شروع کرد به کار کردن. جا به جایی زغال سنگ ها، دمیدن کوره، هرچیزی که او از آن متنفر بود. بوی تلخ و بدی ته گلویش را آزار داد. چگونه از هاگوارتز به یک کارخانه مشنگی رسید؟ بعد از تمام کردن سال سوم هاگوارتز چرا به جای گذراندن سال چهارم اینجا بود؟ چرا کسی دنبالش نبود؟ چرا مادر و پدرش نبودند؟
شروع کرد به جا به جا کردن زغال سنگ ها، از کنار کارمندان درگیر رد شد، به بچه هایی همسن خودش و گاهی حتی کوچکتر نگاه کرد که بدون هیچ اعتراضی کار میکردند. سرفه میکردند و صورتشان حتی کثیفتر از صورت او بود. او اینجا چه کار میکرد؟ چرا چیزی به یاد نداشت؟
سرش را گرفت و خم شد. رگه ای از درد در سرش تپید. بدون وقفه. از پشت سر تا پیشانی. با اینکه سرش درد میکرد به سرعت بلند شد. نباید بهانه ای دست مرد میداد تا کتکش بزند.
کمی بعد، صدای جیغ لاستیکی جلوی کارخانه به صدا درآمد. بیشتر کارگرها کار خود را رها کردند و همینطور که به همدیگر نگاه میکردند به سمت در رفتند و بالاخره فهمیدند آن صدای ماشین چه کسی بود. مردی که به نظر می آمد اضافه وزن داشت از ماشین پیاده شد، لباس اشرافی پوشیده بود و سیبیل مرتبی داشت. کت و کلاه مشکلی پوشیده بود و عصایی سبک و سیاه رنگ در دستانش حرکت میکرد. به آن عصا نیازی نداشت ولی آن را همراه خوب می آورد. آن عصا بزرگترین مشخصه تاجر بود. مرد به سمت تاجر دوید و با چاپلوسی به او خوش آمد گفت. تاجر توجه ای نکرد و به سمت گروه کارگران آمد و این باعث شد آنها پراکنده شوند. تاجر ایستاد و به آنها نگاه کرد و در آخر به سمت مرد رفت.
کارگران پراکنده شدند و کار کردند. با حقوق ناچیز و در ازای غذایی بدمزه و جای خوابی بدبو و کثیف. تنها گزینه شان همین بود. مخصوصا آنهایی که سن کمی داشتند. سرنوشتشان به آن کارخانه گره خورده بود. کار میکردند، میخوردند، کار میکردند، کار میکردند و بالاخره میخوابیدند. و صبح دوباره این چرخه شروع میشد.
چندساعت بعد/ نیمه شبپیتر با صدای خنده بیدار شد. بلند شد و روی تختش نشست. تمام تنش عرق کرده بود و صدای خنده های کذایی ثانیه ای از گوشش جدا نمیشد. هنوز میخندیدند. و این حس بدی به او میداد. همراه با اینکه باید برود و ببیند چه خبر است. یکی از خنده ها، خنده های مرد بود، آن را میشناخت. وقتی کتک میخورد آن خنده ها در ذهنش حک میشد. دومین خنده شبیه خنده کلاغ بود.
بلند شد و از خوابگاه به سمت کارخانه رفت. آرام راه میرفت تا نگهبان ها متوجه حضورش نشوند. نگهبان ها آنجا نبودند؛ باعث تعجب بود. و بالاخره به کارخانه رسید. با پای برهنه روی سطح سرد و سنگی کارخانه راه رفت و بالاخره تاجر و مرد را دید. باید حدس میزد. خنده کلاغ مانند برای تاجر بود.
آنها... داشتند چکار میکردند؟ چشمان پیتر گشاد شد. بدنش لرزید و قلبش در سینه فرو ریخت. چندنفر از بچه های کارخانه آنجا بودند. بعضی از آنها تازه از خواب بیدار شده بودند و بعضی بغض کرده بودند. آنها از او هم کوچکتر بودند. تاجر درحال انتقال آنها به یک ون بود. میخواست آنها را بفروشد! آنها در کارخانه اش نقش چندانی نداشتند و نمیتوانستند به اندازه بقیه کار کنند. پس چرا آنها را نفروشد؟
و آنجا اولین اشتباهش را کرد. تاجر او را دید. خنده اش متوقف شد و با صدای بلند گفت:
-هی پسر.. بیا اینجا!
پیتر مجبور بود برود. خود را لعنت کرد که انقدر بد پنهان شده بود، ولی نمیتوانست نرود، تاجر به او خیره شده بود و مرد کنجکاو بود که ببیند منظور تاجر چه کسی بوده است. پس بدون هیچ حرفی به سمت تاجر رفت. سرش را پایین انداخت و وقتی رسید ایستاد. عصای تاجر را دید.
- چرا اونجا وایساده بودی؟
حرفی نزد.
-چرا؟
-من..
و صدایش با برخورد عصا با صورتش خاموش شد. روی زمین پرت شد و طعم خون را در دهانش حس کرد. سمت چپ صورتش بی حس شده بود و سمت راست صورتش در برخورد با آسفالت میسوخت.. تاجر حرفی نزد. بالای سرش ایستاد و عصا را بالا برد. ولی نتوانست آن را پایین بیاورد. نیرویی مزاحم حرکت عصا شده بود، آن را نگه داشته بود. پیتر کم کم داشت فراموش میکرد که او، یک جادوگر است، چه بدون چوبدستی چه با آن. با دستش جلوی عصا را گرفت و بلند شد. تاجر با صدایی لرزان سعی کرد عصا را حرکت دهد. ولی چیزی نامرئی باعث شده بود عصا همانجا بایستد.
-داری چیکار میکنی؟
پیتر دوباره گفت:
-مشنگ.
و با حرکت دستش تاجر را به کنار پرتاب کرد. تاجر به دیوار برخورد کرد و مرد، ترسان به عقب رفت. دستانش را در هوا تکان داد جوری که فکر میکرد آنها از او دفاع میکنند. ولی پیتر توجهی به مرد نداشت. به سمت او رفت و عصا را از دست او بیرون کشید. تاجر کسی بود که دستور داده بود او را برای کار به اینجا بیاورند. او بدرفتاری های مرد را میدید و توجهی نداشت. او میخواست بچه های کوچکتر از پیتر را به دیگران بفروشد.
عصا بالا آمد و سپس به سرعت فرود آمد. صدای تاجر بلند شد. عصا بالا آمد و دوباره محکمتر فرود آمد. پیتر عصا را بالا برد و آن را محکم بر بدن تاجر کوبید. ناله و فریادهایش از درد باعث لذت پیتر بود. عصا را بر صورت تاجر کوبید. بر بدنش کوبید. با آن طوری تاجر را کتک زد تا اینکه صدای تاجر کم کم خاموش شد. مرده بود؟ برایش مهم نبود. فقط خوشحال بود که تمام ناراحتی هایش خالی شده بودند. به سمت مرد چرخید و دستش را گونه ای که میخواست گردن مرد را بگیرد بالا گرفت. مرد گردنش را گرفت و پیتر با لبخندی همانطور که از فاصله 2 متری گردن مرد را گرفته بود دستش را بالاتر برد و همان نیروی نامرئی مرد را بالاتر بود. مرد در هوا تکان خورد و نامفهوم حرف هایی زد. پاهایش به سرعت تکان میخوردند. پیتر دستش را پایین آورد و مرد روی زمین کوبیده شد و بالاخره صدای آژیر پلیس را شنید.
باید از آنجا میرفت. تمرکز کرد و نیرویی سیاه اطراف بدنش جمع شد. باید میرفت. اطراف بدنش بالا رفت و در اندامش پخش شد. باید به جای امنی میرسید. حس سردی داشت. و آرامش بخش. از آنجا متنفر بود. سیاهی او را بلعید و وقتی چشم باز کرد جای دیگری بود. تلپورت کرده بود.
عصا هنوز دردستانش بود و او مشکلی نداشت. عصا خوش دست و زیبا بود. سیاهرنگ و سر طلایی رنگ عقابی بالای آن. آن را نگه میداشت برای به یاد آوری خاطراتش. پلیس بچه ها را نجات میداد و لازم نبود نگران آن ها باشد. شکمش درد گرفت و گرسنگی به او هجوم آورد و از آنجا بود که تلپورت اولین آسیبش را به او زد. گرسنگی به او هجوم آورد و پیتر.. با پوزخندی روی لبش، همانطور که عصایش را روی زمین میکشید از جاده خلوتی که هیچ ماشینی از آن رد نمیشد، رد شد. شکمش را گرفت و به سمت نزدیکترین جایی که جادوگران را در آنجا راه میدادند رفت. و ناگهان، در خیابان تاریک و خلوت، شروع به خندیدن کرد.
همیشه دوست داشت مرگخوار شود.