هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




Re: معرفی شخصیت
پیام زده شده در: ۱۹:۵۸ پنجشنبه ۱۲ آبان ۱۳۸۴
#1
نام کامل: کورمک مک لاگن
گروه: گریفیندور

معرفی کوتاه: یه پسر چهارشانه و غلدر که دلش میخواد همه کاره باشه و اصلا هم برام مهم نیست شما چی میگین! فقط یه نفر منو بندازه تو ایفای نقش تا با بلوجر سوراخ سوراختون نکردم!!!!

تائید شد


ویرایش شده توسط (rosy elf)کریچر در تاریخ ۱۳۸۴/۸/۱۳ ۸:۲۲:۵۴



Re: کلاس پیشگویی
پیام زده شده در: ۱۳:۳۴ پنجشنبه ۵ آبان ۱۳۸۴
#2
من فال شما رو میگیرم! شما متولد 5 آذر هستید و در ظاهر بسیار خشک و جدی می باشید. اما علارغم همین ظاهر بدون شوخی و جدی شما در باطن بسیار رئوف و شوخ طبع می باشید و با همه گل میگویید و گل میشنوید. عرقگیر شما با نخ سبز گوجه ای دوخته شده و آستین ردایتان معمولا از دست آویزان است. شما مدتی در حوزه علمیه لندن تحصیل کرده و پس از آن به جنگل های سیاه پناهنده شده اید و در آنجا پس از مواجهه با خوناشام ها عاشق یکی از آنها شده و 3 سال از جوانیتان را در کنار آنها میگذرانید. اما در سال سوم زندگی عاشقانه شما با ضربات مایتابه های ویژه خوناشامها از جنگل رانده میشوید و پس از آشنایی با اسمش را نبر به هاگوارتز آمده و میمیرید. پس از مرگ با کمک زن خوناشامتان دوباره زنده میشوید و بار دیگر به صورت یک معلم پیشگویی به هاگوارتز بازمیگردید. و هم اکنون شما یک خوناشام هستید و در مقابل ما نشسته و لبخند میزنید!
ا؟ چرا بچه های کلاس فرار کردن؟




Re: **کلاس بینش و منکرات جادویی**
پیام زده شده در: ۱۹:۰۱ چهارشنبه ۴ آبان ۱۳۸۴
#3
و اما برای جلسه بعد :
1-دو عدد جاسم را با ریش به هم بچسبانید
2-یک مقاله در مورد ورد و اینکه چه میشود که ریشها به هم میچسبد بنویسید 10 خط حداقل



آخ سرم! شما دو تا کی هستین؟
» ما از واحد منکرات قمدن هستیم! تو چرا ریش نداری؟
» نامردا خب چرا میزنین؟ دلم نمیخواد ریش داشته باشم! بیچارم کردین شماها!
اون یکی به بغل دستیش» ببین جاسم این روش خیلی زیاد شده.. به نظر من یه ریشیوسش کنیم حالش بیاد سر جاش نظر تو چیه؟
» بابا اون چوبدستیتو درویش کن حاجی... حاجی جاسم؟ جاسم؟ شما دو تا جاسم هستین؟
_____ دو عدد جاسم ریش دار چوبدستی را رو به صورت لوییس استنلی گرفته و آماده افسون میشوند____ در اینجاست که لوییس به یاد درس موثر و مفید استاد کالین در کلاس بینش جادویی می افته و....
» دو ریش مینوس ایزوتروپ!!!!

بومبب!!!!!!!!

» آیییی... شهید شدم!!! شهید راه آسلام! جاسم 2 به دادم برس!!
» آییی... تیر خورده توی گیجگاهم نمیتونم تکون بخورم.. فکر کنم الان توی بهشت باشیم! اونجا رو نگاه.. یه حوری بهشتی! بدو بریم!
دو جاسم قبل از اینکه بتوانند از جا برخیزند به دلیل تمام شدن خون بدنشان به دیار باقی شتافتند.
لوییس استنلی با ترس و لرز نگاهی به دستانش میکنه» اوخ!!! یادم رفته بود این هفت تیر هارو بذارم جاش چوبدستی وردارم!
تبصره: استنلی به اشتباه به جای چوبدستی از هفت تیر استفاده کرده و اشتباها دو جاسم را تیربار کرده و آنها را کشته است.
تبصره 2: این قبلی برای اونایی بود که نفهمیدم چی شد.
====================================

--------------------------------------------------------
و اما در مورد ورد و ریش های چسبان! تا اونجا که یادمه این ورد از سال 1999 به این طرف وجود خارجی نداشته و اگر هم بوده در اعماق زمین نهفته بود. گویا در همان سال 1999 فردی گراپ نام به منظور اکتشاف و عملیات حفاری و ساخت و طراحی فاضلابهای صنعتی، خانگی و سنت مانگویی به اعماق زمین رفته بود و در آن جا پوست خرسی را دیده و خوش آمده و با خود آورده بود. آن پوست نوشته دست به دست گشت و گشت و گشت و دوباره به مجاری فاضلاب باز گشت.
در آنجا بود که سفری بس طولانی و دراز در اعماق فاضلاب رخ داد و پس از اختلاط با مواد و املاح کاملا طبیعی انسانی و حیوانی و اژدهایی ...
روزی روزگاری در سال 2000 ابو کریوی هنگامی که از فشار توالت تحملش از دست رفته بود با شدت به سمت چاه توالت فرود آمد و از هول حلیم افتاد در دیگ و یا به عبارتی بهتر از هول دستشویی افتاد در چاه توالت! وقتی که از کار خود فارغ شد و بیرون آمد احساس کرد چیزی به یقه مبارکش گیر کرده و پس از مطالعه آن فهمید که بله! این یک پوست نوشته از جنس خرس است که مربوط به 2800 سال قبل از میلاد مسیح میباشد. درون آن نکاتی بسیار پیچیده از آسلام به چشم میخورد و تنها کلمه ای که از بقیه نمایانتر بود افسون " دو ریش مینوس" بود. وی که خود نیز انسانی ریش دار بود در جمع دوستان ریش دارش این افسون را امتحان کرد و تاثیر شگرفی در آن دید. دو تن از یارانش به هوا بلند شدند. و سپس تمامی موهای بدن دیگری به تمامی موهای بدن آن یکی گره خورد. ابوکالین که چنین افسونی را بسیار درخور ستایش یافته بود و برای دشمنان داخلی مناسب میدید یک سال روی آن کار نمود و محصولش "دو ریش مینوس ایزوتروپ" بود که فقط ریشها را به هم پیوند میداد. این افسون را به پسرش کالین آموخت و او نیز از آن بسیار استفاده نمود..
والسلام!




Re: پيام امروز
پیام زده شده در: ۲۳:۲۵ یکشنبه ۱۷ مهر ۱۳۸۴
#4
کشف 200 تن هروئین در جنگل سیاه
این خبر را یکی از خوناشام های ساکن در جنگل سیاه به ما رساند. گویا توسط مامورین مبارزه با مواد مخدر جنگل سیاه قاچاقچیان هروئین به دام افتاده و 200 تن مواد مخدر نیز از آنان گرفته شد.
"""" صبح زود بود داشتم میرفتم یه پلنگی چیزی شکار کنم یه کم خون بخورم. خلاصه رفتم و رفتم و رفتم و یه ببری پیدا کردم که داشت تلو تلو میخورد. گفتم چی شده آقا ببره؟ یه نعره زد: آآآآآآآرررر شی کارم داری؟
منم دیدم این ببره قدرت مقاومت نداره گفتم:
میخوام خونتو بمکم! وایسا که اومدم... ببره خواست فرار کنه اما من پریدم روش و یه گاز از گردنش نوش جان کردم. وای! تا بحال خون به این خوبی نخورده بودم. حس کردم رفتم فضا.. تا یه ساعت نعشه بودم.. پرنده ها رو مگس میدیدم. آآآه.. چه احساسی... خلاصه اینکه اون شب قرار بود برم خواستگاری و همینجوری خیلی شاد بودم. شب که رفتیم خواستگاری قرار شد صبح فرداش بریم آزمایش بدیم. آزمایش خون که دادیم یهو متوجه شدم یه جارو بر فرق سرم وارد شد. گویا اعتیاد من مثبت اعلام شده بود. منو بردن اداره مبارزه با مواد مخدر جنگل سیاه و پس از کلی پرس و جو و کتک فهمیدن که اون ببره نامرد عملی بوده! با مامورا رفتیم اون ورا رو گشتیم و خداییش کلی کف کردم. تا حالا این همه مواد مخدر ندیده بودم. چند نفری داشتن سر اون 200 تن جر و بحث میکردن که با کمک نیروهای انتظامی اونها دستگیر شدن. خلاصه اینکه بسوزه پدر اعتیاد!""""""""

اداره میراث فرهنگی اعلام کرد: ما هنوز در مورد جرره شک داریم
این خبر در حالی اعلام شد که چند روز پیش گفته بودند آثار شهری تاریخی به نام جرره کشف شده است. ماموران میراث فرهنگی خیلی تحقیق کردند و دست آخر نیز نفهمیدند که این جرره مربوط به چند هزار سال قبل از میلاد است. اما یک مسئول آگاه گفت:
من فکر میکنم این از توطئه های شوم دشمنان باشه برای سر کار گذاشتن ما. ما هنوز در موردش شک داریم و بیشتر بررسی میکنیم.

لازم به ذکر است که دست نوشته های پیدا شده در آن شهر دفن شده نشان میدهد که زبان آنها بین المللی بوده و مطابق با استانداردهای جهانی است. یک کتیبه نیز در کوه های اطراف آن کشف شد که نوشته بود:

به جرره، شهر نخود، شهر آبادی، شهر ریش، شهر بز، شهر مردمان مهربان خوش آمدید. از ورود شما خوشحال بیدیم و از خودمان خوشحالی در وکنیم. فقط هنگام ورود لهجه ضایعتان رو از خود دور وکنید. به افتخار ورود شما یک دست رقص جرره نیز انجام خواهد شد»




Re: ثبت نام در هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۳:۵۰ پنجشنبه ۷ مهر ۱۳۸۴
#5
نام: لوییس
نام خانوادگی: استنلی
سابقه: جزو قهرمانان سوارکاری رالی استرالیا و پاناما، بهترین دوئل کننده در تگزاس، من در طول این سالها موفق نشدم به طور کامل جادو رو فرابگیرم و هر چی بلدم به صورت تجربیه.. ولی دوست دارم یه کم از لحاظ علمی هم پیشرفت کنم.
گروه:ریوونکلاو




Re: معجون عشق!!!
پیام زده شده در: ۱۹:۵۹ چهارشنبه ۶ مهر ۱۳۸۴
#6
نگاهم مکن... نگاهت دلم را به شعشه می اندازد.
وقتی که در چشمان درشت و سیاهت می نگرم دامن از کف می دهم...
تو چقدر زیبایی... با چشمان درشت و سیاهت به من خیره می شوی و دل من را قریچ قریچ می کنی...
کار سختیست که عشقم را از تو پنهان بدارم... از من کوتاه تری.. ولی چه عیبی دارد؟ بهرحال من تو را دوست دارم... خیلی برایم زحمت می کشی... هر وقت می خواهم به رخت خواب بروم.. متوجه می شوم قبل از ورود من آنجا بودی و رخت خوابم را تمیز کرده ای که من در آرامش روی آن استراحت کنم... ولی بالاخره روزی در یکی از این کوریدورها گیرت خواهم آورد و فریاد خواهم زد: دوستت دارم! وینکی!




Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۲:۵۷ سه شنبه ۵ مهر ۱۳۸۴
#7
کوییدیچیست ها - قسمت 1 تا 20
قار قار قار... صدای پرندگان آوازه خان صبح را نوازش می داد. تیغه آفتاب از بین درختان و برگ ها گذشته و مستقیما بر چشمان خواب آلود سوباسا که تا نیمه شب به تماشای تلویزیون نشسته بود تابید.
» آآآ... حالا چه وقت صبح شدنه... هنوز خوابم میاد..
سوباسا قلط، غلط، غلتی می زند و رویش را از تیغه آفتاب می دزدد.
شترق!
» واخ ننه چه می کنی؟
» صب تا شب لباس می شورم غذا می پزم می ریزم تو اون شیکم صاب مردت.. همش می خوری و می خوابی یا نشستی پای اون تلویزیون کوفتی کوییدیچ نگاه می کنی... پا شو از این جنگل بزن بیرون به کم تفریح کن.. برو با اون بچه های ده بالا کوییدیچ بازی کن بلکه یه بازیکنی چیزی بشی پس فردا پیر شدم، زمین گیر شدم نون آور باشی
سوباسا که جاروی برگ جمع کنی را در دست ننه اش می دید که خود را آماده کرده بود برای بار دوم بر سرش فرود آید از جا پرید و به سمت رودخانه رفت.
سوباسا و مادرش در وسط یک جنگل کوچک کلبه ای داشتند و معاش خود را از دامداری و سبزی کاری بدست می آوردند. پدر سوباسا در اقیانوس های دور مسئول محافظت از اژدهاها بود و سالی یک بار می توانست به آن ها سر بزند. سوباسا با آب خنک رودخانه سر و صورتش را شست و به داخل کلبه رفت.
» ننه اون پیرن گل گلیم کو؟
» باز می خوای تیپ بزنی بری سر خیابون جذب دختر کنی؟
» نه! خودت گفتی برو با بچه های ده کوییدیچ بازی کن.. باید تیپ بزنم..
» تیپ بزنی که بری دخترای ده بالا رو بقاپی؟
سوباسا»
شتلخ!
جاروی کثیف و خاکی برای بار دوم بر سر سوباسا فرود آمد.
» خب چرا می زنی ننه؟
» اینو زدم تا این فکرا از اون مخت بره بیرون.. تو کارتون فوتبالیستا رو ندیدی؟
» فوتبالیستا؟
مادر سوباسا دو صندلی ظاهر می کند و هر دو می نشینند.
» آره ننه... زمون ما.. اون قدیما که من یه بچه کوچیک بودم.. تو یه خونه ماگلی مال اقوام دورمون زندگی می کردیم.. هیییی.... عصرا ساعت 5 بود... آره ساعت 5! یه کارتونی تلویزیون می ذاشت به اسم فوتبالیست ها.. یه پسره جاپونی توش بود به اسم سوباسا... مث خودت خوشگل بود... ای قربونت ننه!
تلق!
(جاروی گلی رو روی صورت سوباسا نوازش می ده)
» این سوبا روز اولی که رفته بود به یه محله ای.. رفت با بچه هاشون قاطی شد... بچه منحرف! منظورم این نیست که رفت قاطی شد! یعنی باهاشون رفیق شد! داشتم می گفتم. خلاصه این سوبا بود که همشونو دریبل می کرد و خلاصه تیم شاهین رو تشکیل دادن...
»
» چرا کف کردی؟ داشتم می گفتم... تیم شاهین رو تشکیل دادنو.. همون تیم رفت آخرش قهرمان شد! تو هم برو توی ده بالا با بچه هاشون قاطی شو..
» آخ جون ننه! من موافقم... اونجا یه دخترای خوشگلی داره.. برم قاطی شم باهاشون
ننه»
» شوخی می کنم ننه.. نزن!
» می ری با پسرا رفیق می شی و یه تیم تشکیل می دین و می رین قهرمان می شین.. انقذه دوست دارم جای اون ننه خوشگل سوبا توی اون کارتونه بشم
سوباس»

سوباسا به نصیحت مادرش گوش می ده و با کمک مادرش لباس های کوییدیچ قدیمی پدرش رو از ته گنجه پیدا می کند. مادرش با یک ورد مخصوص دسته جاروی برگ جمع کنی را به یه دسته جاروی آخرین سیستم آذرخش تبدیل می کند
» برو ننه.. مرلین به همرات!
سوباسا سوار بر دسته جارو می شه و به سمت بالا پرواز می کنه و از لای درختان عبور کرده و دهکده زیبای بالای سرشان را مسیر خود قرار می دهد.



-------------------------
این بود بیست قسمت اول کوییدیچیست ها... منتظر قسمت های بعدی باشید.

کارگردان هنری: لوییس استنلی
کارگردان تلویزیونی: پدر استنلی
تهیه کننده: شرکت فیلم سازی تی بلا پسر (با لهجه رشتی بخوانید)
دوبلرها:
هری پاتر دوبلر سوباسا
میرتل گریان دوبلر مادر سوباسا
لودویک بگمن دوبلر گزارشگر بازی ها
هرمیون گرنجر دوبلر ...
...




Re: پيام امروز
پیام زده شده در: ۱۳:۵۶ یکشنبه ۳ مهر ۱۳۸۴
#8
هفته 50 سال دفاع مقدس بر تمامی آزادگان مبارک باد!
سلام بر تمامی بسیجیان جادوگر و جادوگران بسیجی! سلام بر تمامی سیجی سواران محله تگزاس آباد! سلام بر آبادگران و آزادگران میهن پرافتخار جادوگری! بپا خیزید و به روح رهبر کبیر این دفاع درود فرستید! آلبوس دامبلدور!
و آن روزی که آلبوس در گرینوالد به جوانان غیور ما سفارش کرد که در خط مقدم مواظب قزوینی ها باشید را که یادش است؟ آن روزی که جوانان سلاحشور بر آوادکادواراها و کروشیوها شیرجه میزدند و شربت مخصوص اجنه خانگی می نوشیدند را چه کسی به یاد دارد؟ آن یگانه پیر عالم! آلبوس(ره) که این همه سال در مقابل ظلم و استکبار دنیای سیاه به تنهایی ایستاد را چه کسی یادش است؟ آن وقتی که اسمش را نبر خودش اسمش را برد و گفت:
» جاودانه ام!«
این جوانان بودند که در مقابلش ایستادند!

بنابراین! هفته 50 سال دفاع مقدس را به تمامی شما جادوگران تبریک می گویم و امیدوارم در تمامی مراحل زندگی به فکر خاک وطن خویش نیز باشید!


===========
گوشه ای از سخنرانی گهر بار مقام معظم کشوری، روفوس اسکریمجیور در جمعی از بسیجیان جان بر کف دانشگاه آزاد هاگوارتز

خبرنگار گمنام پیام امروز
استنلی کله خر (لوییس استنلی)




Re: ميخانه ديگ سوراخ
پیام زده شده در: ۲۳:۱۴ شنبه ۲ مهر ۱۳۸۴
#9
فووووووفوووووووشیییییوووووووفوووووو (?آقا گیر ندید صدای باده؟)
گرد و خاکهای نشسته بر میزهای چوبین هر لحظه با هر وزش باد با تشعشعات ذره به ذره اکسیژن و نیتروژن برخورد و در محیط پراکنده می شدند.

دیری دیریدید... ونگ ونگ ونگ.... دیری دیریدید... ونگ ونگ ونگ...

قیژژژژژژژ
در میخانه پاتیل درزدار سوراخ شده بسیار آرام گشوده شد. گرد و غبار روی زمین با شدت بیشتری به هوا برخاست و پس از چندین ثانیه مردی چهارشانه، پالتوی پوستی بلند و کفش های مخصوص (به علاوه مقداری چرخهای نوک تیز در پشت کفش) از گرد و غبار بیرون آمد.

» کِسی اینجا نی؟
پس از گفتن این جمله به سمت میزی رفت که صندلی اش به طرز عجیبی به زیرش رفته بود و از آن طرف برگشته بود.
» راست و ریستیوس بابا!
صندلی تمیز و محکم بر سر جایش قرار گرفت و میز کاملا از گرد و غبار پاک شد.
چلیک!
مرد چهارشانه فندک نقره ای اش را روشن کرد و به سیگار درون دهانش برد.
» آهای... اینجا صاب ندره؟
بومب!
تکه چوب بزرگی از سقف کنده شد و بر میز افتاد.

» اینجا چی چی نوشته؟ چی؟ سیگار نکشید؟ اینو نیگا! من جلو بابامم سیگار میکشم..
و پک عمیقی به سیگارش زد و اجازه داد تا دود غلیظ سیگار با گرد و خاک همراه شود. سپس نوشیدنی لیمویی مخصوصی برای خودش ظاهر کرد و پایش را روی میز گذاشت.
» ما که رفتیم...
کلاهش را روی صورتش گذارده و به خواب رفت...

=========

به من می گن استنلی کله خر! حالیته؟ بینم کسی جرئت داره پاشو بذاره اینجا تا یه فشنگ حرومش کنم؟




Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۲:۲۷ جمعه ۱ مهر ۱۳۸۴
#10
لندن، سال 2010
==========
هری رو به سیریوس» اوه پدرخوانده عزیزم! عزییییزمی! تو کجا بیدی نبیدی؟ :bigkiss:
سیریوس آهی میکشد و می گوید» هری... تو نمیدونی من این همه سال چه زجری کشیدم! هر چی از پشت اون پرده داد زدم من هنوز نیفتادم اون دنیا!... دستمو گرفته بودم به یه میله که اونجا گذاشته بودن.. به نظرم تابلوی ورود ممنوع بود! هر چی فریاد زدم.. صدای ریموسو می شنیدم که می گفت: دیگه فایده نداره هری... ای ایشالله که بری زیر تریلی! من این همه سال اونجا بودم کسی به دادم نرسید به خاطر ریموس بود!
هری نگاهی دیگر به سیریوس انداخت و سپس گفت» عمو خیلی جوون شدیا.. خودت حواست هست؟
سیریوس چشمکی به هری میزند و میگوید» صداشو در نیار! رفتم موهامو رنگ کردم، جراحی پلاستیک کردم.. لاغر شدم! میخوام برم خواستگاری تانکس... هنوز که ازدواج نکرده؟
هری لبخندی میزند و به سیریوس تعارف میکند که بنشیند. سپس خود نیز کنار او مینشیند و تعریف میکند که چه گذشته..
» بعد از مرگ تو من رفتم هاگوارتز.. ا چرا یقه می گیری.. خب مردی دیگه! نباید که کنار مرگ گاهت بمونم! خلاصه اینکه رفتم هاگوارتزو این اسنیپ نامردی کرد.. زد دامبلدورو کشت.. چرا تعجب میکنی؟ نترس بابا نمرد! فقط نفس یادش رفت! خلاصه زدیم تو خط هورکراکسو از اینا که انسانو جاودانه میکنن... رفتم تموم کاسه کوزه ولدی رو به هم ریختم... آخرشم با یه آبچگی و یه آبدولیوچگی فکشو آوردم پایین.. اونجا بود که اسنیپ از کرده خودش پشیمان شد و توسط چوبش و ققنوس، دامبل رو برگردوندیم. لوپین هم این وسط فکر کنم یکی از این فنای تکواندوم خورد به کلش، الان چند سالیه تو سنت مانگو بستریه!
سرتو درد نیارم... رفت تو کما و تانکس هم که بی شوهر شده بود رفت طلاقش داد تا بلکه یه شوهر دیگه بیاد سروقتش.. ا... سلام تانکس.. ذکر خیرت بود!
تانکس که کمی رنگش پریده بود، ولی همچنان لبخند بر لب داشت نزدیک شد... » سلام هری... سلام... شما؟ چی؟ سیریوس؟

سانسور :bigkiss:

یک ساعت بعد که هری اجبارا رویش را برگردانده بود دوباره به سمت آنان نگاه کرد و گفت» خب حالا چه کنیم؟
ناگهان سیریوس که ولکن ماجرا نبود خنده ای شیطنت آمیز سر داد و گفت» اون سوروس اسنیپه؟ چرا پس یواشکی؟ اون چیه دستش؟
تانکس» از وقتی که ولدی مرده دیگه کسی محلش نمیذاره.. بیچاره هی میره سر چاه آب میکشه میبره توی هاگزمید میفروشه
سیریوس بلافاصله چوبدستی اش را بیرون کشید و به سمت اسنیپ گرفت» ژیونیوریوتیو!

پخ!

سطل آب اسنیپ محکم به زمین خورد و آب مخلوط با گل فاضلابی بر تمام سر و صورت اسنیپ پاشید!








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.