تازه وارد نما سریعا خودش را به باب ورودی محل دامبلدور رساند. صدای ترق و تروق گام های بلند و درشتی که از اتاق می آمد، نشان داد که آقای دامبلدور، بسیار شاد و شنگول در اتاق مشغول فکر با خود و فراغ از همه ی غم های دنیاست. تازه وارد نما تصمیم گرفت که دق الباب کند. ناگهان دامبلدور فریاد زد:
- کــــــــیـــــــــه؟!
تازه وارد نما که احتیاجی شدید به شلواری جدید احساس می کرد. حتی ترسیده بود که برگردد. ناگهان صدایی گرمتر و فرزانه تر از صدای قبل پرسید:
- کیه باباجان؟!
تازه وارد نما که کمی جرات پیدا کرده بود چندین ضربه کوتاه به در زد و سپس در را باز کرد و گفت:
- برای نظافت اومدم. داوطلبانه
- خوب کردی باباجان
اتاق ما دیگر به علت تار عنکبوت و پشم خفاش و فضله جغد داشت غیر قابل سکونت می شد. بشور بابا. بساب عزیز جان
تازه وارد که خواست اولین قدم را بردارد توده خاکی بلند شد و اورا به سرفه انداخت. پس از چند لحظه ای که بینایی اش را به دست آورد، به هرگوشه و کناری که یک عنکبوت می تواند تار بزند، تاری بافته دید. روی تمامی وسایل و زمین کف اتاق پشم ها و فضله های ریخته شده ای دید که کم کم داشتند اتاق را تصاحب و به بیرون می آمدند تا اعلام حکومت کنند.
یا مادر مرلینی گفت و کار نظافت را شروع کرد. در و دیوار را با جارو گردگیری کرد و تمام تارها را پاک کرد. پشم ها و فضله ها را درون خاک انداز ریخت و به سطل منتقل کرد. همینارو من تو دو خط نوشتم ولی تازه وارد نمای بدبخت فقط دوساعت درگیر تارها بود. در این میان دامبلدور هی طول اتاق را با گام هایش طی می کرد و با خود صحبت می کرد.
تازه وارد که فضارا محیا دید، حرف دلش را با کمی ترس و استرس، غیر مستقیم زد.
- پروفسور. ریشاتو بده بشورم!
- ریشای منو؟!
تازه وارد نما کمی فضارا متشنج دید. خواست چیزی بگوید که فضارا عوض کند.
- همینطوری گفتم. شاید بخواید ریشاتونو تمیز کنید.
- فکر بدی نیست باباجان! چند وقتیه ریشامونو آب نزدیم! بشور بابا جان!
تازه وارد که از موفقیت فکر قزم قوربایش بسیار عروسی مند شده بود، با خوشحالی گفت:
- چشم!
بدو بدو به سمت دامبلدور رفت و اشتیاقش باعث شد دامبلدور به خودش بترسد.
- چته باباجان؟!
- هیچی پروفسور! لمس ریشوان جادویی شما مرا هیجان زده کرده
- اوکیه باباجان! یواشتر هیجان زده شو. وگرنه مجبورم ترجیحا از ریشوان جادویی کثیف استفاده کنم.
تازه وارد که دید روغن ریشش در خطر است، سعی کرد جوانب احتیاط را بیشتر حفظ کند. دستانش را درون سطل آب کرد و یک دستش را به ریش دامبلدور گرفت. با دست دیگرش ظرفی را از لباسش در آورد و زیر ریش های دامبلدور گرفت.
- مطمئنی این روشش همینه بابا جان؟!
- بله شما خیالتون راحت!
- پس اون شیشه چیه بابا جان؟!
- گرفتم زیر ریشتون که آب کثیف روی زمین نریزه تا مجبور نشم دوباره زمینو تمیز کنم!
- آفرین بابا جان!
خوشم به هوشت!
ولی بابا جان مطمئ... عـــــــجـــــــب... زوووررررییییی...داریــــــــــــــــی... بابا.... جان! تموم شد؟!
- بله!
- آفرین بابا جان! خسته نباشی! برو که پدر منوهم در آو... برو منم خسته شدم!
- چشم! با اجازه!
تازه وارد نما که حالا یه شیشه کامل از روغن ریش دامبلدور داشت، با خوشحالی به راه افتاد تا به جغد برسد که ناگهان با نیوت اسکمندر برخورد کرد.