"در پایان باز میشوم!" ؟.. خب، در پایان باز شده بود. ولی کی گفته "در پایان باز شدن" همیشه بهترین و کاملترین اتفاقا رو شکل میده؟ آره.. در پایان باز شده بود..!
-______________________-
کسی که ترس از ارتفاع داشته باشه، توی نود درصد خاطرات ویولت باس غایب باشه یا لحظات سختی رو کنارش بگذرونه. واسه همینه که میشه گُف تقریباً کلّ محفلیا، حداقل تونستن ترس از ارتفاعشون رو تحت کنترل بگیرن، چون یا رفتن دنبالش رو پشت بوم، یا طی تعقیب و گریز نخواستن کم بیارن و هدفشون از دس بره و یا..
ویولتهایی که تنها میشینن روی پشت ِ بوم رو باس گاهی کنارشون نشست!
آلیس هم کلی معنویاتش قوی شد وقتی که داشت با نگرانی پاشو میذاشت روی آجرهای نیمهلق ِ پشت بوم ِ خونه و خدا خدا میکرد که با مغز روی زمین فرود نیاد. هرچند میدونست همیشه وقتی ویولت غیبش میزنه و همه هم میدونن روی پشت ِ بومه، یه طلسم ِ محافظ میذارن روی زمین تا اگه احیاناً مهارتهای درخشان و بینظیر دخترک ِ نا آروم ِ محفل یه لحظه دچار تزلزل شد، روی یه تشک ِ نرم فرود بیاد، نه سنگفرش ِ خیابون!
همین که نور ماه یه لحظه به ویولت تابید، نگرانی دوم آلیس سر و کلهش پیدا شد: "اون چیزای کوچیکی که دارن دور و ورش تکون میخورن، چیـن؟!!" و بودلر، انگار ذهنشو خوند:
- نترس آلیس. جیرجیرکای من تا حالا به کسی آسیبی نرسوندن.
و آلیس با احتیاط، یه جایی کنارش نشست. مواظب بود هیچکدوم از دوستای کوچولوش رو له نکنه. بعدش ساکت موند. آلیس بلد بود که سکوت کنه. مهارتی که کاش آدمای بیشتری داشتن!
ویولت که زانوهاشو بغل کرده بود، خیلی یهویی، بدون نگاه کردن به دوست ِ مو سفیدش، گفت:
- تا حالا کسی رو کشتی آلیس؟
جا خورد. نه واسه سؤال بیمقدمهش. هرکی میشناختش عادت داشت به این سؤالای بیمقدمه. از این که اونم تا حالا کسی رو نکشته بود. یا نکنه...
- نه.
چیزی نپرسید. هرکی هم میشناختش میدونست نباید ازش چیزی بپرسه. خودش حرف میزنه. همیشه خودش حرف میزد.
- همیشه این سؤال آزارت میده.. ینی کار درستی بود؟ گرفتن ِ حق ِ خودت، به چه قیمتی ینی؟ فقط چیزیو که مال ِ من بود پس گرفتم. چیزیو که حقم بود. ولی یه دنیا رو نابود کردم..
مکث کرد. یه مکث ِ کوتاه.. با مرور خاطرههاش.. بیشتر با خودش حرف میزد انگار!
- وختی یه آدم میمیره، امیدها و آرزوهاش و رویاهاش هم باهاش میمیرن. چیزی که اون میسازه از آدما هم باهاش میمیرن. محبتی که اون به اطرافیانش داره و میتونه اونا رو تبدیل به آدم بهتری کنه هم باهاش میمیره. یه دنیا نابود میشه.. و هرچی بیشتر بشناسیش..
آه کشید. آلیسم آه کشید. نمیدونست چرا. موافق نبود باهاش. فقط وقتی بحث به اون "زن" میرسید و وقتی گاهی ویولت از آرزوهای اون میگفت، آلیس درکش میکرد. بری و برگردی و ببینی گذشت اون زمانی که پسرت بهت احتیاجی داشت. اون زمانی که میتونستی بی بهانه بغلش کنی و حتی نق بزنه: " اَه مامان! ولم کن! " و تو خندهت بگیره. گذشت اون زمانی که میتونستی توی زندگیش سهمی داشته باشی.. بچهای که متعلق به تو بود یه زمانی.. یه قسمتی از روح ِ تو رو داشت.. حالا رفته و دیگه هیچوقت، برنمیگرده..
- اونم زندگی ِ منو ازم گرفت. همهی آرزوهایی که یه وختی داشتم. همهی امیدهامو. همهی چیزایی که دوسشون داشتم.. اونم دنیای منو خراب کرد.. گیریم دوباره پسش گرفته باشم، ولی اون اینکارو کرد و باکشم نبود که چی به سر ِ من میاد!
دستشو آروم آورد بالا. یه جیرجیرک ِ کوچولو داشت از دستش بالا میرفت. نتونست نخنده. ناراحت بود، ولی میدونین.. گاهی آدما نمیتونن نخندن!
وقتی خندید، آلیس هم خندید. بعضی خندهها هم مسریـن. مهم نیست چقدر خوب نباشی، بعضی وقتا بعضیا که میخندن، شما هم خندهتون میگیره. آلیس نگاهش کرد. تو صورت ِ ویولت همون آلیس چند سال پیشو میدید. همون لبایی که دنبال یه بهونه بودن واسه به خنده باز شدن. همون چشمایی که برق میزدن.. از هیجان یا از غم یا از عصبانیت فرقی نداشت، مهم این بود که چشما برق بزنن.. چشما زنده باشن!
واسه همین بود که با هم دوست بودن. ویولت نمیدونست ولی واسه همین بود که از همدیگه خوششون میومد. آدمای زنده، همیشه همدیگه رو پیدا میکنن.
آلیس دستشو گذاشت روی شونهش:
- ویو، بعد از آیلین، من کسیـم که بیشتر از همه اونو میفهمیدم. ولی اون توی گذشته زندگی میکرد. داشت چنگ میزد به چیزایی که نبودن.. چیزای دروغی. دلخوشیهای الکی. نمیتونست از پسرش محافظت کنه دیگه. به قول یه نویسندهای "زمانی هست برای سلام کردن و زمانی هست برای خداحافظی. " و اون بلد نبود یه زندگی ِ نو بسازه.
ویولت به چشمای روشن آلیس خیره شد. کنار همدیگه، مثل روز و شب بودن. آلیس، بور و چشمروشن، با موهای سفید؛ ویولت سبزه با چشمای قهوهای و موهای سیاه.
لبخند نشست روی لباش. در پایان باز شده بود. در پایان، به زندگی برگشته بود. در پایان، آزاد شده بود از اون زندون ِ نفسگیر. در پایان، بالاخره اینجا بود.. کنار ِ یه دوست.. توی یه شب ِ دلنشین و آرو..
-
یکیشون تو تنمــــــــــــــــــــــــــه!!
ویولت سعی کرد کمکش کنه، واقعاً سعی کرد!
- نه آلی تکون نخـ...
- آآآآآآآآآخ... مایتابهی مقدس..
خب، تشکه میتونست نرمتر از این باشه..!