صحنهی شگفتانگیزی بود.
نکتهای در مورد صحنهها وجود دارد و آن این که به دو شکل توصیف میشوند: آنگونه که هستند، و آنگونه که در گذشته خواهند ماند.
در لحظه، آن لحظه که صحنهی مورد بحث ما شکل گرفت، زیبا و شگفتانگیز و خیرهکننده بود. اژدهای غولپیکر باشکوه سُرخی با سرعتی سرگیجهآور در آسمانِ شب انگلستان اوج میگرفت و غرّشکنان، حکومت آسمان را به چالش میکشید. عظمت این تصویر چنان بود که هیچکس، دقیقاً هیچکس، نمیتوانست موجودات کوچک و مزاحمی را که به سختی پا به پای پادشاهِ آسمانها پرواز میکردند تا او را تحت کنترل درآورند، ببیند.
ولی آنها آنجا بودند. کوچک. ندیدنی. با تلاشی که هرگز به جایی نمیرسید. ولی آنها آنجا بودند و میجنگیدند و لعنت به هرکس که عظمتش مانع از دیده شدن مأموران دایرهی محافظت از اژدهایان میشد. چون آنها جنگیدند. آنها سخت جنگیدند. اگرچه شکست خوردند..
- بودلر کدوم گوریه؟!
یکی از پیکرهای ریز و تیره همانطور که افسونی را به سمت اژدها میفرستاد، فریادزنان چنین گفت و دیگری، دهانش را گشود تا پاسخش را بدهد. همان لحظه، دُم اژدهای خشمگین تابی برداشت و کسی، به شکلی وحشتانگیز به سمت زمین پرتاب شد. هیچکدام از مأموران برای نجاتش تلاشی نکردند. اگر هرچه سریعتر این اژدها را تحت کنترل در نمیآوردند، تمام انگلستان از ارتفاعی بسیار بلندتر به قهقرا میرفت.
با این حال صدای فریاد کسی به گوش رسید:
- این بودلر بود!
***
درست بود. او سقوط کرد.
ولی نه همان لحظه که دُم شاخدم مجارستانی وحشی به صورتش کوبیده شد و نیمهی سالمش را از بالا تا پایین چاک داد. نه آن لحظه که بینایی یک چشمش به یغما رفت و حتی سقوطش را به چشم ندید.
بلکه وقتی پایش را به وزارتخانه گذاشت. وقتی از میان راهروها گذشت، به دیوان عالی جادوگری وارد شد، بر روی صندلی نشست، زنجیرها به دور دستانش حلقه شدند.
و سرش را بالا گرفت. مغرور. خشمگین. سازشناپذیر. چهرهی زنی سقوط کرده که از سقوطش آگاه بود.
***
I am not a stranger to the dark
Hide away, they say
'Cause we don't want your broken parts
I've learned to be ashamed of all my scars
Run away, they say
No one'll love you as you are
***
آیا به خاطر میآورید؟ آیا لحظهای را که آن اتفاق، آن اتفاق دردناک، غمانگیز، آن نقطهی عطف رخ میدهد، آیا آن را به خاطر میآورید؟ آیا یک رقصنده لحظهای که ترمز ماشین مذبوحانه جیغ میکشد، به خاطر میآورد؟ آیا یک قهرمان بوکس لحظهای که آن ضربهی مرگبار به سمت صورتش میآید، به خاطر میآورد؟ آیا شعله کشیدن آتش، هجوم مرگ و درد و وحشت و اوج گرفتن یک سقوط را به خاطر میآورید؟
ویولت بودلر به خاطر میآورد.
همان لحظه که دم اژدها به صورتش کوبیده شد، جاروی وفادارش به یک سمت و خودش به قلب تاریکی پرتاب شد و سریعتر از قطرات بیقرار باران، راهِ زمین را در پیش گرفت، به خاطر میآورد. به خاطر میآورد که نمیتوانست خوب ببیند، خوب بشنود، خوب درک کند. مفهوم تاریکی و دردش را نمیفهمید. ولی چیزهای دیگر را میفهمید. بالای سرش، همکارانش را میدید که یکی پس از دیگری به خاک و خون کشیده میشوند و آنگاه، درخشش سپرهای مدافع نقرهای رنگشان را دید که وحشیانه میجنگیدند تا تاریکی شبانهی لندن را عقب بنشانند. مفهوم زوزه کشیدن باد در گوشهایش را نمیفهمید، ولی مفهوم آن سپرهای مدافع را میفهمید: آنها داشتند پنجستارهها* را خبر میکردند.
نمیتوانستند چنین کاری کنند!
***
- ویولت بئاتریس بودلر، بدین وسیله، شما در این محکمه به جرم نقض درجه اول قوانین رازداری، جادو کردن در برابر صد و هفتاد و سه مشنگ، ممانعت از انجام وظیفهی مأموران کنترل جانوران جادویی و حمله به آنها، وهن لباس رسمی کارمندان وزارتخانه و بیست و سه جرم فرعی نظیر..
گوش نمیداد.
اهمیتی نمیداد.
یک سمت صورتش، آن سمتی که چشم کمبینایش قرار داشت، با موهای صاف و بلندش پوشیده شده بود و چشم دیگرش، به چیزی کف دستش مینگریست. برقی ناشی از سرگرمی در چشمش میدرخشید. کف دستش را تا حد امکان گشود.
قاصدک بینیاز از هر جادویی، از دستش فاصله گرفت.
-..شاهدی برای دفاع، ریاست کنونی دایرهی حفاظت از موجودات جادویی، چارلی ویزلی..
لبخند کجی زد.
این دادگاه هیچچیز را نمیتوانست از او بگیرد.
***
But I won't let them break me down to dust
I know that there's a place for us
For we are glorious!
***
آیا به خاطر میآورید؟ آن لحظات اندک به پا خاستن و شوریدن را؟ آن هجوم وحشیانهی خون داخل رگهایتان، مُشت شدن دستهایتان، گشودن دهان و فریاد عصیانگرانهتان را؟ آیا گرمای ناگهانی صورت، آن خشم، خشونت، وحشت؟ وحشت این که اگر حالا، در این لحظه، همین لحظه، نایستید و نجنگید و مقاومت نکنید، از آن لحظه به بعد که خواهید بود؟
چه چیزی از وجودتان باقی خواهد ماند؟
چطور میتوانید خودتان را چیزی بدانید که بیش از هرچیز به آن افتخار میکنید؟ آن لحظهای که شما برای ابد جادوگر خواهید بود یا نه. جنگجو خواهید بود یا نه.
انسان خواهید بود.. یا نه..؟
-
نیمبوس!فریاد بودلر ارشد در دل تاریکی طنین انداخت. چوبدستیاش را در دست نداشت و تا ثانیههایی دیگر، با برخورد به زمین هیچچیز از او باقی نمیماند. تنها میتوانست فریاد بزند و جارویش را به یاری بخواند. هرچه نباشد، او بازیکن کوییدیچ بود و در زمین کوییدیچ، در برابر هجوم بازدارندهها و مدافعان بیرحم تیم مقابل، هرگز چوبدستیاش از او دفاع نکرده بود. او پیوسته به دو چیز مسلح بود: چماقش. و جارویش.
نه. راستش را بخواهید، نه.
او به چیزهای بیشتری مسلح بود. همان لحظه که جارو، درست مانند جاروی یک سال اولی که برای نخستین بار میگوید: «بیا بالا!» چرخید و وفادارانه، به سمت دستان معلق سوارش یورش برد، دانست تمام زندگیاش، به چیزی بیشتر از چوبدستی، چماقش، جارویش، قاصدکهایش و دوستانش مسلح بوده است.
به جارو چنگ زد و با نیرویی که نمیدانست از کجا آمده، چرخید و رویش نشست. خم شد. درست مثل جستجوگری که هرگز نبود، خیز برداشت. عمودی در آسمان بالا رفت. دیده نشد، ولی حرفم را باور کنید زمانی که میگویم این صحنه هم.. به نوبهی خودش.. زیبا بود. زنی مصمم و خشمگین که اجازه نمیداد هیچ پنجستارهی لعنتیای به هیولاهای عزیزش آسیب بزنند، حتی اگر شده به این معنا بود که خودش با آسیبی دیگر هیولاهایش را متوقف میساخت.
ولی آنها هیولاهای او بودند!
و این، باورش.
چیزی که تمام زندگیاش به آن مسلح بود.
ایمان.***
- بودلر پیش از این هم نشونههایی از عدم تعادل روانی از خودش نشون داده! ماجرای پارسال داخل جنگلهای شرینگوود..
- که مأموران با فراست دایرهی کنترل نصف جنگل رو آتیش زدن تا یه اژدهای عصبانی رو آروم کنن..
- ما در مورد عملکرد مأمورین دایرهی کنترل موجودات جادویی صحبت نمیکنیم!
- من فقط کنجکاوم بدونم خبرنگار روزنامهی وزین پیام امروز چطور میخواد با بیغرضی این دادگاه رو پوشش بده.
- ویزلی، داری از کسی دفاع میکنی که کمترین اهمیت و ارزش و احترامی برای این دادگاه قائل نیست!
نگاهها به سمت دختر زنجیر شده به صندلی برگشت. حالا تعداد قاصدکهای اطراف دستانش بسیار بیشتر از یکی بود و لبخندش، اعضای دیوان عالی جادوگری را معذب میکرد.
- من از اون دفاع نمیکنم.
چارلی ویزلی به آرامی چنین گفت و توجهات را به سمت خودش برگرداند.
- من دارم از شرافت دایرهی حفاظت از جانوران جادویی دفاع میکنم.
گاهی، دفاع از یک شخص، دفاع از یک شخص نیست.
دفاع از تمام چیزهای خوب باقیمانده در وجود مدافع است. در نگاه روشن چارلی ویزلی، چنین چیزی به روشنی خوانده میشد: «اگه امروز کنار وایسم و بذارم این دختر محکوم شه.. من چه آدمی خواهم بود..؟»
حتی اگر آن زن میتوانست از خود دفاع کند.
حتی اگر ارتشی از قاصدکها، یک جاروی وفادار، یک چاقوی ضامندار و یک گربهی زشت را پشت سر خودش داشت.
و میتوانست طوفان.. به پا.. کند..!
***
When the sharpest words wanna cut me down
I'm gonna send a flood, gonna drown them out
I am brave, I am bruised
I am who I'm meant to be, this is me..!
***
چرخید و از میان دو مأمور دایرهی حفاظت گریز زد. نگاهی به اطرافش انداخت. همگام با او، پنجستارهها اوج میگرفتند. شاخدم غرّید و چرخید. آتشی چنان درخشان در آسمان انگلستان دمید که شب را در برابر روشناییاش به زانو درآورد.
- آوادا..
دست خودش نبود. میدانید؟ نمیخواست. ولی راستش را بخواهید، ویولت بودلر هرگز باهوش نبود –چیزی که لقب «ننگ روونا»یش را توضیح میداد- و جادوگر خوبی هم نبود. اگر هم بود، در آن لحظه چوبدستی نداشت. ترکیب ضعف و حماقت، میتواند مرگبار باشد.
عموماً برای سایرین.
بنابراین ننگ روونا به سمت مأمور ابله دایرهی کنترل خیز برداشت و خودش را با جارویش به او کوبید. مانند بازیکن مهاجمی که هرگز نبود، پیش از سقوط مأمور وحشتزده، چوبدستیاش را قاپید و به سمت دیگری نشانه رفت.
- استوپفای!
یک نفر دیگر هم سقوط کرد. حالا پنجستارهها متوجهش میشدند. دخترک روی جارویش خم شد. باد در گوشهایش زوزه کشید. خودش را دقیقاً پشت شاخدم وحشی رساند و با دور کاملی چرخید. جاروی دیگری را نشانه رفت.
- اکسپولسو!
جارو از هم پاشید و مأمور فریاد زنان در دل تاریکی محو شد. ویولت بودلر خطاب به شاخدم فریاد زد:
-
برو!و دیوانهوار، چنانکه بود، سرش را چون گاوی وحشی پایین آورد و به دل مأمور چهارم هجوم برد.
خب. او هرگز ساحرهی قدرتمندی نبود.
***
- دوشیزه بودلر، چیزی هست که مایل باشید در دفاع از اعمال خودتون بگید؟
ویولت به کندی سرش را بالا آورد. مانند کسی که تازه متوجه موقعیتش میشود. با تأنی نگاهش را روی تکتک اعضای دیوان عالی چرخاند. از تکچشمِ قهوهای سالمش نمیشد چیزی فهمید. سرانجام به ریاست دادگاه رسید و خیرهخیره به او نگریست.
- من این کارا رو کردم. هف هش تا پنشستارهی کوفتی شاسگولتون که میخواستن یه اژدها رو روو کلهی ممکلت لت و پار کنن، ترکوندم. کدوم احمقی وختی اژدها به اون گندگی اونقد تو آسمون بالا رفته، بش آوادا میزنه آخه؟! مگه جا مغز تو کلهشون پشگله؟!
چند عضو با حالتی ناراحت جابهجا شدند و ریاست دادگاه سرفهای کرد. چارلی ویزلی هم. هرچند سرفهی او برای پوشاندن خندهاش بود. نگاهش چنان خیره بود که داشت وجود ریاست دادگاه را سوراخ میکرد و تا عمق وجودش پیش میرفت.
- نمیگم ببخشین.
حالا دیگر تمام حواسش آنجا بود.
- میخوام بگم، کدومتون تو زندگیتون یه غلطی کردین که به لعنت مرلین بیارزه؟ ده بیس سال دیه، کی یادش میاد کدومتون کجا چه حکم کوفتیای واس کدوم بدبختی داده بودین؟ کی یادش میاد چه تسترالی بودین اصن؟ کدومتون یه جا کلههاتونو از تو کتابای کوفتیتون کشیدین بیرون و یه کاری کردین؟ داد زدین، جنگیدین، یه جا دهنتون سرویس شد تا یه چیزیو داشته باشین؟ کجای زندگیتون پای دلتون واسادین و تا تش، مرد و مردونه و راس و مرلینی رفتین؟ کدومتون یه ثانیه از زندگیتون یادتون مونده؟ اونجا. اونجا بود که ملت و قانون و عقل و زهر باسیلیسکو گرفتم به دمب جاروم و گفتم گور باباش! این کاریه که من میخوام بکنم! این کاریه که من باس بکنم!
متوجه بود یا نه، قاصدکها اطرافش را گرفته و از زمین بلند میشدند.
- من کردم.
تنها چشم سالمش برقی زد.
- من واسادم! پای دلم واسادم! من یه شب کوفتی بارونی داشتم از هزارپایی با مغز میومدم زمین و جارومو قاپیدم و زدم دهن هرکی از ریخت نحسش خوشم نمیومد صاف و صوف کردم! یه شب کوفتی بارونی واس چیزی که میدونستم درسته، باورش میکردم، یاد گرفته بودم که درسته، واسادم و مرد و مردونه جنگیدم!
نیشخند کجی بر صورتش نقش بست.
- حالا میخواین بگم ببخشین؟ شرمنده اخلاق ورزشی ارزشیتونم.. ولی
زرعشک!***
Look out 'cause here I come
And I'm marching on to the beat I drum
I'm not scared to be seen
I make no apologies, this is me..!
***
اژدها در آسمان شب ناپدید شد.
ویولت بودلر سرانجام با جارویش بر روی چمن مرطوب فرود آمد. هرگز در عمرش سیگار نکشیده بود، ولی حالا دلش بدجور برای یک نخ سیگار لک زده بود. در جستجوی رهگذری که بتواند از او سیگاری قرض بگیرد سر چرخاند.
ملکهی انگلستان را پشت پنجرهی کاخ باکینگهام دید. عه. لعنت. داخل باغ آنها فرود آمده بود؟ تف.
خب، دیگر کاریش نمیشد کرد. دنداننماترین لبخندش را تحویل ملکه داد.
- عههه.. صُبتون بخیر.. علیاحضرت!
***
- ..به موجب حکم این دادگاه، شما دیگر حق استفاده از چوبدستی را نخواهید داشت. چوبدستی شما دریافت و در اسرع وقت توسط مأمورین وزارتخانه امحاء خواهد شد. همچنین، اسم شما از میان فارغالتحصیلان هاگوارتز و اعضای گروه ریونکلا حذف میشود. بدین ترتیب، شما از جامعهی جادویی اخراج شده و..
زنجیرها از دور دستانش باز شده بودند، در نتیجه به سادگی برخاست. اعضای دیوان عالی با نگرانی نگاهش کردند. لبخندش همچنان درخشان و دوستانه بود.
- دمتون. آعای ویزلی، سرِ کار میبینمتون!
ریاست دادگاه عصبی شد.
- مثل این که متوجه نشدید، چوبدستی شما..
ویولت به سمت او چرخید. چیزی در موردش تغییر کرده بود. دستانش را گشود و قاصدکهایش، در پاسخ به ندایی ناشنیدنی، از زمین برخاستند و چون سپری نفوذ ناپذیر، اطرافش حلقه زدند.
- ملتفت نیسّی داداش، نه؟
دستش را به سمت در گرفت. در دادگاه لرزید. نالید. و به یکباره چهارطاق باز شد. نیمبوس دوهزار مستهلک و وفادار چون تندری به داخل دادگاه هجوم آورد و در دستان صاحبش جا گرفت. خرامان، و بسیار بیتفاوتتر، زشتترین گربهی دنیا، دیوان عالی جادوگری را با حضور خود مفتخر ساخت. ویولت بودلرِ اخراجشدهی بدونِ چوبدستی، لبخندی زد.
- من لازم نئارم چوبدستی داشته باشم تا جادوگر باشم.
***
Another round of bullets hits my skin
Well, fire away 'cause today, I won't let the shame sink in
We are bursting through the barricades and
Reaching for the sun
Yeah, that's what we've become..!
***
از وزارتخانه که بیرون آمدند، سیگاری میان انگشتانش به چشم میخورد. آزکابان جایی برای آموختن عادات خوب و سازنده نبود. سرش را خاراند و موهای آشفتهاش را بیشتر به هم ریخت. حالا دیگر نمیتوانست غیب و ظاهر شود. احتمالاً ماگت از این اتفاق بیشتر از همه ناراحت میشد. نیمنگاهی به همراهش انداخت و نیشخندزنان –نه چندان متأسف- گفت:
- شرمندهم رفیق.
ماگت خرخری کرد. پاسخش واضح بود: «به هر حال همچین جادوگر خفنی هم نبودی.»
ویولت بودلر فهمید. سرش را عقب برد و خندید. سوار جارویش شد و منتظر ماند گربهی اشرافی زشتش –که حالا بیشتر از هر موقعی به یکدیگر شباهت داشتند- پشتش بنشیند.
- بیا بریم یه سر به لُردک بزنیم.
چیزهایی هستند که با نابودی هیچ چوبدستی مسخرهای، از بین نخواهند رفت.
چیزهایی هستند که برای ادامهی حیاتشان به هیچ جادوی دیگری نیاز ندارند.
چون خودشان، جادوی خالصند.
This is brave, this is bruised
This is who I'm meant to be, this is me..
***
* پنجستاره لقبیست که اعضای دایرهی حفاظت از جانوران جادویی به اعضای دایرهی کنترل جانوران جادویی به جهت خشونت و شدّت عملشان میدهند. این لقب از روی دستهبندی جانوران خطرناک گرفته شده است.