زاخاریاس با جیغ و داد به سمت دامبلدور رفت و زیر ریش او پناه گرفت. دامبلدور که از برخورد با سرعت او به خودش جا خورده بود، چند قدم عقب رفت و بعد با حیرت گفت:
-زاخاریاس جان... فرزندم، چی شده؟ چرا انقدر هولی؟
-پروف، پروف! اون تو... اون تو... ریونکلاو... رودولف... گفتن منو نمیخوان مدیر کنن! تازه میخوان منو بندازن تو ریونکلاو و گفتن...
گفتن... گفتن اگه نرم، old میشم!
-نترس باباجان! تو فرزند روشنایی هستی! با مرلین و ایمونی! نترس، نترس باباجان!
اما زاخاریاس هنوز هم میترسید! او از ترس، شروع به جویدن ناخن هایش کرد.
در همین حین، بلاتریکس با صدایی بلند و تهدید آمیز انگشتش را رو به هری که در میان جمعیت محفلی بود، گرفت و گفت:
-کــله زخــمــی! این دفعه تو باید داخل تونل بری!
و بعد خنده ای شیطانی سر داد.
هری ترسید و چند قدم به عقب رفت؛ اول میخواست خود را به نادانی بزند، اما وقتی دید همه به او خیره شدهاند، تصمیم گرفت تا فرار کند، بالاخره آن تونل بوگارت آدم را نشان میداد! اما قبل از اینکه هری فرار کند؛ دامبلدور که هنوز زاخاریاس به ریشش چسبیده بود، به پشت او رفت و دستش را بر روی شانهی هری گذاشت و با آرامش گفت:
-هری جان! نترس باباجان! با شجاعت برو پسرم! تو دو بار جهان رو از دست لرد تاریکی نجات دادی، رو به رو شدن با بوگارتت نباید زیاد سخت باشه!
هری هنوز قصد فرار داشت اما وقتی دید محفلی ها به او خیره شدند، فهمید که باید با سرنوشتش رو به رو شود. او به سمت ورودی تونل راهی شد و بعد با صدایی که رگه های ترس به وضوح درش نمایان بود، گفت:
-مطمئنین میخواین برم؟
در ابتدا دامبلدور و بعد تک تک محفلی ها با صدایی دورگه، بله گفتند. سرانجام هری پا به درون تونل گذاشت.
در ابتدا که وارد تونل شد، همه جا تاریک شد اما بعد تصویر زنی با موهای قرمز رنگ آمد. چهره زن در ابتدا نامعلوم بود، اما وقتی کمی نزدیک تر آمد چهرهاش کاملا واضح بود، او جینی ویزلی بود.
-جینی، عزیزم! تو اینجا چی کار میکنی؟
جینی چهره اش عصبی و اخم هایش در هم رفته بود. او با حرص، گفت:
-به من نگو عزیزم! خجالت نکشیدی سر من حوری آوردی؟
وحشت هری به واقعیت پیوست!