مورفین، افتان و خیزان اما آهسته و پیوسته از پله ها خود را بالا کشید تا آخرین ته مانده ی گرد نخودش را در اتاقش دود کند.مرگ خواران که مات و متحیر ایستاده بودند، ناپدید شدن او را در پاگرد پله تماشا کردند.
لینی با امیدواری گفت:
-یه پله نزدیک تر شدیم به اون چیزی که می خواستیم.حد اقل می دونیم که باید دنبال یه کلاه بگردیم!
بعد به صورت گیچ مرگ خواران نگاه کرد و ادامه داد:
-هیچ کدومتون تو این مدت یه کلاه ندیده؟
مرگخواران سرشان را به نشانه منفی تکان دادند.خود لینی هم این مدت کلاهی ندیده بود.جیغ رز از بیرون پنجره شنیده شد. شاید قاسم ریدل، شروع به خوردن رز کرده بود! مرگخواران با سرعت هر چه تمام تر کل سالن را می گشتند.اما اثری از کلاه نبود که ناگهان...
بوف!این صدا از داخل کمدی در گوشه ی سالن شنیده شد. همه سرها به سمت آن برگشت.ایوان که از همه به کمد نزدیک تر بود چوبدستیش را درآورد و به سمت کمد گرفت. در کمد به آهستگی باز شد.همه مرگ خواران یک قدم نزدیک تر شدند. موجودی که در کمد بود، تعجب همه را به خود جلب کرد.
چیزی بین یک کلاه و یک سکه بود. در واقع کلاهی آلومینیومی بود که روی لبه ی آن عبارت "50 تومان" نقش بسته بود. :ball:
لینی که مثل همه مرگخواران، لبخند بر روی لبش نقش بسته بود خود را به این موجود عجیب رساند.فقط یک سوال کافی بود تا شکش برطرف شود.
-تو کی هستی؟
-من؟
من یه عضو تازه واردم خانوم. من خیلی به عمو دانگ اصرار کردم تا منو قبول کنه.بهش گفتم می خوام ایفای نقش سکه رو بردارم.خیلی بهش اصرار کردم تا قبول کنه. بهش قول دادم تا یک ماه آینده شخصیتم رو خوب معرفی کنم تو سایت خانوم.خانوم فکر کنم زوپسِ عمو دانگ خراب بود.به خاطر همین نتونست منو به شکل یک سکه ی کامل در بیاره.همین طور که می بینید خانوم به شکل یه کلاه سکه ای در اومدم خانوم. به نظرتون می تونم خوب از عهده ی نقشم بر بیام خانوم
لینی از خوشحالی فریاد زد:
-چرا که نه!! همین الان می تونی بهترین نقش رو برامون ایفا کنی!قبل از این که کلاهِ سکه ای، بخواهد چیزی بگوید، لینی لبه ی کلاه را گرفت و به نشانه ی پیروزی به هوا انداخت. همه مرگخواران،فریاد شادمانی سر دادند. آنتونین هم همان جا کاغذی را در آورد تا نامه ای به نشانه تشکر از مدیریت شایسته ی جادوگران، بنویسد
در همان لحظه صدای فریاد نخراشیده مورفین از بالا شنیده شد:
-یکی اینو از من دور کنه!!!!مرگخواران به سرعت از پله ها بالا رفتند و بر روی پله ها متوقف شدند.بالای پله ها، ویلیام آپست با تَتویی به غایت رومانتیک بر بازوانش ایستاده بود.
-این رفیقتون هم اعصاب نداره ها! فقط چند تا جمله پند آموز بهش گفتم.
مرگخواران:
ایوان گفت:
-این چطور اومده این جا! سیستم امنیتی خونه ریدل ها چرا اینقدر افت کرده!
آپست با بی اعتنایی، سرش را به زیر انداخت و در افق محو شد.
-بیخیالش!سریع تر بریم اینو به مورفین بدیم!