اورلا با سردگمی جلوی کلاس معجون سازی ایستاده بود. اصلا نمیتونست اینجا اومده بود. شیشه معجونی هم دستش بود که یادش نمی اومد برای چی اونو آورده. بالاخره سوالات توی ذهنش رو خفه کرد و در زد.
- بیا تو.
دختر در رو باز کرد. هکتور تو اتاق پشت انبوهی برگه نشسته بودو و معجونی که کناری تو پاتیل بود رو هم میزد.
- چیکار داری؟
- من اومده بودم... یادم نیست اصلا برای چی اومدم.
- اشکال نداره. اونی که تو دستته چیه؟
اورلا به شیشهی کوچیک
معجونی که تو دستش بود نگاه کرد. معجون آبی بودو یه برگه روش چسبونده شده بود.
- این معجونو که روش نوشته شده...
تکلیف معجون سازی رو فکر کنم باید بدمش به شما.
دختر گیج رفت جلو و معجون رو به هکتور داد. معجون ساز درحالی که ویبره میرفت در شیشه رو باز کرد و معجون رو ریخت توی پاتیلش.
- درسته که هیچی یادم نیست ولی یه معجونی رو که نمیدونید چی رو میریزید تو معجون خودتون؟
- دوتا معجون بهتر از یه معجونه.
اورلا:
هکتور بود دیگر؛ گاهی دلش میخواست معجونا رو با هم ترکیب کنه تا معجون خودشو خلق کنه.