سوژه جدید:-ندیییییییییییییییده؟ کسی ندیده؟
-لینی...محض رضای ارباب بس کن! الان دو ساعته داری جیغ می کشی! ندیدیم. باور کن ندیدیم. نیش زشت و مسخره تو به هیچ درد ما نمی خوره.
اشک، چشمان لینی را پر کرده بود. ربکا آهی کشید.
-باورم نمی شه. حتی اشکاش هم آبیه. خب...نمی تونی یکی دیگه در بیاری؟
لینی با عصبانیت فریاد کشید:
-مگه مارمولکم؟ شمایین که باید یاد بگیرین وقتی نیشی تمیز و براق روی صندلی دیدین، فوری برای خودتون برش ندارین. اون نیش صاحب داره. صاحبش اونو شسته و روی بزرگترین و نرم ترین صندلی گذاشته که خشک بشه.
ربکا کمی جلوتر رفت.
-صبر کن ببینم. چی گفتی؟
-گفتم مارمولک...
-نه نه...بعدش...
-شما باید یاد بگیرین...
-بعد ترش!
-بزرگترین و نرم ترین...
-آره آره همینه...بزرگ ترین و نرم ترین صندلی؟ صندلی ارباب؟
توی حشره، نیشتو شستی و برای خشک شدن گذاشتی روی صندلی ارباب؟
لینی که هنوز در سوگ نیش از دست رفته اش بود، متوجه وخامت اوضاع نشد. ربکا جلو رفت و شانه های لینی را گرفت و تکان داد.
-تو می فهمی چیکار کردی؟ ارباب رو از صبح تا حالا دیدی؟ ندیدی؟ توصیه می کنم بری و ببینی!
لینی نگران شد...
پرواز کنان به اتاق لرد سیاه رفت.
در اتاق باز بود.
به آرامی سرش را از لای در به داخل اتاق برد.
-ار...باب؟
لرد سیاه وسط اتاق ایستاده بود و کاغذی را مطالعه می کرد.
-ازت متنفریم تام...فقط یک قدم باقی مونده بود. همه چی رو خراب کردی...
خیال لینی راحت شد! اوضاع عادی بود.
-عادی؟...تو به این می گی عادی؟
با شنیدن صدای لرد، شوکه شد. سرش را بلند کرد و لرد سیاه را در یک قدمی خودش دید، در حالی که نگاه خشمگینش به او دوخته شده بود.
-تو...حشره ریز لعنتی...ما رو ببین! ما خیلی خسته هستیم...به ما توصیه کن که کمی بشینیم!
لینی نمی فهمید جریان چیست. ولی اطاعت کرد.
-ارباب...خیلی خسته به نظر می رسید...لطفا بفرمایید و بشینید.
-نمی تونیم!
این بار لرد سیاه فریاد می کشید. لینی وحشت کرد. هرگز او را اینقدر عصبانی ندیده بود.
لرد سیاه نمی توانست بنشیند...این موضوع چه ربطی به او داشت؟
ناگهان جرقه ای که لازم بود زده شد.
-آخ...نیشم!
-بله...نیش لعنتیت...روی صندلی ما بود! درست در لحظه ای که خواستیم کمی آسایش داشته باشیم!
لرد سیاه روی نیش لینی نشسته بود و حالا در اثر خشمی که از تام جاگسن داشت، عصبانیتش دو برابر شده بود.
-دیگه نمی تونیم بی مبالاتی های تو رو تحمل کنیم. ما تو ارتشمون حشره لازم نداریم!
-برم ارباب؟
-بری؟...با این همه اطلاعاتی که داری؟ تو حتی می دونی ما قبل از خواب از یک تا چند می شمریم! جایی نمی ری...تو محاکمه و اعدام می شی!
لینی چیزی را که می شنید باور نمی کرد.
-اعـ ...دام؟... اگه از الان مشخصه، برای چی محاکمه می شم؟
-چرا که ما اربابی هستیم عادل، و محاکمه را حق تو می دانیم!