هوا در کوچه دیاگون رو به تاریکی می رفت. صدای ناله ی گربه ای بیوه در تقاطع دیاگون و ناکترن طنین می انداخت. سنگ هایی در نقش شهید فهمیده از میان دستان دو کودک گستاخ رها شد و درون شیشه های یک شبه دکان قدیمی فرود آمد و سوراخ هایی را پدید آورد. از میان سوراخ ها نور چند شمع به چشم می خورد و از کنار شمع ها تعدادی عمامه و کله که در آن دفتر تجمع کرده بودند طوری که جای تف انداختن هم نبود !
.
اسکورپیوس به عنوان فرش کثیفی در برابر درب ورودی دفتر پهن شده بود و در نقش گذرگاه عمامه به سرها رو عبور میداد. صدای پچ پچ های بلندشان اجازه نمیداد تا کینگزلی حتی حروفی چند از حفره دهانش خارج سازد. دامبلدور برادر حمید و پروف کوییرل را به گوشه ای از دفتر برده بود و هر سه چار زانو نشسته بودند. دامبلدور با چشمانی اشک آلود گناهانش را در گوش آن دو معصوم می خواند و با تاسف گالیون هایی طلایی درون جیب آن دو خالی می کرد تا بلکه گناهانش خریده شوند... !
کینگزلی: « علمای عزیز. خفه شین. ببندین گذرگاه کلامو تا با یه حرکت کل حوزه رو نفرستادم هوا !
»
همه ساکت شدند و با دقت به پشه ای که روی کله ی عریان کینگزلی نشسته بودند خیره ماندند. در این بین گودریک به آرامی درب را گشود و به انتعای جمع علما پیوست. کینگزلی با حرکت دادن دستانش روی کله اش در تلاش بود تا پشه را فراری دهد و با صدایی بالا – پایین گفت:
« خب علمای عزیز. جمع شدیم ازتون کمک بخوایم تا با دعاهاتون کاری کنید که شخص و ماهیت بدکردار سالازر اسلیترین سرش به سنگ بخوره اونم از نوع اساسی !
»
همهمه ای نا مفهوم و عجیب میان علما، کلم ها، عمامه و چادرها برقرار شد و همه آنها دزدکی چشمان شان به سمت پروفسور کوییرل چرخید.
کوییرل: «
»
با خستگی از ریا و دروغ این جماعت ، عمامه اش را لمس نمود...
فرسخ ها دورتر – زیر زمین مقر اوباش اوباش با شادمانی در زیر زمین نیمه تاریکی که با چراغ گازی کمی روشن شده بود جمع شده بودند. در حالیکه به سبک پنالتی زدن دست دور گردن همدیگر انداخته بودند، به شکل حلقه دور دیگ جوشان جمع بودند و به محتوای دیگ نگاه می کردند. لودو بگمن کتاب کهنه ای با جلد سیاه را مقابل سالازر باز کرده بود و عرق می ریخت و سالازر با هزار زوم و ذره بین خط به خط کتاب را می خواند و هر دم چیزی درون دیگ خالی می کرد.
در آخرین لحظه که تف آخرش را درون دیگ می انداخت تا کار معجون فوق مرگبار خاتمه یابد، گورکن اختصاصی هلگا هافلپاف زمین زیر زمین را گشود، سنگی کلفت را بدست گرفت و به سمت بالا، درست روی پیشانی سالازر اسلیترین شوت کرد...
سالازر: « اووووخ ! یکی مرا فوت کنیه. پیشانی ام ارور میده هه !
»
در دفتر گروه ضربت کوییرل: «خب. سرش به سنگ نخورد. اما چند لحظه ای پیش گفتن سنگ به سرش خورد ! کچلبوت ! خلاصه کله اش با سنگ تماس داشته...شیرینی مارو بده بریم...
»
عمامه ها شیرینی بدست یکی یکی از دفتر گروه ضربت خارج می شدند و در پشت میز اصلی دفتر کینگزلی با یک عدد مگس کش همچنان کله و صورتش را سرخ و کبود می نمود.
. اما این بار مگس درون گوشش رفت:
« وززززوززز ویززززوززز...ببین...وزززز..یارو....وزززز...من مگس نیستم....وزززز. ویززز. دارن از کتاب... وززززوززز ویززززوززز....استفاده میکنن... وززز..ووووز....بریزین هاگزمید....ویززززز...وززز...مانع اونا...وزززبشین. در ضمن....وزززز..از این به بعد از گوش پاک کن استفاده ...وزززز...کن...هیچ میدونی داخل گوش مبارکت چه خبره؟ وزززز »
مگس به همراهی چند تکه زرد (از محتویات گوش کینگزلی) از گوش بیرون آمد و در آستانه پنجره ی نیمه باز دفتر، تبدیل به گربه دو سر شد و بیرون پرید..... !
ویرایش شده توسط آلبوس دامـبـلدور در تاریخ ۱۳۸۹/۱۰/۲۷ ۱۳:۴۷:۱۸