هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مدیریت سایت جادوگران به اطلاع کاربران محترم می‌رساند که سایت به مدت یک روز در تاریخ 31 خرداد ماه بسته خواهد شد. در صورت نیاز این زمان ممکن است به دو روز افزایش پیدا کند و 30 خرداد را نیز شامل شود. 1 تیر ماه سایت جادوگران با طرح ویژه تابستانی به روی عموم باز خواهد شد. لطفا طوری برنامه‌ریزی کنید که این دو روز خللی در فعالیت‌های شما ایجاد نکند. پیشاپیش از همکاری و شکیبایی شما متشکریم.


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۵:۱۷ سه شنبه ۲۹ مهر ۱۳۹۹

مرگخواران

پاتریشیا وینتربورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۳ یکشنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۱:۰۲ جمعه ۷ آبان ۱۴۰۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 51
آفلاین
پاتریشیا، نگاهی به اطرافش انداخت. سال‌اولی‌ها با شادمانی به اطراف می‌دویدند و با شوق و ذوق فراوانی وسایل جادویی‌شان را به یکدیگر نشان می‌دادند.
سرش را به زیر انداخت. نگاهی به سر و ضعش خودش انداخت.
ساده، عجیب و متغییر.
هرگز نظر دیگران برایش مهم نبود تا اینکه صدایی از پشت سرش شنید.
-واقعا؟ مگه میشه دانش‌آموزای سال اولی 13سالشون باشه؟!
-میگن این دختره استثناست. دقیقا مثل موهاش!

سرش را برگرداند و به آنها نگاه کرد. دخترهای سال سومی وقتی متوجه حضور پاتریشیا شدند، نفسشان را حبس کردند. دخترها نگاهی به موها، مژه‌ها و ابروهای سفید پاتریشیا انداختند. پاتریشیا صورت سفید و رنگ پریده‌ای داشت که باعث می‌شد چشمان قرمزش را بزرگ‌تر و ترسناک‌تر جلوه دهد.
-وای خدای من! چشماش... قرمزه.
-بیا... بیا بریم. خیلی ترسناکه.

با اینکه کنار گوش یکدیگر زمزمه می‌کردند، اما پاتریشیا به وضوع صدایشان را می‌شنید.
دخترها وقتی نگاه پاتریشیا را دور دیدند، به سمت سرسرا به راه افتادند و رفتند. پاتریشیا داشت با خودش فکر می‌کرد و ذهنش درگیر خودش بود.
-من عجیبه‌م؟ من... ترسناکم؟ کجام ترسناکه؟ نکنه... نکنه اینکه میگن مو سفیدا طلسم شدن، واقعیه؟ البته... من که طلسم شده هستم، ولی این طلسمی که اونا می‌گن ترسناک‌تره.

پاتریشیا سرش را محکم تکان داد تا افکارش را از خودش دور کند. بغضش را قورت داد و سعی کرد عادی جلوه کند.
بالاخره یک روزی، باید با این حرف‌ها کنار می‌آمد.


Dico debere eum multum


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۴:۱۳ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹

لونا لاوگودold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۶ شنبه ۵ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۲:۱۴:۰۰ دوشنبه ۲۰ آذر ۱۴۰۲
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 20
آفلاین



چشم‌هایش را که باز کرد، تنهای تنها در اتاق خوابیده بود. تخت‌های دیگر خالی بودند. جوزفین، دروئلا، شیلا... همه رفته بودند.

تیک تیک.

سرش را برگرداند. شب‌تاب بود که با بی‌قراری خودش را به پنجره ی بالای سر دختر می‌کوبید. دوتا بودند... پشت سرشان دوتای دیگر هم سر رسیدند. لونا پنجره را باز کرد و نور و هوای خنک لابه‌لای موهایش پیچیدند.
- آخه مگه شماها چند روز زنده‌این که اینطوری هدرش می‌دین؟ مگه نه اینکه با نور، عشقتون رو نشون می‌دین بهم؟ اینجا چیکار دارین؟ نکنه می‌خواین... منم ببرین گردش؟


لونا دختری نبود که بیشتر از این صبر کند؛ پشت سر شب‌تاب‌ها از پنجره بیرون پرید. بعد از چند قدم، مردد شد و برگشت. پنجره را با صدای "تق" آرامی پشت سرش بست. چه می‌شد اگر بقیه برمی‌گشتند و سرما می‌خوردند؟ خنده‌اش از تصور یک لینی سرماخورده را قورت داد و کف کفش‌هایش را بر روی سقف خوابگاه گذاشت. مراقب بود پایش را روی گل‌هایی که با ویلبرت کاشته بودند، نگذارد. گل‌های مینا بزرگ شده بودند. عطر میخک‌ها با عطر شب درآمیخته بود ولی پیچک‌ها هنوز به اندازه کافی بزرگ نشده بودند.

قرار بود وقتی پیچک‌ها بزرگ و محکم شدند، همگی با طناب پیچکی از روی پشت بام هاگوارتز بپرند و کوتوله‌های ابری را از نزدیک ببینند. شاید ویلبرت فراموش کرده بود اما لونا هرگز. هرچیزی که دیگران فراموش می‌کردند، لونا به خاطر می‌آورد.

مثلا مادرش را به یاد می‌آورد که چقدر دوستش داشت. مادر بدون لونا تنها بود؟
خب... شاید این را به کسی نمی‌گفت اما لونا بدون مادر تنها بود.

تکه ای سنگ زیر پایش لغزید و لونا پرید. روی نوک انگشتانش فرود آمد و موهایش دور صورتش پریشان شدند. کمی بیشتر از همیشه نپریده بود؟ نمی‌توانست بیشتر بپرد؟اگر بیشتر می‌پرید، فراموش می‌کرد؟ چه چیزی را می‌خواست فراموش کند؟ خیلی نزدیک بود. چیزهای زیادی شنیده بود. از خوب نبودنش، کافی نبودنش، قوی نبودنش، رها نکردنش و حتی رها کردنش. کسی می‌توانست هردوی این اشتباه انجام بدهد؟ خب... به او گفته بودند که موفق بوده. حسابی در خراب کردن موفق بوده.

سقوط از صخره‌های بلندتر، بیشتر آزارش داده بود. صخره‌های بلندی که انگار از جنس کریستال و آبنبات‌های کریسمس بودند. ولی نبودند. برای لونا، مزه ی تلخ را شکست داشتند.
دختری که هرگز کافی نبود.
همه ی تلاش‌هایش مثل گل‌های قاصدک پراکنده می‌شدند.

یک قدم دیگر برمی‌داشت و بعد... می‌توانست بپرد. با کفش‌های کهنه اش فرود بیاید روی یکی از چاله‌های ماه و در نور نقره‌ای رنگش آب‌تنی کند. گرد و خاک زمین، شوری اشک‌ها و خون زخم‌هایش را برای همیشه بشوید. لونا دوست داشت پرواز کند. دوست داشت جایی فرود بیاید که تنها چیزی که شب‌ها بیدارش نگه می‌داشت، لبخند درخشان ستاره‌ها باشد و صبح‌ها، درلحظه ی میان خواب و بیداری، عطر پای کدو و دارچین را حس کند.

"راستی لونا، ببخشید من همش از تو می‌پرسم..."

- ها؟ چی شد؟

" بیا خودمون بریم تسترال رول بزنیم، به اونم ندیم."

پاهایش بی‌توجه به تصمیمی که گرفته بود، به زمین چسبیده بودند.

" چونکه... لونا هست."

- اصلا نمی‌فهمم.

" باس بریم چن تا دوئل خیابونی ببینیم."

- می‌خوام. می‌خوام بازم با خود موقرمزت یه چیزی ببینم.


صحنه‌ای در ذهنش جرقه زد. لحظه ی آغاز، لحظه‌ای که با جسارت پا پیش گذاشته بود:
- اینو اشتباه نوشتی. این هفته باید یکی دیگه رو می‌نوشتی.

و دستی را گرفت که هرگز تنهایش نگذاشت... خب... با ارفاق هرگز.

"پشم زرین که تو افسانه‌های یونان می‌گن، همینه ها!"

بی اختیار قهقهه ی زنگ‌دارش را رها کرد.

"هوی، پس این نقد من چی شد؟"

دوست داشت بازوهایش را باز کند و با ستاره‌ها یکی شود ولی... شاید هنوز کارهایی داشت که باید انجام می‌داد. کسانی که رویش حساب کرده بودند. کسانی که از آن‌ها یاد می‌گرفت، کسانی که همراه با آن‌ها یاد می‌گرفت. رویاهایی که هنوز نساخته بود و بعد از آن...؟

- اینجایی پس بچه جون! زیر و رو کردم تالارو. باس ببینی چه عیشیه! دروئلا هات چامپکین درست کرده و ویلبرت داره ساز می‌زنه! دستش درست! گفتم دست... دست و پای تام رو هم انداختیم تو شومینه داریم می‌خندیم! تو... کفش پاته؟ هی! لونی؟!

دختر موقرمز به لونا نزدیکتر شد و با احتیاط دستانش را مقابل چشمان نیم‌بسته‌اش تکان داد.
- دوباره تو خواب راه می‌رفتی؟ باس پنجره رو قفل کنیم!
- بیدارم الان! بریم به بچه‌ها برسیم؟

جوزفین با نارضایتی به چهره بیخیال لونا خیره شد.

- واقعا که! انگار نه انگار که اگه افتاده بودی، تیکه بزرگت گوشت بود!
- نمی‌افتادم جو... پرواز می‌کردم. قول می‌دم.




پ ن: - یه چیزی هست که می‌خوام فراموش کنم... اما نمی‌تونم.
- پس این‌قدر براش تلاش نکن. فراموشی واقعی، تلاشی لازم نداره. درد گاهی اوقات به نفعته! (BIG FISH AND BEGONIA)

پ ن2: ممنونم.


تصویر کوچک شده


You can laugh! But people used to believe there were no such things as the Blibbering Humdinger or the Crumple-Horned Snorkack!


و درنهایت، به یکدیگر می‌پیوندند...


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۳:۲۷ چهارشنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۹

Shcannon


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۶ یکشنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۳:۲۸ شنبه ۱۰ آبان ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 13
آفلاین
تمامی چراق و شمع‌ های تالار عمومی اسلیترین خاموش بودند و تنها منبع نوری که در آن وجود داشت، تابش نور سبز و دلمرده‌ ی فانوس مردم زیر آب بود که کسالت بار با جزر و مد می لرزید و بواقع مکمل خوبی برای سرمای غربت و نخوت نیمه شب و قلم پری بود که روی دسته صندلی رو به پنجره جست و خیز می‌ کرد.

- بله قربان، شما بهترین دانش آموزی هستین که ما تا به امروز داشتیم، شما شایسته این هستین که تندیستون رو بسازن و بذارن وسط مدرسه و هر روز صب همه بهش تعظیم کنن و پاهاش رو ببوسن و به عنوان الهه بی خاصیتی بپرستنش... هی.

تئودور که در صندلی فرو رفته بود با یک دست دو زانویش را بغل گرفته و با دست دیگر چوبدستی اش را نگه داشته و پر را جلوی خودش خم و راست و با صدایی تو دماغی دوبله اش می کرد. یک ساعتی می شد که به این کار مشغول شده و هنوز نه از سرزنش کردن خودش خسته شده بود و نه از کز کردن در یک گوشه. پیش از نمایشی که موقرانه در جلوی چشمانش جریان داشت، درون سرش دادگاهی شکل گرفته بود و حال برای چندمین بار به واسطه عجز و لابه های متهم به تجدید نظر می‌رفت.

- خواهش می کنم... خواهش می کنم! آرامش خودتون رو حفظ کنید!

این صدای قاضی بود که افکار تئودور را به آرامش دعوت می کرد.
دعوتی عبث...

- اون مجرمه! این از شب هم روشن تره!
- شب که روشن نیست ابله... باید بگی این از شب هم تاریک تره!
- نه نه... به نظر من این موقعیت بیشتر شبیه غروبه تا روز و شب.

با خودش فکر کرد که واقعا هم او بیشتر از روز و شب، شبیه به غروب بود...
غمگین.

- خیلی خب! مهم نیست که این قضیه شبیه چی هست یا چی نیست، مهم مجرم بودن یا نبودن. هست یا نیست؟

با پرسش قاضی افکارش فوج فوج به در و دیوار سرش کوبیده شدند و به هر نقطه که می رسیدند اثری یک شکل و یک سان به جا می گذاشتند و یک کلمه را فریاد می زدند.
مجرم!

- این رو که خودمم می دونستم. هی صفرا تو حق نداشتی رای بدی! چرا رای دادی؟

صفرا شانه ای بالا انداخت و به لوزالمعده اشاره کرد و فریاد زد:
- اینم رای داد! مگه من چی از این کمتره؟
- همه چیم از تو بیشتر و بهتره... کیسه!

کبد که به نظر عاقل تر از آن دو می آمد سعی کرد میانشان پا در میانی کند، اما در عوض او هم وارد درگیری شد. تئودور برای آرام کردن آن ها چند ضربه آرام به شکمش زد. با آرام شدن شرایط صدای قاضی را پشت جمجمه اش شنید که با چند سرفه گلویش را صاف کرد و با وجود سکوت از روی عادت چند ضربه چکش به روی میزش زد.
- الان حکم نهایی رو براتون قرائت می کنم و لطفا خوب گوش بدین چون تکرار نمی کنم...

چند لحظه سکوت کرد تا هیجان جمعیت را بیشتر کند.

- من به عنوان قاضی این دادگاه و کسی که اختیارات کافی رو داره، آقای تئودور نات رو به جرم کمک نکردن به همگروهی هاش مجرم اعلام و به اشد مجازات محکومش می کنم!

قلم پر که حالا مشغول بالا و پایین پریدن بود از حرکت ایستاد، به آرامی در هوا معلق شد و سپس با سرعت پرواز کرد و در بینی تئودور فرو رفت. با تصور کردن قیافه خودش در آن حال خنده اش گرفت و زیرزیرکی خندید، صورتش را پشت دو زانوش پنهان کرد و همینطور خنده هایی که به مرور به هق هق تبدیل می شدند را...



پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۶:۳۸ چهارشنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۹

ریونکلاو، مرگخواران

دیزی کران


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۹ سه شنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
دیروز ۱۶:۳۰:۴۸
از کنار خیابون رد شو. ಠ_ಠ
گروه:
مرگخوار
ریونکلاو
کاربران عضو
ایفای نقش
گردانندگان سایت
ناظر انجمن
پیام: 285
آفلاین
پنجره قطار را باز کرد، تا هوایی به سرش بخورد.افکارش مانند گوله کاموایی در هم تنیده است ، یک لحظه آرام و قرار ندارد. مگر توهینی بدتر از توهین پدر به تنها دخترش هست؟

فلش بک _ چند روز قبل

دیزی پله ها خانه را دوتا، یکی رد میکرد تا به آشپزخانه برسد و خبری مهمی را به خانواده اش بدهد‌.
_مامان ! بابا ! کجایین ؟
_چه خبره دیزی؟ باز که خونه رو گذاشتی رو سرت.
_مامان من یه آدم عجیب نیستم ، اینجا نوشته من یه جادوگرم.
_تو یه چی هستی؟
_دیزی ،اسم جدید برای خودت پیدا کردی؟
_دیوید، با خواهرت درست حرف بزن.
_امیلی، دیوید درست میگه ،فک کنم دیزی باز از دنده خنگ بازی هاش بلند شده.
_بابا ،نفهمیدم چی گفتی،میشه یک بار دیگه حرفت رو تکرار کنی.
_به زبون ساده گفتم، تو یه دختر خنگی.

ناگهان لامپ های آشپزخانه خاموش شد ، صدای شکستن شیشه ها نیز شنیده میشد.
_کی لامپ رو خاموش کرد؟دنیِل ، دیوید هرجا هستین تکون نخورین.
_از همتون متنفرم .

دیزی با صدای بلند این را گفت و به طرف اتاقش راه افتاد . دفعه اولی نبود که این حرف را زده بود ، همیشه خانواده او را به چشم یک روانی میدیدند.

چند ساعت بعد _نیمه شب

کل خانه را سکوت گرفته بود ، و جز چراغ اتاق زیر شیروانی هیچ چراغی روشن نبود.

_امشب دیگه شب آخره . باید برای همیشه از اینجا برم و پشت سرم رو هم نگاه نکنم.

بعد از چند دقیقه ، دیزی همراه چمدان وسایلش و نامه ای با کاغذ پوستی ،خانه کران ها را برای همیشه ترک کرد.

پایان فلش بک

حالا که فکر میکرد ، الکی افکارش را پریشان کرده بود .او واقعا به آن خانه تعلق نداشت‌.همین که الان سوار قطار سکوی نه و سه چهارم است، یعنی هاگوارتز واقعا وجود دارد.از داخل جیب شلوارش ، آبنباتِ کوچکی در آورد و داخل دهانش گذاشت ، آیا واقعا بودن در هاگوارتز به شیرینی طعم این آبنبات خواهد بود؟
همان لحظه در کوپه قطار باز شد و پیرزنی خندان با چرخ دستی کوچکی رو به روی در کوپه به دیزی لبخند میزد.
_چیزی از من نمیخری دختر کوچولو ؟
_چی مثلا؟
_آبنبات ، کلوچه کدو حلوایی، قورباغه شکلاتیواز این جور چیز ها.
_واقعا ! هر چقدر آبنبات و شکلات دارین رو میخرم .

به همین سادگی ،دیزی شیرینی زندگی در هاگوارتز را حس کرد ، از نظر او هر جا آبنبات وجود داشته باشد ، آنجا بهترین جای دنیاست.



~ only Raven ~


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۲:۴۶ دوشنبه ۲۱ مهر ۱۳۹۹

مرگخواران

بلاتریکس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۰:۳۴:۱۸ چهارشنبه ۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
از زير سايه لرد سياه
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 827
آفلاین
سر جایش قفل شده بود.
صداها، زمزمه‌هایی نامفهوم بودند.
تصاویر، تنها ترکیبی بی معنی از رنگ‌ها بودند.

باورهایش دیگر هیچ ارزشی نداشتند...
مگر قرار نبود شکستی در کار نباشد؟
اراده مگر مهم‌ترین رکن پیروزی نبود؟
مطمئن بود به موفقیت... مطمئن بود و همین اطمینان کمرش را خم کرد.
همین اطمینان بی‌جا به خودش، منجر به موفقیت حریفش شده بود!

فرصت باقی بود... اربابش بی وقفه می‌جنگید. متوجه شکست او شده بود؟ حس کرده بود که وفادارترینش چه بی صدا مرده بود؟
اهمیتی نداشت. با او یا بی او... مهم موفقیت گروه بود، نه او! مهم خانواده بود نه او.

مهم اربابش بود!

چه شد و چگونه شد را ندید. تنها در یک لحظه، تنها در یک لحظه، تمام باورهایش بر سرش آوار شد... افتادن او چیزی نبود که بتواند هضم کند. او تنها باید می‌ایستاد. او همیشه مقاوم بود. او همیشه... چه بر سرش آمد؟

باور داشت به پیروزی... پس این شکست از کجا بر سرشان آوار شد؟

چه بر روزشان آمد؟

همه را در اتاقی کنار هم گذاشتند. فاصله‌اش با اربابش تنها یک نفس بود. چگونه آن را کم می‌آورد؟

صدای بزم ساکنین قلعه به گوش می‌رسید.
قلعه چگونه خون‌های ریخته شده را فراموش کرد؟
چگونه دیوارهایش همچنان استوار بودند؟
مگر نمی‌دید چه بر روزشان آمده؟
قلعه روزی خانه آنها نیز بود... روزی شاهد بزرگ شدن آنها نیز بود. پس چرا مقابلشان قرار گرفت؟

چقدر گذشت؟ چگونه آنهارا بردند؟
هیچ نفهمید.
گرمی دستان را نفهمید.
سردی خاک را نفهمید.
هیچ نفهمید.
در سیاهی غرق شد.
اما اهمیتی داشت؟

مهم او نبود...


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۲:۱۲ پنجشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۹

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
در حال حرف زدن، برای دیوارها...


خسته و تنها به بالای صخره‌ی مشرف به قلعه رسید...
بیست و چند سال پیش، روزی که شکست خورده بودند، از این قلعه گریخته بود...بیش از پنجاه سال پیش در این قلعه جادوآموز بود...آن روزها دوستانی داشت...

درطی تمام این سال‌ها انسان‌هایی را کنار خود داشت که آن زمان به نظرش، دوست محسوب می‌شدند...ولی گذر تمام این سال‌ها به او فهمانده بود که که این صرفا توهمی بیش نیست...همراهان او رفته بودند...زنده بودند، ولی نبودند..بودند، ولی دیگر دوستش نبودند...
و او به نظر اهمیتی نمیداد...چه نیازی به دوست بود؟

نگاهی به محوطه قلعه کرد...یاد همکلاسی ها و هم مدرسه‌ای های خود افتاد...یاد تمام آن دخترکانی که با آنها بود...
حالا یاد آنها افتاد؟ نه...نه...آنها هرگز از یاد او نرفته بودند که حالا به یادش افتاده باشند...او همیشه آن دختران، آن همکلاسی ها، هم‌صحبت ها، هم پیاله‌ها و دوستانش را به یاد داشت...سال‌ها بود که لحظه‌ای از یاد آنها غاقل نشده بود...و حالا از خود میپرسید که آیا حتی یک نفر از آنان، حتی یک بار هم در طول این مدت به یاد او بودند؟
اما به نظر می‌رسید که اهمیت ندارد...چه نیازی به زنده بودن خود در یاد دیگران داشت؟

قلعه شاد بود یا غمگین، نمی‌دانست...تنها می‌دانست که زندگی داخل قلعه در جریان است...زندگی همه در جریان بود...غیر از او...
شاید باید حالا این حس کنجکاوی را داشت که همراهان سال‌ها پیش او حالا چه شکلی هستند؟ کجا هستند؟ اما این کنجکاوی را نداشت...چرا که اطلاع داشت...هر روز آن همکلاسی‌ها، آن اطرافیان را از دور و نزدیک می‌دید...و آنها او را شاید می‌دیدند، شاید هم نه...وقتی که چه دیدن او و چه ندیدنش همان واکنش را داشت، از کجا باید می‌فهمید؟
اما به نظر می‌رسید او اهمیتی نمی‌داد..چه نیازی به دیده شدن داشت؟

با حرکتی، آنچه که بر لبانش بود را آتش زد و دوباره به قلعه خیره شد...
اشکال این بود؟ او وفادار بود یا یک احمق وابسته؟ او بیش از حد اهمیت می‌داد یا یک بی‌کار؟ هر چه بود به نظر این اشکال بود...او در گذشته‌ای زندگی میکرد که دیگر وجود نداشت..دوستانش وجود داشتند، اما دیگر دوستانش نبودند...طبیعی بود...خودش ‌میدانست که دوست داشتن و دوست بودن با او سخت است، حالا هرچقدر هم که نفع و دوستی داشته باشد.

دود را درون ریه‌اش فرستاد...او باید از گذشته دل می‌کند...
به دانش آموزانی که حالا از قلعه بیرون آمده بودند و در محوطه به بازی مشغول بودند نگاه کرد...
آینده داشتند...دوستانی داشتند...فرصت داشتند...کوچک بودند...او نبود! او نداشت...حالا که فکر میکند، هیچوقت کوچک نبود...و هیچوقت بابت کوچک نبودنش جایزه‌ای به او داده نشد...تنبیه و تنبیه و تنبیه...

از جایش بلند شد..دیگر بس بود...حسرت خوردن فایده ای نداشت...
باید همانطور که به نظر نمیرسید می‌بود..اهمیت نمی‌داد...باید به جایی که حالا تا ابد خانه اش بود میرفت و با دیوارها، سنگ ها، بی جان ها و مردگان هم‌نفس می‌شد...

و بلاخره در حالی که زیر لب آوازی را زمزمه میکرد، رفت...




پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۱:۵۴ پنجشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۹

هافلپاف، محفل ققنوس

گابریل تیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۵ چهارشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۳:۳۲:۵۶ جمعه ۲۵ خرداد ۱۴۰۳
از کتابخونه
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
هافلپاف
محفل ققنوس
پیام: 558
آفلاین
-واییی اینجا چقدر سردددد...و خطرناکه!
-بذار ببینمم...خب اره تو نقشه که اینطور نوشته!

در سرمای زمسون بود که گابریل و پومانا تصمیم گرفتن به دیدن لرد برن تا اونو از حمله به هاگوارتز و محفل منصرف کنن.

-ببین اینجا از بالا و پایینش خطرمی ریزه!...بهتره دست از خوندن کتاب "زمستان خود را چگونه بگذرانید؟" برداری!
-...
-گب؟
-...
-گابریل؟
-بله چیشده؟
-کی میخوایم بخوابیم؟
-دو کیلومتر دیگه میرسیم!
-به کجا؟
-جنگل!
-

از هفته ها پیش هاگوارتز به یک جبهه ی جنگ تبدیل شده بود. هر روز بجای اینکه بچه ها به کلاس درسشون برن به سرسرای بزرگ میرفتن تا اگه جنگ شد بتونن از خودشون دفاع کنن.

"فلش بک"

-وای وای واییییی!
-اینقدر جیغ نزن!
-بیچاره شدیممم! واییییییییی!
-بیچارره نشدیم پومانا فقط دارن بهمون دفاع از خود رو اموزش...هی کجا میری؟
-فعلا وقت ندارم هدر...خدافظ!
-داری میری؟...واستا منم بیام!

دو ثانیه بعد:

-جغد؟جغدها؟...اه واییییییییییی!
-منم منم پومانا!
-میتونستی در بزنی؟...حالا مهم نیست، جغدها؟
-چرا داری جغدا رو صدا میزنی؟
-اخه مگه اینجا جغدونی نیست؟ پس چرا جغدی توش نیست؟
-اخه اینجا انبار جاروهاست!
-وایییییییییی!

پومانا جیغغ جیغ کنان از انبار بیرون پرید و به سمت جغدونی حرکت کرد، هدر هم برای اینکه از زیر شستن حموم در بره دنبال پومانا رفت...

-واستاااااا!
-نمی تونممممم!
-چرا؟
-خطرش زیاده!
-خطر چی؟
-هری؟ هری میشه هدویگ رو بهم قرض بدی؟

هری که از این دیدار ناگهانی شوکه شده بود با تردید به پومانا نگاه کرد.

-میدی؟
-ال...البته! میتونی ازش استفاده کنی!
-ممنون!

پومانا تندتر از هر سانتوری که تا حالا هاگوارتز به خودش دیده بود به سمت جغدونی تاخت.

جغدونی:

-هدویگگگگگگگگگ!
-هوهو!
-همونجا که هستی بموننن!
-هو...
-دو دقیقه فقط واستا!

پومانا تند تند نوار قرمز رنگی که از لاوندر گرفته بود رو دور نامه ی لوله شده ای که تو دستاش بود گره زد و با یک پرش بلند پرهای هدویگ رو گرفت و به پنجه ی هدویگ نامه رو بست!

-تموممم!
-هو هو
-پومانا فکر کنم نامه رو به پاهای هدویگ بستی! اینطوری نمیتونه پرواز کنه!
-عه...

پومانا سریع اشتباهش رو درست کرد.

-تموم!
-هوهوهو

هدویگ پرواز کنان از پنجره ی جغدونی به سمت افق حرکت کرد و در افق محو شد.

خانه ی گریمولد:

تو خونه ی گریمولد اوضاع خیلی بهتر از هاگوارتز بود. اونجا هم به گابریل خوش میگذشت و هم به تیفانی جغدش.

-مالی میشه اون ماهی رو بدی؟
-البته سیریوس!
-خب زاخاریاس، چه خبر از مجوز ناظر بودنت؟
-اقای ویزلی...اقای ویزلی نگین که دلم خونه!
-باباجان سر این موضوع از پا افتاده بحث نکنین!
-چشم پرفسور.
-هی گب چرا ساکتی؟
-هیچی یه لحظه حس کردم صدای جغد میاد!
-غذاتو بخور الان نزدیک به 5 دققیقه و 55 ثانیه هستش که به غذات لب نزدی!
-باشه.

اما گابریل اشتباه نمیکرد. کاملا هم درست شنیده بود چون 20 ثانیه بعد هدویگ از پنجره ی حیاط پشتی به اشپزخونه وارد شد و باعث ترس همگی شد!

-هوهوهوهو!
-وایی غذام!
-اروم باشین!
-تو درست میگفتی گب.
-دقیقا 20 ثانیه طول کشید فکر کنم!
-ای بابا! وسط شام خوردنمون بود.

خلاصه اه و ناله ی همه از یک دم سر گرفته بود و به هدویگ و فرستندشو و دریافت کننده ی نامه لعنت مرلین فرستادن!

-هوهو!
-نامه ی تو هستش باباجان؟

گابریل از همه جا بی خبر به هدویگ نگاهی کرد و دید که مستقیم داره به سمتش میاد.

-باور کنین پرفسور من تو یک ماه گذشته اصلا برای کسی نامه ننوشتم!
-ای بابا...عیبی نداره باباجان!
-ببخشید پرفسور.
-خب حالا ببین از طرف کی هست...که گند زد تو شام؟

گابریل با دیدن نوار قرمز جیگری ای که دور نامه بسته شده بود فهمید که حتما از طرف لاوندر هست؛ اخه اون صدتا از اینا داره! اما بعد با دیدن دست خط کسی که نامه رو نوشته کاملا نظرش تغییر کرد.

-از طرف پومانا هستش پرفسور!
-خب...
-نوشته که...نوشته...نوشته تو هاگوارتز داره جنگ به پا میشه!
-چیی؟
-وای!
-پرفسور حالا چیکار کنیم؟
-باید مثل دلاوران به جنگ بریم!
-اروم باشید...باباجان مطمئنی چیز دیگه ای نگفته؟

گابریل نگاه دیگری به نامه کرد.
و بعد با تکان دادن سرش منظورش رو به پرفسور رسوند.

-خب مثل اینکه یه روز هم نباید از مدرسه دور بشم!
-پرفسور حالا...
-شامتون رو بخورید محفلیا های عزیز...من باید به چندتن از مدیران نامه بنویسم.

و بعد با نگرانی میز شام رو ترک کرد.
به مدت 30 ثانیه طبق حساب کتاب های فلور همه ی محفلی های سر میز شام به هم نگاه میکردن. سیریوس به ارتور، زاخاریاس به فلور، رز به علیرضا، گابریل هم به جای خالی دامبلدور!

-میدونستین 30 ثانیه هستش که دارین بهم نگاه میکنین؟
-
-
-
-
-دستتون درد نکنه خانم ویزلی؛ من باید برم به پومانا نامه ای بنویسم!

گابریل از سر میز شام بلند شد و به سمت اتاق خوابش در طبقه ی دوم رفت و با تنها قلم پری که داشت نامه ای برای پومانا نوشت و به تیفانی داد تا برسونش.

"پایان فلش بک"

-جنگل؟ میدونستی ممکنه حیوانات درنده و چرنده و پرنده و خورنده بخورنمون؟
-اره...ولی ما بازم ادامه میدیم!
-وای گب بعضی وقتا به عقلت شک میکنم!
-اینقدر تمرکز منو بهم نزن!...اگه بریم تو بیراهه کارمون تمومه! بهتره حواست رو به مشعل بدی که یه وقت خاموش نشه!
-میدونستی در حال راه رفتن کتاب خوندن بر...
-اره برای جشمها مضره و باعث ضعیف شدن چشم هام میشه! ولی مهم نیست!


only Hufflepuff
تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۱:۰۴ چهارشنبه ۲ مهر ۱۳۹۹

مرگخواران

بلاتریکس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۰:۳۴:۱۸ چهارشنبه ۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
از زير سايه لرد سياه
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 827
آفلاین
-همین که گفتم! دامبلدور بده!

شاگردان هاگوارتز همه کم آورده بودند... شاگرد مذکور به هیچ صراطی مستقیم نمی‌شد.

-ببین... بذار از اول شروع کنیم... دامبلدور تقریبا پانزده ساله که صبح و شبش رو گذاشته پای مدرسه... خودش دوست داشته اینجا بودن رو درسته... اما بخاطر پیشرفت اینجا از هیچی دریغ نکرده... همه ما، همه معلمامون کلی چیز ازش یاد گرفتیم... چرا می‌گی بده پس؟!

شاگرد کمی به فکر فرو رفت... شاید مشغول قانع شدن بود.
-اصلا می‌دونین چیه؟... شما‌ها همه تحت تاثیر مافیای دامبلدور قرار گرفتین... چشم دیدن موفقیت من رو ندارین... فقط به خودتون اهمیت می‌دین... برای همینه که دامبلدور بده!

شخص دیگری پا پیش گذاشت.
-خب... تو امروز داشتی یکی رو اذیت می‌کردی و دامبلدو‌ر دعوات کرد... برای تو الان دامبلدور بده و برای اون یکی خوبه. باشه. حالا جز این یه دلیل بد بودنش رو بگو...

شاگرد سعی کرد بهترین دلیلش را ارائه دهد.
-به بالا سرتون نگاه کنین... مدرسه‌اش تو شب هواش تاریکه. دیدین؟ پس دامبلدور بده!

شاگرد مذکور گناهی نداشت.
او تنها یکی از چندین تنی بود که از او استفاده می‌شد تا آینه شخص دیگری باشد. شخصی که بدون هیچ منطقی، تنها بوجود آمده بود تا به سایرین القا کند که مورد ظلم واقع شده‌اند.


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۰:۱۳ پنجشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۹

ایزابلا تینتوئیستل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۳ شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۰:۴۶ پنجشنبه ۷ مرداد ۱۴۰۰
از ارباب دورم نکن
گروه:
کاربران عضو
پیام: 123
آفلاین
به سقف خواب گاه زل زدم .
به ماجرا های این چند ماه فکر کردم.
یعنی کی جواب نامه میاد.؟
غلت زدمو این دفعه به عکس خانواده م زل زدم.
فلش بک
_گابریل تیت... هافلپاف.
_ایزابلا تینتوئیستل.
کف دستام عرق کرده بودن و گلوم خشک بود. ناگهان کلاه گروه بندی رو جلوم دیدم.یادم نبود کی حرکت کرده بودم.
_لطفا کلاه رو بزار رو سرت ایزابلا.
سر تکان دادم و کلاه رو روی سرم گذاشتم.
_هوووم. من اینده تو می بینم تو میتونی یه اسلاینترینی واقعی بشی...
یاد حرف های مادرم افتادم .
فلش بک در فلش بک
_مامان چه گروهی خوب تر از بقیه س؟
_عزیزم همه گروه ها خوبن.
_حتی اسلایترین؟
گفت :خب ... خانواده مون زیاد اسلایترین پسند نیستن ولی اگه بیوفتی تو اسلایترین باز جزو خانواده مونی.
دلخوری و غم رو تو صداش حس می کردم...
پایان فلش بک در فلش بک
_حواست اینجاست؟
با صدای کلاه از جا پریدم.
_داشتم میگفتم . از اونجایی که میتونم افکار تو بخونم فهمیدم که نمیخوای تو اسلایترین بیفتی . ولی من هنوز میگم اسلا...
_بس کن اسلایترین رو نمیخوام‌.
_مطمئنی؟
_مطمئنم.
_خیل خب.پس اسلایترین که نمیخوای.باهوشی ولی نه به اندازه ای که به درد ریونکلا بخوری‌. شجاعی اما نه به اندازه سخت کوشی که توی وجودته. پس میندازمت توی...
هافلپاف

پایان فلش بک

واقعا نمیدونم چرا اسلایترین رو قبول نکردم. شاید اون موقع انقدر عشق به سیاهی نداشتم.
یه فکر خودم خندیدم .
ایزابلا تینتوئیستل دختر سیاهی از خانواده کاملا سفید.
اگه مادرم میدونست چی کار کردم سکته می کرد...
نامه نوشتن به دست راست لرد ولدمورت اونقدرا هم که فکر می کردم سخت نبود.
کافی بود رفتار چند تا از بچه های مشکوک رو زیر نظر بگیری و اونوقت میفهمیدی که اونا مرگخوارن.
بعد وقتی داشتن نامه شون رو به بقیه مرگخوار ها مینوشتن ،باید مچشون رو می گرفتی . خفت شون میکردی و تغیرات زیادی توی نامه شون به وجود میاوردی . شاید تعریف از یه بچه هافلپافی وفادار که علاقه به مرگخوار شدن داشت.
مرگخوار .شغل مورد علاق...
(متاسفانه در اینجا نویسنده به نوشتن ادامه نداده و اطلاعی از انچه در ادامه مینویسد نداریم)

منبع :دفترچه خاطرات یک مرگخوار اینده


ویرایش شده توسط ایزابلا تینتوئیستل در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۷ ۰:۱۶:۳۴
ویرایش شده توسط ایزابلا تینتوئیستل در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۷ ۰:۱۸:۵۰
ویرایش شده توسط ایزابلا تینتوئیستل در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۷ ۱۱:۲۳:۱۹

!Warning
Risk of biting


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۰:۰۱ جمعه ۲۱ شهریور ۱۳۹۹

آرتمیسیا لافکین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۳ پنجشنبه ۷ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۳:۱۳ سه شنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۱
از زیرزمین هافلپاف و خانهٔ شمارهٔ ۱۲ گریمولد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 72
آفلاین
یک روز در هاگوارتز قدیم (سال ۱۷۶۵)

ساعت هشت صبح بود و سرپرست هر گروه به خوابگاه جادوآموزان رفته، تا آنها را برای صبحانه بیدار کند.

-اجازه هس ما بیشتر بخوابیم خانوم؟ آخه دیشب تا دو بیدار بودیم...
-حتماً پسرم، تا هروقت که بخوای می‌تونی بخوابی، می‌خوای صبحانه‌تو برات بیارم روی تخت؟
-نه ممنون، خودم برای صبحانه میام.
-قابل نداشت پسرم.

بقیهٔ جادوآموزان که برای صبحانه بیدار شده بودند، درون سرسرا نشسته و گپ می‌زدند. همه‌شان رداهای متفاوتی پوشیده بودند، زیرا در آن زمان فرم مشخصی برایشان در نظر گرفته نشده بود و هرکس هرچه دلش‌ می‌خواست می‌پوشید. روی میز هر گروه پر بود از غذاهای متنوع. جادوآموزان هرچیزی که دوست داشتند برایشان آماده می‌شد و سر میز قرار می‌گرفت.
***

بعد از صبحانه جادوآموزان به کلاس‌های خودشان رفته بودند. اون موقع هر جادوآموز هر کلاسی که دوست داشت انتخاب می‌کرد. ممکن بود جادوآموزی یک کلاس انتخاب کند یا همهٔ کلاس‌ها را. اما در یکی از کلاس‌ها استاد مشغول امتحان گرفتن بود...

-خب بچه‌ها اینم از امتحان فقط زود باشین که وقتی نمونده.
-ببخشید؟!
-چیه دخترم؟
-من نمی‌دونستم امروز قراره امتحان بگیرین، می‌تونم از روی کتاب ببینم؟
-چرا که نه! اصن بیا کتاب منو بگیر. همهٔ نکته‌ها رو توش نوشتم، بفرما!
-ممنونم پروفسور!
-اجازه ‌هس؟
-چیه پسرم؟
-من دیشب به اندازهٔ کافی نخوابیدم، می‌تونم سر کلاس بخوابم؟ بجای من شما امتحان بدین؟
-با کمال میل پسرم! خیالت راحت... بگیر بخواب!

و اینگونه بود که جادوآموزان با موفقیت امتحان داده، و سپس برای استراحت از کلاس خارج شدند.
***

بعد از کلاس‌ها جادوآموزان مجاز بودند هرکاری که دلشان می‌خواست انجام دهند. بعضی‌ها به هاگزمید می‌رفتند، بعضی‌ها در قلعه گشت و گذار می‌کردند، بعضی‌ها در حیاط پیک‌نیک برگزار می‌کردند، بعضی‌ها پارتی می‌گرفتند و خرخون‌ها نیز درس می‌خواندند؛ هروقت هم که می‌خواستند می‌خوابیدند! مثلاً جادوآموزانی که سر شب می‌خوابیدند در کلاس‌های روزانه و جادوآموزانی که صبح می‌خوابیدند در کلاس‌های شبانه شرکت می‌کردند.

خلاصه، اون زمان هاگوارتز بهشتی بود برای خودش!
*منبع: دفترچهٔ خاطراتی گم شده، متعلق به پیرزنی با سن فسیلی!

یک روز در هاگوارتز جدید (سال ۲۰۲۰)

ساعت پنج صبح بود و صدای بلندگوهایی که درون خوابگاه هر گروه قرار داده شده بود جادوآموزان خوابالود را آزار می‌داد!

-اذان صبح به افق هاگوارتز! کلیهٔ جادوآموزان پس از رفتن به دستشویی، وارد راهروی ۲۶م در طبقهٔ ۲۱م شده و سپس به نمازخونه مراجعه کنند!

بعد از نمازی که توسط حاج آقا الستور مودی اقامه شد، جادوآموزان به سرسرا رفتند که خیر سرشان چیزی کوفت کنند، اما با مشتی نون خشک که روی میز ریخته شده بود مواجه شدند.

-اینو تسترال هم نمی‌خوره!
-من یبار از زور گشنگی، یکیشونو بردم سمت دهنم، دندونام همه ریختن کف دستم!
-متأسفم تام.
-من از بس چن روزه غذای درست و حسابی نخوردم سوء تغذیه گرفتم!
-پیپ منم ازم گرفتن!

در همین حین مودی وارد سرسرا می‌شود...

-هیپوگریفه برام خبر آورده که بعضیا اعتراض دارن! بشکنه این دست که نمک نداره! مثلاً می‌خواستم رژیمتون بدما! هرکی اعتراض داره با من بیاد ببرمش لای درختا، کرم فلوبر بخوره! کسی هست؟

و سکوتی که سرسرا را فرا گرفته بود...
***

جادوآموزان مجبور بودند در هر کلاسی که برایشان تعیین می‌کردند، حتی اگر باب میلشان نبود شرکت کنند.

-فلور این چیه؟
-چی چیه؟
-توی تکلیفت بجای مضطرب نوشتی مظطرب! این ترم مردودی!
-آخه...
-اگه یبار دیگه حرف بزنی اخراجی! سدریک وسایلاتو جمع کن که جات اینجا نیس!
-چرا؟
-چون سر کلاس من خواب بودی!
-ولی من که بیدارم!
-کور که نیستم! دیدم چشات بسته بود!
-ولی من داشتم پلک می‌زدم!
-پلک زدن فوقش پنج ثانیه طول بکشه ولی تو پنج ثانیه و سه صدم ثانیه چشات بسته بود! این یعنی تو خواب بودی!
-ولی...
-بیرون! لاوندر؟!
-بله قربان؟
-تواَم برو بیرون!
-دیگه چرا من؟
-چون یک سانت تار موی تو روی زمین افتاده!
-موهای من یک سانت نیس! اصن از کجا معلوم برای من باشه؟!
-بیرون! بقیه هم دفتراتونو بیرون بیارین، می‌خوام ازتون امتحان ریاضیات جادویی بگیرم!
-ولی اینجا که کلاس گیاه‌شناسیه!
- هر کلاسی که می‌خواد باشه، شما باید توی هر درسی آماده باشین! اونیم که مخالفه ازین مدرسه بره!

جادوآوزان همین که کلمهٔ رفتن از مدرسه به گوششان خورد، خودشان را برای امتحان پیش رو آماده کردند!
***

در حیاط مدرسه سرهای جادوآموزان درون کتاب بود و مودی بر آنها نظارت می‌کرد.

-خواهر پروتی؟!
-بله قربان؟
-این چه طرز نفس کشیدنه؟
-مگه چشه؟
-این طوری که قفسهٔ سینه‌ت بالا و پایین می‌ره حواس بقیه رو از درس پرت می‌کنه، قشنگ نفس بکش تا ننداختمت سیاهچال!
-چشم قربان.

در همین حین که پروتی سعی می‌کرد نفس کشیدنش را درست کند توجه مودی به موهای شیلا جلب شد!

-خواهر بروکس این چه مدل مواِ؟
-چطور مگه؟
-موج موهاتون حواس بقیه رو پرت می‌کنه، همین الآن صافش کنین تا حبس نشدین! حسن؟
-چچی می‌گی آقو؟
-چرا داری ویبره می‌ری؟
-عیهعیهعیه، نمی‌خندوما... له له هستوم!
-آقای اسمیت؟
-بله؟
-چرا سیکس‌ پکاتو انداختی بیرون؟ پاشو برو خوابگات ردای مناسب بپوش، حسنم ببر حواس بقیه رو پرت می‌کنه!

بعد از رفتن حسن و زاخاریاس، مودی نگاهی به ساعت انداخت.

-دیگه وقت خوابه. همه همین الآن برین توی خوابگاهتون! اگه تا ساعت ده ببینم کسی بیداره، می‌برمش پیش جنای خونگی تا صبح کار کنه!

و این است وضع هاگوارتز امروزی!
*پ ن: آقا ماروولو بعدش هی بگین چرا ما اعتراض داریم؟! تو رو مرلین یه مقایسه بکنین...


در کشاکش شجاعت و اصالت، در هیاهوی هوش و ذکاوت، اتحاد و پشتکار سوسو می‌زنند... فرزندان هلگا می‌درخشند!
***

شادی رو می‌شه در تاریک‌ترین لحظات هم پیدا کرد، فقط اگه یه نفر یادش باشه که چراغ رو روشن کنه!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.