بلاتریکس در میان همهمه بحث مرگخواران، در فکر فرو رفت.
مسئولیت خطیری بر گردن او بود... نجات لردسیاه از قالب عنکبوتی و بازگرداندن ایشان به قالب انسانی با شکوه و پر جلال و جبروتشان.
چه کسی این مسئولیت خطیر را به او سپرده بود؟ مهم نیست!
چرا مرگخواران هر سه ثانیه یک بار اسم او را برای تایید نظرشان صدا میکردند؟ این هم مهم نیست... مهم این است که این بار مسئولیت این وظیفه خطیر، بر شانه های نحیف و باریک او سنگینی می...
-ام... ببخشید بلا که مزاحم افکارت میشم، اما اینی که داره رو شونه ات سنگینی میکنه، بار مسئولیت نیست... یعنی حداقل آخرین بار که من دیدمش، اسمش هنوز کوین بود!
بلاتریکس که از مخدوش شدن روند تفکرش توسط آلانیس خشنود نبود، قصد خشونت فیزیکی کرد. اما سنگینی بار روی دوشش، سرعت عملش را پایین آورده و فرصت فرار را برای آلانیس فراهم کرد.
-فرار میکنی؟ خجالت هم نمیکشی؟
-نه... نمیکشه. شلم آوله!
بله... نظر بلاتریکس هم با نظر بار روی دوشش موافق بود. مرگخوار هم مرگخواران قدیم.
-حالا میشه بلیم پالک؟
بله... فوت وقت دیگر جایز نبود و باید هرچه زودتر برای تهیه داروها به پارک مراجعه میـ...
-وایسا ببینم! پارک؟! پارک چرا؟!
-سلسله داله!
نظر بلاتریکس به صدای بچه گانه بار روی دوشش جلب شد و صدای آلانیس بار دیگر با حالت حق به جانبی در مغزش پخش شد.
از گوشه چشم نگاهی به شانه سمت راست و سپس به شانه سمت چپش انداخت. اما به جای شانه اش، یک پای
بچه گانه، مجهز به کفش جغجغه ای دید.
-هی! هی!
توجه مرخواران جلب بلاتریکس شد که سعی در جدا کردن دست کوین از دور گردنش داشت.
-چرا وایسادین نگاه میکنین؟! این رو از من جدا کنین!
لینی که سلامت فیزیکی و روانی کوین رو در خطر میدید، به سرعت به سمت بلاتریکس بال زد، به او رسید و سپس دور دو فرمان زده، به سمت سو تغییر مسیر داد و با فریاد "جداش کن، جداش کن!" او را به سمت بلاتریکس هل داد.
سو کوین را از روی دوش بلاتریکس برداشت و روی زمین گذاشت. عملیات نجات با موفقیت انجام شده بود.
بلاتریکس ردایش را صاف و سرفه مصلحتی کرد.
-اهم اهم... خب... برنامه چی بود؟ پارک.. اه...چیز... آها... داروخانه... اوناها... من یکی اون جلو میبینم... نسخه دست کیه؟