(پست پایانی)
-بچش فنر!
فنریر قدرت مقاومت نداشت. با دو پنجه بینی اش را گرفت و ملاقه را سر کشید...
یک ساعت بعد!-نامرد...حداقل حقوقمونو بده!
بقچه ای از پنجره روی سر ملانی پرتاب شد و ساکتش کرد.
و به دنبال آن سر مسئول هتل دیده شد.
-برین گم شین! آبرومو بردین...سی نفر به خاطر نون سنگک مسموم شدن...عروس و داماد موقع رقص دو نفره پاشونو رو پوست موز گذاشتن و زمین خوردن. پای چپ عروس رو هنوز نتونستن پیدا کنن. مشتری اتاق شماره هفده کلا ناپدید شده...و آخرش هم که مسابقه سوپ خوری به شرط پیدا کردن آدم کوچولو گذاشتین! خبری از حقوق نیست...گم شین!
برخورد صاحب هتل با یک ارباب و یاران وفادارش اصلا صحیح نبود...
-ما خسته شدیم...آواره شدیم...اثری از اربابیت روی ما و ردای ما و قیافه ما نموند. ما باید به خانه ریدل هایمان برگردیم. خانه ما از کدام طرف است؟
فنریر شستش را داخل دهانش کرد...بیرون آورد و در مسیر باد قرار داد، و به سمتی اشاره کرد.
-از اون طرف ارباب!
لرد فرصت نکرد به این موضوع فکر کند که یک شست، کی و چگونه این اطلاعات را به فنریر رسانده...برای این که ماشین مشنگی آبی رنگی جلویشان توقف کرد. راننده فریاد کنان اعلام کرد:
-سیزده نفر...سیزده نفر سرو مرو گنده و سالم و پرقدرت!
لرد منظور مشنگ را نفهمید...ولی او هم سرو مر و گنده بود و هم سالم و پر قدرت! برای همین جلو رفت.
-ما! ولی قبلش بگین از کدوم طرف می رین؟
مشنگ دقیقا به سمتی اشاره کرد که شست فنریر اشاره کرده بود. لرد ابراز رضایت کرد.
مشنگ نگاهی به لرد و مرگخواران پشت سرش انداخت.
-خب...خوبه دااش. ولی شرایط خاصه...بیایین که سرکارگر براتون توضیح بده.
دقایقی بعد...اتاق سرکارگر...-متوجه شدین؟ سوال بی سوال. جایی که می ریم کمی متفاوته. شما سرتونو بندازین پایین و کارتونو انجام بدین. هیچی نمی بینین...هیچی نمی پرسین...به اطرافتون توجه نمی کنین.
لرد و مرگخواران موافق بودند.
برای همین بعد از تحویل گرفتن چند بیل و کلنگ، سوار قسمت پشتی ماشین آبی رنگ شدند و به سمت خانه به راه افتادند!
دو ساعت گذشت و راننده نامرد حتی برای رفع احتیاجات طبیعی بدن انسان هم توقف نکرد!
نیم ساعت دیگر هم که گذشت...بالاخره متوقف شد!
-خب...رسیدیم. بیل و کلنگ ها به دوش...بپرین پایین. این ساختمون کمی قدیمیه...چند تا هم حفره و پنجره داره که باید پوشونده بشن. گچ و سیمان رو آماده کنین. تا هفت عصر کار می کنین. بعد نفری یه تخم مرغ آب پز و یک چهارم گوجه فرنگی می گیرین...بعد بازم کار می کنین. کسایی که اینجا زندگی می کنن کمی متفاوتن. لباسا و رفتار و حرفاشون. شما توجه نکنین.
لرد سیاه گوش نمی کرد...
مرگخواران هم گوش نمی کردند...
همگی فقط مات و مبهوت به ساختمان روبرویشان خیره شده بودند.
فنریر به سختی دستش را بلند کرد و تو سری محکمی به شستش زد.
-ای ابله! این طرف بود آخه؟ این خونه اس؟ این که...
-آزکابانه!
لرد سیاه با دیدن مدیر زندان که با آغوش باز به سمت کارگران به ظاهر مشنگ می آمد، سعی کرد تا هر چه کمترشبیه لرد سیاه به نظر برسد...ولی نشد!
چوب دستی هایی که از گوشه و کنار زندان آن ها را هدف گرفته بود نشان می داد که خیلی وقت است که لو رفته اند!
-ارباب...غصه نخورین...شاید همه ما رو بندازن تو یه سلول انفرادی!
پایان