هکتور که تصور درمان کردن ارباب و ثابت کردن جای خود در قلب لرد سیاه، نزدیک بود مغزش را منفجر کند، بدون لحظه ای تردید، ماده زرد رنگ لزجی را که احتمال می داد آب دهان خرمگس باشد را در گلدان ریخت.
و با لبخندی پیروزمندانه که به دلیل ویبره های زیاد قابل تشخیص نبود کنار گلدان ایستاد.
مرگخواران دیگر که رفتار مشکوک هکتور توجهشان را جلب کرده بود به دور گلدان حلقه زدند.
-هکتور....نگو که ریختیش تو گلدون!
-ریختمش! و با احتمال 99/9- درصد میدونم که قطعا کار میکنه!
-
دیگر کار از کار گذشته بود. ماده زرد و لزج هکتور هرچه که بود الان در گلدان ریخته شده بود و خوشبختانه یا بدبختانه دیگر راهی برای خارج کردن آن نداشتند. بنابراین مرگخواران جان بر کف، در گروه های چند نفری تصمیم گرفتند تا پخش شوند و در مکان های مختلف به دنبال خوشبو ترین گل جهان، برای کامل کردن درمان لرد سیاه بگردند.
-نظرتون چیه، که مستقیم به خود انبار بزنیم و خوشبو ترین گل رو از همونجا برداریم؟
-کدوم انبار هکتور؟ کدوم انبار؟
-انبارِ گل های خوشبوی جهان! بیاید نگاه کنید همینجا روی نقشه ام نوشته!
مرگخواران سردرگم، به برگه ی مچاله شده ای که ترکیبی از معجون های مختلف روی آن ریخت8ه شده بود و در دستان هکتور بود نگاهی انداختند، و بله او راست می گفت! روی نقشه با خط درشت و واضح نوشته شده بود، انبار خوشبو ترین گلهای جهان!
-دیدید دیدید هکتور همیشه درست میگه!
-ایده خیلی بدی به نظر نمیرسه! حتی اگر گل اونجا هم نباشه باز هم گزینه ی خوبی برای گشتنه!
-حالا آدرسش کجا هست؟
-
-
-هکتووووور!
هکتور که از تبعات اعتراف به مکان قرار گرفتن ، انبار می ترسید تصمیم گرفت تا خودش رهبری گروه را به عهده بگیرد و بدون کوچکترین اشاره ای به مکان، مرگخواران را به محل انبار راهنمایی کند.
هکتور دفترچه یادداشتی که هر از گاهی، از آن برای نوشتن فرمول معجون هایش و یادداشت های روزانه استفاده می کرد را در آورد و به دنبال صفحه ای خالی برای رسم کردن مسیرشان گشت. اگر چه خوشحالی هکتور دوامی نداشت چون روی یکی از برگه ها، با خط خرچنگ غورباقه ای نوشته شده بود:
صفحه 23: معجون خرمگسیان! توجه شود آب دهان خرمگس
سبز رنگ است !
سبز؟ مگر زرد نبود؟! هکتور با لرزه ای با سرعت نور تمام خاطراتش را مرور می کرد، و به تمام اشتباهات زندگیش می نگریست.
-تو گلدون زرد رو ریختم؟ نه...! سبز بود؟
-چی داری میگی هکتور؟
-اهم....هیچی، هیچی مهم نیست. بهتره سریعتر حرکت کنیم تا ارباب تلف نشدن!
هکتور این جمله را گفت، و جلوی صف عظیم مرگخواران به سمت محل انبار، به راه افتاد. حالا دو نگرانی برای هکتور وجود داشت! آب دهان مگس چه تاثیری روی ارباب خواهد گذاشت، و چجوری قراره خودشونو به انبار خوشبوترین گلها، که در نزدیکی یکی از محل های تجمع محفل ققنوس بود برسانند!