خانه ای در این زمینبچه:بابا جون بزن اون کانال. من میخوام فیتیله جمه تعطیله لو نگاه کنم.
پدر:برو بچه.دارم نماز جمعه نگاه میکنم
بچه:ماااااااااامااااااااااااان این بابا نمیذاله من فیتیله لو نگاه کنم
مامان در حالیکه چاقوی سبزی خرد کنی را در هوا میچرخونه به سمت بابا میاد
بچه:ای ول مامانی.بزن حالش لو بگیل
نیم ساعت بعد
بچه در حال دیدن برنامه ی فیتیله جمعه تعطیله
پخش مستقیم-خوب بچه ها.حالا به بخش جدید برنامه میرسیم.قراره عمو ادوارد برامون قصه های واقعی بگه.قبلش یه دست یه هورااااااااااااااا
-هورررااااااااااااا
دوربین میچرخه و تصویر یک جن پر حکمت را نشان میده
عمو ادوارد:سلام بچه ها.من میخوام براتون از یه سرزمینی قصه بگم که مردمش خیلی بزرگ بودند!شاهی بر این سرزمین حکومت میکرد که شما باهاش بیشتر اشنا میشید.در پگاه روزی از شهریور،شاهی با حکمت اما ناآشنا به اصول سلطنت بر نشست و اسب را در راه بالا گونه ی شهر، در تک افکند.
ادوارد حرف خود را قطع میکنه و دستش را بر گوشش قرار میده.
صدا:این چه وضعشه؟اینا که نمبفهمند چی میگی؟داری تاریخ بیهقی تعریف میکنی؟
ادوارد:ببخشید بچه ها
و یک جسم کوچک سیاه رنگ را از درون گوش خود بیرون میکشه و سپس صدای شکسته شدن از زیر کفشش شنیده میشه.
ادوارد:داشتم میگفتم.اسب را در راه بالا گونه ی شهر در تک افکند.چون رسید برجای بداشت و نظری از روی بطر به زیر پای خود انداخت.در پسش امارت و در آن پایین،امت جادوگر تن در کار داشتندو چون از احرار بودند به پادشاه نظر نکردند.گویا کوچکتر از آن است که قابل تشخیص باشد.
ادوارد ساکت شد و خیره به دوربین نگریست.در افکارش خاطرات گذشته را به یاد می آورد و لبخندی تلخ بر لبانش شکل گرفته بود
بازگشت به خانه ای در این زمینآرشام:بابا جون میخوام نماز جمعه ببینم
زن:بیخود میکنی.میزنی اون کانال یا با همین چاقو بزنم.....
بچه:ای ول مامانی.بزن حالش لو بگیل
ارشام:فقط به خاطر بچه میذارم کانال رو عوض کنی.فکر نکن ازت....
صدای ارشام در گلو خفه شد.چون چهره ای آشنا را در میان بچه ها میدید
آرشام:این ادوارده.این ادوارده.دیدید من دیوونه نیستم.ما با هم تو یکی از تیم های جادوگران بودیم.اول شدیم با هم.با هم از اون سرزمین اخراج شدم
پنج دقیقه بعددر خیابان:ارشام در پشت پیکان گوجه ای نشسته و در حال گوش کردن به آهنگ جوات یساریست.
تابلوی کنار خیابان:جام جم(مستقیم)
پخش مستقیمادوارد:داشتم میگفتم. چون از احرار بودند به پادشاه نظر نکردند.گویا کوچکتر از آن است که قابل تشخصی باشد.پادشاه خواست که فریاد کند تا که قدرتش آشکار کند از در انصاف خارج گشت و تذکره ای با توقیع به اسکدار سپرد تا نزد اولیا برساند"فلانی و فلانی انبساط کرده اند و در حضور ما با صدای بلند خندیده اند.باید آن ها را اعدام کنید"
اولیا که از استظهار اعیان و بنوایان در اوهام بودند،بحل کردند و حکم بر تبعید دادند.دو بزه کار بی بزه در ضراء به رسم متعارف ،بیمحابا بانگ برداشتند،لیک جزء اذناب بودند و فریادشان ذرات هوا را نیز مرتعش نمیکرد.آن دو از جامعه ی جادوگری به بادیه رانده شدند.من یکی از آن دو نفر بودم و دیگری دوستم آرشام بود.چند سالیه که ندیدمش دوست دارم......
در خیابان:آرشام به جلوی در صدا و سیما میرسه.
نگهبان:بدون کارت نمیتونی وارد بشی
آرشام سی داداش؟در همون حال به اناکین فکر میکنه و چکشی در دستانش نمایان میشه.
نگهبان ها یکی پس از دیگری به زمین می افتند و آرشام به ادوارد قدم به قدم نزدیک تر میشه.
اخرین نگهبان:اقای محترم اونجا پخش مستقیه.نمیتونی وارد بشی.
ارشام:...بوق.....اینم چکش آخر
پخش مستقیمادوارد:من یکی از آن دو نفر بودم و دیگری دوستم آرشام بود.چند سالیه که ندیدمش
دوست دارم
...
-آرشام ؟
آرشام:
ادوارد پرید و آرشام رو در اغوش گرفت.قدش به سختی تا سینه ی آرشام میرسید اما مرامش منو کشته(جو گیر شدم
)
ادوارد:چه خبر؟تونستی بفهمی چه شکلی میشه وارد دنیای جادویی شد؟من چند سال پیش اوریل و ققی و فنگ رو هم دیدم.اونا هم عین ما اخراج شده بودند
در همین لحظه تصویر آهسته ی گل های تیم ملی ایران در بازی دیروز بر تی وی ها نمایان میشه
.....
بچه:مامان بابایی لو سانسول کلدند
[url=http://www.jadoogaran.org//images/pictures/ketabe-Rael.zip]الوهیم مرا به