هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۲۳:۴۰ چهارشنبه ۱۹ دی ۱۳۸۶

سرژ تانکیان old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۹ جمعه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۰:۰۹ یکشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 526
آفلاین
سرژ:ژوپسا
امپراطور:چي؟
سرژ:هيچي با شما نبودم!
امپراطور: پس با كي بودي؟
سرژ:اه عجب آدم هاي فضولي افتادن دنبال من!هيچي بابا! يكي از اون يارو ها از دور يك پيشنهادي بهم داد...
بووبو: خب تو چي گفتي؟
سرژ: منم گفتم كه...صبر ببينم چي ميگه! ژوپسا ژوپسا ژوپسا؟ ژوپسا...(سرژ اينارو به يكي از دختراي قبيله گفت!) اه؟ ايول! عجب قيمتي!

دختره در حالي كه داره زمين رو ميشوره و كاملا خم شده به سمت سرژ مياد و دستشو مي‌گيره و ميبرتش پشت درخت ها

امپراطور: اِ اِ سرژ رو داره مي‌بره!...بووبو برو بگيرش
بووبو: من پام درد ميكنه خودت برو
امپراطور:من مثلا خداوندگارم ! زشته پاشم برم دنبال چلنگر!
بووب: اصلا منطقي نيست
امپراطور: من فردا امتحان دارم
بووبو:سوووت!
امپراطور: ولي اين دختره عجيب شبيه اما واتسون بود ها!
بووبو:هان؟ چي؟... اما؟كو؟

و بووبو ميخواد پا شه كه ناگهان مچ پاش قرچ و قروچ ميكنه و يك قدم كه برمي‌داره ساق پاش از هفت ناحيه ميشكنه

بووبو:آي پام شكست! آي پام...آي...
امپراطور: من يه جا خوندم يكي از عوارض سفر در زمان ابتلا به پوكي استخوانه!

بووبو: آي پاااام! آي پام از هفت ناحيه شكست!آي پااام!

امپراطور: دقت كردي پات از هفت ناحيه شكست؟ به نظرم اين يك نشانست!(امپراطور به افق دوردست خيره ميشه!)
بووبو: مثلا چي؟
امپراطور:اين كه پاتر يك خون‌آشامه!يك خون‌آشام خفن!
بووبو:مااااااااااع!تو چطور فهميدي اينو؟ نكنه كد داوينچي خوندي؟
امپراطور:خب خيلي ها كد داوينچي خوندن اما نتونستن راز اين معما رو كشف كنن اما من با ديدن فيلمش تونستم! بله! با ديدن فيلمش!اونم با كيفيت دي‌وي‌دي زير نويس دار بدون سانسور!
بووبو: منم ميخوام!
امپراطور:فردا بعد امتحان جلوي در وايسا بهت ميدم!
بووبو:مرسي دمت گرم!
امپراطور: خواهش ميكنم وظيفست! خب ديگه چه خبر؟
بووبو: هيچي سلامتي! هستيم!
امپراطور:راستي شنيدم تصادف كردي...
بووبو:نه بابا شايعست! مي‌بيني كه صحيح و سالمم
امپراطور: پس پات چرا مچاله شده؟ انگار از هفت ناحيه شكسته!
بووبو: پام؟ كو؟ پام چي؟ پام..اوه..

ناگهان هر دوتا به خودشون ميان

بووبو: آي پااااام! آيي...
امپراطور چوبدستيش رو به سمت پاي بووبو ميگيره:غصه نخور الان درستش ميكنم! ديفندو! نه چيز..ريداكتو..نه...پروتوگو...

پاي بووبو از وسط جر مي‌گيره و ون فواره ميزنه بيرون و بعد عضلاتش ورم ميكنه
بووبو دهنش رو به شدت باز ميكنه تا فرياد بزنه

بووبو: آي پااااااااااااااااام!ماااااااااااااااا خودممم درستش ميــــــــكـــــ.....
امپراطور: آروم بابا! صبر كن يه لحظه...سكتوم سمپرا...
پاي بووبو خيلي ترسناك منفجر ميشه!

بووبو:آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ..... تق! (صداي در رفتن استخون فك بووبو!)
امپراطور:اه چه لوس!چه بي جنبه! از بس جيغ زدي كه فكت هم در رفت! آروم باش بابا الان فكت رو جا ميندازم!
بووبو:ههه؟ نهههههههه

ناگهان يكي از قبيله اي‌ها كه دست از رقص دور آتيش برداشته بودند به سمت اين دو عجوبه سياه مياد!

يارو:ژوپسا ژوپسا؟

امپراطور يه نگاه به يارو ميندازه و بعد به بووبو نگاه ميكنه
امپراطور:اه اين سرژ كجاست؟چي ميگه اين؟

يارو: ژوپسا ژوپسا!
امپراطور: فكر كنم داره پيشنهاد كمك ميده!چي بگم بووبو؟
بووبو: هههه‌ه‌ه‌ه اهه
امپراطور: اه! چقدر مسخره!چقدر لوس!چقدر دخترونه! مثلا الان ميخواد بگه فكش در رفته نميتونه حرف بزنه! بابا من خودم خفن تر از توئم! الان فكت رو تعمير ميكنم ديگه بهونه نداشته باشي! وينگارديوم لويونسا...

بووبو به هوا بلند ميشه و يك شاخه درخت فرو ميره تو پشت جمجمش و يك سوراخ حفر ميكنه!
بووبو:؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
يارو قبيله ايه با دست بووبو رو نشون ميده:ژوپسا ژوپسا؟ ژوپساااااا
امپراطور در حالي كه مشخصه داره تمركز ميكنه: اه خفه شو! حواسم رو پرت نكن! آها...يادم اومد! اين ضد طلسم رو توي كلاس «كاف» كه بووبو استاد بود و تقليدي از الف دال بود ياد گرفتم!...كرشيو مكزيمم!

و افسون ميخوره به وسط سينه بووبو معلق در هوا و سينه بووبو خيلي مشكوك مي‌لرزه!
بووبو:!!!!!!!!!!!!!!!!!!
سينهه اينقدر مي‌لرزه كه بووبو بيهوش ميشه و تالاپي ميوفته روي زمين و اينقدر صداي مهيبي داشت اين تالاپي افتادن كه كل قبيله(از جمله هري پاتر) ميان دورش جمع ميشن!

كل قبيله باهم:ژوووووووووووووووووو...وپسا !

امپراطور تو دلش: اه عجب گندي زدم! همش تقصير امتحان فرداست!تقصير استاد جعفريه! تمركزم رو از دست دادم!

امپراطور بالاخره مي‌پذيره كه كمي بي‌دقت شده و بعضي از افسون هارو زياد خوب اجرا نكرده! بالاخره تصميم مي‌گيره كه از ديگران كمك بخواد
امپراطور تو دلش: من كه زبون اينارو بلد نيستم!اين سرژ هميشه بودها! حالا مجبورم خودم يه چيزي سر هم كنم شايد درست در اومد! اه! فا(..)! بووبو بنده خدا چقدر هم به اين كلمه علاقه داشت!

امپراطور به سمت بووبوي بيهوش ميره(كه از پاي متلاشي شدش كلي خون مي‌پاشه بيرون و سينه‌اش كمي خفيف تر مي‌لرزه) و با انگشت وسط دست بهش اشاره ميكنه(امپراطور در دلش:بهشون يه جوري بفهمونم كه به اين كمك كنن!)
امپراطور:ژوپسا ژوپسا خيلي ژوپسا!

ناگهان كل قبيله كه داشتن به حالت دلسوزانه به بووبوي بيهوش نگاه ميكردند خشمگين ميشن و نيزه‌هاشون رو در ميارن و فرو ميكنن توي بووبو!
امپراطور: نهههههه! نه اينكارو نكنين!(تو دلش:عجب افتضاحي! بايد درستش كنم) ببينيد منظورم اينه كه ژوپسا ژوپسا نه اينكه ژوپسا ژوپسا!

قبيله نيزه هايي كه فرو رفته تو بووبو رو به سمت آسمون مي‌گيرند در نتيجه بووبو كه نوك نيزه ها در بدنش فرو رفته بود ميره بالا! چند نفر ميرن يك ديگ بزرگ ميارن و ميذارن روي آتيش و هري پاتر ميره كنار ديگ و انگشت توي حلقش ميكنه و هرچي آتيش زير خاكستر خورده رو بالا مياره توي ديگ و ديگ رو پر از مواد مذاب ميكنه!
امپراطور: نههههههه! ژوپسااااااا!

قبيله‌اي ها بووبو رو كه روي نوك نيزه ها بود بالاي ديگ نگه مي‌دارن و آماده دستور امپراطور هستن تا بووبو رو بندازن تو!!

يكي از اعضاي قبيله كه كل موهاي بدنش قرمز بود به سمت امپراطور گرگ و ميش(چون از شدت ترس رنگش پريده و از تاريكي به گرگ و ميشي در اومده) فرياد ميزنه:
_ژوپساااااااا؟

امپراطور:سرررررررررررررژژژژ! كمـــــــــــــــك!آآآآه اي روبولفودور پرسيوال ويكتور بالكن پساپاتروفسكي بارتز الكساندر رونالدو مريم سينا ممدعلي...... القاسم بووبوي عزيز! آآآآه! من هرچه كه در توان داشتم در راه رهايي تو نثار كردم! مرا ببخش!


چه مي‌شود؟ آيا فريادرسي هست؟!چرا پس كله بووبو سوراخ شد؟ ايا مي‌شود از آن سوراخ همچون ماتركيس زبان ژوپسايي آموخت؟
آيا بووبو به واسطه عشق اما واتسون نجات پيدا ميكند؟ آيا كسي اين داستان مهيج را ادامه خواهد داد؟! پس بيل ويزلي كي وارد داستان مي‌شود؟ چه كسي بلاك خواهد شد؟


ویرایش شده توسط [fa]سرژ تانكيان[/fa][en]serj tankian[/en] در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۲۰ ۱:۵۰:۳۹
ویرایش شده توسط [fa]سرژ تانكيان[/fa][en]serj tankian[/en] در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۲۰ ۲:۰۳:۲۰


Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۲۲:۰۱ چهارشنبه ۱۹ دی ۱۳۸۶

Rubolfodor Alexandr Bubo


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۲ پنجشنبه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۵۵ شنبه ۵ تیر ۱۳۸۹
از آنگباند
گروه:
کاربران عضو
پیام: 21
آفلاین
و سه دوست ِ ما مرلین رو روی دست‌شویی فرنگی‌ش تنها گذاشتن. سرنوشت ِ مرلین ساحر ِ بزرگ ِ دشت‌های بریتانی و حومه‌ی پاک‌دشت این گونه رقم خورد که تا ابد در دنیای‌ای موازی و روی دست‌شویی فرنگی، چشم به راه ِ اندکی آب باقی بماند. هنوز مردمانی که در جنگل‌های آلبانی و اطرافِ پاکدشت شب‌ها قدم می‌زنن یا کارهای دیگه‌ای می‌کنن؛ گاهی شیون ِ مرلین را می‌شوندند که می‌گوید:
« آآآآآآی! آآآآآآی! آآآآآآآی! همه‌ی حفره‌هایی که دارم در ازای یه کمی آب! آآآآب! آآآآی»
و آن مردمان تعجب نموده، به کار ِ‌خویش ادامه می‌دهند.

***

- فردا از این‌جا ماشین گیر میاد؟ خیلی خفنه! بعیده من به امتحان برسم. ها؟ فک می‌کنی ماشین گیر بیاد؟ حوصَله‌شم ندارم در بست بگیرم!

- نه بابا!

-آها

دو یار ِ تاریک گفتگو می‌کردند و سرژ جست‌زنان و شادمان پشت سرشون در حرکت بود که یهو....

یه صحنه فیلم از این فیلمای مستند که هواپیما‌‌های آلمان نازی از تو هوا رد می‌شه و خلبان دست‌تکون می‌ده رو به دوربین. همین‌طور مثه گله‌ی ملخا هواپیما از تو آسمون رد می‌شد. بعد یه خلبان دیگه از نزدیک دوربین رد شد که صورتی رنگ پریده داشت با چشمایی سرخ و بینی‌ای که مثه پوزه‌ی مار بود و چیزی که مثه مار بود و روی یونیفورم‌ش یه مار بود و روی دوشاش هفت‌هشت‌تا مار زده بود بیرون و از توی گوشاش بچه‌ مار می‌اومدن بیرون و هوا می‌خوردن و کلن‌ همه‌چی‌ش ماری بود.

سرژ: واه!‌دقت کردین! ولدمورت بود! خیلی خفن بود. اون موقع هم تو لشکر هیتلر پس می‌جنگیده! ای نامرد!

بووبو و امپراطور که رو به آسمون داشتن و بسیار کف نموده بودند، به صورت ِ هماهنگی بدون اون‌که سر رو پایین بیارن لگدی حواله‌ی موجود ِ اسطوره‌ای ِ سرژ نام کردند.

بووبو: یعنی ما تو زمان به عقب برگشتیم؟ جنگ ِ دوم؟ عجب دست‌شویی خفنی بود.
امپراطور ( متعجب رو به آسمون): ولی خوبه‌ها! هفتاد سال وقت دارم! پاس می‌کنم واحده رو!
بووبو: آره! ای‌ول!
سرژ: بابا ولدمورت بود! ولدمورت! ولدمورت! ولدم...


***

امپراطور: اینا دیگه چین؟

اینایی که امپراطور گفت یه قبیله‌ی بومی بودن تو جنگل‌های آلبانی.

( شبح ِ پدر ِ هملت از روی دیوار: اوی! چرا اینتر زدی. خب توصیف کن خواننده بدونه چی به چیه. رول پلیینگ جدیه. اوی من روح ِ بابات بودم.»

نویسنده: نمی‌شه پدر جان!‌ وضعیت‌شون ناجوره. بومی‌ن دیگه بی‌نوا‌ها. یه کمی راحتن.

شبح: آها! باشه! )

بومی‌ها که دوستان ِ ما رو دیده بودن به سرعت طرف ِ سه همراه می‌دویدن. وقتی به اونا رسیدن جمیعن تعظیم ِ خفنی کردن.

« ژوپسا ژوپسا!»

«هین؟»

سرژ: « می‌گه سلام ای اربابان»

« تو از کجا می‌دونی چی می‌گه؟»
« نمی‌دونم! مگه شما نمی‌فهمید؟»
« نه!»
« آها! نمی‌دونم! من می‌فهمم بالاخره! شاید به خاطر ِ پایین‌تنه‌ی تازه‌م باشه! »
« آهان! »
«آره»
« به‌ش بگو سلام!»

سرژ « ژوپسا»

یاروها: « ژوپسا ژوپسا ژوپسا ژوپسا ژوپسا ژوپسا ژوپسا ژوپسا ژوپسا ژوپسا ژوپسا».

سرژ : «مماااااااا! می‌گه امپراطور خداوندگار ِ ماس ما از قرن‌ها پیش تصویرش رو روی چرم کندیم! »

« آره؟ بگو نشون بدن تصویرم رو! »

سرژ: « ژوپسا ژوپسا ژوپسا »

بعد یاروها یه صفحه‌ی خیلی قدیمی و تاریک و خفن از توی کیسه‌شون در اوردن. هر کدوم‌شون یکی داشتن و البته قابل ِ ذکره که بعضی شاهدان عینی نقل می‌کنن که پوستری بود از فیلم ِ کینگ‌کونگ اونم سیاه و سفید!

« اه؟ ای‌ول! به‌شون بگو که من گشنمه! امتحان هم دارم! بگو یه حالی بدن!»

سرژ: « ژوپسا ژوپسا ژوپسا ژوپسا امتحان ژوپسا ژوپسا ژوپسا ژوپسا »

« امتجان رو چرا این‌چوری گفتی پس؟ »

سرژ: ...
اما قبل از این‌که سرژ چیزی بگه بومی‌ها سه تا رفیق ِ ما رو روی دوش‌شون گذاشتن و به اردوی خودشون بردن و صدای سرژ در میان جمعیت گم شد! ( تو مایه‌های سین‌سیتی که طرف داد زد ولی صداش اشتباهی شنیده شد. آآآه!‌ آیا این راز ِ خفنی بود؟ )

***

دوستان ِ ما بر پوست ِ خرس‌های کنده شده‌ای نشسته بودن و دورشون اتفاقاتی خوب داشت می‌افتاد. آتیش روشن بود و دور ِ آتیش یه سری لکه‌ی سیاه می‌رقصیدن. و ناگهان:

بووبو: « هی! اون‌که هری پاتره! »

و «اون» پسر بچه‌ای بود چیز‌لخت که دور ِ آتیش می‌دوید و جای زخم ِ خفنی روی پیشونی‌ش بود که شبیه ِ صاعقه بود و شلواری‌ داشت که شبیه صاعقه بود و تا زیر ِ چونه بالای کشیده بودش و هر چن لحظه یه بار می‌ایستاد و یه تیکه خاکستر بر می‌داشت قورت می‌داد.

« هی پسر! ما اومدیم به زمانی که هری پاتر بچه بوده! نگاش کن! نگاش کن! ای...! عجب....! از همون موقع آتیش ِ زیر ِ خاکستر می‌خورده! همینه حالا همه‌ی دل و روده‌ش گدازه‌س جون ِ سرژ! ای...! »


« آره؟ ای‌ول! باید یه حرکتی بزنیم! از همین بچه‌گی اصلاح‌ش می‌کنیم! ما خیلی خفن و سیاهیم! »

سرژ: « ژوپسا »!


------

[ شبح روی دیوار: اوی! پس اون راز ِ خفن ِ امتحان چی شد؟

و نویسنده سوووت زد!

آیا راز ِ خفن آن‌قدر خفن بود؟ ]



Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۶:۰۶ چهارشنبه ۱۹ دی ۱۳۸۶

دارک لرد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۵۱ سه شنبه ۱۶ دی ۱۳۸۲
آخرین ورود:
۱:۳۷ دوشنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۱
از پیش دافای ارزشی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 821
آفلاین
کمــــــــــــــــــــــــــــــــــــک! کمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــک!

امپراطور از بالای طنابی آویزان مانده بود. صحنه‌ای دردناک و رنج‌آور بود. او را از چیز... ببخشید از پایش برعکس آویزان کرده و تابش مي‌دادند.

امپراطور: از همتون شکایت مي‌کنم! اینا هیچ‌کدوم توی فیلم‌نامه نبود! عله!!!!!!!! نامرد! من فردا امتحان دارم بذار برم! این ترم مشروط می‌شم!

عله پاتر: موهاهاهاهاهاهاههاهاهاها! فک کردی چی؟! من آتشفشانم! من تو رو ساختم! تو هر چی توی رول داری از منه!

امپراطور: چه ربطی داره آخه! تو رو خدا! تو که پات همیشه رو سیم سرور هستش! الان بذار سایت دان بشه! من بدبخت می‌شم!

پاتر: آةآةآةآةآةآهااااااااااااااا!
پـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاتر! (اسنیپی بخوانیدش) کافیه!

پاتر: ها ها... هه؟! تو که هستی!

(صدای طوفان --- صدای باد --- صدای برف)

سرژ: صدای برف رو چطوری ایجاد مي‌کنی؟!

بووبو: پاتر! زمان حکمرانی تو به پایان رسیده! تو باید تمام این کاربران بلوک شده رو آزاد کنی!

بووبو دست‌هایش را باز کرد (به آواتارش توجه کنید) و خیلی خفن شد! طوری که حتا چند لحظه به خفنی نوشته‌هایش نزدیک شد!

پاتر: تو این‌جا هیچ قدرتی نداری! من زلزله‌ی فرومم! سنت ممد ماله منه!

امپراطور: میشه بسه؟! من حالم داره بد میشه این‌طور برعکس...

در همین هنگام پاتر چوب دست خود را بیرون کشید و طلسمی بسیار خفن 256 Color به سمت بووبو شلیک کرد!

امپراطور: ....می‌دونستم رنگ طلسم‌ها توی کتاب هری پاتر مهمه!

بووبو نیز از داخل ردایش کتابی قطور بیرون کشید که ظاهراً یکی از آخرین نوشته‌های خودش بود و آن را به شکل سپر جلوی طلسم گرفت.

امپراطور: ایول! خیلی باحاله! ولی باور کنین من فردا امتحان دارم!

بووبو: سرژ!

سرژ: ها؟

بووبو: سرژژژژژژژژژژژژ!

سرژ: سرژ و کوفت! خب که چی؟!

بووبو: خب برو امپراطور رو نجات بده!

امپراطور:‌ ... آره بیا منو نجات بده! من خسته شدم این‌طوری! کــــــــمک!

بووبو: پاتر! یه لحظه روی شیلنگ جادو رو بگیر اون‌ور!

پاتر: موافقم!

و پاتر طلسم را به سمت امپراطور گرفت و امپراطور چند لحظه رنگی‌رنگی شده و بیهوش شد! منتهی نمرد چون اولاً امپراطور تاریکی بود! دوماً خیلی خفن بود! سوماً که شخصیت فرعی نبود! چهارماً که به سینمای هند خیلی علاقه نداشت!

امپراطور: ...امت....فر....خ.....Zzzzzzz

بووبو: مرسی پاتر!

پاتر: خواهش...! اهم...! بمیر بووبوو! یااااااااااااا

بووبو: حالا سرژ!

ؤ بووبو دکمه‌ی B را نگه داشت و پایین صفحه‌ی درجه سرژ پر شد.

سرژ: ژوهاها... ژوهاهاه... ژوهاهاه... ژوهاهاه

بووبو: این چطور صداییه؟!

سرژ: ژوهاها... ژوهاهاه... آخ دهنم....ژوهاهاه... سرویس...شد... ژوهاهاه... ول....ژواهاهها دکمه رو!

بووبو: آهان!

و بووبو دکمه را ول کرد و سرژ مثل تیری که از کمان رها شده بود به سمت پاتر پرتاب شد و او را خیلی محکم گاز کرد.

پاتر: آخخخخخ .... چرا اون‌جا حالا؟!

سرژ: اه اه چقدر بدمزس!

بووبو: حالا! سرژ مقاومت کن من برم امپراطور رو نجات بدم.

و بوبو که خیلی خفن بود ناگهان برعکس به هوا پرید و روی سقف ایستاد. در همین هنگام شکلی در دیوار ایجاد شد.

بوبوو: بیبین روح پدر سابق! دیگه درباره‌ی ماتریکس بخوایی ایراد بگیری این دفعه...

روح پدر سابق: نه آقا غلط کردم! اصلاً هملت در کل اثر چرتیه!

و بووبو رفت و زنجیر را از سقف باز کرد و امپراطور با ملاج به زمین سقوط کرد.

امپراطور: آخ! نــــــــــــــــــه! من فردا امتحان دارم هنوز این‌جام! نه نه نه!

بووبو: کوفت! --- شپلخ! (بوبوو با کتاب ضربه‌ای به کله‌ی نامرد امپراطور بزد!)

آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ (صدای فریاد سرژ در حال پرت شدن)

بوبوو: چی شد؟!

سرژ: درجه‌ی جونم تموم شد!

پاتر: هاهاهاها! امپراطور رو هم بیهوش کردی! فقط اون می‌تونست طلسم‌های من رو دفع کنه!

بوبوو: آره دیدم چطور به سقف آویزون بود! وقتشه که فلنگ رو ببندیم

سرژ: آخ کمک پس من چی؟!

بوبوو در حال کول کردن امپراطور: آخ کمرم! یه کم کمتر بخور مرد! ... چی؟! سرژی بعداً میام نجاتت می‌دم!‌

امپراطور: بسه دیگه چه فرار طولانی‌ای! اسکرول کنار پست همین‌طور داره کوچیک‌تر میشه نــــــــــــــــــــــــــه! من فردا امتحان دارم تو رو خدا بسه دیگه! نه نه....

بووبو:‌ در لعنتی باز نمیشه! ... د خب بیا پایین تو که بهوشی!

امپراطور: آخه داره خیلی حال میده!

هری پاتر با حرکت آهسته در حال دویدن به سمت بوبو و امپراطور است!

: آقا ببخشید؟
پاتر: هومک؟! شما؟!
سینسترا: ببخشید از بالا گفتن دستشویی زیر زمینه من الان هر چی مي‌گردم پیدا نمي‌کنم!
پاتر:‌ من با کاربران غیر هری پاتر صحبت نمی‌کنم! ولی محض اطلاع دستشویی اون‌جاست که اون دو تا آقا دارن با دژ کوب و طلسم درشکن روش جادوی سیاه اجرا مي‌کنن!
سینسترا: متشکرم هری جون تو چقدر با نمکی! بذار لپتو بکشم!

هری برای لحظاتی سرخ می شود!

هری: خواهش.... دهه! یعنی چه! صبر کـــــــنید (صدا رو به صورت حرکت آهسته بخونین!)

بوبو: برو کنار یه بارم من امتحان کنم! به نام ادبیات مین‌استریم باز شو!
امپراطور: نمیشه لامصب! این باید خیلی در مهمی باشه! روشم علامت این قطره‌ها مطمئنم رمزی داره! مُلان! مُلان! جواب نمیده!
سینسترا: آقایون ببخشید!
امپراطور: ها؟
بوبو: اهه؟!
سینسترا: یه موجودی به شکل سگ و آدم داره اون‌جا جون می‌ده و هی می‌گه کمک...
امپراطور: مهم نیست
بووبو: بله خانم! سگ ولگرده به ما مربوط نیست!
سینسترا: یه لحظه پس اگه اجازه بدین... تق تق تق
مرلین: اهم اهم! من این‌جام ولی دستشویی بقلی خالیه!
سینسترا: با اجازه!

سینسترا در را باز کرده و داخل می‌شود

بوبوو: چیز مقدس! چطور رفت تو؟!
امپراطور: چیز غیرمقدس جداً رفت تو!

سرژ: دوستان... برادرانم.... من دارم این‌جا جون می‌دم کمکم کنید....

بوبوو: تو چیزی شنیدی؟!
امپراطور: نه صدای باده!
بوبوو: پس بدو تا در بسته نشده!

و آن دو یار تاریک وارد توالت شدند و ناگهان درب پشت سر آن‌ها بسته شده و خود را در میانی جنگلی تاریک یافتند. در میان درختان جنگل آلبانی شخصی روی توالت فرنگی نشسته بود.

مرلین: ای وای! دیوارای این‌جا چی شد پس؟!

بووبو: اِ امپراطور نیگا! سرژم که این‌جاست
امپراطور: اِ بووبو نیگا! سرژم که این‌جاست و مرلین داره اش به عنوان دستمال توالت استفاده می‌کنه! چطور ممکنه؟!

چون سرژ راز معمای آتشفشان بود و آن دو نمی‌توانستند او را رها کنند. پس باید توی همه‌ی لوکشین‌ها می‌بود!

بوبو و امپراطور هر دو به آسمان خیلی بد نگاه کرده و با انگشت‌هایشان حرکتی ناشایست انجام دادند!


!ASLAMIOUS Baby!


Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۵:۱۶ چهارشنبه ۱۹ دی ۱۳۸۶

پروفسور سینیستراOld


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۲ چهارشنبه ۲۷ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۴۳ یکشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۱
از وقتی ایرانسل اومده!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 256
آفلاین
اینجاس که مسئله ی تعالی روح به وجود می آید.
در هجوم طغیان چشمان تو ،
دیگر خیالی نیست،
چه با تو چه بی تو!
چه با سلامت جسم ، چه با تکه تکه ها تن ؛
مساله وصل است!
در این فروغ تابناک چشمان تو!

-چی گفتی ؟!گفتی فروغ؟!
-نه نه!من گفتم شکوه!
-نه گفتی فروغ!

بوووووووم...( افکت برخورد دمپایی)


بووبو و سرژ ، همان موجود اسطوره ای پست قبلی ، به سمت در می رفتند. گامهایشان سست و سست تر می شد. سرژ نعره می زد " امپراطور ، امپراتور! " و باز بیشتر به سمت درمی رفتند. راه درازبود. فرسنگ ها...
آری ، این چنین است برادر!

-هوو بووبو امپراطور کجاس!؟
-نمی دونم!

وهر دو به یاد چت باکس افتادند. همان محل افسانه ای برای فرند شیپ!

.....


فقط پیام های "فرندشیپی" را ارسال کنید!


سرژ اسطوره ای : اینجاس چقدر سرده! هوووو امپراتور کجایی؟!
بووبو: کجایی امپی ؟!منو تنها نذار روی قلبم پا نذار!
امپراطور: Help me!
ممد بلک:نازتو برم و برگردم!
عسل پاتر: قربونت!زنگ بزنیا منتظرتم!
...


و این چنین ، بووبو و سرژ ، این موجود اسطوره ای ، بیشتر به سمت در رفتند و فهمیدند امپی در خطره! نور از پس روزنه ی در خارج می شد وآنها را ترغیب می نمود و این چرندیات.

قرررررررررچ...

سرژ ، موجودی بس اسطوره ای ، در را گشود.صدای سرد زنی درفضا پیچید.( هری پاتری)

-زیر زمین، محل شکنجه دادن کاربرای معمولی با سیم سرور ، بدون بازگشت!

و از پس آ ن صدای قه قه ی عله ،آتشفشان بزرگ !
هر دو به سالن نگاهی انداختند.سالن مرمری شده ی زیر زمین از کاربرانی که به علت خطاهای متعدد در چنگال عله اسیر شده بودند ، جلوی چشمانشان اند. و بعد چیز گرم و داغ و لزج مانندی را در زیر پاهایشان احساس نمودند. گدازه ها!

-اوه امپی ِ من!

سرژ ، این موجود اسطوره مانند، از پس همه ی انها امپی را دید ،خسته و بی رمق!
سرژ خیلی عصبانی شد. نعره زد،بیشتر بیشتر و توان خود را از دست داد. تصاویر گذشته مثل فریم از جلوی چشمانش گذشت.


پنج ساله بود. ققی سوار دوچرخه قر مز خوشگلی شده بود و قلبش از حسادت آتش گرفت.

کلاه قاضی را بر سرش گذاشت.راونکلا!

شما یک حذبی شدید!


سرژیا نزدیک می شد...خیلی نزدیک....خیلی خیلی نزدیک...


ـ «خدا را دیدی؟»

ـ «خدا؟… دیوانه شده­ای؟… کجا ست؟»

ـ «همین که می­پرسی «کجاست؟»، یعنی نخواهی دید!… بگذریم!…»


Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۳:۰۵ سه شنبه ۱۸ دی ۱۳۸۶

Rubolfodor Alexandr Bubo


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۲ پنجشنبه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۵۵ شنبه ۵ تیر ۱۳۸۹
از آنگباند
گروه:
کاربران عضو
پیام: 21
آفلاین
گوشی ِ امپراطور ِ تاریکی که خیلی گوشی ِ خفنی بود روی زمین افتاده بود. کوشی امپراطور ِ تاریکی که خیلی گوشی خفنی بود روی زمین افتاده بود.
گوشی ِ امپراطور ِ تاریکی که خیلی گوشی ِ خفنی بود روی زمین افتاده بود.
گوشی ِ امپراطور ِ تاریکی که خیلی گوشی ِ خفنی بود روی زمین افتاده بود.

گول نخورید خواننده‌ی عزیز! این صدای زنگ ِ موبایل ِ بووبو نبود!‌گوشی امپراطوری ِ تاریکی مثه مجسمه‌ی ابولهول افتاده بود زمین و بعد یهو شروع کرد به ویبره کردن.

دیش دیش دیش مگه نگفته بودم که چه... دیش دیش دیش!

زنگ ِ گوشی امپراطور ِ‌کبیر همه‌ی زیر زمین ِ بیمارستان سوانح جادویی رو تسخیر کرده بود. صدای دنگ و دونگ از طبقه‌های بالا به گوش می‌رسید و یه‌طورایی آدم فکر می‌کرد بیمار‌های سانحه دیده دارن دنبال ِ منبع ِ صدا می‌گردن. البته برخی صاحب نظران گفتن بیماران و شفادهنده‌ها که از قبل مشغول ِ کار‌های شبانه‌ی معمول خود در بیمارستان سوانح سوخته‌گی بودن با شنیدن ِ ریتم ِ تاریک ِ آهنگ، بهتر و با ریتمی خوش‌تر به کار‌های خود رسیدن و با هم هماهنگ شدن و سراسر ِ بیمارستان ِ سوانح هم صدا با هم نوسان می‌کرد و جزر و مد می‌کرد و بالا و پایین می‌رفت. آهنگ ماه‌ای بود که باعث می‌شد همه روی تخت‌ها جزر و مد کنن!

و بالاخره آهنگ ِ مربوطه قطع شد!
(صد‌های جیغ و داد و ناله از طبقه‌های بالا توی پس‌زمینه! )

بعد سری از توی سوراخ ِ گوشی بیرون اومد. بعد از اون شونه‌ها، سینه و شکم. بعد تنه‌ی بیرون آمده که تا نیمه از توی گوشی بریون اومده بود کمی زور زد و کمی سرخ شد و بعد صدای سقوط ِ جسمی سنگین به گوش رسید و بالاخره هیبت ِ مهیب کاملن از توی گوشی امپراطور بیرون اومده بود. هیبت تو مایه‌های ترمیناتور ِ دو روی زمین زانو زده بود و می‌خواست بلند شه که بره تو کافه یه لباسی چیزی جور کنه. ولی بعد یادش افتاد که جادوگره:

«رداییوس!»

و سه ردای سیاه و خاکستری و سفید دور ِ‌او پیچیدن گرفتند!
بووبو که تازه از گوشی بیرون اومده بود، چشم‌ش رو روی سوراخ ِ گوشی گذاشت و داخل‌ش رو نگاه کرد:
« بیچاره! کجا هم که پرت نشد! به‌ش گفتم ول کن باید برم! »

او البته این‌ها رو توی ذهن‌ش گفت. همون ذهنی تنگه، برای شاپرک‌ها یه لونه‌ی قشنگه! کدوم کدوم شاپرک؟ همون که...اهم!


ذهن ِ بووبو کاملن آماده بود و می‌دونست چی کار باید بکنه! آخه بووبو خیلی خفن بود. حتا از آرشام هم خفن‌تر بود. همین موقع که او به سمت ِ ماموریت ِ سیاه‌ش رهسپار داشت می‌شد یهو یه چیزی روی دیوار ظاهر شد:

« من روح ِ باباتم! عموت منو کشت! انتقام ِ منو بگیر! این‌جا محیط ِ هری پاتریه! از طریق تلفن جایی ظاهر شدن مال ِ ماتریکسی‌های ص.ه.ی.و.ن.ی.س.ت می‌باشد. من روح ِ باباتم! تو باید هری پاتری جا به جا بشی! الان به درک واصل‌ت می‌کنم آخه من روح ِ باباتم!»

آن شبح ِ مادی ِ روی دیوار چه وحشتناک بود! وای! بووبو گفت:

« نه اخوی! من که هملت نیستم! من ر.ا.ب هستم که تو کتاب ِ هفت معلوم می‌شه کی هستم و من تمام ِ سعی‌م رو می‌کنم یه اسپویلر نباشم! من افشا نمی‌کنم! ضمن اینکه ما توی دوران ِ آینده زندگی می‌کنیم. این گوشی‌ها در واقع تلفن نیست. شومینه‌ی دیواریه! آره پدر جان! »

« آهااااا باشه! پس من دیگه نمی‌خورمت! فقط روح ِ‌باباتم که عموت منو کشته!»

« آره؟»

و بووبو به سمت ِ شبح رفت. او را گاز گرفت و تیکه‌ای از او را کند. کدام تکه‌ را؟ نه به خدااااا سوگند که نمی‌گووویم!
شبح جیغی کشید:
« من بابات بودم ابله! حالا مامانتم که عموت منو...»

اما بووبو بی توجه به این خزعبلات( اوهو اوهو) همون‌طور که تکه‌ی کنده شده‌ی شبح رو تو دهن‌ش داشت به سوی خاکستر ِ سرژ پیش می‌رفت. تکه مثل ِ دم ِ مارمولک که وقتی کنده می‌شه هنوز زنده‌س، خودش رو پیچ و تاب می‌داد و از آینده‌ی شومی در انتظارش بود می‌ترسید.

***

بووبو بالای لکه‌ی خاکستر‌ ِ سرژ ایستاده!
« ای گوشت ِ شبح ِ بالای دیوار که نگاه می‌کنی! تقدیم شو!»

و تکه‌ی کنده شده‌ی شبح رو روی خاکستر‌ها ریخت و خاکستر‌ها جلز ولزی کردن که نگو!

« ای اشک ِ استاد یه حالی به‌ش بده! »

و بووبو به یاد ِ روزهای خوشش با سرژ و دوستان در جنگل‌های آلبانی افتاد و به یاد اورد که هیچ‌وقت تو زندگی‌ش بدون ِ سرژ دیگه نمی‌تونه خواب ببینه و یادش اومد که او-بوویو- همون پسر ِ دکتر فرانکنشتاینه و پدرش هرگز به‌ش نگفته که اون کیه و اسم‌ش چیه. یادش اومد که او - بووبو - در گذر زمان حتا کوزت و پرین و حنا دختری در مزرعه هم بوده. یادش اومد که ....! خب این به هر حال ربطی به کسی نداشت و یواشکی یادش اومد!(واااه! راوی هری پاتری و عین ِ فصل ِ چفت شدن ِ هری و اسنیپ اومد این تیکه رو! ) همین موقع بود که گریه کرد و قطره اشکی روی خاکستر‌ها ریخت و جلز و ولزی کرد که نگو.

« ای موی ِ خفن تقدیم شو»

بعد از فضاهای بین ِ کهکشانی و زیر‌کهکشانی تار ِ مویی بیرون کشید و آن را بو کرد و روی خاکستر‌ها انداخت و لکه‌ی خاکستر‌ها جلز و ولزی کرد که نگو!

« باشد که سرژ تانکیان از نو برخیزد»

و جلز و ولزی کرد که نگو!

***

موجودی با نیم‌تنه‌ی سرژ و پایین تنه‌ی سگی سفید رو به روی بووبو ایستاده بود.

« این موی چی بود که تقدیم شد راستی؟»
این سرژ بود که با غرور به پایین تنه‌ی تازه‌اش نگاهی می‌انداخت.

« درس نمی‌دونم سرژ پسر! به نظرم باید مال ِ چیزی به جز فضاهای بین کهکشانی و زیرکهکشانی باشه! به هر حال! بزن بریم جو! »

و سرژ که نیمه سرژ بود و نیمی جو، سرژ که موجودی اسطوره‌ای بود، آن نی‌زن بر دروازه‌ی سپیده‌دم، دنبال ِ بووبو راه افتاد. آدم یاد ِ بازی نینجا و همراه‌ش می‌افته!!


آن‌ها به سوی دری می‌رفتند که امپراطور ساعتی پیش از آن درگذشته بودی! آیا در پس ِ ان در جنگلی در آلبانی در انتظارشون بود؟ آیا آن تو جنگلی بود مربوط به یه دنیای موازی که مال ِ زمان ِ جنگ جهانی دوم بود و توش هری پاتر بچه بود؟ آیا چی؟


ویرایش شده توسط بووبو در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۱۸ ۳:۰۸:۴۴


Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۲:۰۰ سه شنبه ۱۸ دی ۱۳۸۶

دارک لرد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۵۱ سه شنبه ۱۶ دی ۱۳۸۲
آخرین ورود:
۱:۳۷ دوشنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۱
از پیش دافای ارزشی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 821
آفلاین
مکان: زیرزمین سنت‌مانگو
زمان: با توجه به مکان بعد از ساعت دوازده
-----------------------------------------------------------------------------------
خرت خرت خرت خرت .... (صدای نوعی خرت خرت)

- باز شد؟!
- نه ارباب!
- بی‌مصرف! برو کنار خودم بازش می‌کنم!
- هر چه شما بفرمایید ارباب!
- نوکلئوس بمباردوم!

شپلخبادامبوداراگاندوبابمگارامب! (یه صدای انفجار وحشتناک خفن!)

- ماااااااااااااااااااااااااااااا!
- خفه صدامون رو می‌شنون! این یه عملیات اینفتراسیونه خفنه!
- ارباب شما الان یه قارچ هسته‌ای ایجاد کردین! صداش بیشتر نبود؟!
- بی‌مصرف ِ کم‌سواد! صداش فقط در حد یه "شپلخبادامبوداراگاندوبابمگارامب" بود نه بیشتر!
- ........!
- واسه من نقطه‌چین مي‌زنی؟! آواداکداوارا!
- خ خ خ خ خ خ خ .......
- ایول من چقدر شیطانیم! من..... من امپراطور تاریکی هستم!
(پخش موسیقی مسابقه‌ی ردپا به عنوان موسیقی اساطیری!)

امپراطور تاریکی سپس در مخفی زیرزمین بیمارستان را باز کرده و وارد بیمارستان شد. در آن‌جا او با خطرات فراوانی روبه‌رو بود. آیا رد گدازه‌های پاتر به این‌جا رسیده بود؟ ایا پاتر به علت اعتیادش در سنت‌مانگو بستری بود؟ سؤالات همچون علامت سؤال‌هایی عظیم از سرش خارج گشته و روی زمین پخش می‌شدند.

- ها؟ بسه دیگه بابا! یکی بیاد این علامت سؤآل مقواییا رو جمع کنه! در ضمن فک نکنین نفهمیدم امپراطور تاریکی رو با فونت صورتی نوشتین! بعداً حال همتون رو می‌گیرم!

امپراطور همین‌طوری در حالی که یک علامت سؤآل مشکی رنگ را در دست گرفته بود به پیش می‌رفت. محیط تاریک بود و برق مهتابی‌های طبقه‌های زیرین بیمارستان مرتباً خاموش و روشن می‌شد. او با تعجب به اطراف و داخل دوربین نگاه می‌کرد و به پیش رفت. خاموش روشن شدن چراغ‌ها همین‌طور بیشتر و بیشتر می‌شد و ناگهان کل راهرو در تاریکی فرو رفت.

- وات د هل؟! من کی اومدم توی راهرو؟! من که توی زیرزمین بودم!

ناگهان آ‌خرین چراغ انتهایی راهرو با صدای جیز بلندی روشن شد. در انتهای راهرو هیبتی تاریک ایستاده بود و سرش رو به پایین بود. در پس او دربی دو لنگه‌ی آبی رنگ با علامتی عجیب شبیه به مثلث دیده می‌شد.

- از این فاصله؟!

امپراطور بسیار ترسیده بود و علامت سؤال را بالاتر گرفت. که ناگهان مرد سر خود را بالا آورد. صورت بی‌حالت هری پاتر نمایان شد.

و آنان که مسیر گدازه را دنبال کنند بدانند که درب‌های جهنم بر آن‌ها گشوده خواهد شد و از برای آنانی که بر ما شرک ورزند عذابی بلاک‌گون خواهیم فرستاد که بر آنان افزوده خواهد شد!

- اوه فا(...!) آیم فا(...) آپ!

امپراطور به استاتوس بووبوو نگاهی انداخت و این حرف را زد و به سمت مقابل راهرو شروع به دویدن کرد.

- واقعاً چرا؟! مگه من امپراطور تاریکی نیستم؟! چرا آخه؟! تا کی؟! نه! من می‌ایستم من مبارزه می‌کنم!

ولی اون نتوانست زیرا پایش به علامت سؤآل‌ها گرفت و با مغز روی زمین افتاد و دنیا در برابرش تیره و تار شد....
...
.......
..........

امپراطور: آخ سرم من کجام؟
سرژ: توی کنفرانسی!
امپراطور: ها؟!
بووبو: چیه خب برگشتی داخل کنفرانس!
سرژ: چقدر این‌جا هوا سرده! من دارم همین‌طور خجالت می‌کشم که با شماها چت مي‌کنم!
بووبو: هه هه! من برم با دختر همسایه برف‌بازی کنم! اینا همش ایدس ازش داخل پستت استفاده کن .... استفاده کن.... استفاده کن...

و صداها در گوش او تکرار شدند...

- نه صب کنین! من نمی‌خوام برگردم. اکسیو سرژ!
- نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــه! بووبو کمک!
- هه هه چه خوب گوله برفی می‌زنی ای شیطون! چــــــــــــــی؟! بورخس بخونم واست؟! باشه عزیزم!

هووووووووووووووووووووووووووووووووشت --- (خب می‌دونین صدای چیه دیگه!)

سرژ: آخ سرم من کجام؟!

و امپراطور اول پست را نشانش داد.

سرژ: پس چرا راهروئه؟!

و امپراطور شانه‌هایش را بالا انداخت!

سرژ: او کیه اون ته!

و او هری پاتر بود!

امپراطور: او هری‌پاتر است!

سرژ: عجب! چقدر به نظر شاکی میاد! از اطرافش داره آتیش بلند میشه! از دیوارا داره خون می‌ریزه! چه صداهای وحشتناکی می‌یاد! آهنگ فیلم گراج هم داره پخش میشه! آتیش‌ها دارن درها رو می‌ترکونن و توی راهرو جلو میان! امپراطور....؟ نــــــــــــــــــــــــه! اوووووووووَ (صدای به طرز فجیعی کشته شدن!)


امروز جان یکی از یارانت را گرفتم تا بدانی که راه ما یکیست و آن موافقت با ماست! آهاهاهاهاها


هری پاتر این را گفت و ناگهان در میان دود و آتش ناپدید شد و از ردی از گدازه بر جای گذاشت. چراغ‌های راه‌رو یکی یکی روشن شدند و فقط در میان راهرو خاکسترهای سرژ باقی مانده بود. امپراطور نگاه غمناکی به آن‌ها انداخت و علامت سؤال را از دستانش رها کرد....

علامت سؤال بزرگ شفاف نقره‌ای رنگ با حرکتی اسلموشن از دستان امپراطور رها شد و بر روی خاکسترهای سرژ افتاد و بعد دوباره از زمین بلند شده و از صحنه به بیرون پرت شد.

در محل خاکسترهای سرژ علامت سؤالی دیگر درست شده بود.

سرژ راز معما را برملا خواهد کرد.

امپراطور: اصلاً حال نکردم! چرا باید حتماً سرژ باشه همه‌جا! یه جور حس مازوخیستی بهم دست می‌ده!

امپراطور شنل پرشکوه بلند خود را برکشید! و با گام‌هایی بلند چکمه‌های آهنین خود را بر کف زمین کوفتید و به سمت درب بلند با علامت V آبی رنگ حرکت کرد. در آخرین لحظه گوشی تلفون همراه خود را بیرون کشید و دکمه‌ای را فشار داد و تلفون همراه را بر روی زمین رها کرد.

در صفحه‌ی تلفون در حال سقوط عبارتی جادویین نقش بسته بود:

Calling Ariuman The Dumb


!ASLAMIOUS Baby!


Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۲۲:۲۲ یکشنبه ۴ شهریور ۱۳۸۶

فنریر گری  بک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۲ یکشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۵:۳۲ جمعه ۱۶ اسفند ۱۳۸۷
از قزوین،همون کوچه خلوت که اونسری با هم بودیم!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 32
آفلاین
راهروی سنت مانگو مملو از جمعتی بود که هر کدام دچاری مرزی عجیب شده بودند!
مردی در گوشه ای ایستاده بود !موهای سرش سیخ شده بود چشمانش از حدقه بیرون جسته بود و بجای دو پا رو ی یک پا ایستاده بود!و دستی نداشت!(این چطوری میخواد بره دبیلیو سی؟اخه دست نداره که افتابه رو بلند کنه پس نجس میشه!)
و فرد دیگری که روی صورتش را مایعه ای سبز رنگ پوشانده بود!همه انها از دماغش خارج شده بودند!غلیظ و چسبناک مینمود!(من نفهمیدم چی بود شما فهمیدید؟)
فنریر در راهرو پیش میرفت در دستش بسته ای قرار داشت و دنبال اتاق 666 میگشت!در چند متر انورتر پیرمردی خمیده قرار داشت که معلوم بود لوح فشرده کمر داره و به هیچ وجه نمیتونه راست بایسته ! این منظره فنریر را هیجان زده کرد!
-ببخشید اتاق 11 میدونید کجاست؟
پسرکی این را از فهنری پرسید و او را از افکار حماسی اش دور کرد!
-رو زمین نوشته!خم شو میتونی از رو زمین بخونی!
پسرک بدون هیچ حرفی خم شد و چه بد کرد که خم شد!
فنریر در کسری از ثانیه کار خورد را کرد و پسرک که با چشمانی باز بیهوش شده بود را رها کرد و به جمعیت نگاه کرد!
همه مردم از دیدن این منظره در شگفت به سر میبردند!پیرمرد خمیده نیز از ترس راست ایستاده بود!!!

فنریر بلاخره به اتاق 666 رسید!و در را باز کرد در اتاق 13 تخت وجود داشت که رویشان 11 نفر قرار داشتند!فنریر به سرعت توانست دامبلدور را از میان افراد تشخیص دهد!دامبلدور دیگر پشمالو نبود!
-سلام پسرم چقدر از این که دوباره میبینمت خوشحالم!
و دستانش را باز کرد!
فنریر بسوی دمبل رفت و حال که دقت میکرد بوی بد وی را استشمام میکرد!
-منم از دیدنت خوشحالم!راستی چی شده چرا به این روز در اومدی؟
دمبل دور که انگار در افکار خود جستجو میکرد بعد از مدتی گفت!
-همون شبی که به تو پشمک دادم بعدش نمیدونم چی شد یهو چشمام رو از دردی شدید بستم!دردش اشنا بنظر میرسید انگار یه بار دیگم چشیده بودم!بعدش دیگه وقتی چشام رو باز کردم اینجا بودم!

فنریر که خوب میدانست چه شده است بسته را باز کرد و بر روی تخت دامبل دور قرار داد!رک افتابه مرلین نشان اصل بود!
-وای پسرم چقدر از این هدیه خوشحال شدم!راستی نمیدونی چرا همه واسه من افتابه میارن؟
و به کوهی از افتابه اشاره کرد!
فنریر تنها کسی نبود که این موضوع رو فهمیده بود!!!


همانا شما به علت پست بي ناموØ


Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱:۲۷ پنجشنبه ۱ شهریور ۱۳۸۶

آناکین مونتاگ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۲ شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۳:۵۸ یکشنبه ۱۵ فروردین ۱۴۰۰
از 127.0.0.1
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1391
آفلاین
دکتر فیلی باستر به شدت مشغول تماشای آلبوسه و پیدا کردن روشی برای مداوای این مریض پشمک مانندشه.

پرستار شماره 1: جناب دکتر. من میگم یه آمپول بهش بزنیم
پرستار شماره 2: جناب دکتر من میگم دو تا آمپول بهش بزنیم
دکتر: اول ببریدش یه آمپپول تست بهش بزنید . اگه نمرد بعد دو تا آمپول بهش بزنید .

به این ترتیب آلبوس را به سمت بخش تزریقات حرکت دادند . ( البته لازم به تذکر نیست که ریش مربوطه را به دور برانکارد پیچیده بودند تا مشکل حرکتی ایجاد ننماید . )

پرستار شماره 1: پرستار شماره 2 الان پزشک کیشیک بخش تزریقات کیه؟
پرستار شماره2: دکتر گلیدی

پرستار شماره 1 مثل یه مامان مهربون به دامبل میگه .
- دامبل جون . عزیزم . ببین دکتر گیلی از قزوین اومده اینجا بهت آمپول بزنه . گریه نکنی ها .

دامبل با شنیدن اسم آمپول به شدت میزنه زیر گریه

____________________

بخش تزریقات . دکتر گیلی

در بخش تزریقات دکتر گیلی بلاتریکس و رودلف نشستن و منتظر اینن که نوبت آمپول زدن رودلف بشه . دکتر از پرستار میپرسه که بیمای دامبلدور چیه.

پرستار: جو گرفتگی حاد داره.

دکتر گیلی بزرکترین آمپولش رو برمیداره و با مایه ای بنفش رنگ ان رو پر میکنه و به سمت دامبلدور میره .
لازم به ذکر نیست که دامبلدور در حال سکته کردنه

دکتر گیلی از یک روش ابتداری برای آرام کردن دامبل استفاده میکنه:

دکتر بعد از اشاره به بلاتریکس میگه.:
ببین خاله اومده آمپول بزنه نمیترسه؟

بلا: رودلف رو آوردم آمپول بزنه دکتر بوقی

در این بین که توجه دامبل به خشانت بلا جلب میشه . سوزش شدید آمپول رو احساس میکنه.

در یک لحظه همه خاطره های عمرش یادش میاد.

دامبلدور جوان با ریش قرمز رنگ در حال دویدنه. داره از یه چیزی فرار میکنه . یه نفر داره دنبالش میکنه . یه لحظه دوربین میره رو صورت یارو .....


ویرایش شده توسط آناکین مونتاگ در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱ ۱:۴۶:۵۴


Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۰:۴۹ پنجشنبه ۱ شهریور ۱۳۸۶

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
بيو بيو بيو بيو(صداي آمبولانس)

ناگهان ماشين سفيدي در ابعاد گراپ با سرعت ميپيچه جلوي بيمارستان و با همان سرعت ترمز ميكنه و مي ايسته!در آمبولانس توسط يك فرد لباس سفيد پوشيده باز ميشود و يك ماده سفيدي شبيه به پشم ابتدا از آمبولانس بيرون مي آيد.

10 دقيقه بعد!
بالاخره آن ماده سفيد تمام ميشود و ناگهان ملت كپ ميكنند.اون ماده سفيد چيز نبود جز ريش و پشم دامبلدور.او را سوار بر برانكارد با سرعت تمام به طرف بيمارستان بردند.

در راه اتاق بخش اورژانس،سارا اوانز بالا سرش حركت ميكرد و جيغ و داد ميكرد:
-آي خدااااا.دامبلدورمو بهم بده.تازه قول طلاق از مك گوناگل رو ازش گرفته بودما..خدااا من دامبلدورمو از تو ميخوام!خدا يا،من سفيد فداكار لندن رو از تو ميخوام.خدايا اين مرد آسلام را به ما برگردون!

در همين هنگام كه دامبلدور عصباني شده بود و به اين شكلك شباهت زيادي داشت()از حالت بيهوشي در آمد و به چوب دستيش به طرف سارا گفت:
-خفشيوس جريوس!
به اين ترتيب بود كه ورد جديدي توسط دامبلدور اختراع شد و سارا اوانز هم به دليل اينكه ضايع شدن،خيلي بد چيزيه از بيمارستان به بيرون اخراج شد.دامبلدور دوباره افتاد و بيهوش شد.


اتاق اورژانس،دكتر فيلي باستر در كنار تخت دامبلدور!

دامبلدور:من ميخوام عضو مرگخواران بشم..تو رو خدااااا..نهههه،اسمشو نبر،منو نكش!من ميرم تو آشپزخانه كار ميكنم برات!تو رو خداااا!
ملت:

دامبلدور هر از گاهي حرف ميزد و در مورد بخشش از لرد سخني ميگفت و دوباره به بيهوشي فرو ميرفت.همه گان به ذات پليد قزويني وي آگاه شدند و دريافتند كه او جاسوس لرد در مخمل بوده است و اسنيپ هيچ گناهي نداشته است!
همچنين ملت متوجه شدند كه ريش هايي كه بر صورت دامبلدور تقلبي است و همه ي آنها را فقط در تخم مرغ شانسي در اورده است!


ویرایش شده توسط [fa]ايگور کارکاروف[/fa][en]Igor[/en] در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱ ۰:۵۲:۲۳

بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین



Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۱:۲۱ دوشنبه ۱۸ تیر ۱۳۸۶

آماندا لانگ باتمold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ چهارشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۵۷ پنجشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۸
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 240
آفلاین
بلیز : من چرا اینجوریم ؟!
با این فریاد همه رویشان را به سمت بلیز برمیگردانند .
هوریس : ببین بلیز! الهی که قربونت نشم ایشالا ، فدات نشم ! همه بالاخره یه روزی براشون یه اتفاقی میفته دیگه ! حالا یه اتفاق برای صورتت افتاده ! این که غصه نداره !
بلیز : اما اما من زشت شدم !
و بعد شیونی کرد و مثل بچه کوچولو ها به شکم رو زمین دراز کشید و با دست و پاش زمین رو نوازش کرد !
هوریس : ای بابا مرتیکه ی ... . صورتت زشت شده که شده ! ارث بابات که نبوده !
بلیز با شنیدن این جمله کمی آرام شد و بعد با ادبانه از روی زمین بلند شد و ردایش را تکان داد . سپس دماغش را بالا کشید و گفت : آره راست میگی ! صورت من شبیه مامانم بود . من تمام اجزای صورتم رو از مامانم به ارث بردم . حتی یه مژم هم شبیه بابام نبود !!!
هوریس که دید کمی آدم شده است او را در آغوش کشید و گفت : آه که تو چقدر بچه ی حرف گوشکنی هستی . خوش به حال مامانت که یه همچی بچه ی خوبی داره !
بلیز با شنیدن کلمه ی مامان سرخ و برافروخته شد . خود را از آغوش اسلاگهورن بیرون کشید ، چوبش را در آورد و گفت : اوهوی مواظب حرف زدنت باش ها ! تو به ننه ی من چیکار داری پر رو ؟ فکر کردی من مثل پسرای دیگه بی غیرت و بی ناموسم ؟ هان ؟ حالا یه طلسم آوداکداورا حرومت میکنم تا دیگه با ناموس مردم بازی نکنی . مردک چشم سفید !
آوداکداوراااااااااااااااااااااااااااااااااااا !
اما اسلاگهورن یه جاخالی باحال داد و طلسم سبز رنگ به شیشه ی اتاق عمل برخورد و اون رو شکست .
دکتر : نهههههههههههههههه ! من میترسم ! جون عزیزتوندیگه زا این شوخی ها نکنید . تو روخدا .. .
بلیز که تصویر خودش رو بار دیگر بر روی شیشه خورد شده ها دید این دفعه بد تر از قبل از خود بی خود شد و فریاد زد : نههههههههههههههههههههههههههههه !
بعد به طرف دکتر دوید و گفت :
صبر کنید خانم دکتر من دیگه نمیتونم با این صورت زندگی کنم . شما رو به خدا قسم میدم که اونو مرده رو که میخواین از اعضای بدنش برای لرد استفاده کنید بندازینش همون جایی که بود ! من حاظرم جونم رو برای لرد عزیزم فدا کنم ! خواهش میکنم التماس میکنم ! دستم به رداتون !اجازه بدید که من برای لرد بمیرم !
همه از این همه از خود گذشتگی بلیز یکه خورده بودند و در حالی که اشک در چشمانشان حلقه زده بود گزیه شان را شروع کدند .
استر دماغش را با گوشه ی ردای رابستن پاک میکنه و میگه : خانم دکتر خواهش میکنم بلیز رو به آرزوش برسونید . اون تو زندگیش به اندازه ی کافی زجر کشیده !نذارید که بازم بکشه !
فرد مجهول الهویه که همونطور شکم باز روی تخت شاهد ماجرا بود با حرکت سر حرف استر را تایید کرد !
دکتر : خوب باشه اما اول بذارید که من شکم این بنده ی خدا رو بخیه بزنم بعد شما هرجا که میخواید بندازیدش .
سپس با حرکت چوبدستی اش شکم مرده رو دوخت .
پسران اسلاگهورن در حالی که خون خونشان رو میخورد لارتن رو شانه هاشون گرفتند و بردند به نزدیک ترین سطل آشغال آن اطاف انداختند ! روی در سطل هم سنگ عظیمی گذاشتند تا مو نارنجی نتواند فرار کند .
و اما بیمارستان ! دقایقی به عمل اهدای عضو بلیز پیش نمانده بود که ییهو در باز میشه و هیکل عظیمی نمایان میشود . او کسی نبود جز ...


تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.