هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۲۱:۲۵ پنجشنبه ۱ اسفند ۱۳۸۷

فرانك  لانگ باتم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۳ دوشنبه ۹ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۷:۴۶ شنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۸
از ریش مرلین آویزون نشو!!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 79
آفلاین
غروب سردي بود و کافه سه دسته جارو خلوت تر از هميشه به نظر ميرسيد. صداي خش خش برگ درختان که در باد اين طرف و آن طرف ميرفتند به گوش ميرسيد.
سه مرد وارد کافه شدند و دور ميزي نشستند. يکي از آن ها با لهجه ي غليظ اسپانيايي خطاب به مادام رزمرتا گفت : لطفا سه تا نوشيدني کره اي براي ما بياريد مادام.
رز مرتا نوشيدني ها را آماده کرد و همان مرد رفت و آن ها را گرفت و به سر ميز آورد.

رزمرتا با تعجب به مرد ها که ليوان هايشان را ر و ته روي ميز گذاشته بودند نگاه کرد. از دليل کار آن ها سر در نياورد اما دلش ميخواست از آن ها طلسم اين کار را بپرسد که روي ليوان مشتري ها اجرا کند تا نوشيدني ها از ليوان نريزند.

مرد ها پچ پچ مي کردند و ذره ذره نوشيدني شان را نيز ميخوردند.

چند دقيقه بعد که رزمرتا که از فکر مرد ها بيرون آمده بود و مشغول کارش بود، صداي فرياد يکي از آن ها را شنيد.مرد با داد و بيداد و همان لهجه ي دوستش فرياد ميزد : ته نوشيدني من يک مگس افتاده بود و من نوشيدني رو خوردم! کار شما بهداشتي نيست، من از شما شکايت ميکنم خانم. من در اين جا رو تخته ميکنم، من ...
- آقا ميشه ليوانتونو ببينم؟
- نه خير. شما با هالو طرف نيستيد! ميخوايد مدرک جرم رو از بين ببريد!

رزمرتا با تعجب به ليوان مرد نگاه کرد. امکان نداشت در نوشيدني مرد حشره باشد زيرا او هميشه تمام طلسم هاي بهداشتي از جمله طلسم ضد حشرات را روي نوشيدني ها و ليوان ها اجرا ميکرد، اما مرد راست ميگفت؛ درون ليوان يک مگس افتاده بود.

شپلق

با صداي نسبتا بلندي حشره به بالا رفت و پس بدنش به رنگ نارنجي درآمد و آن گاه بدنش کم کمنازک شد تا به نازکي يک برگ کاغذ شد.
موجود نارنجي در هوا با سرعت زيادي شروع به گسترش يافتن کرد : رزمرتا و سه مرد بلافاصله چوبدستي هايشان را کشيدند اما نمي دانستند اين موجود عجيب و ناشناخته چيست و چگونه بايد نابودش کرد. بقيه ي مشتري ها هم بلافاصله از کافه گريختند. وقتي ال به بزرگي يک پتوي دو نفره شد، چشم هايش هم پديدار شد. او به جز چشم هيچ اندام ديگري روي بدن ملحفه مانندش نداشت.
چشمانش سياه و درشت بود و به طرزي شيطنت آميز و شادمانه ميچرخيد. از بدن ال صدايي به گوش ميرسيد که شديدا باعث وحشت مي شد. علاوه بر اين صداي جيغي هم شنيده ميشد که انگار از ته چاه مي آمد.

اولين طلسم را رزمرتا به سمت ال فرستاد : پتريفيکوس توتالوس
طلسم به بدن ال خورد و بازگشت و به خود رزمرتا خورد.
اسپانيايي ها نيز شروع به فرستادن طلسم کردند اما همه برمي گشت و به در و ديوار اصابت ميکرد.
طلسم بيهوشي، طلسم بازدارنه و ... حتي آوادا کداورا نيز اثر نکرد.

بالاخره ال به اندازه ي طبيعي خود رسيد و دست از رشد برداشت : اندازه ي ال 3متر*متر3 شده بود و خم شده بود تا بتواند در فضاي کافه بماند. رزمرتا بي حرکت روي زمين بود.

ال شروع به حمله کرد. او به سرعت به سمت يکي از مرد ها سر خورد يا شناور شد و به دور او پيچيد. انگار کسي داشت براي مرد جشن پتو مي گرفت! دوستان مرد هم طلسم ميفرستادند اما کارساز نبود. ناگهان يکي از آن ها به جاي استفاده از چوبدستي به ال مشت زد اما دستش فورا سوزشي کرد که فريادش در کل هاگزميد طنين افکند. دست مرد سياه شده بود. ال قرباني اول را رها کرد و به سوي مرد دوم شتافت ... پس از 4 ثانيه او هم مثل مرد اول جانباخت.

مرد سوم که دستش سوخته بود داشت از ترس سکته مي کرد و عقلش از کار افتاده بود تا اين که ...

مردي قد بلند و شنل پوش که کلاه شنل را طوري روي سر انداخته بود تا چهره اش معلوم نشود وارد شد. او بي درنگ چوبدستي اش را به سمت ال گرفت که تازه داشت به دور قرباني دوم ميپيچيد و زير لب گفت : مولياس

ال درجا پودر شد و چيزي جز پودري نارنجي از او باقي نماند.

مرد فقط قدري صبر کرد که رزمرتا را به حالت اول در بياورد و سپس غيب شدو هيچ کس نفهميد که این ناجی آلبوس سيوروس پاتر است.


ویرایش شده توسط فرانك لانگ باتم در تاریخ ۱۳۸۷/۱۲/۱ ۲۱:۲۹:۰۰
ویرایش شده توسط فرانك لانگ باتم در تاریخ ۱۳۸۷/۱۲/۱ ۲۱:۳۳:۳۴

من رفتم.

خیلی زوق زده نشید چون از دستم راحت نشدید، شناسه ی جدید من : نیمفادورا تانکس.


Re: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۱۸:۲۴ دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۸۶

هوگو ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۳ جمعه ۱۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۴:۰۷ جمعه ۲۵ بهمن ۱۳۸۷
از کنار لیلی لونا پاتر
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 270
آفلاین
در یکی از روزهای پاییزی پسری عینکی با موهای پریشان با کادویی در دستش به سمت کافه سه دسته جارو می رفت . باد پاییزی موهای ژولیده ی اورا بدتر کرده بود و عینکش را نیز کمی کج کرده بود .
به داخل کافه رفت و بعد از تکاندن موهای خاکی اش عینکش راصاف کرد و با چشمان سبزش در داخل کافه به جستجو پرداخت .
سرانجام در نقطه ای متوقف شد .آب دهانش را قورت داد و با اضطراب به سمت یکی از میزهای آخر کافه رفت .
: سلام لیلی
:سلام هوگو خوفی خوب شد اومدی اخه داشتم نا امید می شدم که تو میای . ما رو دعوت می کنی بعد معلومه که کجایی. ؟
: لیلی می دونی امروز چه روزی ؟
:آره دیگه ولنتاینه . خب بگو ببینم برام چی خریدی ؟یه دو سه یه دو سه . چی خریدی من که برای تو یه سیوشرت مشنگی خریدم .
: ممنون راستش ...راستش لیلی می خوام اول ...اول ...من به ...تو..بگم که ..
: که ؟
:دو.ستت دارم . آخیش را حت شدم تو گلوم گیر کرده بود خب منم برات یه قلب جادویی خریدم . این قلب وقتی که تو دستت می گیری عکس کسانی رو که خیلی دوست داری نشون می ده .
بعد هوگو کادویی را که در دستش داشت به لیلی داد . لیلی با خوشحالی زیاد وهیجان در جعبه را باز کرد و قلب را در آورد .
هوگو دو عدد نوشیدنی کره ای سفارش داد بعد از لیلی پرسید چطوره ؟
: هوگو ممنون خیلی قشنگه با این دیگه من همیشه به فکرتم و تو رو هیچوقت یادم نمی ره . وایسا امتحانش کنیم .
لیلی قلب را با دو دستانش گرفت بعد به کسانی که دوست دارد فکر کرد و چشمانش را بست.
:لیلی نگاه کن عمه و شوهر عمه .
:آره اینم آل و جیمزه .
:این دیگه کیه؟
وایسا چهره اش خوب معلوم نیست . هوگو تویی .
وهوگو فهمید که یکی از کسانی است که لیلی دوستشان دارد .

----------------------
لیلی جون دوستت دارم . امیدوارم زیر سایه ی خاله سارا خوشبخت بشیم

هوگو عزیز.روال این تاپیک به صورت ادامه دار است.دیگه از این پست ها نزن وگرنه برخورد میشه.
این پست رو در نظر نگیرید.


ویرایش شده توسط چارلی ویزلی در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۲۹ ۲۰:۳۴:۳۴

چه کسی بود صدا زد هوگو ؟

تصویر کوچک شده


Re: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۱۲:۲۰ چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۸۶

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
آغاز فلش بك!

چند اژدها بر فراز هاگوارتز پرواز ميكرد و هر فردي را ميديدند با آتش دهانشان ابتدا او را ميكشتند و بعد با دندان هاي تيزشان او را ميگرفتند و با حركتي آن را به اعماق شكم بزرگ و بي نهايتاشان ميفرستادند.
همه مردم از وحشت به آنها نگاه ميكردند.دلهره و ترس در وجود آن ها نهفته بود و حتي وزارت خانه هم با كاراگاهاش نتوانسته بود آن ا
ژدها رو شكست دهد.
-چجوري اين اتفاق افتاد آخه؟
-مثل اينكه يكي از معلم هاي هاگوارتز يك عدد تخم شاخدم پرورش ميداده كه و بعد از اينكه از تخم در اومده هم از او مراقبت ميكرده كه يك روز او فرار ميكند از هاگوارتز.هفته ها بعد كه از ماجرا گذشته بود ناگهان اژدها با چند اژدها ديگه مثل خودش آمدند تا انتقام بگيرند.

همه در ترس و وحشت به سر ميبردند و به لرزه افتاده بودند كه ناگهان شخصي كه انگار دامبلدور جوان بود به بيرون از هاگوارتز آمد.
نگاهي به آنها انداخت و دستي به چونه اش كشيد.
-اون مرد ديوونه شده؟الان اژدها ها نابودش ميكنند.عجبا!يكي بره اون رو نجات بده.

همهمه بلند شد و همه از دامبلدور خواستند كه كنار برود و جايي پنهان شود ولي او چوب دستي خود را در آورد وبه صورت ناگهاي نوري آبي تمام فضا را فرا گرفت.بعد از چند ثانيه نور از بين رفت و مردم دامبلدور را ديدند كه ايستاده و خبري از آن اژدها نبود ديگر!

پايان فلش بك!
هنوز آن مرد اخبار روزنامه ها و كار دامبلدور رو فراموش نكرده بود..او نبايد ميذاشت كه هاگريد تخم اژدها پرورش دهد.بايد با كمك يكي ديگه جلوي او را ميگرفت.حالا كه دامبلدور هم زنده نبود معلوم نبود كه چه شخصي ميخواهد جلوي اژدها رشد پيدا كرده را بگيرد.شايد داشت بيخودي حساسيت نشان ميداد ولي بالاخره بايد با يك شخص اين موضوع را در ميون ميذاشت.پس با سرعت بلند شد و از سه دسته جارو بيرون رفت.

-اين يارو كي بود ديگه؟ديوونه فقط تو سه دسته جارو نداشتيم كه اونم پيدا شد.

آن مرد نزديك خانه دوستش بود.دوست دانايي كه در هاگزميد زندگي ميكرد.در زد و ... !!


بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین



Re: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۰:۲۲ چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۸۶

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
هوا بشدت سرد بود آنقدر سرد که حتی دم و بازدمت میتوانست یخ بزند.
اما سه دسته جارو مثل همیشه گرم بود آنقدر گرم که حتی میتوانستی براحتی آپ پز شوی.
روبیوس هاگرید روی صندلی مخصوصش در انتهای کافه لم داده بود و نوشیدنی کره ایش را همانطور که از لب و لوچش به پائین میریخت یک نفس بالا میداد.
آن شب خیلی خوشحال بود چون قرار بود یک شخص مجهول الهویه برایش تخم شاخدم مجارستانی را بیاورد و این یعنی رسیدن به یکی از بزرگترین آرزوهای زندگیش فقط همین یکی باقی مانده بود! اگر موفق میشد شاخدم مجارستانی را که از بقیه اژدها ها سرسخت تر و وحشی تر بود بزرگ کند دیگر اژدهائی در این دنیا باقی نمیماند که او موفق به نگهداری و بزرگ کردنش نشده باشد!
بالاخره لحظه موعود فرا رسید دو شخص شنل پوش به آرامی پا به درون کافه گذاشتند.
هاگرید که در زمینه معامله با افراد شرور و قاچاقچی حیوانات خطرناک سابقه زیادی داشت بمحض رویت آنها پی برد که مرلین فرشته هائی که باید برایش تخم اژدها بیاورند را فرستاده است!


_خب رفیق زودتر بده ببینمش بیشتر از این طاقت ندارم یالاا بدو تا بزور ازت نگرفتمش
_بیا بگیرش
_ایول ایول خودشه چقدر قشنگه چقدر زیباست چقدر رمانتیک بنظرتون تو دنیا چیزی قشنگ تر از یه تخم اژدهای سالم وجود داره؟
_فکر نکنم!
_خب من باید زودتر برم اینو تو یه جای گرم و نرم بذارم تا زبونم لال یه موقع تو رشدش اثر نذاره/دستتون درس امیدوارم هر چی از مرلین میخواهید بهتون بده/چند گالیون تقدیم کنم؟
_ما پول نمیخوایم داداش
_چی؟مگه میشه؟!....با این لطفی که در حق من کردید اگه بگید کل زندگیمم بهتون بدم میدم بخصوص که سرمم حسابی گرم شده فکر کنم دوباره تو خوردن نوشیدنی کره ای افراط کردم!
_کل زندگیت در برابر چیزی که ما میخواهیم هیچه!
هاگرید با تعجب به آن دو شنل پوش نگاه میکرد/چشمش از یکی به دیگری میپرید و بالاخره روی فردی که صحبت میکرد بشته ماند
_خوب گوش کن آقا گنده هه! ما آدمای جستجوگری هستیم که نمیتونیم یه جای دنیا بند شیم! توی یکی از سفرهائی که به اقصی نقاط جهان داشتیم یه افسانه درباره گنجی که در نزدیکی هاگوارتز مدفون است شنیدیم البته هیچ کس آن را باور نمیکرد ولی ما با سمج بازی ای که کردیم بالاخره تونستیم از قضیه سر در بیاریم/جالبه که بهت بگم این افسانه حقیقت داره!
چشمان هاگرید به شکل گالیون شدند!
_آره درست شنیدی حقیقت داره/چهار بنیان گذار هاگوارتز در زمان تشکیل این مدرسه برای اثبات حسن نیتشان به هم هدیه ای بیکدیگر دادند/بعد ها سالازار اسلایترین وقتی که با گودریک گریفندور مشکل پیدا کرد و از هاگوارتز رفت در جائی کمی دورتر از هاگوارتز هدیه گودریک به خودش را در زیر خاک مدفون کرد.
و آن هدیه کلیدی بود که میتوانست تمام درهای قفل جهان را بگشاید/حتما میفهمی چی میخوام بگم یعنی اگه اونو پیدا کنیم میتونیم صاحب تمام پولهای گرینگوتز شویم!
_هاگرید که آب از دهانش سرازیر شده بود به تندی گفت خوب اون کجاست؟
_گفتم که در جائی دورتز از هاگوارتز ولی فکر نمیکنم بتونی حدس بزنی ممکنه همین الان زیر پات باشه/بله طبق مشخصاتی که ما داریم اون کلید دقیقا در جائی خاک شده که بعدا این کافه رو روش بنا کردن!

سه دسته جارو پذیرای هر تیپ آدمی و از هر قماشی بود و هاگرید و شنل پوشان این را از یاد برده بودند که با احتیاط صحبت کنند/جادوگری که در میز کناری آنها نشسته بود در ظاهر مشغول نوشیدن نوشیدنی اش بود ولی گوشهایش بشدت بسمت آنها جلب شده بود!



Re: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۲۲:۲۴ شنبه ۱۰ شهریور ۱۳۸۶

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
پست پایانی ماجرا باز هم به صورت انتحاری!
:سلام عرض کردم سرکار خانوم.
ویولت یه نگاه از مدلای نگاه بلا به رودولف به پرسی میندازه:عرض کردی که کردی.خب که چی؟
زخم هری به طرز بسیار زیبایی بر روی یقه بلوز ویولت خودنمایی میکرد:
پرسی:خب میدونین اونی که الان شما زدین به یقه تون،چیزه...
ویولت که کلا دختر آسلامی هست و اینا و در طول عمرش به هیچکدوم از خوی ها نگاه هم نکرده آمپرش کم کم میره بالا:خب که چی؟به تو چه؟اصلا تو به چه حقی به یقه من نگاه میکنی که این سنجاق سینه رو ببینی؟
پرسی که به این شکل دراومده:میگه:چظور میتونی اینقدر سنگدل باشی؟میدونی قرار این پول به کیا برسه؟این قراره خرج یه مشت بچه معصوم و بیگناه رو در بیاره.قراره دل یک کودک یتیم معصوم رو شاد کنه...
صدای ولدی توی پس زمینه ذهن پرسی پخش میشه:من بعدا به حساب تو یکی میرسم.
پرسی در همون پس زمینه جواب میده:ولدی جون بذار این سنجاقه رو کف برم بعدا با هم صحبت میکنیم!
پرسی همونطور به گریه کردن ادامه میده:میدونی چندین میلیون کودک بی سرپرست تو دنیا وجود داره؟میدونی...؟
ساعت ها بعد:
ملت مرگخوار:
پرسی و ویولت به دنبال همدردی با کودکان بی سرپرست:
ویولت:واقعا متاثر شدم.من چطور میتونستم اینقدر سنگدل باشم که این همه پول رو از کودکان یتیم دریغ کنم؟بیا پرسی.تو واقعا من رو متحول کردی!
پرسی با نیش باز سنجاق سینه رو از ویولت میقاپه و رد میکنه به بلا اینا:خوشوقت شدم از دیدنتون.شما ساحره بسیار نیکوکاری هستید.اگر خواستید برای انجام کارهای نیک بیشتر با این شماره که میدم خدمتتون تماس بگیرید...
شپلخ!با وجود آپارات کردن،پرسی زودتر از بقیه ملت مرگخوار به خونه ریدل میرسه!
همون شب:
_حالا بیا اینجا...آها بیا وسط.هوریس سیبیلت رو جمع کن از زیر دست و پا!!
ملت مرگخوار که به شدت از این موفقیت عظیم مشعوف هستن دارن در اوج جوگیری بندری و اینا میرن!!
پرسی که شباهت خاصی با مومیایی پیدا کرده در یک لحظه ولدی رو میبینه که داره بهش نزدیک میشه!!
ولدی:به من میگی کودک یتیم معصوم بچه؟
پرسی:نـــــــــته!ولدی جون من!نکن این کار رو!مادر جان!هینگامه!ویولت!
شوووووت....


ویرایش شده توسط ويولت بودلر در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۰ ۲۲:۴۶:۵۴

But Life has a happy end. :)


Re: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۲۲:۱۹ شنبه ۱۰ شهریور ۱۳۸۶

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
ماندانگاس که در حال بررسی یکی از قابلمه ! های عتیقه بود ، با صدای دخترانه ای گفت : من که اینجام ... شمام هر چی میشه به من گیر بدید . آناکین که فکش از تعجب بسته نمیشد ، بصورت مبهمی میگه : یعنی کار کی میتونه باشه ؟

رودولف : هوووم
بلا : هوومک
دانگ : هوومز
ایگور : هومیز
زاخاریاس : هوویج

پرسی که به رنگ لبو در آمده بود ، فریاد زد : ای کوفت ، مرض ، درد بی درمون ، زهر مار ... بپاشید ببینید کار کیه دیگه ... . مرگخوارا که دست و پای خودشون رو گم کرده بودن توی محوطه پخش میشن ؛ لرد سیاه که به صورت کاملا آستکباری شاهد قضایا هست ، پیش خودش میگه : تو رو جادوگرای سیاه قرون وسطا مرگخوارای ما رو ببین .

بعد از دقایقی مرگخوارا دور هم جمع میشن

رودولف که نفس نفس میزد : من دیدمش ... من دیدمش ... بودلر ... بودلر ، من دیدم که ... من دیدم که اون زخم رو به جای سنجاق سینه داره ازش استفاده میکنه ...

آناکین که تعجب کرده بود فریاد میزنه : ای ابلهه ، احمقه ، بیشعور و با دیدن چهره خوفناک بلا توقف میکنه و ادامه میده : تو که یه قدمیش بودی ، باید بزور ازش میگرفتی اون صاعقه رو ، نباید میزاشتی از اون زخم با ارزش به جای سنجاق سر و سینه و هر کوفت دیگه ای استفاده کنه .

رودولف زیر زیرکی نگاهی به بلا میکنه و میگه : اوهوم ... راستش من میخواستم اونو بگیرم ازش ... ولی خوب ... میدونید که ...

پرسی که خوشحال بود و موقعیت رو مناسب میدید ، اصرار کرد : خوبه ... عالیه ... محشره ... اون با من ، من اون زخم رو ازش میگیرم و با خجالت و اینا ادامه میده : میگم آقا یه ماسکی چیزی بدید من بزنم به صورتم ، به صورت آنتحاری زخم رو از لباسش کش برم ... آره اینطوری راحت ترم ؛ ولی وقتی با چهره مرگخوارا مواجه میشه ، ادامه میده : نه فکر کنم همینطوری برم بهتره ، نبابا من و ویولت این حرفا رو نداریم که و به سمت جایی که ویولت در اونجا به سر میبره رهسپار میشه ...

مقابل ویولت


چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


Re: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۲۰:۵۲ شنبه ۱۰ شهریور ۱۳۸۶

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
_شیء اول،لنگ کفش بانویی که حاج کالین را ارشاد کرد و باعث شد او آسلامی گردد.از 10 برو بالا!
همین لحظه یکی با ریشی که به دامبل میگفت:زکی!بیشین بینیم باو!جیغ زد:اوا خاک عالم!هزار بده من بردم!
چند قیقه بعد لنگ کفش به طرز غریبی مفقود میشه!!
_شیء بعدی:عکسی از مرگخوار معروف،رودولف لسترنج در دوران تجرد!از 20 برو بـ...
شی مورد نظر به طور مرموزی به همراه بلاتریکس و رودولف ناپدید میشه!!ملت مرگخوار که به این شکل در اومدن گراوپ رو میفرستن تا با ملایمت مسئول حراج رو توجیه کنه که آدم نباید این همه ملت شریف رو منتظر بذاره!!
دانگ:آناکین؟این زخمه چقدر میرزه؟
آناکین:خب زیاد،زیاد،خیلی زیاد تر از زیاد!
دانگ به شدت بعد از قرن ها به فکر فرو میره!!
مسئول حراجی که آثار ملایمت گراوپ در جای جای صورتش به چشم میخوره به صجنه برمیگرده:شیء بعدی:زخم معروف هری پاتر،پسری که زنده ماند،پسری که نمرد،پسری که ولدی رو دربه در کرد،پسری که خیلی خرشانس بود!از دو زار برو بالا!
سارا:یعنی چی!زخم یک پاتر رو فقط دوزار میفروشین؟
همون لحظه از پشت صجنه به سارا اشاره میکنن که منظور از دوزار،دو هزار گالیون بوده!ملت مرگخوار همگی باهم پولاشون رو میریزن رو میز.رودولف و بلاتریکس هم پدیدار میشن تا بلا با مهربانی و عطوفت رفقا رو مجبور کنه جیبشون رو خالی کنن.
بلا:بلیز،کروشیو،اون نات رو از گوشه جیب کتت در بیار.دانگ،ساعت ویولت رو که کش رفتی بذار رو میز.له وی کورپوس،رودولف،من در مورد اون حلقه ازت بعدا میپرسم،بذارش رو میز،کروشیو!
با کمک ها و مساعدت های بلا و دانگ حدودا 5،شیش هزارتا جمع میشه!پس از زد و خورد های فراوان تصمیم میگیرن این افتخار رو به گراوپ بدن تا قیمت بده(فقط چون کراوپ یه ذره استخون بندیش درشت تر بوده)
گراوپ:ما شیش هزار گالیون قیمت داد!
مسئول حراجی:دیگه نبـ...(با نگاههای مهربانانه ملت مرگخوار میفهمه که واقعا دیگه نبود!!)بسیار خب این هم زخم پاتر تقدیم به شما.کو؟اینا...
ملت:چی شده؟
مسئول حراجی:زخم نیست!یکی دزدیدتش!!
آناکین:کسی دانگ رو ندیده؟؟


ویرایش شده توسط ويولت بودلر در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۰ ۲۱:۱۴:۰۴

But Life has a happy end. :)


Re: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۲۰:۱۹ شنبه ۱۰ شهریور ۱۳۸۶

آناکین مونتاگ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۲ شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۳:۵۸ یکشنبه ۱۵ فروردین ۱۴۰۰
از 127.0.0.1
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1391
آفلاین
همین لحظه نور شدیدی اتاق رو در بر میگیره...
همین لحظه نور شدیدی اتاق رو در بر میگیره...
همین لحظه نور شدیدی اتاق رو در بر میگیره...
همین لحظه نور شدیدی اتاق رو در بر میگیره...
و همچان
نور شدیدی اتاق رو در بر میگیره...

صاحب کافه: آقا یکی اون مهتابی رو خاموش کنه وسط روز. پول برقش رو از جیب دامبلدور میدین یا اون لرد سیاهتون؟

این جمله تاثیر عجیبی بر رو ملت گذاشت . یا صحیحتر بگیم بر روی دو نفر از ملت . ریموس و دانگ. ریموس که تحت تاثیر جو خفنناک اونجا قرار داشت میپره یقه ی صاحب کافه رو میگیره و با داد و هوار میگه :

- من مهتابیم. منو خاموش کنن؟ هان؟ منو خاموش کنن؟ بزنم بکشمت بوقی؟

از اون طرف هم دانگ در حالی که مشغول شمارش موجودی حساب ریموس و صاحب کافه بود . هی به صاحب کافه سیخونک میزنه میگه :

- از جی کی میخوای پول برق رو بدی؟ هان؟ از جیب کی؟ فقط اسمش رو به من بگو . سه سوته برات جیبش رو خالی میکنم . هر چی توش بود نصف . نصف. تازه قبض برقت رو هم خودم میبرم گرینگوتر میدم .

طبق اطلاعات به دست آمده از بیمارستان سنت مانگو . صاحب کافه بعد از این حمله همه جانبه ی عصبی در بخش بیماران ضایعات مغزی بودن امکان تعمیر (!!!!!) بستری شده و تا آخ عمر در آن مکان به سر خواهد برد .

بعد از خاموش شدن لامپ مهتابی (!!) توسط یکی از مشتری ها . دامبلدور که با جادو صداش رو بالا برده بود با چند داد همه رو ساکت میکنه.
دامبلدور: شما مرگخوار ها برای چی به اینجا حمله کردید؟ هدفتون از این کار چی بود؟ چرا حراجی ما رو خراب میکنید؟

ملت مرگخوار: والا عرضم به حظورتون ما فقط اومدیم تو حراجی زخم کله ی این پسره عله ! .. چیز .. یعنی پاتر رو بخریم . میخوای کادو کنیم بدم لرد دلش شاد بشه

دامبل که فهمیده بود این ها بوقن سعی کرد بهشون توضیح بده حراجی یعنی چه!!!!

دامبل : خوب چرا حراج رو خراب کردید؟ اینجا ما شیعی رو که میخوایم برای فروش عرضه کنیم برای همه به نمایش میگذاریم و هر کس یه قیمت پیشنهاد میده . ما این شیع ی رو ( در اینجا جای زخم) به اون فرد میفروشیم.

بعد از اینکه مرگخوار ها کاملا توجیح شدند . عملیات حراج آغاز میشه .

در همین لحظه بلاتریکس به همراه رودلف مثل بچه های خوب در از کافه میان تو تا در حراجی شرکت کنند . ( لازم به ذکره در این مدت رودلف اولا توضیح داده که چرا با ناموس مردم دوئل میکرده و دوما توجیح شده که نباید با ناموس مردم دوئل کنه)

حراج آغاز میشود ....


ویرایش شده توسط آناکین مونتاگ در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۰ ۲۰:۴۳:۵۴


Re: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۱۹:۵۵ شنبه ۱۰ شهریور ۱۳۸۶

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
قبل از این که هوریس پیشنهادشو بده آناکین احساس کرد یه چیزی داره تو همون جیبی که موجودیش یه سره کم میشه وول میخوره.طی یک حرکت آنتحاری دستش رو میکنه تو جیبش و یک دست دیگه رو میگیره!
آناکین:جیییغ!من سه تا دست دارم!من سه تا دست...
همین لحظه دست رو میکشه،دست هم خودش رو میکشه،خلاصه این میکشه و اون میکشه!آناکین دست رو تعقیب میکنه و به یک صورت در این وضعیت:میرسه که متعلق به دانگه!
آناکین:این دست توئه؟
دانگ:نچ!دست خودته!
آناکین:نه دست توئه!
قبل از این که دانگ جواب بده هوریس پیشنهادش رو میگه:برای این که این محفلی ها رو بیرون کنیم.دانگ رو میفرستیم بینشون.اینطوری هم موجودی جیب ما افزایش پیدا میکنه،میتونیم دوسه هزار گالیون رد کنیم به وزارتخونه ای ها بیان اینجا محفلی ها رو جمع کنن برن.
کسی توجهی به دانگ که داره با زر زر میگه«من نمیخوام بمیرم»نمیکنه و به پیشنهاد هوریس گوش میدن.کم کم همه قیافه ها از این حالت:به این حالت:تغییر میکنه و همه نقشه هوریس رو تایید میکنن.
آن سوی جبهه جنگ:
آلبوس:ریموس؟کوشی تو؟
همین لحظه ریموس رو از لای دست و پای چهارتا مرگخوار بیرون میکشه،ریموس که قیافه اش این شکلیه: داد میزنه:وایسا حالشون رو بگیرم!ولم کن بذار بکشمشون آلبوس!نفس کش!
آلبوس:داری تیکه تیکه میشی!نامردا نمیکنن حداقل با هم قد خودشون طرف شن!جریوس ماکزیممومیوس!
همین لحظه هر چهار مرگخوار به مولکول های وجودشون تجزیه میشن.اونور کافه سارا و ویولت دارن پشت به پشت هم حال اینا رو میگیرن.
سارا:این دیگه کیه؟این که رودولفه!جوجه برو با بزرگترت بیا!بلااا!تو چطور اجازه میدی ناموست بیاد با دختر دوئل کنه هان؟
همین لحظه بلا با آمپیر بالا ظهور میکنه،یقه رودولف رو میگیره و بلافاصله ناپدید میشه.چند دقیقه بعد:
ویولت:سارا!من احساس میکنم از موجودی جیبم کم شده!
سارا:دقیقا من هم همین احساس رو میکنم.
ویولت:جیییییغ!بیناموس!چطور جرئت میکنی دستت رو بکنی تو جیب من؟سارا این دانگ رو بچسب تا حسابش رو برسیم!
همین لحظه نور شدیدی اتاق رو در بر میگیره...


ویرایش شده توسط ويولت بودلر در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۰ ۱۹:۵۷:۲۹
ویرایش شده توسط ويولت بودلر در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۰ ۲۰:۱۸:۱۴
ویرایش شده توسط ويولت بودلر در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۰ ۲۰:۵۰:۱۶

But Life has a happy end. :)


Re: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۱۹:۱۴ شنبه ۱۰ شهریور ۱۳۸۶

زاخاریاس اسمیتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۸ دوشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۲:۰۷ شنبه ۲۰ مهر ۱۳۸۷
از تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 165
آفلاین
درود بر لرد سیاه

--------------------------------------------------------
در همین هنگام مرگخوار ها چیزی رو در افق دیدن که به سمت شان می آمد پس چوب دستی هایشان راکشیدند و صبر کردند تا جسم نا شناخته نزدیک شود :
ایگور: این چیه دیگه؟؟
آناکین که همچنان از مو جودیش کم می شد
گفت:
من چه می دونم باید نزدیک تر بیاد تا ببینیم

وقتی شی نزدیک شد
هورییس فریاد زد : اه بابا این که زاخیه
زاخی که از جاروش پیاده می شد گفت:
ارباب بهم دستور داد که بیام این جا
چرا وایستادید بریم دیگه
در حالی که مرگخوار ها شانه به شانه هم حرکت می کردند وارد کافه شدند ولی هورییس خیکش لای در گیر کرد
و داد زد:
بابا من گیر کردم کمک!!
زاخی با کمک ایگور به زور هورییس رو کشیدن تو :
آناکین: حالا باید چی کار کنیم؟
ایگور: باید کافه رو بگیریم
زاخی :خب مساله این جاست که چجوری؟
هورییس:خب این جوری دیگه
هورییس به سمت کافه چی حرکت کرد
در حالی که ملت همه این جوری
به سیبیل هورییس نگاه می کردند هورییس چوبدستی اش را کشید:
هورییس :این کافه از همین لحظه در اختیار ماست فهمیدی؟؟؟
کافه چی که از ترس می لرزید آرام آرام به سمت زنگ خطر رفت
ایگور که فهمید به زاخی و آناکین اشاره کرد که همه ی مشتری ها رو گروگان بگیرند و خودش پرید روی کافه چی ولی ناگهان در باز شد و محفلی ها داخل شدن آلبوس که جلوی همه بود
گفت:اونا رو ول کنید
ولی زاخی نفرینی به سمت محفلی ها فرستاد و میز بزرگی را برگرداند و مرگخوار ها پشت میز سنگر گرفتند طلسم ها و نفرین ها سالن رو پر کرده بود و از برخورد اونا رنگ های گوناگونی تشکیل می شد ایگور که طلسمی رو به صورت ریموس کوبوند گفت:
باید اینا رو بندازیم بیرون هورییس که یک پایش زخمی شده بود گفت : یه راهی هست .........


ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۰ ۱۹:۵۵:۳۰

[i]







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.