دوستان عزيزم، لازم نيست همه ي اونايي كه مردن رو وارد رول كنيد؛ بذاريد داستان به يه ثباتي برسه. درضمن از طلسم هاي جادويي هم در پستهاتون بهره بگيريد. حتي ما هم كه به اون دنيا ميريم، خصوصيتهاي ذاتيمون رو به اونجا منتقل ميكنيم؛ در غير اينصورت خيلي مشنگي ميشه. اينجا دنياي جادوگرانه! رول زده و از جادو كردن همديگه لذت ببريد-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-
لرد: هوم! بلاخره يه دونه از مرگخوارهام رو پيدا كردم!
و گوش سوروس رو كشيد و به سمت مرگخوار وفادارش رفت.
گرد و غبار كوچكي فضاي جلوي ورودي قطار رو پوشونده بود و تريپ دعواهاي كارتوني ستاره هاي نامشخصي در بالاي اون معلق بود. تعدادي مشت و پا و بوق هم از توده ي گرد و خاكِ دعوا بيرون زده بود.
اسمشو ببر (ك.ر.ب سيريوس اولد
) در حالي كه اسنيپ رو كه از گوشش آويزون بود دنبال خودش ميكشيد چوب جادوش رو در آورد و به سمت آن دو گرفت:
- پروتگو!
- اممم، پروتگو! پروتگو! خيلي پروتگو!
از اينكه طلسمش اثر نميكرد ترسيده بود؛ ليلي اونز هم اون نزديكيا نبود؛ به اطراف نگاه كرد:
لرد:
احساس كرد جسم نوك تيزي به پايش برخورد كرد، ناگهان برگشت و اسنيپ رو ديد كه همونطور آويخته از دست لرد، داشت ضد طلسم ميفرستاد و در اثر تكون خوردن، چوب جادوش به پاي اون خورد:
اسنيپ:
لرد از شدت عصبانيت دو دستش رو در اطراف گردن اسنيپ قرار داد و با تمام قدرت سياهش فشار داد. بعد از اينكه انگشتاي دراز و كشيده اش خسته شدن، ولش كرد و چوبش رو به سمت مرگخوار وفادارش گرفتو از اون دست و پا چلفتي جداش كرد.
تانكس كه هنوز در حال و هواي دعوا بود، با مشتش در فضاي خالي ضربه ايي زد. در دستان بلا تارهاي صورتي رنگ خودنمايي ميكرد:
- خائن بوق صفت! همي از تو متنفرم اي كه مثل آفتابپرست مدام رنگ عوض ميكني!!
لرد: ولش كن بلا اين سفيد رو...
بلا همينطور كه اشك توي چشماش جمع شده بود:
- ار...ار...ار...(عهه! اينقدر عرعر نكن
) ارباب
و به سمت لرد دويد، روي زمين زانو زد و دامن رداي لرد رو در دست گرفت و شروع به گريه كرد:
- اوهووو....اوهووو....
در همين زمان ابرهاي سياهي آسمون تيره ي اونجا رو تيره تر كرد و رعد و برقي فضاي ايستگاه رو براي لحظه ايي روشن كرد. نوري فرود اومد و تانكس رو با خودش برد ( تريپ فيلم روز حسرت )
همه درحالي كه حس ترس زير پوستشون دويده بود، به اين صحنه ي عجيب چشم دوختند. آرامشي خوف همه جا رو فراگرفته بود؛ صداي قل قل آب نهري كه در جهت فضا سازي توي ايستگاه جاري بود، طنين انداز شده بود. جو خيلي گرفته بود تا اينكه بلا به خودش اومد و اسنيپ رو ديد؛ دماغش رو جمع و پشت چشمي نازك كرد:
- تو هم اينجايي سوروس؟ مرگخواري كه افتخار شهيد شدن در راه لرد نصيبش شده
- بگو مرگخوار خائن! بگو جاسوس! بگو ناسوناليسم منفي! آقا بگو فيروز كريمي! وقتي تو اومدي اينجا كاشف به عمل اومد كه همه ي عمرش رو عاشق بوده پدر سوخته
سرِ ما رو شيره ي محفلي مالونده بود و تسترال شده بوديم، خودمون نميدونستيم. ققنوس توي آستينم پرورش دادم...هععي
بلاتريكس كه خشمگين شده و داغ كرده بود كروشيويي به اسنيپ زد...
- هووي! ولش كن بلا، گفتم ولش كنبلا: ايششش! سيريش!
دامبلدور با صداي كوبنده و آرومي گفت:
- با تجربه ايي كه من داشتم نبايد بهت اعتماد ميكردم تام. يعني دوره افتادي حلاليت بطلبي؟ تف! تف به اون روزگار كه با اينكه اينجا اومدي، هنوز آرشاد نشدي
- ايسنيپ! بيا اينجا داااش!
اسنيپ در پشت سيريوس سنگر گرفت و زبونش رو واسه بلا درآورد. سيريوس رو كرد بهش:
- ما رو حلال كن! هيچ فك نيميكردم اينقدر مرام داشته باشي! تو هميشه از هري دفاع ميكردي باب! خيلي مخلصيم!
- خيالي نيس بامرام! ليلي رو عشقه!
ملت خواننده:
ادامه بديد...