هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۱۷:۴۴ سه شنبه ۱۵ بهمن ۱۳۸۷

لونا لاوگود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
امروز ۱۱:۴۲:۱۰
از خرس مستربین خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 706
آفلاین
طلسم به آریانا برخورد کرده بود و او بیهوش و چوبدستی به دست آنجا افتاده بود ، کسی نمیدانست که آیا طلسم به او برخورد کرده یا نه ، اما اکونو همه به بادراد خیره شده بودند ، جنگ برای لحظه ای متوقف شده بود ، سرانجام پس از سکوتی وحشتناک ، پیوز که دلش میخواست ماجرا را بداند به حرف آمد ؛ از شدت تعجب به لکنت افتاده بود.

-بادراد...تو چطوری تونستی به ما خیانت کنی؟باورم نمیشه...تو و من شب ها بیدار موندیم تا نقشه بکشیم و اون گنج رو به دست بیاریم اما تو خیانت کردی!

لبخند خصمانه ای بر روی لبان بادراد نشست که پیوز و دیگر اوباش تا کنون آن را ندیده بودند ، سپس گفت:بله من شب ها و روزها با نشستم و نقشه کشیدم اما دلیلش کمک به تو نبود ، من میخواستم نقشه ی شما رو بفهمم تا تو لحظه ی مناسب حساب همتون رو برسم ؛ تو چطور به فکرت نرسید که من همنوعانم رو ول کنم و به آدمایی مثل شما بپیوندم؟!واقعا مضحکه.

سپس قهقهه ای سر داد که تن اوباش به خود لرزید ، بادراد یکی از دستان غول پیکرش را بالا برد و علامتی به جن ها داد ، جن ها بالافاصله بعد از دریافت پیغام صلاح هایشان را کشیدند و دوباره جنگ شروع شد اما این بار جدی تر و خطرناک تر!

پیوز به یاران اندکش نگاهی انداخت و سهل انگاری خود که چطور توانست با یک جن نقشه بکشد و بدون این که به عواقب آن می اندیشید ، احساس تنفر سراسر بدنش را فرا گرفته بود با این حال گروه کوچکش را جمع کرد و تند تند چیزی را برایشان گفت.

-حالا که بادراد ، قوی ترن عضومون به گروه مقابل پیوسته باید مواظب بود ، باید با نقشه عمل کرد ، من و پیتر به مقابله با جن ها میریم و حواسشون رو جمع میکنیم ، آسپ تو هم باید به سراغ گنج بری؛ خب نقشه اینه امیدوارم پیروز بشیم.

همه به سراغ پست هاشون رفتند ، پیوز و پیتر از هم جدا شدند و هر یک به گروهی از جن های وحشی حمله بردند ، آسپ نیز دقیقه ای به آنان نگاهی انداخت ، نگرانی در چشمانش موج میزد ، سپس رویش را از آن دو بر گرفت و به گنج خیره شد ، به سوی آنجا دوید تا آنجا که میتوانست سعی میکرد جلب توجه نکند.

......

7 از 10


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۲۲ ۱۳:۴۱:۴۰

Only Raven !


تصویر کوچک شده


Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۱۷:۴۹ پنجشنبه ۳ بهمن ۱۳۸۷

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۱ دوشنبه ۶ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ سه شنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۲
از كنار آرامگاه سپيد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 197
آفلاین
صداي انفجار...بق..بوق...تق!
در يك لحظه ي بسيار كوتاه ، يكي از جنها موفق به دستگيري آريانا شد.
آريانا جيغ كشيد: ولم كن جن كوتوله!...( ) و بعد در اثر حركتي عجيب و بسيار خارق العاده ، اريانا موفق شد كه دست جن را از پشت بپيچاند و چوبدستي اش را از چنگش در آورد.
جن گوشه اي افتاد و در حالي كه با دست سالمش ، محكم دست ديگرش را گرفته و مرتب مي ناليد ، عقب عقب مي رفت.
آريانا با همان چوبدستي ، وردي را نثار جن كرد كه تا ابد الدهر ، هيچ كس آن را از ياد نخواهد برد.
در طرفي ديگر ، پيوز و پيتر در حال كشمكش با عده اي جن بودند. ظاهرا جنها موفق شده بودند طلسمي را به طرف پيتر شليك كنند ، چون او مرتب روي زمين مي غلتيد!

در همان لحظه صداي گرمپي شنيده شد. گويي بادرار ، در اثر حمله اي سريع موفق به دستگيري تعدادي جن بي عرضه شده بود.
- آريانا ! مواظب باش!
يك جن مزاحم با چوبدستي اش آريانا را نشانه گرفته بود.
آريانا نگاهي سريع با بادرار رد و بدل كرد و با يك حركت از طلسمي كه به طرفش شليك شده بود جان سالم به در برد.
اوضاعشان خيلي افتضاح بود. جنها تعدادشان بيشتر از انها بود. خيلي بيشتر...
پيتر هم چنان روي زمين مي ناليد.

آريانا به سرعت خود را به بادرار رساند: چي كار كنيم؟ اونا دارن پيروز ميشن... گنجينه...
بادرار كه پشت يك تكه سنگ بزرگ سنگر گرفته بود گفت: نگران نباش. من اون گنجينه رو پيدا ميكنم. مطمئن باش!
- ولي با اين وضع....
بادرار سرش را تكاني داد: تنها راه جنگيدنه.
آريانا كه كفري شده بود فرياد زد: چي داري ميگي؟ اگه باز هم مقابله كنيم از بين ميريم.... منظورت چيه؟
اما بادرار جوابي نداد. از جايش بلند شد. چوبدستي اش را طرف يكي از جنها نشانه گرفت و فرياد زد: كروشيو!
جن جاخالي داد.
كمي بعد ، آريانا هم مشغول پرتاب طلسم شد. اما جنها خيلي فرز بودند.
پيتر هم كه حالش بهتر شده بود به طرف آريانا دويد: حالم بهتره!!
آريانا با خشونت گفت: به من چه ربطي داره؟
و بعد طلسمي ديگر شليك كرد.
پيتر حرف ديگري نزد. فقط چوبدستي اش را در آورد و در حالي كه لنگ ميزد وارد نبرد شد!
همه چيز داشت بهتر ميشد. پيتر قدرت بيشتري پيدا كرده بود و آريانا مصمم تر از هميشه بود. اوباش داشت خوب پيش مي رفت اما....در يك آن ، اتفاقي باورنكردني رخ داد...اتفاقي كه به ضرر اوباش تمام شد...
بادرار چوبدستي اش را طرف جني گرفته بود كه روي زمين افتاده و نگاه معني داري به او ميكرد.
و ناگهان... بادرار جهت چوبدستي اش را عوض كرد و به طرف آريانا گرفت : كروشيو!
نعره ي بادرار چنان بلند بود كه همه را وادار به سكوت كرد. همه با چشماني گشاد به اين صحنه مينگريستند.
آريانا جيغي كشيد و روي زمين افتاد.
جني كه مقابل پاي بادرار روي زمين افتاده بود از جا بلند شد و لبخندي به او تحويل داد.
پيتر فرياد زد: چي؟
درست بود...بادرار يك خيانت كار بود...


خوشبختي به سراغ كسي مي رود كه فرصت انديشه درباره ي بدبختي را ندارد.


Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۱:۱۹ دوشنبه ۱۶ دی ۱۳۸۷

پروفسور گرابلی پلنک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۹ سه شنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۴۰ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
از این به بعد آواتار فقط مردونه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 621
آفلاین
در همون لحظه به تعداد موهای سر بادرار و پیوز جنهای متین و ملیح همراه با چوب دستی هایی خشن و طلسمهایی خشن تر نزدیک میشدند.

گروه اجنه دائما طلسم میفرستادند و در رقص نور طسمها آسپ از مرلینگاه صحرایی که آن دور و بر بود بیرون آمد.

آسپ:

پیوز:چته؟مردم میرن مرلینگاه چشماشون باز میشه اما نه در این حد!

چشمان کوچک و معصوم آسپ که داشت از حدقه در می آمد روی گروه اجنه ثابت ماند و ناگهان:

- جن...جـــــــــــن...کمک... من بابامو میخوام...عرررررررررررر!

- بسه...هیس...صدانو میشنون...با توام... اینا با اون یارو رییس محفل فرق میکننن اون بیچاره کوتوله است ...اینا خیلی وحشین...میفهمی؟

آسپ که بعد از واکنش خشانت بار پیوز به سرعت ساکت شد، گوشه ای نشست و رو به ملت کرد...جنها لحظه به لحظه نزدیک تر میشدند و ناگهان کسی دستان آسپ را کشید(فیلم اسلوموشن شد)همه ی اوباشی ها به سرعت در جهت مخالف جنها می دویدند و جنها با تمام قوا به سوی آنان حمله ور میشدند...نور باران طلسمها و فریاد جنها خلوتی و تاریکی جنگل را از یاد همه برده بود، و همه فقط میدویدند.

ناگهان پای بادرار ب هیک سنگ گیر میکنه و با صورت به زمین می خوره و همه ی صحنه ی فیلم رو میریزه بهم.

اوباشی به خاطر بادرار می ایستند و به جناه خیره میشن و بالاخره جزمشونو عز...منظورم اینه که عزمشونو جزم میکننن و برای مبارزه با اون وحشی ها آماده میشن.

جنها به قصو کشت می دویدند و هر چه از دهنشان در میامد را بار اوباش مزاحم میکردند، با عصبانیت تمام جلو آمدند، سرعتشان را کم کردند و بالاخره...مبارزه آغاز شد.

چیزی از آغاز جنگ نگذشته بود که آسپ با یک حرکت یکی از جنها را با خاک یکسان کرد:
-

پیوز با رد شدن از داخل تن جنها تمرکزشان را به هم میریختف بادرار ریشش را درون دهان یکی از جنها فرو میکرد تا صدای نکره اش را نشنود. آسپ نیز مینگریست ...

خسته نباشی شکارچی !
7 از 15!


ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۱۶ ۱۲:۵۳:۰۰

[color=FF0000][b]پس قدم قدم تا روشنايي از شمعي در تاريكي تا نوري پر ابهت و فراگير!
ميجنگيم تا آخØ


Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۱۱:۵۰ شنبه ۱۴ دی ۱۳۸۷

پیتر پتی گروold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ پنجشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۸
از کابان...مخوف ترین زندان!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 333
آفلاین
-اي واي خاك به سرمون!

-راه خروج نداريم!فقط يه راه مونده!همگي بايد به جايي كه اون گنجينه هست آپارات كنيم.حاضرين؟

در آن تاريكي شب،پيوز نمي توانست چهره ي وحشت زده ي اعضا را ببيند.

-همه دستتونو بدين به من!

هيچ يك از اعضا تكاني نخوردند.

-لعنتيا مي گم دستتونو بدين به من! ترسيدين!

-پيوز راستش تو يه روحي!نمي شه دستتو گرفت!

-راست مي گين! هر كي جداگونه آپارات كنه!تمركز!1...2...3

تـــــــــق!

خوشبختانه آن ها نتوانستند طلسم سبز رنگي را كه از كناره ي گوششان گذشت،ببينند.جن ها با سرعت به سوي محل گنجينه نزديك مي شدند.

تــــــــــــق!

بادراد:

-ما الان كجاييم؟من چيزيو نمي بينم!

-توي جنگليم!سريع بگردين!همين الان سر مي رسن.

بوي رطوبت خاك،در فضا پخش شده بود.بايد به دنبال گنجينهمي گشتند.

-هي بادراد!بوقي داري چيكار مي كني!بگرد ديه!

-ها باش!

و سر انجام به گنجينه دست پيدا كردند.آثار شور شعف در چهره ي پيوز نمايان بود.نور طلايي رنگ آن گنجينه،در آن تاريكي چشم هر بيننده اي را مي زد.

-مواظب باشيد!ممكنه طلسم خطرناكي داشته باشه!هي بادراد به نظرت ممكنه....بادراد؟بادراد كجايي؟اين بوقي كجا رفت؟

آسپ:

-شايد رفته مرلينگاه!

-عجب بوقيه!ولش كن!مياد!

-مي گم حس نمي كنيد يه خورده ديرشده؟اون جا رو نگاه كنيد!

تصويري سياه از سرهايي با گوش هاي دراز در آن نور مهتاب ديده مي شد.زمين از برخورد پاهاي لشكر جن ها مي لرزيد!


ویرایش شده توسط پیتر پتی گرو در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۱۴ ۱۱:۵۳:۰۶

[b]تن�


Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۲۰:۵۳ پنجشنبه ۱۲ دی ۱۳۸۷

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
سوژه

چندین صدای شلیک مانند پشت سر هم شنیده شد و چندین مرد سیاه و بنفش پوش وارد شدند ...

صداهای نفس کشیدن و غرولند آنها در هم آمیخت و در یک لحظه هیاهویی تاریکی مطلق شب را فرا گرفت تا اینکه صدای مرموزی فریاد زد : « خفه ! »


همه ساکت شدند ، صدایی دیگر گفت : « امیدوارم ارزش اومدن داشته باشه ... »

- « حتما ارزشش رو داره بادرار ... »

کم کم چهره های پنهان در تاریکی ، در نوری که از سمت شهر تابیده میشد پدیدار شدند ، یک روح و یک جن ، در سرپرستی یک گروه از سیاه و بنفش پوشان اوباش بودند ...

پیوز گفت : « خیلی خوب ... پیتر ، تو میری تو شهر و یک سر و گوشی آب میدی ، باید بهترین و خلوت ترین راه رو برای رسیدن به میدان مرکزی پیدا کنی ... آریانا ، تو میری و از پشت اون درختا کشیک میدی ، کسی نباید به شهر نزدیک بشه ، هرکس اومد بیهوشش کن ، اگر تعدادشون زیاد بود سریع بیا خبر بده ! »

با دور شدن آریانا و پیتر ، پیوز رو به بقیه اعضای اوباش کرد و گفت : « شهر رو محاصره میکنیم تا موقعیت خوب برای حمله برسه ... بدست آوردن اون گنجینه بهترین کاریه که میتونیم بکنیم ! »

اعضای اوباش پراکنده شدند ... پیوز رو به بادرار کرد و گفت : « هوی بوقی ... اینم شناسه است تو گرفتی ... رول من رو خراب کردی ! آبروی اوباش رو بردی کلا ... اصلا مایه ننگ ایفای نقشی تو ! »

یک ساعت بعد

- تو مطمئنی پیتر ؟

- بله ... همه راهها رو چک کردم ، یک سری رو میفرستیم راهها رو نگهبانی بدن ، باید از خیابونی سمت راست بریم ، یک خونه هست که در جلوییش نزدیکی جنگل باز میشه و در پشتیش دقیقا میرسه به میدان مرکزی ... البته باید ...

- پیوز ... پیوز !

این صدای فریاد آریانا بود !

- پیوز ... یک دسته از جن ها دارن میان اینطرف ، حرفاشون رو شنود کردم ، مثل اینکه هدفشون تسخیر شهره ...

<><><><><><><><><><><><><><><><><><><><>
سوژه : اوباش برای بدست آوردن یک گنجینه جادویی دره گودریک رو محاصره میکنن ، اما قبل از اینکه وارد بشن متوجه میشن که یک لشکر از جن ها برای تصاحب دره گودریک حمله کردن !
اوباش از ترس از دست دادن گنجینه با جن ها مقابله میکنن ولی در این بین بادرار ریشو ، معاون اوباش ، که خودش جنه خیانت میکنه و اوباش رو به همنوعانش میفروشه ... در نتیجه اوباش شکست میخورن
سپس ... (ادامش با نویسنده )


ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۱۲ ۲۱:۱۰:۳۲

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۱۵:۵۱ پنجشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۸۷

پروفسور گرابلی پلنک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۹ سه شنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۴۰ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
از این به بعد آواتار فقط مردونه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 621
آفلاین
دختر جوان و لاغر اندام بود چهره فرانسوي اش او را به همه معرفي مي كرد، او ويكتوريا بود دختر بيل و فلور.

هري به سمت او برگشت و از خوشحالي در پوست خود نمي گنجيد.

- چي شده؟از آلبوس خبري داري؟
- نه...يعني نه كاملا، فقط مي دونم مامور دنبال كردن اون عمو...عمو پرسيه؟

هري باشنيدن اين خبر ديگر تواني براي ايستادن نداشت و روي زمين افتاد، او آلبوس را خيلي دوست مي داشت و نمي دانست چطور بايد او را پيدا كند.بايد هر چه سريع تر خود را به گودريك هالو مي رساند اما چگونه؟

جنگل بسيار سرسبزي بود، صداي نغمه پرنده ها همه جا را پر كرده بود گودريك هالو نيز از اينجا پيدا بود.آفتاب به طرف مغرب مي رفت و گويا در زمين فرو مي رفت.پرتو هاي نارنجي و قرمز خورشيد آسمان را صد چندان زيبا كرده بود.

- شــتـــرق

هري پاتر ميانسال كنار يك درخت پير بلوط ظاهر شده بود و بلافاصله ويكتوريا نيز ظاهر شد و در پي آنها گرابلي پلنك و تد ريموس لوپين نيز ظاهر شدند.

هر چهار نفر به سرعت به سمت گودريك هالو مي دويدند اما يافتن آلبوس ساده نبود.

-------

آلبوس سوروس و ادگارد وارد آن در شده بودند اما پرسي هنوز ايستاده بود و منتظر بقيه مرگخواران بود.

آندو پيش مي رفتند در غاري كوتاه و تاريك ادگارد چوبدستي اش را روشن كرد و آلبوس توانست آنجا را ببيند ديوار هايش خيلي زيبا پر از طرحها و نقش هايي بود كه چشم را خيره مي كرد.





پرسي پس از مدتي انتظار شاهد دوستانش بود كه نفر به نفر كنارش ظاهر مي شد.


ویرایش شده توسط پروفسور گرابلي پلنك در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۲۸ ۱۶:۳۳:۱۲

[color=FF0000][b]پس قدم قدم تا روشنايي از شمعي در تاريكي تا نوري پر ابهت و فراگير!
ميجنگيم تا آخØ


Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۱۱:۵۳ پنجشنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۸۷

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
به دنبال جوانک کک مکی به راه افتاد و در مسیر دیگر با او سخنی نگفت. از کافه وارد خیابان اصلی شد، از خیابان به یک فرعی پیچید، سپس یک کوچه خلوت و در نهایت وارد کوچه ای باریک شدند که بسیار تاریک بود و به سختی می توانست یک قدمی اش را تشخیص دهد.

-لوم...

- هیسس!

آلبوس دستش را جلوی دهان ادگار گرفت و به او متذکر شد:

- این تاریکی واسمون یه امیتازه! مخفیگاه همینجاست؟

- صبر داشته باش!

ادگار مثل نابینایان دستش را به دیوار آجری کدر می کشید، انگار که چیزی را جستجو می کرد. آلبوس محو تماشای او شده بود ولی در آن تاریکی قادر نبود ببیند دقیقا" مشغول چه کاری است. ناگهان ادگار چند قدمی عقب رفت و آلبوس دری کوتاه را در میان آجرها مشاهده کرد که تا لحظاتی قبل وجود نداشت.

- دنبالم بیا!

ادگار کلماتی را زیر لب به زبان آورد که برایش مفهموم نبود. در به آرامی کنار می رفت؛ فنجان را که در جیب ردایش قرار داشت محکم تر چنگ زد و به دنبال راهنمای خود وارد شد.

-----
چوبدستی اش را روی علامت سیاه دستش فشار داد و چشمانش را بست؛ سوزش لذت بخشی بود زیرا به زودی سایر مرگخواران به پشت آن کوچه خلوت می رسیدند و ماموریت به خاطر هشیاری او با موفقیت انجام میشد. لبخند اربابش را که او را تشویق می کرد از همین حالا می توانست تصور کند؛ نفسی از سر رضایت کشید و منتظر یارانش ماند.

-----
استیصال هر لحظه بیشتر باعث در هم شدن چهره اش میشد. خطری که فرزندش را تهدید می کرد با همه وجود حس می نمود و او هنوز موفق نشده بود کاری برای او انجام دهد. درمانده و عصبی در آن دهکده راه می رفت و به پسرش فکر می کرد. ثانیه های به سرعت می گذشتند...

- آقای پاتر؟!

با شنیدن صدای زنانه ای از افکارش بیرون آمد. دختر جوان و لاغر اندامی درست مقابلش ایستاده بود و طوری به او نگاه می کرد که انگار بهترین اتفاق زندگیش رخ داده است. هری به او لبخند زد... شاید دخترک فرشته ای بود که می توانست او را به پسرش برساند.


ویرایش شده توسط تد ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۷/۲/۵ ۱۲:۰۰:۵۰

تصویر کوچک شده


Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۱۵:۳۵ پنجشنبه ۲۹ فروردین ۱۳۸۷

آلبوس سوروس پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۸ پنجشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۳:۰۰ دوشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۰
از کنار داوش
گروه:
کاربران عضو
پیام: 683
آفلاین
خورشید غروب کرده بود. ساکنان دره گودریک از تپه های اطراف دهکده بر می گشتند. شادی خاصی در نگاهشان دیده می شد که خستگش ناشی از آن همه کار و فعالیت را پنهان کرده بود. یکی از آنها که قد بلند و کلاه سبزرنگی بر سر داشت با صدای بلند گفت:
-راستی نیتادون رو ندیدم. مگه نمی خواست محصول جدیدش رو معرفی کنه؟
-اون هوش و حواس درست و حسابی نداره. حتما یادش رفته بیاد. یک ساله منتظره همچین روزیه ولی مثل اینکه حافظش بیشتر از این جواب نداده!
همه به خنده افتادند.

---------

کافه خلوت و کم نوری بود و بیشتر از همه امنیت او را تضمین می کرد. حتی اگر کسی هم وارد کافه می شد نمی تونست چهره اون رو توی تاریکی ببینه. پرسی پشت یکی از میزهای تک نفره گوشه ی کافه نشسته بود. ساعت ها از ورود اون به اونجا می گذشت ولی نتونسته بود هیچ سرنخی از اون پسرک پیدا کنه. ذخیره معجون مرکب پیچیده اش رو به اتمام بود و هیچ شانسی برای پیدا کردن آلبوس سوروس نداشت. حتی نتونسته بود مرگخوارانی که قبل از اون به دره گودریک اومدن رو ببینه. آشفتگی و اضطراب و ترس از تنبیه شدن توسط اربابش تمام وجودش را فرا گرفته بود. بر روی میز خم شد و دست هایش رو دور سرش حلقه کرد و دوباره به فکر فرو رفت...آن پسرک کجا بود؟

چند دقیقه بعد با صدای صاحب کافه چشم هایش را باز کرد. به ساعتش نگاه کرد. نزدیک به یک ساعت به خواب رفته بود. صاحب کافه با یکی از مشتری ها در حال صحبت بود ولی او هیچ کدام از حرف های آنها را نمی شنید و اهمیتی هم براش نداشت. اون روز تمام کسایی که وارد کافه می شدن درباره جشن محصول حرف میزدن و بحث های طولانی و خسته کننده اونها هیچ کمکی برای پیدا کردن آلبوس سوروس به او نکرده بود. مقداری پول از جیبش در آورد و بر روی میز گذاشت و به سمت در حرکت کرد.
-اونا الان دنبال فنجونه هستن ادگار. به یک پناهگاه امن نیاز دارم.
پرسی سر جایش میخکوب شد. نمی دانست درست شنیده است یا نه...فنجان؟!...به آرامی برگشت و به پیشخوان نگاه کرد. پسری که موهای مشکی و بهم ریخته ای داشت با نگرانی به صاحب کافه نگاه می کرد. چشم های سبزش از دور برق میزد!


ویرایش شده توسط آلبوس سوروس پاتر در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۳۰ ۱۳:۰۸:۲۸



Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۲۱:۵۰ پنجشنبه ۲۲ فروردین ۱۳۸۷

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۷ جمعه ۹ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۵:۰۶ پنجشنبه ۵ مرداد ۱۴۰۲
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 615 | خلاصه ها: 1
آفلاین
از لباس هاي مندرج زرشكي متنفر بود.كلاه كهنه و قديمي كه بر روي سر داشت و بوي بدي كه از اون به مشامش ميرسيد،حالش رو بهم ميزد.ناراحت به طرف خانه ها پيش ميرفت.انگار همه در خانه شون جمع شده بودن تا غذا بخورند چون كسي در خيابون هاي دره نبود.

-هي نيتادون چرا امروز اينقدر ناراحتي؟

پرسي غرق در افكارش بود و فقط جمله اي به گوشش رسيد ولي معنيش رو درك نكرد.صاحب صدا نزديك تر شد و دستش رو روي شونش گذاشت و تكونش داد.
پرسي فكر كرد:اين مزاحم چه كاري به من داره؟مگه اسم من نيتادونه؟

و ناگهان يادش افتاد.او تو شكل و لباس فرد ديگه اي وارد اون دهكده شده و صاحب صدا هم احتمالا يكي از دوستان مردي بوده كه پرسي به شكلش در اومده!به سرعت برگشت و به مردي كه با لخندي مرموز،لباسي قهوه اي و كلاه زيباي سبزي رو به رويش ايستاده بود نگاه كرد.انگار تو اين دهكده كلاه گذاشتن جز رسوم ها هست و هر كسي از كلاه استفاده نكند خائن ناميده ميشود ولي آيا اين احمقانه نيست كه تو اين گرما كلاه به سر ميذارن؟

-چطوري نيتادون؟امروز ميايي جشن محصول؟
-اممم..راستش رو بخواي...نه نميتونم!

فرد كه انگار شكه شده بود با لحن متعجبي گفت:

-جدي؟تو كه از ماه ها پيش منتظر اين جشن بودي..تو مگه نميخواي محصول جديدت رو تو اين جشن معرفي كني؟تو مگه براي پولش نقشه نداشتي؟
-آواداكدورا!

شايد كار اشتباهي كرده بود ولي حوصله حرف هاي زياد و مفت اون غريبه رو نداشت و اصلا هم دوست نداشت وقتش تلف بشه.فقط دوست داشت هر چه سريعتر از اين لباس بيرون بياد و با بقيه مرگخوران به خانه ريدل برگرده.پس به طرف كافه اي رفت تا شايد اون پسرك..آلبوس سوروس رو پيدا كنه.

--------------

امتحانش ضرر نداشت.شايد يه بازيكن قديمي و پير تو اين دهكده پيدا ميشد كه جاروش رو نگه داشته باشه.پس با اميد بيشتر و اميد تازه به طرف روستا بازگشت و به طرف اولين خانه رفت تا شايد اونجا بتونه كمكي پيدا كنه.چهره پسرش جلوي چشمش بود و همين تمركزش رو نابود ساخته بود.فكر ميكرد چقدر احمق است كه با اين سني كه داره هنوز نميتونه تمركز كنه!




Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۰:۰۹ جمعه ۱۶ فروردین ۱۳۸۷

چو چانگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۰ دوشنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۵:۲۷ دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۷
از کنار مک!!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1771
آفلاین
-بس کن بلیز...چطوری ممکنه فنجون رو پیش یکی از ماگل ها گذاشته باشه!؟
- خب اگه اون جوری باشه که ما سخت می تونیم پیداش کنیم!
- با شکنجه و آواداکداورا؟ ماگل ها چند تا طعمه کوچیک بیشتر نیستن بلیز!

صدای جدل بلیز و مورگان هر لحظه بالاتر می رفت...یک ساعت می گذشت و هنوز به هیچ نتیجه ای نرسیده بودند...

-------------------

هری قدم می زد و قدم می زد و قدم می زد...با هر قدمی که بر می داشت، گویی مرگ پسری که دوستش داشت یک ثانیه نزدیکتر می شد. فکرش خالی و سفید بود و هیچ چیز به ذهنش نمی رسید...با شومینه هایی که به شبکه پرواز وصل نبودند، با کلید سفرهایی که دیگر کار نمی کردند، با تسترال هایی که بسیار مایل ها دور از اینجا، درهاگوارتز از دست هاگرید گوشت می خوردند، با افسون ضد غیب و ظاهر شدگی که تا صد مایل اطراف این روستا قرار داشت، بی همه اینها، چطور می توانست به دره گودریک برسد..؟

یاد خاطره ای از اعماق ذهنش بر او هجوم آورد و قلبش را در هیجان تپیدن اسیر کرد:

- خوب فکر کن، پاتر...تو چی داری که بقیه ازش بی بهره ان؟
- من..خوب...من می تونم پرواز کنم...

فکر کوییدیچ و آذرخش سریعش آهی از نهادش برآورد. آذرخش که اینجا نبود...در یک دهکده پیر دور از تاریخ، چگونه می توانست یک جاروی پرنده سالم پیدا کند؟

--------------

پسر موسیاه سبزچشم از میان تاریکی پناهگاهش به جسم پرنور خیره شده بود. فنجان هافلپاف در دستش می درخشید و او وجود چیزی را در آن احساس می کرد، که تولدش حکایت از ولدمورتی دیگر داشت... خوب می دانست که او را خواهند یافت. اما فنجان...ارزشمندتر از آن بود که به همراه او یافته شود. با عزمی جزم برخاست و فنجان ارزشمند را در جیبش گذاشت. باید دنبال جایی برای آن شیئ ناب می گشت. بیشتر از این ها برای به دست آوردنش زحمت کشیده بود.

-------------

مردی بلند قامت و سرخ مو از روی تپه سبز به دره گودریک چشم دوخته بود. شنل سیاهش زیر نور آفتاب برق می زد و کلاه بلند شنلش، صورت مرموزش را تاریک ساخته بود. جامی در دستش قرار داشت. نفس عمیقی کشید و معجون قهوه ای رنگ را تا آخر سر کشید. لحظه ای بعد، به جای پرسی ویزلی، مرد کوتاه قامت مو سیاهی در راه دره پیش می رفت.


[b][font=Arial]«I am not worriedHarry,» 
said Dumbledore
his voice a little stronger despite
the freezing water
«I am with you.»[/font]  [/b]







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.