اطلاعیه اول مرداب هالادورین: رونمایی از جدیدترین امکانات فاز سوم طرح گالیون و وعده‌ی گسترده شدن دنیای جادویی در فاز چهارم را همین حالا مطالعه کنید! ~~~~~~~ اطلاعیه دوم مرداب هالادورین: اگر خواهان تصاحب ابر چوبدستی و قدرت‌هایی که به همراه دارد هستید، از همین حالا برای دریافت چوبدستی اقدام کنید!

انتخابات وزارت سحر و جادو

بیستمین دوره انتخابات وزارت سحر و جادو

برنامه زمان‌بندی بیستمین دوره انتخابات وزارت سحر و جادو

  • ثبت نام از کاندیداهای وزارت سحر و جادو: 14 تا 18 تیر
  • اعلام اسامی نامزدهای نهایی انتخابات: 19 تیر
  • فعالیت ستادهای انتخاباتی و تبلیغاتی: 20 تا 24 تیر
  • رأی‌گیری نهایی: 25 و 26 تیر

آغاز لیگالیون کوییدیچ

انتخاب بهترین‌های بهار 1404 جادوگران

جادوگران و ساحره‌ها ، وقت برخاستن است!

فصل جدیدی از رقابت، شور، هیجان و پرواز در راه است...

پس گوش بسپارید، ای ساحره‌ها و جادوگران! صدای سوت آغاز شنیده می‌شود. زمین کوییدیچ، غرق در مه جادویی، در انتظار قهرمانانی‌ست که آماده‌اند نام خود را در تاریخ افسانه‌ای سایت ثبت کنند.

لیگالیون کوییدیچ سایت جادوگران آغاز می‌شود!

ثبت‌نام برای همه‌ی اعضای سایت باز است!
چه کهنه‌کار باشید، چه جادوآموز سال سومی، چه عضو گروهی خاص، چه تماشاگر پرشور! همه‌جا، جا برای هیجان هست!

مشاهده‌کنندگان این موضوع: 1 کاربر مهمان
پاسخ به: و چه خالي ميرفت !
ارسال شده در: پنجشنبه 7 اسفند 1393 21:56
تاریخ عضویت: 1392/03/24
تولد نقش: 1396/11/23
آخرین ورود: سه‌شنبه 5 فروردین 1404 01:17
از: م ناامید نشین.. بر میگردم!
پست‌ها: 416
آفلاین
به راستی که چه داستان زیبایی میشد..
اگر میشد تک تک این لحظات را ثبت کرد! نوشت و آن را به کلمات تبدیل کرد. کلمات را به هم کوک زد و یک داستان نوشت! داستانی از جنس جادویی!
اما برگه های داستان من هنوز سفید هستند.. نه آن که جوهری برایَش نداشته باشم.. نه آن که قلمی برای نوشتن نداشته باشم و نه آن که داستانی برای نوشتن نباشد! من تازه شروع کردم به نوشتن. هنوز دارم در این راه تا تی تا تی می کنم!

و چه خالی میرفت..

ویلبرت را می بینی.. چه کسی می شناختش؟ کجای این قصه ی جادویی بود؟ کسی نمی داند..
اما حالا او یک هویت دارد! یک قلم.. یک برگه.. یک داستان که می تواند بنویسد و آن را برای نسل هایی مثل خودش بیان کند. اما چرا انقدر زود باید برود و جایَش را به کسی دیگر بدهد.. چرا؟

و چه خالی میرفت..

چِه ها که یاد نگرفت و چِه تجربیاتی که کسب نکرد.. هاگوارتز را با چشمانش دید! گروهی کار کردن.. گروهی عمل کردن و گروهی شادی کردن!
یاد گرفت که خاطراتش را بریزد درون آن قدح.. قدحی که پروفسور همیشه کنارش می ایستاد! یاد گرفت که سفید بودن چه لذتی دارد! دوستی با ویولت و فلورانسو و گیدیون ( سابق! ) و یوآن و رکسانا و غیره و غیره چه لذتی دارد..
هر بار که صدای جیغ های جیمز را می شنید یادش می آمد که زندگی هنوز هم جریان دارد! هر بار که انفجار درون آشپزخانه را می شنید، یادش می آمد شادی چه حالی دارد.. هر بار که طعم غذاهای خوشمزه فلورانسو رو می چشید، حس میکرد که بهتر از این هم ممکن نیست!

و چه خالی میرفت..

نمی دانم چرا اسمش را گذاشتند و چه خالی میرفت! چرا گفته اند که خالی رفته ای.. تو خالی آمده بودی، اما خالی باز نمی گردی! خاطرات همیشه به دنبالت هستند. برایت بهانه می تراشند که به گذشته فکر کنی! به شادی ها و غم هایت! به دوران وزارت گانت یا دوستی با الستور مودی! خواندن پست های اعتراضی چارلی یا طنز های تدی!
شوخی هایت با روونا، لهجه زدن های فلور، چشم چرانی های لودو! هیچ چیز را نمی توانی از یاد ببری! تو خالی آمده ای، اما خالی باز نمی گردی!
با این حال، همه گفته اند، ما هم می گوییم:

و چه خالی میرفت!
Re: و چه خالي ميرفت !
ارسال شده در: جمعه 4 دی 1388 21:14
تاریخ عضویت: 1385/08/16
آخرین ورود: شنبه 25 بهمن 1393 18:40
از: این به بعد آواتار فقط مردونه!
پست‌ها: 621
آفلاین
... صورتش را به سمت قلعه سنگی برگرداند، دیگر چهره زنانه نداشت و مردانه شده بود. همان پسری که تازه به قلعه گذاشته بود. دو سال میشد که قلعه را ترک نکرده بود. اما دیگر وقتش بود.

رویش را از آنجا برگرداند و زیر لب با خودش زمزمه میکرد:

- یادمه وقتی اومدم، قلعه برام زیادی جذاب بود، اما همش شده بود دعوا و جنگ، یواش یواش اوضاع آروم شد. منم شروع کردم به فعالیت، دوستای باحال، خنده ها شادی ها و ساعتهایی که توی این قلعه سپری شد. هیچ کدومشون رو هرگز یادم نمیره. واقعا دلم نمیخواد ترکش کنم. من عمرم رو با دوستای قلعه ام گذروندم اما باید دیگه دل میکندم.

وقتش رسیده بود، پسر جوان و سر به زیر کشان کشان به سمت در قلعه حرکت میکرد. ساکی کوچک زیر بقلش بود اما مغزش پر از خاطرات بود.

الف دال، محفل، دوستاش، جیمز سیریوس، گرگینه صورتی، انجمن خصوصی، دسترسی نظارت، عضق به تازه واردا، کمک کردن بهشون و ...

دیگه تموم شد. خاطراتش رو دیگه مرور نکرد. داشت گریه اش میگرفت، اشکی از گونه اش چکید با آستینش آن را خشک کرد و به راهش ادامه داد. دوباره دلش میخواست باز گردد و به آن قلعه زیبا و خلوت نگاه کند اما میترسید دوباره نظرش عوض شود.

او با تمام وجود عاضق قلعه و ساکنینش بود. ناگهان ایستاد و فریاد زد:

جادوگران دوستت دارم، همتون رو دوست دارم.

و نشست و گریه کرد.

او گرابلی پلنک سایت بود، سعی کرد کمک کند، سعی کرد فعالیت کند و سعی کرد به قلعه عضق بورزد. اما پایان راه بود.

کارش تمام شده بود و باید قلعه را ترک میکرد.

زیر لب گفت:

- جادوگران خدانگهدار. و راهی زندگی واقعی شد.
[color=FF0000][b]پس قدم قدم تا روشنايي از شمعي در تاريكي تا نوري پر ابهت و فراگير!
ميجنگيم تا آخ?
Re: و چه خالي ميرفت !
ارسال شده در: سه‌شنبه 31 شهریور 1388 02:08
تاریخ عضویت: 1385/04/10
تولد نقش: 1396/09/07
آخرین ورود: یکشنبه 21 دی 1399 19:26
پست‌ها: 805
آفلاین
کیف چرمی و مشکی رنگی که پر آمده بود، اینبار چیزی برای بردن نداشت. پر آمده بود، با دنیایی عشق، امید، به دوستی ها...

گذشت، کیف چرمی رنگ به رخسار نداشت. سطح براق و صیقلی اش اینبار پوست پوست شده بود. خسته بود از افتادن تکه های سیاههرنگ پوستش ، خسته بود از جاروی روزگار، جارویی که تکه پوست هایش را میرفت، از بین میبرد.



خسته بود از دستی که هیچگاه نوازشش نکرد، خسته بود...



روز اول را به یاد داشت، تازه از مغازه خارج شده بود، در دستان صاحبش، پر از عشق و صفا، داخل کوپه قطار شد. تماسش با سطح سرد کوپه، شادی خاصی به دلش انداخت. دیگر از آن مغازه بزرگ و اما دلگیر رها شده بود. دیگر مجبور نبود هر روز صبح، چمدان های بزرگی که مدام گوشزد میکردند که چطور ژست بگیرد تا بپسندنش را تحمل کند. اینبار دوستان جدیدی پیدا میکرد. که برای خودش میخواستندنش، نه برای جایی که میگرفت، وزنی که داشت، یا سطح صاف و صیقلی اش.


خاطره محو شد، باد پوسته های کنده شده را تکان میداد. دیگر وقت رفتن بود، میدانست...
همان روز که بیرون گذاشته شد، همان روز که به چمدان های برزنتی ِ نو و رنگارنگ ترجیح داده شد، بوی رفتن را حس کرده بود.


سبک بود، سبک تر از همیشه، خالی تر از همیشه، تنها تر از همیشه. تلقین میکرد : آره اینجوری بهتره، سبک، راحت، بی درد.
- تو پوست پوست شدی، پس زده شدی...
- مهم نیست، هر چیزی تاریخ مصرفی داره.
-...
- تمومش کن!


دیگر اجازه ورود خاطرات را به ذهنش نداد، خود را کشان کشان به سمت سطل کوچک گوشه حیاط بزرگ برد. نگاهش را به ساختمان بزرگ و سنگی دوخت و منتظر جدا شدن آخرین تکه های پوسته صیقلی و براق از بدنش شد...
seems it never ends... the magic of the wizards :)
Re: و چه خالي ميرفت !
ارسال شده در: جمعه 6 شهریور 1388 14:54
تاریخ عضویت: 1385/07/11
آخرین ورود: یکشنبه 13 آبان 1397 12:36
از: مغازه ویزلی ها
پست‌ها: 683
آفلاین
از پنجره به بیرون نگاه میکرد، ابرها جلوی خورشید را گرفته و از تابیدن نورش جلوگیری میکردند! قطار با سرعت زیاد راهش را ادامه میداد! پیرمرد نگاهش را به پنجره دوخته بود و به دور دست ها نگاه میکرد... ذهنش درگیر بود، لحظه ای در حال و لحظه ای دگر در گذشته پرسه میزد!! به روز افتابی فکر میکرد که چندی پیش وقتی برای اولین بار سوار این قطارمی شد، از پنجره دیده بود! روز طلایی که حتی انبوهی ابر سیاه در مقابل ان، دود سیگاری بیش نبودند!! موهای سیاهش که سپید شده بود و چشمان گیرایی که اکنون کور سویی بیش نداشتند ... به حال بازگشت، فقط صدای حرکت قطار بر روی ریل شنیده میشد که هر لحظه بر سرعت خود می افزود تا به مقصد برسد، دفترچه کوچکی از کیفش در اورد و مشغول ورق زدن شد، با نگاه به ان خاطراتش مانند فیلمی از جلوی چشمانش می گذشتند، با یاد اوری انها لبنخدی برلبانش نقش بست ... به تدریج از سرعت قطار کم میشد... سرانجام به مقصد رسید! هنگام پیاده شدن مصمم بود، چه خالی میرفت این قطار برای برگرداندن مسافری خسته !!
ویرایش شده توسط جرج ویزلی در 1388/6/6 15:03:58
اگر به یک انسان فرصت پیشرفت ندهید لیاقت چندان تاثیری در پیشرفت او نخواهد داشت. ناپلئون
Re: و چه خالي ميرفت !
ارسال شده در: جمعه 6 شهریور 1388 00:06
تاریخ عضویت: 1388/01/06
آخرین ورود: جمعه 16 آبان 1393 19:55
از: ايفاي نقش حالم بهم ميخوره
پست‌ها: 316
آفلاین
و چه خالی میرفت قطار با اینکه چندین و چند نفر سوار آن بودند.

به یادش آمد که چگونه به اینجا آمد، چگونه این پله ها را طی کرد.
جوخه...اسلیترین...دوستان...دشمنان و خیلی های دیگر.

و سپس با خودش فکر کرد که تمام این ها تنها به خاطر دروغی است که به خودشان میگویند.
قدرت، نابود میکند و تنها چیزی که دیگران به دنبالش هستند قدرت است.

پس تصمیم خود را گرفت و تنهایی را برگزید.
حال قطار دیگر باید برود، چه با مسافر، چی بی مسافر.


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

خداحافظی من از ایفای نقش رو بپذیرید دوستان.
از مدتی که بینتون بودم خوشحال شدم.
ولی متاسفانه بنا به بعضی دلایل ترجیح میدم دیگه همراهتون توی ایفای نقش نباشم.
وقتی میبینم به خاطر اینکه رنک ها یا هر چیز دیگه رو به دست بیارید چه قدر با هم دعوا میکنید و همدیگه رو میکوبید و خرد میکنید قلبم به درد میاد.
امیدوارم که موفق و موعید باشید و همیشه با هم دوست.
به خدا قسم که خودم هم نمیخواستم از ایفای نقش برم ولی به خاطر اینکه نمیتونستم دیگه تحمل بکنم این وضع رو از ایفای نقش خداحافظی میکنم.
شاید یه روزی برگردم ولی فعلا از ایفای نقش میرم تا وقتی که حس کنم جو ایفای نقش بهتر شده.
تصویر تغییر اندازه داده شده
Re: و چه خالي ميرفت !
ارسال شده در: شنبه 31 مرداد 1388 19:07
تاریخ عضویت: 1384/08/27
تولد نقش: 1396/09/23
آخرین ورود: شنبه 20 اردیبهشت 1393 20:29
از: قدح اندیشه
پست‌ها: 1323
آفلاین
قطار میخواست مثل همیشه خالی سفر کند، اما اینبار تصمیمش را گرفت و سوار شد...

نه خوشحال بود و نه ناراحت، حس عجیبی بود. چهارسال تمام در هاگوارتز تحصیل کرده بود و دیگر وقت آن بود که پا به دنیای مشنگ ها بگذارد...

ساک رنگ و رو رفته اش را در گوشه ای نهاد و خود نیز نشست...

قطار سوت کشید و آرام آرام به حرکت افتاد و با سرعت کمی از میان خاطراتش گذشت...

عضوی تازه وارد... هاگوارتز... گریفیندور... محفل ... وایت تورنادو ... هافلپاف... الف دال ... حذب... ریونکلاو... سو استفاده از اشیا مشنگی... نظارت... نقد... سرزمین امپراطوری تاریکی... کوئیدیچ... بسته شدن 11 روزه ی سایت برای تغییر سرور... نوشتن مقاله... پاورداس... مسابقه رول و مقاله تابستانی... پاورداس... دیوکور...

سرعت قطار بیشتر میشد...

برگشت دوباره... نظارت... مک گونگال... کوئیدیچ با سریوس و جینی( اسم تیم یادم نیست)...ارباب!... مدیریت... ویزنگاموت... مشاوران... وزارت... کل کل... خوشی ... دعوا... رفتن... برگشتن... خوبی... رفتن...بچه ها... برگشتن... وزارت ... بچه بازی، غر غر، جوگیری، بی ملاحظه گی، عصبانیت... رفتن ...

قطار با سرعت زیادی مسیر را طی میکرد؛ کم کم آخرین خاطرات نیز محو میشدند. دلش نمیخواست اینگونه تمام شود، میخواست آخرین چیزی که به یاد می آورد، زیباترین چیز باشد...

قطار داشت به پیچ نزدیک میشد...

سرش را از پنجره بیرون برد و به دورترین خاطراتش نگاه کرد، زمانی که کابری ساده بود و تنها ذوقش رسیدن به خانه و پست زدن، تفریح کردن و خندیدن... نگاهی انداخت به محفل، حذب، ریونکلا، زمین بازی کوئیدیچ و مطالب، و بهترین خاطراتش را مرور کرد، تا جائیکه امکان داشت به آن روزها خیره شد...

بلاخره قطار پیچید و هاگوارتز در هاله ای از خاطرات محو شد...

نفسی عمیق کشید و به دور دست ها خیره شد، حال می توانست تنها برای خود باشد.
خندید و کتابی را کیف جدیدش بیرون کشید و صفحه ی اولش را باز کرد. اما قبل از انکه شروع به خواندن کند، نگاهی به مسیر انداخت که مملو از زیبائی ها بود، خوشحال شد که به جای بدی نمی رود.

قطار سوت کشید...

بلاخره نگاهش را به صفحه ی کتاب معطوف کرد و چنین خواند:

" آینده، بنائیست که با گذشته، بر روی حال می سازیم...
منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!
Re: و چه خالي ميرفت !
ارسال شده در: چهارشنبه 2 بهمن 1387 11:56
تاریخ عضویت: 1387/10/21
آخرین ورود: پنجشنبه 19 بهمن 1391 09:31
از: ن، لايه ای كه زمين را فرا گرفته!
پست‌ها: 842
آفلاین
و چه خالی می رفت...
اتوبوس سرخ رنگ بدون مسافر در هوايی بارانی به سمت لندن در حركت بود.همچون اسب با سرعت به سمت لندن می دويد.

و من اتوبوس خالی از مسافر را نگريستم و به ياد خاطرات كودكی خويش گريستم.آن زمان برای سوار شدن در قطار سرخ رنگ استرس زيادی داشتم...

و زمان چه زود گذشت و چه خالی گذشت مثل قطاری بی مسافر.
Re: و چه خالي ميرفت !
ارسال شده در: جمعه 22 آذر 1387 12:41
تاریخ عضویت: 1385/12/25
تولد نقش: 1396/07/21
آخرین ورود: پنجشنبه 20 آذر 1399 03:38
از: توی دیوارای تالار هافلپاف
پست‌ها: 1511
آفلاین
میگن یک دیوونه یک سنگی رو انداخت توی چاه که هزارتا عاقل نتونستن درش بیارن ! بیچاره ها با مشقات فراوان آب چاه رو میکشیدن و غربال میکردن و با کلی احساس در هاون میکوبیدند ولی در نهایت آب از که تکون نمیخورد هیچ ، براشونم آب و نون نداشت !


حالا اینکه چرا آن دیوانه آن سنگ را در چاه انداخت و نه چیز دیگر را و کلا چرا چاه را انتخاب کرد و اصلا چرا دیوانه اینکار را کرد کاری نداریم اما اینکه ان عاقلان چه کار به کار دیوانه داشتند یا آن سنگ بی ارزش به چه کارشان میآمده مساله صحبت ماست ...

کلاه مساله نگه کردن عاقل اندر سفیه است و اینکه آن عاقلان عقلشان به قد دیوانه نمیرسید که اون برای رهایی از آن سنگ بی ارزش آن را در چاه انداخت و ان به ظاهر عاقلان عمر خود را بر سر بیرون کشیدن سنگ از چاه صرف کردند ...

و اینکه کلا چرا آرزوی آنها بیرون کشیدن سنگ بود و چرا در نهایت ماندد شتر فقط در خواب دیدند پنبه دانه و گاه مشت و مشت و گاه دانه دانه خوردند و از این خوردن چیزی جز چاقی و کلسترول و اسید اوریک و قند بالا حاصلشان نشد و ثمرشان نیامد !

و کلا این حکایت شتر چیست که گاهی هم در خانه امثال دیوانگان میخوابد و گاهی در خانه عاقلان و اصلا چرا این شتر مذبور چنین کینه شتری ای دارد و درد و بلایش چیست که دنبال گرفتن عقل عاقلان و جان دیوانگان است و اصلا چرا میگویند دیوانه چو دیونه ببیند خوشش آید ...

سرتان را درد نیاورم ... تمام این احادیث و حکایات کلاهی گشاد است که بر سر شما میگذارند و من چقدر از کلاه داران متنفرم ...
هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر تغییر اندازه داده شده






A Never Ending Story ...
Re: و چه خالي ميرفت !
ارسال شده در: سه‌شنبه 19 آذر 1387 21:42
تاریخ عضویت: 1387/05/16
آخرین ورود: جمعه 15 مرداد 1395 14:29
از: زیر عذاب
پست‌ها: 1014
آفلاین
و چه خالی میرفت !

سوسوی آن نیز تا فرسنگها گوش نواز بود ، از درون و بیرون ... اما آنچه که مشهود بود کسی به خالی رفتنش توجهی نداشت ، فقط صرف این بود که بایستی بچه ای کلاس اولی لغتهای خود را فرا میگرد...

همانطور که پدرش با چوب بلندی بالای سرش ایستاده ، میگفت بخوان :

اِی ، بی ، اِس ...

ولی بچه را لغتی بلد اما هرگز نبود ، فقط دو یا سه کلمه را میتوانست ادا کند که آن هم برای زبانهای رهسپار شده‌ی انگلیسی اصلاً قابل قبول نبود .
پس روزی سعی کرد علمی فرا بگیرد که بر دهان دنیا بزند ، شایدم هم روزی کتابی نوشت که آن را پنهان و پاره کرد ، آخر میگویند آنقدر مزخرف بود که کسی آن را نخواند ، شاید هم به کسی آن را نشان نداد ...

اما از مریلین نگذریم آخر کار دست به چنان پولی زد که تا کنون دست نزده بود ، آنقدر کثیف و آلوده که تا شش ماه دستهایش را فقط و فقط میشست !

خوش سر باشد ! مرلینا !
ویرایش شده توسط مری باود در 1387/9/19 21:43:52
خداحافظی در اوج یا خروج فوج فوج... مسئله این است!
Re: و چه خالي ميرفت !
ارسال شده در: دوشنبه 30 مهر 1386 19:06
تاریخ عضویت: 1384/02/16
تولد نقش: 1396/11/23
آخرین ورود: یکشنبه 24 دی 1396 00:09
پست‌ها: 526
آفلاین
خبر مهم

ديروز «غضنفر اردكوني» طي مصاحبه اي اعلام كرد: رولينگ يك دزد است! سوژه هري پاتر را از داستان هاي من ربوده است!
در ادامه گفت:من نويسنده مشهوري در شهرمان هستم و هفت هفت تا ميشه چهل و نُه جلد كتاب داستان در مورد زندگي «علي شاطر» نوشته ام!
او ماجراي دزدي رولينگ را اينگونه شرح داد:رولينگ 40 سال پيش يك بار آمد شهر ما و داستان چهل و نُه جلدي مرا دزديد و در رفت!من هر چقدر داد زدم اي دزد! بگيريدش،اما متاسفانه كسي نگرفتش!


آقاي اردكوني كه به گفته خودش هميشه آدم آينده نگري بود از قبل يك كپي از آن چهل و نُه جلد داشت، آن را نزد ما آورد و تكه اي از آن را خواند، اينگونه:
===
-كتاب بيست هفتم-علي شاطر و قدرت چوب ها!
فصل شصت و چهارم-بازگشت درد سياه!

علي شاطر در سكوت كوچه اي بن بست و تاريك راه مي‌پيمود كه ناگهان فشار چيزي سفت و محكم مثل چوب جادو را بر پشت خود احساس كرد!ترسيد و برگشت!حاج فتوحي پير را ديد و پي برد كه حاج فتوحي پشت آن عينك نيم‌دايره و ريش هاي بلند نقره فام، پير مردي بس جذاب است!!
علي شاطر غرلندكنان! گفت:چي شده؟ چرا فشار ميدي حاجي؟
فتوحي تبسمي كرد و گفت: هيچي پسرم! خواستم بترسونمت! هر هر هر!
علي شاطر:حاج فتوحي! اين چيه تو دستتون؟!
فتوحي گفت: چوب جادو!
علي: چرا اينقدر...
علي ناگهان احساس كرد زخمش دارد سر باز ميكند و از شدت درد به خود پيچيد و فريادي دردناك برآورد!ناگهان صداي جيغ دردناكي شنيد و خاطرات هولناك دوران كودكي در ذهنش مجسم شد و وحشتي بي سابقه تمام وجودش را در بر گرفت!

فتوحي: چي شده؟ چي حس كردي پسرم؟!
علي: درد سياه برگشته! درد سياه برگشته!
===

آقاي فرهاد اردكوني در آخر گفت: اين تنها قسمتي از اين چهل و نُه كتاب بود و بعدها اگر فرصتي بود در دادگاه جلوي روي خود رولينگ چند قسمت ديگر را هم ميخوانم! او يك دزد است!
Do You Think You Are A Wizard?