پاسخ به: و چه خالي ميرفت !
ارسال شده در: پنجشنبه 7 اسفند 1393 21:56
تاریخ عضویت: 1392/03/24
تولد نقش: 1396/11/23
آخرین ورود: جمعه 25 مهر 1404 15:13
از: م ناامید نشین.. بر میگردم!
به راستی که چه داستان زیبایی میشد..
اگر میشد تک تک این لحظات را ثبت کرد! نوشت و آن را به کلمات تبدیل کرد. کلمات را به هم کوک زد و یک داستان نوشت! داستانی از جنس جادویی!
اما برگه های داستان من هنوز سفید هستند.. نه آن که جوهری برایَش نداشته باشم.. نه آن که قلمی برای نوشتن نداشته باشم و نه آن که داستانی برای نوشتن نباشد! من تازه شروع کردم به نوشتن. هنوز دارم در این راه تا تی تا تی می کنم!
و چه خالی میرفت..
ویلبرت را می بینی.. چه کسی می شناختش؟ کجای این قصه ی جادویی بود؟ کسی نمی داند..
اما حالا او یک هویت دارد! یک قلم.. یک برگه.. یک داستان که می تواند بنویسد و آن را برای نسل هایی مثل خودش بیان کند. اما چرا انقدر زود باید برود و جایَش را به کسی دیگر بدهد.. چرا؟
و چه خالی میرفت..
چِه ها که یاد نگرفت و چِه تجربیاتی که کسب نکرد.. هاگوارتز را با چشمانش دید! گروهی کار کردن.. گروهی عمل کردن و گروهی شادی کردن!
یاد گرفت که خاطراتش را بریزد درون آن قدح.. قدحی که پروفسور همیشه کنارش می ایستاد! یاد گرفت که سفید بودن چه لذتی دارد! دوستی با ویولت و فلورانسو و گیدیون ( سابق! ) و یوآن و رکسانا و غیره و غیره چه لذتی دارد..
هر بار که صدای جیغ های جیمز را می شنید یادش می آمد که زندگی هنوز هم جریان دارد! هر بار که انفجار درون آشپزخانه را می شنید، یادش می آمد شادی چه حالی دارد.. هر بار که طعم غذاهای خوشمزه فلورانسو رو می چشید، حس میکرد که بهتر از این هم ممکن نیست!
و چه خالی میرفت..
نمی دانم چرا اسمش را گذاشتند و چه خالی میرفت! چرا گفته اند که خالی رفته ای.. تو خالی آمده بودی، اما خالی باز نمی گردی! خاطرات همیشه به دنبالت هستند. برایت بهانه می تراشند که به گذشته فکر کنی! به شادی ها و غم هایت! به دوران وزارت گانت یا دوستی با الستور مودی! خواندن پست های اعتراضی چارلی یا طنز های تدی!
شوخی هایت با روونا، لهجه زدن های فلور، چشم چرانی های لودو! هیچ چیز را نمی توانی از یاد ببری! تو خالی آمده ای، اما خالی باز نمی گردی!
با این حال، همه گفته اند، ما هم می گوییم:
و چه خالی میرفت!