هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۲۰:۳۵ شنبه ۱۹ تیر ۱۳۸۹

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
سوژه جدید :

_

_

_

_

_

_ اوی لورا ... میشه اون چکش رو اینقدر به اینور و اونور نکوبی ... اعصابم بوقیده شد

لورا که مظلومانه اشک در چشمانش حلقه زده بود با بغض به پیوز گفت : « ببخشید خوو ... »

_ من اصلا نمیدونم اون چکش آشغالی به چه دردی میخوره ؟ از وقتی اومدم هافل اون توی دفتر نظارت بود اما لودو، اریکا، دنیس، درک ... حتی ریتا ... هیچکس هیچوقت از اون استفاده نکرد !!

لورا لبخندی زد و گفت : « خوب من میدونم ... توی یک از کتابای قدیمی خوندم ... ولی قول بده که این راز فقط بین خودمون دو تا بمونه ... »

دفتر نظارت ساکت تر از همیشه بود و بیرون آن، تالار عمومی هافلپاف تاریک بود و فقط با نور ماه از پنجره مجازی روشن میشد ... همه خوابیده بودند ...

پیوز گفت : « باوش باو ... بگو ببینم قصه این چیه ! »

لورا گفت : « میگن این چکش قدرته ... وقتی که هاگوارتز رو بناگذاری کردند، هلگا، راونا، گودریک و سالازار هرکدوم یه چکش جادویی داشتند که اولین میخ های زمین هاگوارتز با اونا کوبیده شد! ... این چکش ها نسل به نسل بین ناظرین و سرپرست های گروه ها گشته اما قدرت های اون و روش استفاده اش به فراموشی سپرده شده ... میخوام کشفش کنم ... »

پیوز درحالی که با بی حوصلگی زیر آخرین زونکن جمله ای با مضمون « ترین ها بسته شد ... گویا هافل هنوز ظرفیتش رو نداشت» مینوشت گفت : « بیخیالش شو ... به اندازه کافی کار داریم!»

سپس زونکن را بست و لای پرونده های دفتر نظارت گذاشت و گفت : « بیا بریم خوابگاه ... من که خیلی خسته شدم .. »

و لورا در حالی که چکش را روی میزش میگذاشت به دنبال او به سمت خوابگاه رفت ...

از درون شومینه دو چشم برق میزد ...

نیمه های شب

پیکری در تاریکی آرام آرام خودش را از شومینه دفتر نظارت بیرون کشید ... خاکستر ها را از لباسش تکاند و آرام آرام به سمت میز لورا رفت ....

گروووووووووووووومپ !

فرد مشکوک که با صورت روی زمین فرود آمده بود زیر لب غرولندی کرد و بلند شد و دوباره به سمت میز لورا به راه افتاد ...

وقتی به آنجا رسید دستش آرام جلو رفت و دور دسته چکش حلقه شد ...

دوربین آهسته روی صورتش زوم کرد و در نور کمرنگ مهتاب، صورت دنیس پدیدار شد ...
او بازگشته بود ...

<><><><><><><><><><><><><><><><><><>
سوژه : دنیس چکش رو برمیداره و تصمیم میگیره روش استفاده اون رو بفهمه و از طریق اون به قدرت نظارت هافل و بعد مدیریت هاگوارتز دست پیدا بکنه ...

اما از طرفی همزمان در سه گروه دیگه هم افرادی چکش های گروه خودشون رو پیدا میکنن و کم کم جنگ سختی در میگیره ...

در انتها مدیر وقت هاگوارتز برای جلوگیری از جنگ و جدال بیشتر مسابقه ای تک مرحله ای برگذار میکنه تا چهارتا صاحب چکش در اون شرکت بکنن و برنده رو به عنوان مدیر هاگوارتز میپذیره که در این مسابقه ....






ببخشید اگه سوژه یا پستم ارزشیه ... خودتون میدونید که خیلی وقته فعالیت نکردم !!!


هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۱۵:۵۵ جمعه ۹ مرداد ۱۳۸۸

زاخاریاس اسمیتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۸ شنبه ۱۴ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۳:۴۵ سه شنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۰
از آواتارم خوشم میاد !!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 350
آفلاین
پیوز چند باری چشمت را مالید و با تعجب به در و دیوار نگریست.بعله!...آنجا خانه ی مادری پیوز بود!پیوز همه رو به سرعت کنار زد و دستی به دیوار کشید.در همان حال ملت با تریپ بهت زده داشتند به او نگاه می کردند.پیوز چند قطره اشک ریخت و با حالت محضونانه ای شروع کرد به حرف زدن.

-بر و بچ....اینجا خونه ی مامان خدا م آمرزم، قات آقائه!

و اشکش در غار سرازیر شد!ریتا به آرامی جلو آمد و دست ماتیلدا را در دست پیوز گذاشت (!) و با تعجب پرسید:«بوقی مگه مامان آدم هم میشه قات آقا؟ »

و کم کم همه ی ملت شروع کردند به خندیدن.طولی نکشید که ملت پیوز را با خاک یکسان کردند.پیوز که داشت برای ملت زبان خود را در می آورد، به آرامی جلو آمد و چماغش را برداشت...

چند مین بعد...

ملت: تصویر کوچک شده
پیوز:

پیوز آنها را در گهواره ی خود زندانی کرد و در آن را نیز بست و خودش با خیال راحت از اتاقش بیرون رفت...

-زاخی این قدر وول نخور...!
-پیف...اینجا چه بوی گندی میده؟پیوز مگه بچه بود دستشویی نمی رفت؟ ( )

و ملت با ناراحتی به قیافه ی همدیگر نگاه کردند.کینگزلی عملا خفه شده بود.ماتیلدا هم داشت شر شر گریه می نمود و کثافت کاری های پیوز را خیس تر می کرد!

در همان حال، پیوز بر روی کاناپه نشسته بود و داشت آبمیوه می خورد.ناگهان دو سایه ی بزرگ بر سر او ظاهر شدند!

-شما...شما...شما....شما...شما ها کی هستین؟

...

همان حال، دفتر مدیریت

پرسی و آنتونین داشتند با هم شیر موز می خوردند و گپ می زدند و ویولت هم داشت زمین را طبق معمول طی می کشید!ناگهان صدایی از آن طرف خط به گوش رسید؛

شپلق!

پرسی و ویولت:

...


[b][color=000066]Catch me in my Mer


Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۱۴:۰۶ پنجشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۸

اوتو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۱ یکشنبه ۲۶ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۵:۱۰ سه شنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۲
از قبرستون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 64
آفلاین
کنگیزلی و زاخی با سرعت از گروه جداشدن تا چوب بیارن. همه ، هم درگیر فراهم کردن پناگاهی برای درامان ماندن از همه خطرات احتمال بودن.

چند دقیقه خورشیدی بعد

زاخی وپیوز و کنگیزلی دور تادرو هیزم را گرفته بودند وپیوز باسرعت پشت سرهم دو سنگ رو می کوبید تا اینکه اوتو گفت: بیا خودتو کشتی اینم فندک.

ملت:

هوا همین طور سرد وسردتر می شد و زوزه باد در صحنه بیابان، گرد و خاک و خس ، خاشاک رو از زمین بلند می کرد وبه ناکجا می برد.همه از فرط خستگی خواب بودند.پیوز برای اینکه گرمتر بشه ماتیلدا رو ، روی خودش کشید. توی همین لحظه حاچ درک به خواب پیوز اومد :به به برادران آسلامی حالا قرطی بازی .

تا پیوز حاچ درک رو از خوابش دک کرد ماتیلدا طوری پرت کرد که ما تیلدا به سنگ روبه روی خورد وکمونه کرد به دنیس خورد ودنیس به اوتو خورد واوتو به زاخی....

چه ثانیه خورشیدی بعد

همهمه عظیمی صحرا رو فراگرفت.بچه ها توی حالشون بودن که ناگهان باران سختی همه جا رو گرفت کم کم داشت سیل می شد.پیوز گفت: باید بریم بالای کوه یا توی غار ...بلوق بلوق(صدای خفه شدن پیوز توی آب)

همه ملت با سرعت سرسام آوری شلپ شلوپ کنان به غاری رسیدن .ریتا با دقت خاصی همه جا رو بررسی می کرد که ناگهان آثاری از حجاری رودید.

ریتا:اوه خدای من تمدن....

..........................................................................

بچه ها ممکنه گیربفتن یا نیفتن یا هیچکدوم پس هرجوری دوست دارید ادامه بدید.


ما برای پوکوندن امدیم


Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۲۲:۲۸ سه شنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۸

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
دفتر مدیریت هاگوارتز :

پرسی سریع ویولت رو برمیداری پرت میکنه روی تلویزیون و یه ذره هم روش دست میکشه که قشنگ پهن بشه و تلویزیون معلوم نباشه

ویولت :

پرسی :

آنتونین با وقار و نجابت خاص همیشگی خودش وارد میشه و میگه : « از اونجایی که من مدیر هافلپافی هستم ، امروز رفتم و متوجه شدم بچه ها توی تالار نیستن ، شما ازشون خبر ندارید ؟ »

پرسی : « نه به خدا ... من همین الان دو تا بچه ها رو فرستادم دنبالشون ... اگر پیدا شد شما رو خبر میکنیم ... »

بزستان

ریتا در حالی که با یک دست دماغش رو گرفته و با دست دیگه اش داره بدن یک بز رو غشو میکنه میگه : « باید فرار کنیم ! »

کینگزلی تایید میکنه : « موافقم ! اینطوری نمیشه ... »

مری در حالی که دستکش هاش که آغشته به کثافت کاری بز هست () رو در میاره با ناله میگه : « من که دیگه نمیتونم تحمل بکنم ! »

زاخاریاس یک بار کاه رو با خستگی روی زمین میندازه و خودش هم روش ولو میشه و میپرسه : « ولی کی فرار کنیم ؟ اونکه همیشه مواظبمونه ! »

پیوز لبخند شیطنت آمیز همیشگیش رو میزنه و میگه : « چه وقتی بهتر از امشب ؟ »

نیمه شب

پیوز پچ پچ کنان فریاد میزنه : « فرار کنیــــــــــــــــد ! »

همه بچه های هافلپاف مثل قبیله وحشیا از بزستان بیرون میرن و به سمت خارج دهکده میدون ... بعد از کمتر از پنج دقیقه اونها خارج از دهکده و در بیابان های اطراف اون هستن ...

هافلی ها که حالا دارن با سرعت کمتری میدون به پشت سرشون نگاه میکنن ! ریتا در حال دویدن میگه : « اونجا اصلا هاگزمید نبود ! »

ماتیلدا در حالی که صدای جیغ جیغی اش بسیار وحشت زده است میگه : « ما اومدیم به ابتدای دوران روستا نشینی ! »

ده دقیقه بعد

در بین بیابان ، جایی که جنس زمین صخره ای میشد ، در بین صخره ها منطقه فرو رفته ای بود که دور تا دورش را صخره فرا گرفته بود و درست مثل پناهگاه بود. هوا بی رحمانه سرد بود و آسمان تاریک اما پر ستاره ...

ریتا داشت با قلم پرش ور میرفت که حالا در این دنیای ماقبل تاریخی به هیچ دردش نمیخورد. شاید با خودش فکر میکرد که یک گزارش از زندگی یک دایناسور بنویسد و آبرویش را ببرد ... لورا داشت با موهایش بازی میکرد. کینگزلی ستاره ها را میشمرد. مری داشت کثافت های بز را از اقصی نقاط بدنش پاک میکرد ، پیوز هم داشت در منطقه ای که به عنوان پناهگاه انتخاب کرده بودند جستجو میکرد که ناگهان با صدای بلند گفت : « خودشه ! »

همه به پیوز خیره شدند ، او به دو سنگ خاکستری رنگ اشاره کرد و گفت : « سنگ چخماق ، برای روشن کردن آتیش خوبه ... »

اسپروت آهی کشید و گفت : « یکی باید بره هیزم جمع کنه ! »

زاخاریاس ناگهان از جا پرید و اعلام کرد : « این کار من و کینگزلیه ! »

و آنها از بقیه جدا شدند تا هیزم پیدا کنند ...

<><><><><><><><><><><><>
سوژه : هافلپافیا اومدن به ماقبل تاریخ نه زمان آبرفورث و اینا ... اینجا شما باید در بیابون ها ، غارها ، جنگل ها و به سبک انسان های اولیه زندگی کنید !

نفر بعدی اون قسمت مربوط به پرسی رو بیخیال بشه و داستان رو در دو قسمت هافلپاف های در پناهگاه و کنیگز و زاخی که رفتن هیزم بیارن دنبال بکنه ...


هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۱۸:۳۱ سه شنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۸

زاخاریاس اسمیتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۸ شنبه ۱۴ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۳:۴۵ سه شنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۰
از آواتارم خوشم میاد !!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 350
آفلاین
ناگهان نور سبز رنگی تمام فضای اتاق را در بر گرفت و چند ثانیه بعد، تمام ملت هافلی درون نور ناپدید شدند.

-حالا می تونم با خیال راحت برم تو تالارشون گشت بزنم!

چند مین بعد، دهکده ی هاگزمید!

-واااای!بر و بچ ببینین چه قدر اینجا خفنه...

ملت از تعجب شاخ در آورده بودند؛آن ها به بزستان منتقل شده بودند!

در آنجا چند مرد با سیبیل چخماخی نشسته بودند و با همدیگر گپ می زدند.یکی از آنها که سیبیلش از همه درشت تر بود، داشت به بز ها غذا می داد.

زاخاریاس با شجاع از میان آن ملت بهت زده بیرون آمد و رو در روی فرد سیبیل گنده قرار گرفت.

-امممم....چیزه...سلام!خوشوقتم....شما کی هستین؟

مرد سیبیلو دستی به ریشش کشید سپس گفت:«نترس جونیور!....اینجا بزستانه دیگه.این جونیورای دیگه رو هم بگو بیان بیبینمشون!»

زاخاریاس که از حرف "جونیور" تعجب کرده بود،با تردید پرسید:«ا...می گم چیزه آقای سیبیلو! ( )...شما با عمو آبر نسبتی دارین؟»

مرد سیبیلو مدتی در فکر فرو رفت.سپس شانه هایش را به نشانه ی ندانستن بالا برد.او با نشانه ی دست به هافلی ها اشاره کرد که وارد اتاق کناری شوند.اعضای هافل با ترس و لرز وارد اتاق کوچکی شدند که همان اطراف بود.بقیه ی افرادی که آنجا بودند نیز هر هر به قیافه های درب و داغان آنها می خندیدند.

-خوب جونیور...به من می گن دابرمورث دامبلدور.ولی شما می تونین منو عمو دابر صدا کنید! حالا خودتو معرفی کن جونیور!

-امممم...چیزه من زاخی هستم!

و خنده ی پت و پهنی را تحویل دابر داد.مرد سیبیلو دستی به سیبیلش کشید و زاخی را به بقیه معرفی کرد...

چند مین بعد، دفتر مدیریت هاگوارتز

پرسی روی کاناپه ی راحتی خود لم داده بود و داشت آبمیوه می خورد و بر کار های هافلپافی ها نظارت می کرد.ویولت هم داشت زمین را طی می کشید!

-هوی...این بوقی ها رو...اومدن بزستان!ویولت بیا مواظب باش دست از پا خطا نکنن.اگه تخلفی دیدی اونا رو یه جا دیگه بلاک کن!خوب من دیگه برم دست به آب!

و ویولت با دقت به صفحه ی تلویزیون زل زد.

کنار ملت

ملت هر کدام به کار های مختلفی مشغول بودند؛ ریتا داشت با لوازم آرایش خود ور می رفت، کینگزلی داشت با یویویی که از جیب زاخی زده بود بازی می کرد، پیوز داشت دور خودش می چرخید و بقیه هم مشغول جر و بحث با یکدیگر بودند.

قیژژژژژ! (افکت باز شدن در)

زاخی با تریپ هیجان زده ای وارد اتاق شد.کینگزلی که سعی می کرد یویو را قایم کند، به آرامی جلو آمد و با نگرانی در چشمان زاخی زل زد.

-بوقی چرا عین ماست منو نگاه می کنی؟ ....امممم...بچه ها یه خبر مهم!عمو دابر گفته باید هر روز به بز هاش غذا بدیم!

ملت:

و همهمه ای میان ملت صورت گرفت.

-یعنی چی؟...یعنی ما باید اینجا کار کنیم؟
-راست میگه!ما عمرا باهاش همکاری کنیم!

و بقیه ی بچه ها هم به تایید این حرف هر کدام زبان خود را بیرون آوردند...

صبح روز بعد

-جونیورز مواظب باشین به بز ها صدمه نزنین.

ملت هافلپاف:

بر و بچ هافلی با نگرانی همدیگر را نگاه کردند.سپس علف ها را برداشته و شروع به کار شدند.

دفتر مدیریت هاگوارتز

پرسی و ویولت همچنان غرق در خنده بودند تا این که در به طور ناگهانی باز شد.آنتونین که دسترسی مدیریتی داشت، توانست به راحتی از روی قفل در دفتر بگذرد.دیگر اثری از خنده روی صورت پرسی و ویولت دیده نمی شد...!


ادامه دارد...


_________________________________

پ.ن:بر و بچ هافلی، سوژه رو سعی کردم زیاد منحرف نکنم!


ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۳۸۸/۴/۳۰ ۱۸:۳۵:۰۳
ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۳۸۸/۴/۳۰ ۱۸:۵۶:۵۴

[b][color=000066]Catch me in my Mer


Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۱۳:۲۶ دوشنبه ۲۹ تیر ۱۳۸۸

ریتا اسکیتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۶ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۳۱ پنجشنبه ۱۵ دی ۱۳۹۰
از تو اتاقم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 568
آفلاین
سوژه نیو!

- به مسابقه ی دوره ای بزرگ هافلپافی ها خوش اومدین! من پیوز هستم و قراره که این مسابقه رو برای شما گزارش کنم. هم اکنون شاهد رقابت تنگاتنگ دو گروه بزرگ هافلپافی خواهیم بود! اعضای تیم رو به روی همدیگه ایستادن و منتظر سوت شروع مسابقه هستن! بسیار خب... همه آماده؟ سوووووووووووت

بچه هایی که بالشت های خوابگاه رو بالا نگه داشته بودند، با سوت شروع مسابقه، مثل وحشی ها به هم حمله کردند! یهو کلی پر تو تالار پخش شد و پیوز هم تند تند مسابقه رو گزارش میداد! فضای تالار پر از فریاد و پر شد، هافلیا از هر طرف به هم حمله میکردند و بدون دلیل داد میکشیدن

- گروه ریتا اینا جلو افتادن! بالش کینگزلی پوکید! اوی بچه خودت باید جمع کنی پرهاشوها! زاخار بالشتشو میکوبونه تو سر کینگزلی. اووو چه ناجوان مردانه!

کینگزلی یهو دستت زاخار رو گرفت و با تمام قدرت پیچوند! صدای داد زاخار همه تالار رو برداشت و لورا به طرفداری ازش بالشت خودشو زد تو سر کینگزلی!

- او فضای تالار پُر از پَر شده! گفته باشم خودتون باید جمعشون کنین! اوه آسپ اونجا چیکار میکنی؟ ملت آسپ طی یک عملیات انتحاری از فرصت سو استفاده کرده رفته رو دنیس!()

آسپ یهو دست و پاش رو گم کرد و قبل از اینکه بخواد عکس العملی نشون بده، دنیس بالشتش رو کوبید رو سرش! بالشت رو سر آسپ جر خورد و همه جا پر از پر شد! یهو تیم ریتا اینا مثل قوم مغول ریختن رو سر آسپ! باشد که نابود گردد!

- آی دختر چیکار میکنی؟ کشتیش!! عملیات نجات وارد میدون بشن! ریتا داره آسپ رو میکشه!!

ریتا در حالی که نشسته بود روی زانو های آسپ، بالشتش رو گذاشته بود رو دهنش تا خفه اش کنه! رنگ آسپ کم کم داشت از رنگ صورتی به بنفش و بعد به سیاه تغییر میکرد! یه نان خور کمتر! مرلین شکر

بلافاصله نیروهای گارد ویژه وارد شدن تا ریتا رو جدا کنند!

- صبر کنین صبر کنین میخوام بکشمش! میخوام از دستش خلاص بشم!
- کمــــــــک... یکی کمکم کنه! داره منو میکشه! این وحشیه...

بالشت ریتا که همون لحظه مچاله شد و رفت تو دهن آسپ باعث شد که فریادش خفه بشه! ریتا آستیناش رو زد بالا و تصمیم گرفت با دست خفه اش کنه!

در همین لحظه در تالار هافلپاف گشوده شد و باعث شد که ملت برای چند لحظه دست از جنگ بکشن! ویولت بودلر که پشت در ایستاده بود، با حالتی جدی به همه اعضای هافل اشاره کرد که دنبالش برن! بعد خودش هم بیرون رفت!

ملت:

----

تـــــــــــــق:

این صدای دست پرسی بود که با هیجان(!) به میز ریاست هاگوارتز برخورد کرد و باعث شد کلی ورق جلوی روی اعضای هافل، که با قیافه های مزخرفی جلوش ایستاده بودن بره هوا! صدای فریاد پرسی باعث برخورد فک بچه ها به زمین شد!

- شماها مسخره شو دراوردین! چرا بزرگ نمیشین آخه؟ هاگوارتز جای درس خوندنه! مهد کودک که نیس! من باید شماها رو بزرگ کنم؟؟ این بزرگترین ترم هاگوارتزه! من گولاخم...من...

ویولت بلافاصله یه آب قند داد دست مدیر!
پرسی بعد از اینکه یه کم ازلیوان خورد گفت:

- من تصمیم گرفتم که شماهارو بزرگ کنم! شما باید برای مشکلات زندگی آماده بشین! شما زیادی بیخیال شدین! من تصمیم گرفتم که... من تصمیم گرفتم همه ی اعضای هافل رو برای یک ماه بفرستم به 5500 سال پیش!

فک پیوز خورد شد!

- چی؟؟

---------------------------------------------------------
توضیحات سوژه:
تمام جریان این سفر به عهده شماهاست! خیلی هیجان زده ام میکنه سوژه اش ما میتونیم بریم اونجا تو غار زندگی کنیم! شاید کنار رودخونه! شاید تو یک جنگل. یا هر جای مزخرف دیه! یه ماه باید با کشاورزی روزگار بگزرونین! اصلا شاید ما همون نسل آریایی ها باشیم

یالا هافلپافی ها! باید حسابی از خودتون بیگاری بکشین!!


ویرایش شده توسط ریتا اسکیتر در تاریخ ۱۳۸۸/۴/۲۹ ۱۳:۳۱:۱۰
ویرایش شده توسط ریتا اسکیتر در تاریخ ۱۳۸۸/۴/۲۹ ۲۲:۱۱:۳۸

... بگذرم گر از سر پیمان
میکشد این غم دگر بارم
می نشینم شاید او آید
عاقبت روزی به دیدارم...


Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۹:۲۱ یکشنبه ۱۷ خرداد ۱۳۸۸

كينگزلی  شكلبوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۲ شنبه ۲۱ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۹:۳۱ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۱
از ن، لايه ای كه زمين را فرا گرفته!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 842
آفلاین
نيمفا با شگفتی آلبوس را نگريست كه رشته كلفت طناب را از دور بدن نحيف سالازار باز می كرد . نيمفا سرش را تكانی داد و آسمان صاف و بدون ابر را نگاه كرد . سالازار كه لبخند كجی بر صورتش نقش بسته بود دستش را بر سر آسپ كشيد و گفت :
- آفرين ، پسر خوب .

آسپ نوك چوبدستيش را به طرف سالازار گرفت و با لحنی نسبتا خشمگينانه گفت :
- درسته بازت كردم اما دليل نمی شه كه هر كاری دلت بخواد بكنی ، حواست باشه .

سالازار ابروهايش را بالا انداخت و چپ چپ به آسپ نگاه كرد . نيمفا كه پيشاپيش آن دو حركت می كرد با لحنی سرزنش آميز گفت:
- آسپ ، حواست بهش باشه .

آسپ بدون آنكه به نيمفا توجهی بكند چوبدستيش را به سمت سالازار گرفت . باد موهای آسپ را تكاند . برگ درختان همچون موج دريا حركت كردند . نيمفا كه از حركت اسپ تعجب كرده بود ، شمرده شمرده ، پرسيد :
- آسپ ، چی كار می خوای بكنی ؟

آسپ نگاهش را به چشمان سالازار دوخت و گفت :
- يا همين الان نفرينت رو خنثی می كنی يا ميميری ؟

سالازار سرش را كه رو به تاسی می گذاشت خاراند و گفت:
- تو داری منو تهديد ميكنی ؟ بنيانگذار مدرست رو ؟

----------

ريتا دستش را بلند كرد و به سمت سنگ رفت . دستش با علامت S فاصله ای نداشت كه صدای سدريك او را به خودش آورد :
- مواظب باش !

ريتا سرش را تكانی داد و از سنگ دور شد . باد ملايمی كه از پنجره ای در نزديكيشان می وزيد صورتش را نوازش می داد . به آرامی به سدريك كه با نگاه هراسانش به او چشم دوخته بود گفت :
- داشتم بهش دست می زدم.

سدريك به سمت ريتا رفت و دستش را دور او حلقه كرد . او را روی صندلی نزديكش نشاند و كتاب قطوری را كه مشغول خواندن آن بود محكم بست و با نا اميدی گفت :
- هيچی پيدا نكردم ، بد نيست ببينيم برای نيمفا و آسپ چه اتفاقاتی داره ميفته؟

ــــــــــــــــــــــــــــــ

لطفا نقد شود .


ویرایش شده توسط كينگزلی شكلبوت در تاریخ ۱۳۸۸/۳/۱۷ ۹:۲۶:۲۳


Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۱۹:۳۳ چهارشنبه ۹ اردیبهشت ۱۳۸۸

آلتیدا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۷ یکشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۰:۱۱ جمعه ۲۶ تیر ۱۳۸۸
از یه گوشه دنج
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 91
آفلاین
آسپ دوباره فریادی زد و خودش را به کناری پرتاب کرد . نیمفادورا سراسیمه از پشت درخت بیرون پرید و از آن فاصله گرفت . سالازار اسلایترین با پوزخندی به آسپ خیره شده بود که روی زمین افتاده بود و داشت می لرزید . نیمفادورا دستش را ناخود آگاه بلند کرد و گفت :

- تو...؟!

اسلایترین با تحقیر سرش را به نشانه تایید تکان داد . نیمفادورا که کمی گیج شده بود به سمت آسپ برگشت ، او را از روی زمین بلند کرد و در گوشش گفت :

- نگران نباش ، اون هیچ خطری نداره ! هم چوبدستیش رو شیکوندن و هم اینکه الان به درخت بسته شده .

آلبوس آب دهانش را قورت داد و به سالازار نگاه کرد که هنوز با همان پوزخند تحقیر آمیز که روی لبش می رقصید به او خیره شده بود . بالاخره سالازار سکوت را شکست و پرسید:

- شما اولین دسته اید . هان ؟ بقیه شون کجان ؟ اون مشنگ هایی که لیاقت آموزش جادویی رو ندارن ؟!

دورا و آلسو به هم نگاه کردند . آلبوس زیر لبی زمزمه کرد :

- پس اون سنگا کار اون بوده . حتما میدونسته داره چه بلایی سر ما میاره . هان ؟ یعنی ممکنه بقیه هم...؟

دورا با بی تابی سرش را تکان داد و گفت :

- آل، اونا که بچه نیستن ! وقتی ببینن هر کی به اونا دست می زنه یه بلایی سرش میاد دیگه به اونا دست نمی زنن !

سالازار با صدای بلند حرفشان را قطع کرد :

-آره ، بعید نیست ! با این وجود هنوز هم احمق هایی مثل شما هستن که این کار رو بکنن !

صورت آسپ گر گرفت و برافروخته از او پرسید :

- تو به حرف های ما گوش می کردی ؟ به چه جراتی ....

- ساکت باش ، جوجه ! من بنیان گذار اون مدرسه ای هستم که تو توش هر چی الان بلدی یاد گرفتی ! با من با احترام صحبت کن !

دورا دست آلبوس را کشید و گفت :

- بیا بریم . ولش کن . اون الان از خانم نوریس هم بی خطر تره !

سالازار گفت :

- درسته . من الان یه پیر مرد تنها و بی دفاعم که از مورچه ها هم بی آزار ترم ! ولی شب ها اینجا پاتوق گرگ هاست و من نمی تونم از خودم دفاع کنم ! شما که نمی خواید من رو اینجا تنها بذارین ؟

دورا به بینی اش چین انداخت و گفت :

- فکر نکنم گرگ ها از مزه تو خوششون بیاد . آسپ ! میای یا نه ؟!

آلبوس با ناراحتی به اسلایترین خیره شد و سرش را به نشانه نفی تکان داد .


نمی گویم فراموشم نکن هرگز
ولی


Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۱۶:۲۸ پنجشنبه ۲۴ بهمن ۱۳۸۷

بتی بریسویت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۶ شنبه ۲۱ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۰۳ شنبه ۱ فروردین ۱۳۸۸
از یه جای دنج
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 101
آفلاین
هیچکدام از آنها لحظه ای نایستاد . هر سه برگشتند و از درخت فاصله گرفتند تا از محوطه محافظت شده آن دور شوند و بتوانند به هاگوارتز آپارات کنند . سالازار همچنان فریاد می زد .
-اونا زجر می کشن هلگا!....و همه ش تقصیر توئه!...اگه تو روی منو زمین نمی انداختی شاید اون گندزاده ها می تونستن به تحصیلشون ادامه بدن....فکرش رو بکن،تنها گناهشون اینه که توی گروه تو ان! گروه نفرین شده تو!!!تو!!!!!
این دیگر از تحمل هلگا خارج بود . او دو دستی چهره اش را پوشاند و در حالی که قطره های درشت اشک از روی گونه هایش پایین می غلتیدند به سمت تپه ای دوید که دقایقی پیش رویش ظاهر شده بود .
گوردیک با عصبانیت به زندانی نگاه کرد و چوبدستی را به سمتش گرفت :
-سی لنسیو!
فریاد ها خاموش شدند . سالازار با چهره در هم کشیده رو به آنها فریاد می زد اما دیگر صدایی از گلویش خارج نمیشد .
-این چند دقیقه ساکتش می کنه .
رویش را به سمت همراهش برگرداند که سرش را بالا گرفته بود و با آرامش ، گویی از پیک نیک بر می گردند به سمت تپه حرکت می کرد . با عصبانیت گفت:
-چرا از اون طرفداری کردی؟ تو میدونی که هدف ما از اول آموزش جادو به کسانی بوده که استعداد انجام اونو داشتن . نه جمع کردن یه مشت اصیل زاده کله شق دور هم و...
روونا به سردی حرف او را قطع کرد:
-هدفمون رو فراموش نکردم،گودریک .
-پس چرا...؟
حرفش را برید . روونا با قدم های بلند و بی اعتنا از او دور می شد و به سمت هلگا می رفت که به نزدیکی تپه رسیده بود و انتظار آنها را می کشید .دیهیمش اندکی می لرزید .با چوبدستی اش را به شمشیر بلندی که از کمرش آویزان بود ضربه زد .
-ریش مرلین!هیچ وقت نمیشه فهمید تو کله این زنا چی میگذره .

آسپ و نیمفا هنوز پشت درخت ایستاده بودند و می لرزیدند . باور کردن آنچه لحظاتی پیش شنیده بودند غیر ممکن بود . دورا با صدایی لرزان گفت:
-اما این امکان نداره !پروفسور بینز و کلاه گروهبندی گفته بودن که سالازار خودش از مدرسه رفت! اونا نمی تونستن با دوست خودشون همچین کاری بکنن!
-هیس...آروم...ببین،اونا چهارهزار سال پیش زنگی می کردن.هیچ کس نمیدونه اون قضیه یه افسانه بوده یا حقیقت...اصلا فعلا مسئله اینه که کی میتونیم از اینجا خلاص شیم !
آلبوس این را گفت و دست دورا را که داشت بازوی او را تا سر حد مرگ فشار می داد به زور از خودش جدا کرد . سرش را آرام از پشت درخت بیرون آورد و نگاهی به اطراف انداخت . هیچ جنبنده ای در آن برهوت به چشم نمی خورد . همانطور که دور و برش را برانداز می کرد گفت:
بیا دورا...مثل اینکه رفتن ... جیـــــــــــــــــــــــــــغ!
صدای فریاد آسپ نیمفادورا را از جا پراند .

تالار عمومی هافلپاف خالی بود ... فقط دو نفر آنجا حضور داشتند .ریتا ، که سعی می کرد به یاد بیاورد این سنگ را کجا دیده است ،و سدریک، که کتب ها را به دنبال اطلاعاتی درباره سنگ های جادویی زیر و رو می کرد . هیچ یک از آنها حتی نیم نگاهی هم به گوی آبی رنگ،که اتفاقاتی را که برای دوستانشان می افتاد نشان می داد،نمی کردند .



Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۴:۵۵ چهارشنبه ۹ بهمن ۱۳۸۷

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
سر نخ!

-----------------
_وینگاردیوم له ویوسا

سنگ از کنار نیمفا به هوا بلند شد و روی میز جلوی سدریک و ریتا فرود آمد.سدریک چوبدستیش را غلاف کرد و گفت:خب چیزی دستگیرت شد؟

ریتا که سرش پائین بود و داشت یک کتاب را ورق میزد پاسخ داد:نه...تنها کتاب بدردبخور"سنگهای جادوئی"نیکلاس فلامله که تا الان چیزی راجع به سنگی با این مشخصات توش پیدا نکردم،تو چی؟چیزی دستگیرت شد؟...هی سدریک...سدریک با توام!

.....نهههههههههه....دست نزن!

انگشتان سدریک چند سانتی متر بیشتر با سنگ فاصله نداشتند که همانجا متوقف شدند...ریتا دوید و پیش سدریک آمد،زیر بغلش را گرفت و روی نزدیکترین صندلی نشاندش.

سدریک ناگهان حال نزاری پیدا کرده بود،چشمانش مدام مات میشد و عرق سرد سطح پیشانیش را میپوشاند.

ریتا که کنار صندلی بود پرسید:چی شد یدفعه؟چت شده؟

سدریک:درست نمیدونم...داشتم به حرفای تو گوش میکردم که ناخودآگاه نگام به سنگه افتاد...انگار یه چیزی از درونش منو میخواست بکشه تو...خیلی وسوسه برانگیز بود...مثل یه دست بود که از توی اون بطرفم دراز شده بود و ترغیبم میکرد بگیرمش...که یهو صدای تو اومد...

ریتا که تابحال فقط یه نگاه سطحی به سنگ انداخته بود با توضیحات سدریک کنجکاو شده بود دوباره بررسیش کنه...

...روبروی سنگ ایستاد و با دقت نگاهش کرد.در اولین نگاه چیز قابل توجهی ندید ولی بعد که خوب براندازش کرد،یه چیزی مثل حکاکی روی سنگ دید...حرف S سبزرنگ بوضوح دیده میشد،اما این S خیلی براش آشنا بود...بله این علامت اسلایترین بود...در واقع اون علامت یه مار سبز خوش خط و خال بود که انحنای بدنش را شبیه S کرده بود و شدیدا او را ترغیب میکرد که به سنگ دست بزند...

----------------
آلبوس و نیمفا بی هدف در آن دره خشک برهوت راه میرفتند...هر چقدر رفتند علامتی از حیات و یا آب پیدا نکردند.

دیگر رمقی برایشان نمانده بود و دیری نپائید که هر دو بی اختیار بر روی سطح زمخت زمین دره افتادند...درست در کنار هم روی زمین افتاده بودند...

آلبوس که از فرط بی آبی بزاق دهنش خشک شده بود و بسختی میتوانست صحبت کند در همان حال گفت:نیمفا فک کنم کارمون تمومه!

نیمفا که دهان و لبهایش کاملا خشک شده بودند و توان پاسخ دادن نداشت در عوض دستش را دراز کرد و دست آلبوس را به آهستگی فشرد...ناخودآگاه با همان دستی که سنگ را قبلا لمس کرده بود همان دستی از آلبوس را که سنگ را لمس کرده بود گرفت...

...همانطور که دستانشان در دست هم بود مثل فرفره بدور خود میچرخیدند...مثل تونل بسیار باریکی بود که از زمان و مکان آنها را جدا کرده بود و به سرمنزل مقصود میرساند...

...مقداری دیگر هم پیشروی در تونل ادامه یافت تا اینکه سرعتشان کمتر و کمتر شد و از اعماق تونل کورسوی نوری را دیدند...لحظه به لحظه به آن نور و انتهای تونل نزدیکتر میشدند...

سرانجام هوای تازه ریه هایشان را پر کرد،نور شدید خورشید بر صورتهایشان افتاد ،به انتهای تونل رسیدند و به آرامی همانطور که هنوز دستانشان در دست هم بود بر زمین فرود آمدند.

همان دره خشک و بی آب و علف بود اما نه جائی که قبلا بودند.اینجا مکان دیگری بود که البته جالب توجه ترین نکته آن آبی بود که از کنار درختی در فاصله چند متریشان در حال جوشیدن و از زمین بیرون آمدن بود.

دستان هم را ول کردند و به سمت آب هجوم بردند...تمام جهان آنها در آن آب خلاصه شده بود و به هیچ چیز دیگری فکر نمیکردند...

...اما در همان حین آب نوشیدن ناگهان...

صدای پاق بلندی آمد و از فاصله تقریبا 20 متری آنها چهار جادوگر ظاهر شدند و بسمت آنها در حرکت کردند...

نیمفا و آلبوس سریع پشت درخت پنهان شدند.چهار جادوگر غریبه بنزدیکی درخت رسیدند،اما نکته عجیب این بود که سه جادوگر چوبدستیشان را بسمت یک جادوگر دیگر گرفته بودند.

سه جادوگر عبارت بودند از دو زن و یک مرد و جادوگر محاصره شده توسط آنها یک مرد بود.

جادوگر مردی که شنل قرمز پوشیده بود و همراه دو زن دیگر بود خطاب به جادوگر محاصره شده گفت:خب دوست من قرارمون همینجا بود...یادته؟...20 سال قبل...موقعی که هنوز مدرسه رو راه ننداخته بودیم...قرارمون این بود که اگه کسی کاری خلاف مصالح 3 نفر بقیه کرد اون 3 نفر حق دارن بیارنش اینجا،چوبدستیشو بشکنند و بهمین درخت ببندنش و برن...

_اکسپلیارموس

چند لحظه بعد صدای شکستن چوبدستی بلند شد...مرد شنل قرمز دوباره شروع به صحبت کرد:بنابر ادله غیر قابل انکار رای من اینه که تا آخر عمر بهمین درخت بسته بشه...

زنی که شنل آبی پوشیده بود گفت:دلایل تو درسته ولی من بنابر دلایلی که برای خودم دارم(خاطره دوری در ذهنش شکل گرفت،زمانی که جوان بود و مردی که شنلی سبز پوشیده بود را برای اولین بار دید، آن شب خاطره انگیز و...)رایم ممتنع هست...

همه نگاهها به زنی دوخته شده بود که شنلی زردرنگ پوشیده بود...

مردی که شنلی سبز پوشیده بود بالاخره بحرف آمد و با صدای فوق العاده زمختش خطاب به آن زن گفت:خواهش میکنم...اولین بار تو عمرمه که دارم از کسی خواهش میکنم!

...ولی نگاه زن به چشمان مرد شنل قرمز دوخته شد و گفت:من با گودریک موافقم!

سالازار با خشم فریاد زد:هلگا سرنوشت من دست تو بود ولی خواهش منو رد کردی...من بدون چوبدستی هم میتونم جادوهای خاصی رو اجرا کنم از جمله اونی که مربوط به آسمانهاس و از سانتورها یاد گرفتم...از این لحظه به بعد هر هزارسال یکبار شهابسنگ نفرین شده ای به درون تالار هافلپاف نفوذ میکنه و اعضاشو آلوده میکنه!...سالازار وردی را زمزمه کرد،در همان لحظه نوری در آسمان درخشید و درست زمانی که لبهای سالازار آرام گرفت،گودریک،هلگا و راونا(علیرغم میل باطنیش،فقط برای احترام بنظر جمع)چوبدستیشان را بسمت او گرفتند و طوری طلسمش کردند که مانند یک مجسمه به درخت چسبید!

....


ویرایش شده توسط آنتونین دالاهوف در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۹ ۱۳:۰۸:۲۸







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.