ناگهان نور سبز رنگی تمام فضای اتاق را در بر گرفت و چند ثانیه بعد، تمام ملت هافلی درون نور ناپدید شدند.
-حالا می تونم با خیال راحت برم تو تالارشون گشت بزنم!
چند مین بعد، دهکده ی هاگزمید!-واااای!بر و بچ ببینین چه قدر اینجا خفنه...
ملت از تعجب شاخ در آورده بودند؛آن ها به بزستان منتقل شده بودند!
در آنجا چند مرد با سیبیل چخماخی نشسته بودند و با همدیگر گپ می زدند.یکی از آنها که سیبیلش از همه درشت تر بود، داشت به بز ها غذا می داد.
زاخاریاس با شجاع از میان آن ملت بهت زده بیرون آمد و رو در روی فرد سیبیل گنده قرار گرفت.
-امممم....چیزه...سلام!خوشوقتم....شما کی هستین؟
مرد سیبیلو دستی به ریشش کشید سپس گفت:«نترس جونیور!....اینجا بزستانه دیگه.این جونیورای دیگه رو هم بگو بیان بیبینمشون!»
زاخاریاس که از حرف "جونیور" تعجب کرده بود،با تردید پرسید:«ا...می گم چیزه آقای سیبیلو! (
)...شما با عمو آبر نسبتی دارین؟»
مرد سیبیلو مدتی در فکر فرو رفت.سپس شانه هایش را به نشانه ی ندانستن بالا برد.او با نشانه ی دست به هافلی ها اشاره کرد که وارد اتاق کناری شوند.اعضای هافل با ترس و لرز وارد اتاق کوچکی شدند که همان اطراف بود.بقیه ی افرادی که آنجا بودند نیز هر هر به قیافه های درب و داغان آنها می خندیدند.
-خوب جونیور...به من می گن دابرمورث دامبلدور.ولی شما می تونین منو عمو دابر صدا کنید!
حالا خودتو معرفی کن جونیور!
-امممم...چیزه من زاخی هستم!
و خنده ی پت و پهنی را تحویل دابر داد.مرد سیبیلو دستی به سیبیلش کشید و زاخی را به بقیه معرفی کرد...
چند مین بعد، دفتر مدیریت هاگوارتزپرسی روی کاناپه ی راحتی خود لم داده بود و داشت آبمیوه می خورد و بر کار های هافلپافی ها نظارت می کرد.ویولت هم داشت زمین را طی می کشید!
-هوی...این بوقی ها رو...اومدن بزستان!ویولت بیا مواظب باش دست از پا خطا نکنن.اگه تخلفی دیدی اونا رو یه جا دیگه بلاک کن!خوب من دیگه برم دست به آب!
و ویولت با دقت به صفحه ی تلویزیون زل زد.
کنار ملتملت هر کدام به کار های مختلفی مشغول بودند؛ ریتا داشت با لوازم آرایش خود ور می رفت، کینگزلی داشت با یویویی که از جیب زاخی زده بود بازی می کرد، پیوز داشت دور خودش می چرخید و بقیه هم مشغول جر و بحث با یکدیگر بودند.
قیژژژژژ! (افکت باز شدن در)زاخی با تریپ هیجان زده ای وارد اتاق شد.کینگزلی که سعی می کرد یویو را قایم کند، به آرامی جلو آمد و با نگرانی در چشمان زاخی زل زد.
-بوقی چرا عین ماست منو نگاه می کنی؟
....امممم...بچه ها یه خبر مهم!عمو دابر گفته باید هر روز به بز هاش غذا بدیم!
ملت:
و همهمه ای میان ملت صورت گرفت.
-یعنی چی؟...یعنی ما باید اینجا کار کنیم؟
-راست میگه!ما عمرا باهاش همکاری کنیم!
و بقیه ی بچه ها هم به تایید این حرف هر کدام زبان خود را بیرون آوردند...
صبح روز بعد-جونیورز مواظب باشین به بز ها صدمه نزنین.
ملت هافلپاف:
بر و بچ هافلی با نگرانی همدیگر را نگاه کردند.سپس علف ها را برداشته و شروع به کار شدند.
دفتر مدیریت هاگوارتزپرسی و ویولت همچنان غرق در خنده بودند تا این که در به طور ناگهانی باز شد.آنتونین که دسترسی مدیریتی داشت، توانست به راحتی از روی قفل در دفتر بگذرد.دیگر اثری از خنده روی صورت پرسی و ویولت دیده نمی شد...!
ادامه دارد...
_________________________________
پ.ن:بر و بچ هافلی، سوژه رو سعی کردم زیاد منحرف نکنم!