هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۱۰:۲۳ پنجشنبه ۱۳ آبان ۱۳۸۹

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۶ دوشنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۱۲ پنجشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۴
از جايي به نام هيچ جا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 788
آفلاین
ملیندا با دو به سمت انتهای سالن دوید و به سمت چپ پیچید. در مقابلش بن بستی بود که به روی دیوارهایش کاغذ دیواری هایی با طرح مار شش کله خود نمایی میکرد و در گوشه و کنار آن جای شکافت و پاره شدن دیده می شد. در آن بین هم سه درب چوبی و ترک خورده دیده می شد که روی آن علائم و منبت کاری دیده می شد. روی یک درب نشان تو در تو و در هم مردی با قامت بلند خودنمایی میکرد و روی درب دیگر هم نشان زنی قد کوتاه به همراه دو ایر بگ برجسته ! درب سوم هم نمایانگر ترکیبی از دو نشان قبل بود. به قدری منبت کاری پیشرفته و زیبا بود که ملیندا استفراغ ناشی از مشاهده دالاهوف را بلعید و راهش را به سمت تالار اصلی خانه ریدل پیش گرفت.

هنوز از پله های خانه یک گام هم بر نداشته بود که دوباره همان چهره ی کشیده دالاهوف در برابر دیدگانش نمایان شد. انگار درون توده های از ابر معلق بود. پاهاش روی پله ها نبود و با آن فاصله داشت. دماغش به اندازه ته سوزن گرد با دماغ ملیندا فاصله داشت. دالاهوف با صدایی نفرت انگیز و خشونت بار پرسید:

«اسمت چیه ضعیفه ؟! »

«ممممم...ملیـــندا ! »

ابر دالاهوف متراکم شد و ناگهان ترکید و دالاهوف در میان آن ناپدید شد. بارش حاصل از جو ناپایدار و ابر، زنی با صورتی به سفیدی گچ، موهای فرفری به فری پشم گوسفند و لباسی ضخیم به ضخامت پوست اژدها بود. بلاتریکس لسترنج ! در مقابل چشمان ملیندا روی اولین پله ایستاده بود و چوبدستی به دست او را نظاره می کرد. با جیغی مردانه پرسید:

«چی میخوای اینجاااااا »
و با تاکید و ادا در آوردن ادامه داد: «ممممم...ملیـــندا ؟! »

ملیندا نفسش رو توی سینه حبس کرد. به نوک چوبدستی سر به زیر لسترنج نگاه می کرد که بخارهایی از آن به بیرون می جهید. آب دهانش را قورت داد و با صدایی آرام گفت: «اممم... لرد..لرد سیاه منو دعوت کردن..ئه...برای گفتگو... »

«کروشیــــو ! »

ملیندا روی حرف "ک" دستش را روی سرش برد اما فقط حرف بود و هیچ اثری از شکنجه لسترانج را روی بدنش حس کرد. او هم به مانند دالاهوف میان اخگرهایی غیب شد و تبدیل به چند قطره آب گشت. ملیندا هنوز نمی دونست که چه کند. بعد از لسترنج دیگر کسی ظاهر نشده بود تا ازش سوال و جواب کنه. با عجله از روی پله هایی که جیر جیر صدا می دادند عبور کرد تا به طبقه دوم رسید. در راهروی طبقه دوم چندین درب بود که به فاصله های کمی از هم واقع بودند و روی هر کدام نام و علاقه هر یک از یاران لرد سیاه کنده کاری شده بود. اولین دربی که دید درب اتاق بارتی کراوچ بود که با بادکنک منبت کاری شده بود و نام وی نیز با فونتی کودکانه در زیر آن حک گشته بود.

ملیندا از همه درب ها گذشت تا به انتهای راهرو رسید. در مقابلش یک درب بزرگ چوبی قرار داشت. روی آن هیچ چیزی حک نشده بود. فقط کله ی عریان لرد سیاه بود. چشم های سرخش نمایان بود و با هر قدمی که ملیندا بر می داشت، روشن و خاموش می شد. با دستانی لرزانی سه ضربه متوالی به درب وارد کرد. منتظر جواب شد. هیچ صدایی نیامد. خواست ضربه دیگری بزند که پیکری را پشت خود حس کرد. حتی فرصت نشد تا برگرد و نگاه کند که کیست. چرا که با نیروی همان پیکر درب با لگد گشوده شد و ملیندا به داخل و با دقت روی یک مبل سیاه و چرمی پرتاب شد.

می توانست پارگی کامل مبل و بیرون زدگی ابرهای آن را حس کند. قبل از این که سر خود را بچرخاند، درب دوباره بسته شد. در اتاقی نسبتا تاریک بود. منشا نوری در مقابلش بود اما هنوز چشم دیدنش را نداشت. در بین او منشا نور میز بزرگ و آهنی ای قرار داشت که روی آن پرونده های منگوله دار، جمجمه ، فسیل مار، شش دست چوبدستی و یک پارچ شیر و بیسکوییت مادر به چشم می خورد. ملیندا هنوز نمی دانست چه باید بگوید. در مقابلش نور بود که اجازه نمی داد فیس تو فیس اند آی تو آی با لرد گفتگو و ملاقات کند. نگاهش را دزدید و به دیوار سنگی و دز قسمت هایی چوبی اتاق نگاه کرد. روی دیوار بُردی نصب شده بود و بالای آن با خون نوشته شده بود : "تابلوی عبرت" ! و در زیر آن تصاویر پاترها، لانگ باتم ها و بقیه به چشم می خورد.

بلاخره منبع نور قطع شد و لرد سیاه با چشمان قرمز در مقابل ملیندا روی صندلی چرخانش نشسته بود و سر نجینی را که روی پاهایش نشسته بود، ماساژ میداد. با لبخندی مرموز و صدایی سرد گفت:
«کار خوبی کردی که دعوت منو پذیرفتی ! فک نکنم نیاز به توضیح اضافه باشه ! »

در همین حین نجینی به حالتی شبیه به جنون روی میز خزید تا نزدیک ملیندا آمد، "فیسسسس فوووسیی" نمود، دهان گشود و مایعی سبز رنگ را روی صورت ملیندا پاشید که نیمچه جیغ ملیندا را رقم زد. سپس دوباره به درون آغوش لرد سیاه خزید.

«هوووم ! نگران نباش ملیندا ! زهر نبود ! این محبت نجینی بود و صد البته غسل ورود به جمع مرگخوارای من ! خوش اومدی ! »

ملیندا سعی میکرد چیزی نگه و خودشو خونسرد نگه داره. لبخندی مصنوعی تحویل لرد سیاه داد. در همین حین آنی مونی در کنار ملیندا ظاهر شد و یک جام را به او تعارف کرد. ملیندا به موهای بلند، بافته شده و سیاه آنی مونی با نفرت نگاه میکرد و با اکراه جام را از دستش قاپید و به درون آن نگاه کرد. خون به راحتی قابل تشخیص بود اما بی توجه آن را سر کشید.

آنی مونی: «نگران نباش عروسک خانوم... خون گلاسه مرغوبه...از رگ های آلبوس دامبلدور... کاملا هم تصفیه اش کردم... »

در همین حین ملیندا تمام خون سر کشیده را روی سر آنی مونی به صورت موج دریا تف کرد. لبخندی تحویلش داد و جام را به دستش داد.
لرد سیاه ایستاده بود، بار دیگر پشتش را به ملیندا کرده بود و باز جریان نور برقرار شد که از پس کله عریانش ساطع می شد. به بیرون نگاه می کرد. این بار با لحنی مهربان تر لب گشود:

«باید خودتو نشون بدی...شنیدم مردای زیادی رو شکنجه دادی...ما هم توی شکنجه گاهمون در زیر زیمین زیاد زندانی داریم... برو همین حالا مشغول شو... در ضمن واسه خالکوبی برو خودتو به شامپو. معرفی کن.. ده برو دیگه... میخوام شام بخورم... »

و با سر به روی میزش پرید و مشغول سر کشیدن پارچ شیر و جویدن بیسکوییت مادر شد. «کجایی ننه مروپ! »

و ملیندا با تعجب سریعا از درب اتاق بیرون می رفت...


ویرایش شده توسط اینیگو ایماگو در تاریخ ۱۳۸۹/۸/۱۳ ۱۱:۴۵:۴۹

"Severus...please..."
تصویر کوچک شده


Re: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۲۰:۳۸ سه شنبه ۱۱ آبان ۱۳۸۹

فرد ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۱ سه شنبه ۷ مهر ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۳:۵۶ چهارشنبه ۴ آبان ۱۳۹۰
از ابرها!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 53
آفلاین
دخترک به آرامی در را فشار داد و در با صدای غژغژ ضایعی! باز شد...

و به ارامی گام در خانه نهاد...

تق
تق
تق
تق
تق
تق
تق
تق
تق

انگار کفش هایش زیادی پاشنه دار بودند!

به ارامی صدا زد:

_ اهای! کسی اینجا نیست؟!

کسی جوابی نداد. می توانست آوار سالها سکوت را حس کند...

دخترک که انگار تنش یک کم که چه عرض کنم، زیادی می خارید، تصمیم گرفت حداقل چراغی بیفروزد که ببیند در چگونه مکانی قرار دارد!

پس به ارامی گفت:

_ برقا روشنیوس!


صدای به کار افتادن ژنراتور قدیمی، واقعا وحشتناک بود! آنقدر که هم خود دخترک از ترس جیغی به بلندای جیغ جیمز سر داد! و هم از طبقه ی بالا صدای جیغ و دادهای زیادی به گوش رسید!


_ کدوم جادوگر ایکیو بالائی به جای لوموس، برقا رو روشن کرد؟!

دخترک سرش را برگرداند،و با چهره ی کریه، زشت، چندش و اه اه ِ انتونین!( ) قالب تهی کرد و گفت:

_ من! ... دستشوئی کجاست؟!

_ انتهای سالن دست چپ!



---

نویسنده: قربون نبوغ و خلاقیت خودم برم!


[url=http://www.jadoogaran.org/modules/profile/userinfo.php?


Re: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۱۲:۵۲ سه شنبه ۱۱ آبان ۱۳۸۹

آدریان پیوسی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۶ یکشنبه ۲۳ خرداد ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۲:۱۳ سه شنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۴
از این شناسه تا اون شناسه
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 81
آفلاین
اين چه وضعيت جمع كردن سوژه است؟!
________________________________________________
نيو سوژه:

درب سياه رنگ فلزي كه به نظر مي آمد تا آنطرف ابرها را نيز محصور كرده است... برگ هايي كه خش خش كنان بر زمين كشيده ميشدند و تاب مقاومت در برابر نسيم سرد زمستاني را نداشتند... آسماني كه حتي آبي رنگ بودن خود را از دخترك متشوش دريغ كرده بود.

زانوهايش با حالتي عصبي و غير ارادي تكان ميخورد. صداي غارغار كلاغي كه تمام مدت روي شاخه ي آن درخت فكسني و لخت با سماجت بدو خيره شده بود اعصابش را متشنج تر ميكرد. ميدانست كه يكي از محافظان تغيير شكل داده ي خانه بود و در صورت انجام كوچكترين تلاشي براي ورود به آن دژ مورد حمله قرار ميگرفت اما علت درنگ چند ساعته اش پشت در تنها حفظ آرامش از دست رفته اش بودو بس. چيزي براي از دست دادن نداشت. نه از مرگ ميترسيد و نه از درد كشيدن... اين دو عنصر به وقايع روزمره ي زندگي اش تبديل شده بود. هنوز 18 سالگي را پشت سر نگذاشته بود اما ميدانست كه شايستگي اش را دارد. مدت ها بود كه با خود كلنجار ميرفت... آيا بخاطر علاقه اي كه به لرد داشت اين كار را ميكرد يا تنها ميخواست عطش قدرت طلبي مطلقش را سير آب كند؟! سوالي كه بي جواب مانده بود.

صداي غارغارهاي ممتد تمركزش را به هم ميريخت.
- اي مرض!!

و با يك حركت چوب دستي سريع محافظ بدبخت را منفجر كرد!! حقيقتا كلاغ احمقي بود و استرس و فشار حاكم بر دخترك را درك نميكرد.

به اندازه ي كافي وقتش را براي پرداختن به اين موضوع كليشه اي هدر داده بود. جواب آن سوال هر چيزي ميتوانست باشد؛ مهم اين بود كه با رسيدن به مقصدش تنها چند قدم فاصله داشت.

دعوتنامه را در دستان عرق كرده اش فشرد و به طرف در حركت كرد. ميدانست كه دري وجود ندارد اين حيله اي براي فراري دادن مزاحم هاست اما ظاهرش به قدري طبيعي و ترسناك بود كه با چشمان بسته از ميان آن سراب گذشت؛ حال در حياط خانه اي قدم گذاشته بود كه به نظر ميآمد سالها خالي از سكنه به حال خود رها شده.

بلاخره دعوتنامه ي مفلوك از ميان انگشتان گره كرده اش رهايي يافت و در ميان برگ هايي كه سنگفرش مشكي رنگ را پوشش ميدادند گم شد. عظمت خانه و سياهي سنگ هاي تشكيل دهنده اش لبخندي پر حرارت را بر چهره ي بي احساسش دواند... درست مانند اين بود كه در خانه ي خود قدم گذاشته است.

با نفس هاي عميق به طرف ساختمان اصلي حركت ميكرد كه ناگهان در باز و زني آشفته و شلخته تر از خودش، در حالي كه جيغ ميكشيد و جملاتي را بلغور ميكرد بيرون دويد:
- دارم بهت ميگم ايوان! بوجمون ته كشيده!! اين همه شامپو رو ميخواي تو كجات فرو كني هان؟! اون قبلي ها رو به كي دادي هان؟؟

مردي بلند قامت و استخواني كه رداي مشكي رنگش به او ظاهري ديوانه ساز مانند ميداد نيز از در بيرون دويد:
- اذيت نكن ديگه مري.. مرمري... مرمر من!!

مليندا با ديدن دو مرگخواري كه در گذشته عكسشان هم شعله هاي شرارت را در وجودش ميدواند و اكنون ظاهري كوچه بازاري را به نمايش ميگذاشتند شكه شده بود. ناگهان مري هم متوجه ي دخترك نحيف و به هم ريخته كه به دكوراسيون هميشگي حياط اضافه شده بود شد و حتي در نوع راه رفتنش هم تغييرات جديي به وجود آمد. با دماغي فر خورده و قدم هايي بلند عرض حياط را براي رسيدن به درب خروج طي كرد. ايوان هم با تقليد از حركات مري و اضافه كردن نگاهي تحقير آميز به دخترك هاجوواج در ميان آن مه در مانند گم شد.

مليندا با تعجب چند پلك زد و باز هم با كشيدن نفس هاي عميق به طرف در حركت كرد. دلشوره اش شدت گرافته بود چرا كه اكنون واقعا نميدانست چه چيز در پشت آن درهاي سياه و پنجره هاي كدر انتظارش را ميكشند...

_______________________________________________
لرد گفتين بيام... اومدم:دي!!


ویرایش شده توسط ملیندا بوبین در تاریخ ۱۳۸۹/۸/۱۱ ۱۳:۰۰:۵۰
ویرایش شده توسط ملیندا بوبین در تاریخ ۱۳۸۹/۸/۱۱ ۱۳:۰۴:۴۸

تفاوت را احساس کنید:
این ----» :-| مثالی مناسب از همه ی انسان هاست.
این -----» : | لرد سیاه است.

تصویر کوچک شده


Re: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۱۳:۴۲ شنبه ۸ آبان ۱۳۸۹

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۲ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۵۷ جمعه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
از در عقب، صندلی جلو!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1316
آفلاین
[spoiler=خلاصه]خلاصه: لرد تصميم ميگيرد فيلم زندگي اش را بسازد. لوكيشن قسمت هايي از فيلم هاگوارتز است و به همين خاطر مرگخواران وارد هاگوارتز ميشوند. طي يك اشتبا طي يك اشتباه اسرجس (مدير هاگوارتز) مدرسه را به لرد ميبازد و لرد همه را براي فيلم برداري بيرون ميكند.[/spoiler]


و اينك ادامه داستان :

لرد كه روي صندلي باشوه مديريت نشسته بودكمي به جلو خم شد و نامه را به لودو (معاون مدرسه) داد.

- اين اين متن رو توي همون كاغذ هايي كه گفتم مينويسيد و براي همه اونايي كه ظاهرا اصيل زاده اند ميفرستيد.

لودو تعظيم بلندبالايي كرد و از دفتر مدير خارج شد و همين كه داخل آسانسور دفتر مديريت شد شروع به خواندن نامه كرد:

نقل قول:

...
به همين دليل در تاريخ 1 اكتبر 2011 تمام دانش آموزان بايد در مدرسه رده بندي خوني شوند تا در گروه مناسب خود جاي بگيرند.
لازم به ذكر است به واسطه حضور لرد كبير به عنوان مديريت در هاگوارتز همه روزه دانش آموزان ميتوانند در كلاس هاي فوق برنامه و فعاليت هاي فرهنگي مدرسه شركت كنند.
ليست برنامه ها و هزينه ها:
دوره جادوي سياه فوق پيشرفته با تدريس خود لرد ولدمورت ---- مبلغ: 50 گاليون
دوره هاي پخش فيلم با فيلم هايي مانند لردسياه1 ، لردسياه دو ، لرد سياه 3 ---- مبلغ: 30 گاليون
...


پايان فوق ارزشي سوژه!


هیچی به هیچی!
تصویر کوچک شده


Re: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۱۲:۳۸ جمعه ۳۰ مهر ۱۳۸۹

آگوستوس پایold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۱ پنجشنبه ۲۴ دی ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۰:۰۴ جمعه ۳ اردیبهشت ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 374
آفلاین
ساعت ها از آخرین برداشت و گرفتن سکانس های لازم از گوشه و کنار هاگوارتز می گذشت.

نولان آشفته و عصبی در چادر سفری که به او و اکیپ فیلم برداری داده بودند قدم میزد.

- یعنی چی؟!! چرا ما حق خوابیدن در داخل ساختمون رو نداریم!

یکی از دستیارهای فیلم برداری در حالیکه سعی می کرد پتویی را محکم تر دور خود بپیچد گفت:

اون مرگخواره که ساعت دیجیتالیم رو به زور ازم گرفت، میگفت چون ما ماگلیم نمی تونیم وارد هیچ تالار گروهی بشیم.

- اَه ... توی چه هچلی افتادیما

یکی دیگر از اعضای اکیپ در ادامه حرف نولان اضافه کرد:

- و توی چه دردسری میافتیم اگه فیلم باب میل اون یارو لردِ نباشه!

همه با شنیدن این حرف و یا از تصور اتفاقی که قرار بود بر سرشان بیاید بر خود لرزیدند.


صبح روز هشتم فیلم برداری؛ سال ششم تحصیلی لرد سیاه؛ هاگوارتز

- اصلا و ابدا... من اجازه چنین برداشتیو نمیدم!

- دیگه چه مشکلی پبش اومده سرورم؟

- من کی توی عمرم این جلف بازیا کردم که حالا بخوام بکنم.

- اما سرورم، الان اینجور صحنه ها توی همه فیلم ها مدِ! حتی توی خشن ترین فیلم ها هم بایستی یه صحنه درماتیک یا عاشقانه وجود داشه باشه و گرنه حوصله تماشاچی ها سر میره! تازه شما که نقش بازی نمیکنید دراکو جای شما این کارو می کنه.

- کروشیو... بدل من هم اجازه نداره کسی رو ببوسه...اَی، گفتنشم حالمو بهم میزنه! من اون زمان بجای این مسخره بازیا کارهای بزرگی کردم. ساخت اولین هورکرا... اهم ... اهوم... کروشیو... کارهای بزرگ دیگه


When the egg breaks by an external power, a life ends. When an egg breaks by an internal power, a life begins. Great changes always begin with that internal power


Re: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۲۰:۱۵ پنجشنبه ۲۹ مهر ۱۳۸۹

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۲ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۵۷ جمعه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
از در عقب، صندلی جلو!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1316
آفلاین
- كي؟ من؟ قول؟ كدوم قول؟
- نميتوني انكار كني استرجس! تو جلوي اين همه آدم قول دادي.
- چيزه، آخه من كه ... حالا نميشه ...
- چيز نداره استرجس! الان من مديرم و دستور ميدم تا اطلاع ثانوي همه به جز من و نولان و بازيگرها برن بيرون. حتي دانش آموزا ترم جديد اون هم فقط با دانش آموزاي اصيل بعد از پايان فيلم برداري آغاز ميشه.
استرجس:
مرگخوارها:
به اين ترتيب لرد همه را از هاگوارتز بيرون كرد تا با خيال راحت به فيلم برداري بپردازند.

- خوب همه جمع شين كه فيلم برداريو شروع كنيم.
- ولي قربان، كلاهو چي كار كنيم؟
- فكرشو كردم، يك نفر نقش كلاه رو بازي ميكنه و ميشينه رو سر دراكو كه هرچي هم كه ما خواستيم رو بگه! دراكو برو بشين رو صندلي.
- خوب كي قراره اين نقشو بازي كنه؟
- راستش من به همه يك نقشي دادم و فقط يك نفر كه تاحالا هيچ نقشي بهش نرسيده بود مونده و حالا اون يك نفر با كمال ميل اين نقش رو بازي ميكنه.
- اون يه نفر كيه ارباب؟
- گراوپي!
فورا گراوپ با هيكل غول آسايش وارد سرسرا شد و در حالي كه با نيش باز به سمت دراكو مي آمد زلزله اي هم در سرسرا ايجاد كرد!
دراكو:


هیچی به هیچی!
تصویر کوچک شده


Re: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۲۱:۳۶ پنجشنبه ۱۷ تیر ۱۳۸۹

بادراد ریشو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۸ چهارشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۱:۱۰ پنجشنبه ۳۰ آذر ۱۳۹۱
از شیر موز فروشی اصغر آقا!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 88
آفلاین
مک با نگاهی که مملو از ترس بود خطاب به استر گفت : باید یک تدبیری بیندیشیم!
استر سرشو به نشانه موافقت تکون داد.
- آره موافقم.
و دوباره ساکت شد...
مک بعد از چند ثانیه با بی حوصلگی به استر تشر زد.
- بوقی الان لرد مارو املت میکنه میده به نجینی اون وقت تو داری برای من تدبیر میندیشی؟
استر : اما خودت گفتـ...
مک چشماشو تو حدقه چرخوند و با عصبانیت گفت : مهم نیست من چی گفتم!! مهم اینه که الان، ما باید اون کلاهو دوباره سرهم بکنیم تا لرد بتونه دوباره بره رو صحنه.
استر به نشانه موافقت سرشو تکون میده.

ده دقیقه بعد
استر در حالیکه لبخند رضایت آمیزی بر لب داشت و کلاه قرمز رو توی دستاش جابه جا میکرد به طرف لرد رفت.
- دوباره سلام. ما قرار شد که کاری بکنیم تا شما بتونید دوباره اون صحنه رو تکرار کنید.

لرد که گویا هنوز قانع نشده بود پرسید : اما چه تضمینی هست که دوباره اون اتفاق نیفته؟
استر در حالیکه سعی میکرد لبخندشو حفظ کنه گفت : من خودم تضمین میکنم. اگر که دوباره صحنه فیلم برداری بنا به هر دلیلی که مربوط به کلاه باشه قطع بشه یا بهم بخوره من مدیریت هاگوارتز رو به شما و تمامی مرگ خوارا تقدیم میکنم.

لرد دستی به سر بدون مویش کشید. توافق عادلانه ای بود پس شونه هاشو با بی تفاوتی بالا انداخت و به کارگردان اشاره کرد که آماده باشه. بعد به طرف صندلی رفت تا کلاه رو روی سرش بزاره.

کلاه به آرامی روی سر لرد قرار گرفت.
- هممم بزار ببینم... یک شخصیت عجیب. یک شخصیتی که اگه با پونصد من عسل هم قاطی بکنیش بازم خورده نمیشه.
ولدمورت :
کلاه ادامه داد : همیشه از این دانش آموزا بدم میومد. اه که چقدرم کلت بو میده! خب برو حموم دیگه. تو از اون دانش آموزایی هستی که تو هر گروهی بندازمت باعث کسر شان اون گروه میشی. مخصوصا که دماغت هم از مد افتاده... نگاه کن چشماشو! مثل غاز میمونی تو.

استر : نه... کلاه! کلاه!
کارگردان : کات آقا! کات!
ولدمورت با یک حرکت کلاه رو از روی سرش بر میداره و زیر پاش لگد میکنه و بعد با لبخندی شیطنت آمیز به استر نگاه میکنه.
- سر قولت که هستی؟




Re: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۱۲:۴۵ پنجشنبه ۱۷ تیر ۱۳۸۹

آمیکوس کرو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۶ شنبه ۲۰ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۴۱ پنجشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۶
از اليا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 367
آفلاین
- بعدا به حسابت مي رسم نولان عوضي،خيلي خب مي شينم.اما اگه
اين كلاه بازم مزخرف بگه مدرسه رو به آتيش مي كشم.

سپس لرد به آرامي به سمت صندلي رفت و روي آن نشست،نولان با بلند گويي دستي اش شروع به چك كردن كرد.صدا ... دوربين ... حركت.مك گنوگال با ديگر كلاه بدست به سمت لرد آمد و كلاه را روي سر لرد گذاشت.

ثانيه اي بعد

كلاه به شدت تكان مي خورد.

- خشن،سرد و ...

بووووووم...كلاه از فرط وسعت توانايي هاي لرد منفجر شد.و رد سياهي روي سر سفيد وي به جا گذاشت.چشمان لرد به شدت سرخ شده و روي استر قفل شده بود.

ملت:
لرد:
استر و مك:

استر در حالي كه چوبدستي اش را مي جويد به حرف آمده و با صدايي لرزان گفت:
- جناب اسمشو نبر،شما تواناييتون فرا تر از درك اين كلاهه.ام...مي تونيم دوباره بچسبونيمش بهم.ها؟ چطوره؟

- خفه شو،چاره اي ندارم كه اين مدرسه رو خراب كنم رو سرت.
- مارو ببخشين.يه فرصت ديگه به ما بديد.

آنتونين به استر نزديك شد و زير گوشش گفت:
- مرلين بهتون رحم كنه.برين بيفتين به دست و پاش.
- غلط كرديم جناب اسمشو نبر.يه فرصت ديگه به ما بديد.خواهش مي كنم.
- به روح جدم سالازار قسم اگه بازم خطايي ازتون سر بزنه...
-ازتون ممنونم.ما بايد با هم مشورت كنيم.

سپس مك و استر به گوشه اي رفتند تا تدبيري بينديشند.


ویرایش شده توسط آمیکوس کرو در تاریخ ۱۳۸۹/۴/۱۷ ۱۳:۱۲:۵۵
ویرایش شده توسط آمیکوس کرو در تاریخ ۱۳۸۹/۴/۱۷ ۱۳:۱۴:۳۵

تصویر کوچک شده

خاطرات جادوگران...روز هاي اشتياق،ترس،فداكاري ها و ...


Re: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۱۲:۳۳ پنجشنبه ۱۷ تیر ۱۳۸۹

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
خلاصه:

مرگخوارا و لرد سیاه برای رقایل با محفل تصمیم میگیرن فیلمی از دوران کودکی و نوجوانی لرد سیاه تهیه کنن.با همکاری نولان به عنوان کارگردان شروع به فیلمبرداری میکنن.دراکو مالفوی نقش کودکی لرد رو بازی میکنه.صحنه های خارج از هاگوارتز فیلمبرداری میشه و برای گرفتن صحنه های داخل مدرسه مرگخوارا موفق به گرفتن مجوز از وزارتخونه میشن.لرد سیاه و مرگخوارا در مقابل چشمان حیرت زده اساتید وارد هاگوارتز میشن.ولی در صحنه گروهبندی دچار مشکل میشن.چون کلاه حاضر نمیشه دراکو مالفوی رو که قبلا گروهبندی شده مجددا گروهبندی کنه.استر پیشنهاد میکنه از کلاه بدلی که سالها قبل ساخته شده استفاده کنن.
_________________________________

با شنیدن کلمه گنجینه چشمان لرد سیاه برقی زد.
-گنج؟گنجینه؟فنجون؟انگشتر؟نیم تاج؟

هگرید آهی کشید و از جا بلند شد و درحالیکه زیر لب زمزمه میکرد برای پیدا کردن کلاه از سرسرا خارج شد.
-اینم عین کلاغ همه چیزای براق و قدیمی رو جمع میکنه.برم کلاهه رو بیارم زود شرشونو کم کنن.بچه ها از ترس رفتن تو خوابگاها زیر تخت قایم شدن.


ده دقیقه بعد:

-جناب پادمور شما کوررنگی دارین؟این کلاه قرمزه که؟!

استرجس نگاه تحسین آمیزی به کلاه انداخت.
-خیلی زیباست..نه؟این عشق مفرط منو به گروه گریفیندور نشون میده.قدم به قدم...شمعی در تاریکی..نوری پر ابهت!

نولان با صدای بلند اعلام کرد:
-مهم نیست.موقع مونتاژ درستش میکنیم.سریع آماده بشین.صدا...دوربین...حرکت!

دراکو با قدمهای آرام بطرف صندلی رفت و روی آن نشست.مینروا کلاه را برداشت و روی سر دراکو گذاشت.کلاه شروع به پیچ و تاب خوردن و خواندن آواز عجیبی کرد.با هر حرکت کلاه نگاه خشمگینانه ای از جانب لرد نثار استرجس میشد.بالاخره کلاه متوقف شد.
-خب...بذار ببینم.یه کله پوک،یه چونه دراز،یه صورت رنگ پریده،استعداد در حد بوق...خب...کمی شجاعت پیدا کردم تو وجودت.برای همین فکر میکنم بهتر باشه بگم گریفیندووووور!

از آنجایی که لرد سیاه مویی در سر نداشت شروع به کندن موهای بلند آنتونین کرد.
-چی چیو گریفیندور؟این یه توهین بزرگ به لرد سیاهه.مدرسه رو رو سرتون خراب میکنم.میکشمتون!

استرجس که با نگرانی حرکات خشمگینانه لرد را تماشا میکرد جلوتر آمد.
-ببخشید جناب اسمشو نبر.این کلاه بدلیه.نمیتونه قدرت جادویی فرد رو درست تشخیص بده.فکر میکنم برای اینکه درست عمل کنه به امواج جادویی قدرتمندتری نیاز داره.مثلا...اگه به جای دراکو خودتون بشینین...

قبل از اینکه لرد سیاه موفق به اعتراض شود نولان با بی حوصلگی جواب داد:
-ارباب لطفا قبول کنین.موقع مونتاژ کردن قبلیا، اینم درست میکنیم خب!




Re: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۲۰:۲۵ شنبه ۱۲ تیر ۱۳۸۹

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
گردانندگان سایت
پیام: 1506
آفلاین
نولان فریاد زد:کات کات کات!اون گنده بک کیه وسط تصویر که از همه جا زده بیرون؟
نولان نگاهش را از مانیتور به هاگرید دوخت و گفت:کی گفته تو اونجا کنار سال اولی ها وایسی؟
هاگرید دستی به موهای ژولیده اش کشید و گفت:من از وقتی اینجا استخدام شدم هر سال روز اول همینجا وایمیسم!

نولان با نارضایتی گفت:امکان نداره.تو تمام تصویر رو میگیری.تازه فقط شکمت میوفته توی کادر!سر و پا و دستت از اطرافش میزنه بیرون!
هاگرید میخواست اعتراض کند ولی استر به آرامی پایین پالتو اش را کشید و گفت:بیخیال روبیوس.برو بشین رو صندلی اساتید.

هاگرید با ناراحتی به سمت میز اساتید رفت و در راه چیزی زیر لب زمزمه کرد که استر عبارت:"وقتی آلبوس اینجا مدیر بود کسی نمیتونست به استاداش دستور بده" را تشخیص داد.
استر با تاسف نگاهی به نولان انداخت و گفت:خیلی خب آقا.میتونین کارتون رو بکنین ولی لطفا زیاد طولش ندین.ما کارای زیادی داریم.

نولان دوباره پشت دوربین قرار گرفت و گفت:یک،دو، سه،ام بی سی اکشن!
گروه بندی دانش آموزان به ترتیب انجام شد تا نوبت به دراکو رسید.مینروا مک گونگال که آشکارا ناراضی به نظر میرسید دماغش را بالا کشید و گفت:تام ماروولو ریدل!

لرد با شکیبایی توهین برده شدن اسمش را تحمل کرد و فقط کروشیویی به نولان که کاغذ را به دست مینروا داده بود زد.دراکو روی صندلی نشست و کلاه را روی سرش گذاشت.
کلاه اندکی پیچ و تاب خود و بعد با صدای بلند گفت:برو آقا!تقلب امکان نداره!من قبلا یه بار تو رو توی اسلیترین گذاشتم.دوباره اومدی گروه عوض کنی؟امکان نداره!

نولان از ترس کروشیوی لرد فریاد زد:کـــــــــــــــــــات!
استر،آنتونین و بلا به سمت کلاه و دراکو رفتند.استر کلاه را از روی سر دراکو برداشت و گفت:من میدونم کلاه جان ولی این یه موقعیت ویژه است.
بعد صدایش را پایین اورد و گفت:هرکاری میخوان بکن.بذار زودتر کارشون تموم بشه برن از اینجا.من به مجوزشون کاری ندارم.حضور اینا اینجا منو بدجوری میترسونه.

کلاه زبونش را بیرون آورد بعد از در کردن شیشکی بلندی بی ادبانه گفت:عمرا!من همه چیزم حساب شده است.تقلب و زیر میزی و اینا تو کارم نیست.گفته باشم!
انتونین با نارضایتی گفت:استر بهتره زودتر جمع و جورش کنی.میدونی که اگه لرد عصبانی بشه...
استر کلاه را روی سر دراکو چپاند و به سمت مینروا رفت و پرسید:ببینم هنوز اون کلاه بدلی که سال ها قبل به عنوان کاردستی! از روی کلاه اصلی ساخته بودم توی گنجینه هاگوارتز هست؟


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.