دافنه همون طور که داشت عینکش رو تمیز می کرد به زمین خیره شده بود.
دافنه کمی با خودش کلنجار رفت و بعد با یک حرکت کوچک دست خودش رو غیب کرد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کافه ی سه جادوگر مثل همیشه شلوغ بود.همه با هم مشغول صحبت کردن بودند.دافنه رفت تا برای خودش یک نوشیدنی سفارش بده.ناگهان صدایی گرم و صمیمی را پشت سرش حس کرد...
- ا...سلام ب..بیل.خــــــــوبی؟
- آره ولی فکر کنم تو رو به راه نباشی.
- نه من خ..خوبم.چرا همچین چیزی میگی؟
- به خاطر لرزش صدات دارم میگم...تو مطمئنی که حالت خوبه؟
- آره...البته که آره..مگه چه مشکلی پیش اومده...خوبه خوبم...از همیشه بهتر.
- باشه...
دافنه دل شوره داشت.مطمئن بود که بیل می خواد درباره ی فلور حرف بزنه... .:worry:
- راستی دافنه...می دونی فلور کجاست؟
دافنه به صورت اتوماتیک و ناخواسته گفت:بله!!!!!!
ناگهان جلوی دهنش رو گرفت.اون کار رو خراب کرده بود.بیل فهمید که دافنه می دونه فلور کجاست... .
دافنه با عجله سعی کرد خودش رو غیب کنه ولی بیل زود تر همید و دست دافنه رو گرفت.دافنه دید که بیل رو با خودش داشت غیب می کرد و اون رو با خودش می برد.دیگه کار از کار گذشته بود و آن دو با هم به بازار سیاه مشنگی رفته بودند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
- دافنه...بهم بگو...فلور کجاست؟
- به هیچ وجه...چرا با من اومدی؟
- برای این که با فلور کار دارم.
- چه کاری؟من بهش میگم.
- نه چون که...نمیشه بگم...باشه می خواهم درباره ی ازدواج باهاش حرف بزنم.:bigkiss:
- وای چه رمانتیک...بچه جون...سعی نکن ما رو خر کنی...ما آخر جاده خاکیم.
- باور کن...از همون روزی که توی مسابقه ی سه جادوگر دیدمش عاشقش شدم.
در همان لحظه صدای آشنای دیگری شنیده شد....او فلور بود!!!