- بس کن کراب... اینقدر ترسو نباش. ما باید بدونیم توی اون کلاس چه درسی میدن که واسه ماها خوب نیس!
* ولی پرفسور دامبلدور خوشش نمیاد. ممکنه بازم با اون قلم جادویی تنبیهمون کنه.
با این حرف کراب، او و گویل هردو به اثر زخم عمیقی که روی دستشان ایجاد شده بود چشم دوختند و از تجسم درد آن به خود لرزیدند. صدای ملایم پرفسور دامبلدور مثل میخ در مغزشان فرو می رفت: بنویسید... من دیگه توی کاری که بهم ربطی نداره دخالت نمی کنم. من دیگه دروغ نمی گم...
دراکو ولی، اهمیتی به خون تازه ای که به خاطر تنبیه اخیر، از دستش جاری شده بود و به زمین می چکید، نمی داد. برایش لذت نجات دادن دو گرگینه از دست کله زخمی چنان عمیق بود که نمی گذاشت به درد، اهمیتی بدهد. شنل نامرئی که آن پسرک کله زخمی بعد از دعوای احمقانه اش با گرگینه ها زیر بید کتک زن جا گذاشته بود روی سرش انداخت و به طرف راه پلۀ دفتر پروفسور دامبلدور پیش رفت. در ذهن از یادآوری دعوای هری و گرگینه ها خونش به جوش آمد. او شاهد اجرای کروشیو بر روی گرگینه های مطلومی بود که در روز روشن مورد آزار قرار می گرفتند صرفا به این دلیل که نمی خواستند بنا به دستور هری جیمز پاتر، دانش آموزانی که زیر بار حرف زور نمی رفتند را بترسانند.
به طرز شگفت آوری شانس یاری اش کرد زیرا درست به محض رسیدن به ناودان کله اژدری، پروفسور مک گونگال جلوی دراکو مالفوی ظاهر شد و اسم رمز را زمزمه کرد. دراکو به سختی آن را شنید: موفرفری ِ شلخته!
خونش به جوش آمد. به چه حقی به خالۀ او توهین می شد؟ (آخر دراکو به جز خاله بلاتریکس مهربانش هیچ موفرفری شلختۀ دیگری نمی شناخت) پشت سر پرفسور مک گونگال و به آرامی وارد راهروی باریک شد. آنچه بالای پله ها و از لای درز در شنید، به نظر بسیار جالب و هولناک می آمد...
صدای ملایم پروفسور دامبلدور با محبتی غیر معصومانه به مک گونگال پیر خوشامد گفت:
- مگی... عشق من... چی باعث شده به اینجا بیای و کلاس خصوصی من و هری رو به هم بزنی؟
پروفسور مک گونگال:
- متاسفم آلبوس. خبر کلاس خصوصی تو همه جا پیچیده و دیگه خصوصی نیست. همه می دونن که تو داری پشت این درهای بسته هری رو برای نابودی وزیر تربیت می کنی. همه میگن که تو داری جادوی سیاه رو باهاش تمرین می کنی و روش های شکنجه کردن وزیر رو به طوری که آثار شکنجه مشخص نباشه ولی درد کافی برای راضی کردنش به استعفا داشتته باشه، بهش یاد میدی. البته من می دونم که تو داری بهترین کار رو انجام میدی ولی بهتر نیست کمی با احتیاط بیشتر عمل کنی؟
پروفسور دامبلدور:
- احتیاط چرا عشق من؟ دیگه نیازی به احتیاط نیست. به زودی دنیای جادوگری متعلق به من خواهد بود و تو هم ملکۀ اون میشی.
- اوه آلبوس... می دونی که تا وزیر سحر و جادو روی کاره ما نمی تونیم قدرت رو به دست بگیریم. از طرفی اون تام ریدل احمق که خیال می کنه رابین هود دوران شده برامون مزاحمت ایجاد می کنه. شعارش به مذاق بعضیا داره خوش میاد... میگه از جادوگران بگیریم و به ماگل ها ببخشیم چون اون ها ضعیفند و توانایی جادو ندارند و از زندگی عقب می مونند!
پروفسور دامبلدور با لحنی شوم پاسخ داد:
- نگران تام نباش... من با پیام امروز مصاحبه کردم و اون ریتا اسکیتر با یک کیسه گالیون راضی شد که شعارهای ریدل هود رو کاملا برعکس جلوه بده و وانمود کنه که تام ریدل، یک خطر سیاه و شومه... درمورد وزیر هم... هری خبر شیرینی برامون آورده. اون همین الان از طریق شومینه از وزارتخونه برگشته.
دراکو که با دقت گوش می داد متوجه شد که از بدو ورود پروفسور مک گونگال، پسرک کله زخمی کوچکترین حرفی نزده است. در این لحظه صدای سرد و بی روح هری پاتر به گوش رسید:
- من همین حالا با وزیر ملاقات کردم و با ایشون چای می نوشیدم. وقتی من از پشت میر بلند شدم، ایشون فراموش کرده بودند نفس بکشند چون اشتباها یک نفر یک زهر مهلک از سموم ماگلی رو توی فنجان ایشون ریخته بود. از اونجایی که من ابدا امروز در وزارتخونه نبودم (یک طلسم اصلاح ذهن به خوبی به عنوان تمرین درس دیروزمون انجام شد) و با توجه به اینکه وزیر اختیاری از خودش نداشت (پروفسور دامبلدور شما باید به خاطر اجرای درست طلسم فرمان بهترین نمرۀ جادوی سیاه رو به من بدید) هیچ شکی به سمت مدرسه نخواهد رفت و با توجه به اینکه یک زهر ماگلی در فنجان وزیر پیدا میشه و یک کاغذ کادو که نشون دهندۀ اهدا شدن اون ظرف از طرف یک ماگل هست، می تونیم امیدوار باشیم که جامعۀ جادو به سمت پروفسور دامبلدور بیاد و از ایشون بخواد به وزارت سر و سامونی بده و از طرف دیگه مجوز پیدا می کنیم که این ماگل های ابله رو سر جاشون بنشونیم و نسلشون رو از روی زمین برداریم.
دراکو مالفوی چنان وحشت کرده بود که فراموش کرد باید پنهان باقی بماند و با صدای بلند فریاد کشید: نـــــــــــــــــــــــــــــه...
پروفسور مک گونگال از جا پرید و دامبلدور با خونسردی درب را گشود و دراکو را به داخل اتاق هل داد:
- به به... یک مهمون ناخونده داریم. هری به نظرت باهاش چه کنیم؟
هری با چشمانی سرد به پروفسور دامبلدور و سپس به دراکو نگریست:
- چطوره آخرین درس رو اینجا تمرین کنم پروفسور؟
نگاه شوم و لبخند رضایت دامبلدور دراکو را ترساند. آخرین چیزی که دید، بالا رفتن چوبدستی پسرک کله زخمی و نور سبزی بود که زمزمه ای آرام آن را دنبال می کرد:
- آوداکداورا...
دراکو مالفوی دیگر نمی توانست به کسی کمک کند.