هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: پاتیل درزدار
پیام زده شده در: ۱۹:۳۴ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۹۱
#96

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5468
آفلاین
مرگخوارا:

لودو با نا امیدی دستشو جلوی کورممد دراز میکنه و میگه: پ رد کن بیاد!

کورممد با تعجب میپرسه: چیو؟

لودو پشه ای رو از روی صورتش میپرونه و جواب میده: خب معلومه! پولامونو دیگه.

کورممد دستی به چونه ش میکشه و میپرسه: چرا باید برش گردونم؟

روفوس پس کله ای به کورممد میزنه و میگه: خیلی شوت میزنیا! پولارو پس بده و برو پی کارت. اگه قرار بود با جادو کارارو کنیم که تورو صدا نمیکردیم.

کورممد که تازه متوجه اصل ماجرا شده لبخندی شیطانی میزنه و میگه: عمرا پسشون بدم. من گفتم پولمو میگیرم و تمیزکاری میکنم! پولو گرفتم، دیگه این خودتونین که گفتین واستون تمیزکاری نکنم. معامله رو به هم میزنن تازه طلبکارم هستن.

مرگخوارا دسته جمعی با یه حرکت سریع چوبدستیاشونو به سمت کورممد نشونه میرن و تهدید کنان میگن:

- یا بدون جادو همه جارو تمیز میکنی یا پولمونو پس میدی و میری، یا با ما طرفی!

کورممد به سمت مورفین برمیگرده و میگه: د ِ مورفین تو یه چیزی بشون بگو! نا سلامتی رفیقیما!

- اون مال یه وخت دیگه ش. الان تمیژ شدن اینجا تو اولویت قرار داره! تمیژ کن بینیم!

کورممد آب دهنشو قورت میده و تو دوراهی میمونه. از طرفی پولا اونقدر زیادن که به اندازه ده تا خونه کار کردن می ارزه، از یه طرف بدون جادو کار کردن براش خیلی سخته.




پاسخ به: پاتیل درزدار
پیام زده شده در: ۱۳:۴۹ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۹۱
#95

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۲ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۵۷ جمعه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
از در عقب، صندلی جلو!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1316
آفلاین
خلاصه:
لرد به مرگخوارا دستور میده کافه ای که ورودی کوچه دیاگونه رو تصاحب کنن و اونا صاحب پیر اونجا ینی "تام" رو میندازن بیرون و طبق گفته اربابشون کافه رو تصاحب میکنن اما واسه همشون سواله که چرا لرد ولدمورت دست گذاشته روی این کافه ی داغون و فکسنی و کثیف. لرد به اونها دستور میده که بدون دخالت جادو کافه رو ترتمیز کنن اما مرگخوارا خسته شدن و ناامیدن از اینکار تا این که لینی در یک روزنامه مشنگی آگهی خدمتکاری به نام "ممد مشنگی" رو میبینه که تو کار تمیزکاری خونه هست و تصمیم میگیره زنگ بزنه تا از زیر کار دربرن از طرفی این خدمتکار رفیق مورفینه و مورفین دنبالش میگرده.___________________________________________________________________


- هــــــــــی ... هــــــــــــــــــی بچه ها ... بلند شید،یه راه خیلی خوب پیدا کردم که اینجارو سریع تموم کنیم!

- چه راهی؟

تو روزنامه مشنگی که دست مورفین بود یه آگهی دیدم که یه سری ممد هستن که ما بهشون زنگ میزنیم میان خونمونو تمیز میکنن بعد گالیون میگیرن و میرن! میتونیم به یکی از این ممد ها زنگ بزنیم

- خسته نباشی با ایده ی طلاییت

- خواهش میکنم

- خوب باهوش اگه این ممدا مشنگن چجوری بیان تو این کافه؟

- نکته جالبیه، به نظرم قابل بررسیه

مرگخواران با ناامیدی کم کم از جایشان بلند شدن و با رخوت و بی حالی مشغول تمیز کردن کافه شدند، بدون جادو.

پس از گذشت یک ساعت چرت مورفین به پایان رسید و از آَپزخانه خارج شد و گفت: هی لینی، ممد مشنگی کوش آبجی؟ مگه نمیخواشتی ژنگ بژنی بهش که بیاد؟

لینی سرش را از زیر میز بیرون کشد و گفت: مشنگا نمیتونن وارد اینجا بشن مورفین.

مورفین در حالی که دستش را در شورتش کرد و بود و کند و کاو میکرد تا بسته ای که پنهان کرده بود را بیابد گفت: نه باو ممد مشنگ نیش که، ان آگهی رو زده بره خونه مشنگا بعد با کمک جادو شه شوته خونشونو تمیژ کنه کلی پول اژشون بگیره. رفیق خودمه!

مرگخواران همه دست از کار کردن کشیدند و سرشان را از سوراخ ها بیرون کشیدند و به مورفین خیره شدند ... اندکی خیره ماندند و سپس همه با هم جیخ و هورا کشان به سمت تلفن کافه حمله ور شدند و لینی که زودتر به آن رسیده بود به سرعت شماره ممد مشنگی را گرفت.

نیم ساعت بعد

صدای تق تق در چرت مرگخواران را پاره کرد. روفوس که به در نزدیک بود آن را باز کرد و از شخصی که آنجا قرار داد پرسید: شما؟
- کورممد هستم ملقب به ممد مشنگی

روفوس پرید و او را بغل کرد و سپس او را به داخل راهنمایی کرد.

- بفرمایید جناب کورمممد، خوب کی کارتون رو شروع میکنید؟

- به محض این که گالیون هام رو دریافت کنم!

مرگخواران دست در جیبشان کردند و هر کس چند سیکل و ناتی درآورد و همه جمع شد و به کورممد داده شد. کورممد آن ها را شمرد و با خوشحالی در جیبش ریخت و چوبدستیش را کشید ...

- هوی هوی هوی؟ چی کار میکنی؟

- تمیزکاری!

-زرشک، اینو که خودمون بلد بودیم ... بدون دخالت جادو تمیزکاری کن!

- چی؟ فکر کردین من حمالم؟ مشنگم؟ مسخره کردید؟ کدوم احمقی با وجود چوبدستی با دست تمیزکاری میکنه؟


هیچی به هیچی!
تصویر کوچک شده


پاسخ به: پاتیل درزدار
پیام زده شده در: ۰:۲۶ جمعه ۲۹ اردیبهشت ۱۳۹۱
#94

آماندا بروکل هرستold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۴۳ دوشنبه ۱۲ دی ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۳:۳۵ جمعه ۱۰ فروردین ۱۳۹۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 497
آفلاین
لرد ولدمورت نگاهی به مرگخواراش که سعی می کردن درموندگی رو تو قیافشون مخفی کنن می ندازه و می گه: فردا شب برمیگردم.وقتی اومدم اینجا باید کاملا تمیز و مرتب شده باشه.

لرد روشو بر می گردونه که بره اما صدای بلا مانع از قدم برداشتنش می شه: ارباب؟؟ شما با کسی قرار دارین؟ مای لرد؟

لرد سرشو به نشونه تاسف تکون می ده و از کافه خارج میشه. بلا بغض می کنه و رو زمین پهن می شه و سرشو بین دستاش می گیره بقیه مرگخوارا که می بینن فرمانده ای ندارن با خوشحالی بساط عیششونو فراهم می کنن و مشغول تفریح می شن...

رز تو خواب غلتی میزنه و لگد محکمی به لینی می زنه. لینی از خواب می پره و اطرافو نگاه می کنه.کافه نیمه تاریکه و تنها صدایی که شنیده میشه صدای خروپف مرگخواراست. لینی با منگی سرشو می خارونه و از جاش بلند میشه تا به آشپزخونه بره و چیزی بخوره. وارد آشپزخونه میشه.مورفینو میبینه که رو یه صندلی نشسته و در حالی که روز نامه می خونده خوابش برده. تو قفسه ها و کابینتا دنبال چیزی واسه خودن می گرده و در همین حال با خودش حرف می زنه:

- لعنتی....مثلا لرد شب بر می گرده... چی میشد اگه یه نفر میومد کارای اینجارو-

- شر و شدا نکن حواشم پرت میشه. من قبلا همه ژا رو گشتم. غژا نیشت.

لینی از جا می پره و رو به مورفین می گه: مگه تو خواب نبودی؟

- نه داشتم روژنامه می خوندم.

لینی با ناامیدی سری تکون میده و کنار مورفین میشینه. مورفین ادامه میده:

روژنامه مشنگیه. دارم دنبال شماره دوشتم می گشتم. به عنوان یه...

- بده ببینم.

لینی روز نامه رو از دست مورفین بیرون می کشه و شروع به خوندن آگهی ها می کنه.

- پیداش کردم. تمیز کردن منزل و محل کار شما! ممد مشنگی! اینم شمارشه... عالیه!! باید بهش زنگ بزنیم

لینی اینا رو می گه و به سرعت از آشپزخونه بیرون می دوه.

مورفین چند لحظه به آگهی که لینی بهش اشاره کرده بوده خیره میشه و میگه:

- اینکه ممد مشنگی خودمونه! اینم همون تمیژی مناژلی بود که می گفت!!! جه خوب که پیداش کردم...ولی اول باش یه چرتی بژنم...



پاسخ به: پاتیل درزدار
پیام زده شده در: ۰:۵۱ یکشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۱
#93

ماری مک دونالد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۳۰ چهارشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۲۳:۴۳ سه شنبه ۱۶ خرداد ۱۳۹۶
از اینجا تا آسمون... کرایه ش چقدره؟!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 180
آفلاین
لرد و روفوس به طبقه دوم رسیدند. به یک راهروی باریک و کثیف که به اتاق ها منتهی می شد. معلوم بود تام اهمیت چندانی به تمیزی آن طبقه نمی داد.
روفوس که هنوز نمی فهمید چرا این مهمان خانه برای ارباب اینقدر اهمیت داره با کنجکاوی پرسید:
-ارباب؟ چرا اینجا براتون مهمه؟ اگه دلتون می خواد یه کافه یا مهمانخانه داشته باشید دستور بدید بهترین و زیباترینشو براتون می سازیم! اینجا خیلی...

ولدمورت دیگه اجازه نداد روفوس حرفشو تموم کنه.
- ببینم نکنه تو به درستی تصمیمای اربابت شک داری؟ صبر کنید هر وقت موقعش بشه به همتون توضیح میدم.

روفوس دیگر ساکت شد و منتظر دستور ارباب موند.

ولدمورت با جادو در یکی از اتاقا رو باز کرد و وارد شد. یک تخت چوبی که به نظر نمی رسید زیاد راحت باشه در کنار پنجره قرار داشت, یک پنجره ی کوچک با پرده رنگ و رو رفته که به سمت خیابون باز می شد.

ولدمورت نگاهی سرسری به اتاق انداخت و رو به روفوس کرد.
- مسئولیت درست کردن اتاقا یا توئه. فکر نکنم اتاقای دیگه فرق چندانی با این داشته باشه. همه رو به بهترین شکل مرتب می کنی!

ولدمورت از اتاق خارج شد ولی قبلش دوباره به سمت روفوس برگشت که چوبدستیش رو بیرون آورده بود.
- و همه کارا رو بدون جادو انجام می دی!

در طبقه پایین

مرگخواران همگی روی صندلی ها افتاده بودند. کار کردن بدون جادو خیلی سخت تر از اونیکه فکر می کردند به نظر می رسید. همان لحظه لرد به طبقه پایین آمد و مرگخوارا خودشونو جمعو جور کردند و منتظر دستور بعدی ارباب موندند.





ویرایش شده توسط ماری مکدونالد در تاریخ ۱۳۹۱/۱/۲۷ ۰:۵۳:۲۲

Only Raven

"دلیل بی رقیب بودن ما، نبودن رقیب نیست...دلیل بی رقیب بودن ما، قدرتمند بودن ماست!"









پاسخ به: پاتیل درزدار
پیام زده شده در: ۲۳:۲۷ جمعه ۲۵ فروردین ۱۳۹۱
#92

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
گردانندگان سایت
پیام: 1506
آفلاین
لرد از روی خرده شیشه های ریخته شده کف زمین رد شد و کنار یکی از میزهای شکسته ایستاد. بعد رو به مرگخوارانش کرد و گفت: ببینم، من بهتون گفتم اینجا رو خراب کنین یا به دستش بیارین؟

بلا دستی به موهای وز وزی اش کشید و گفت: ارباب خواستیم تام رو بترسونیم و بندازیمش بیرون.
لرد کروشیویی به سمت بلا فرستاد و با نارضایتی گفت: یعنی برای ترسوندن یه موجود بدبخت باید این همه انرژی به خرج بدین؟واقعا که.تا تک تکتون رو شکنجه نکردم سریع اینجا رو به حالت اولش برگردونین.

بلا که از شدت درد هنوز دندان هایش را بهم فشار میداد تکانی به چوب دستی اش داد و تمام شیشه ها و میز و صندلی های شکسته را به حالت اول در اورد.
لرد یکی از صندلی ها را کنار کشید و پایش را روی ان گذاشت و نگاهی به گوشه گوشه کافه انداخت. مدت ها بود که اینجا را ندیده بود.

...اون کر کره مسخره رو بکشین پایین. باید همه چیزو دیکنه کنم؟
روفوس به سرعت کرکره های کافه را پایین کشید و کافه در تاریکی فرو رفت.
...لوموس
همگی در پناه نور چوب دستی هایشان به لرد نگاه میکردند و منتظر دستور بعدی بودند. با وجود اینکه کافه را به دست اورده بودند هنوز نمیدانستند که اصلا چرا باید چنین کاری میکردند.

لرد پوزخندی زد و به مرگخوارانی که به او زل زده بودند گفت:هنوز لازم نیست بدونین قراره چیکار کنین. به وقتش بهتون میگم. فعلا کمی اینجا رو مرتب کنین. با جادو نه. با دست. تا وقتی سر و سامونی به اینجا میدین من میرم طبقه بالا تا نگاهی به اتاق ها بندازم. روفوس، تو با من بیا.
روفوس سری تکان داد و با عجله به سمت پله ها دوید.


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: پاتیل درزدار
پیام زده شده در: ۲۱:۲۷ سه شنبه ۲۲ فروردین ۱۳۹۱
#91

ویکتور کرام old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۴۳ سه شنبه ۹ آذر ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۲:۱۰ پنجشنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۵
از من بدبخت تر تو دنیا،تویی!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 374
آفلاین
"کمیته ی ویژه احیاگران ایفای نقش"

بلا بعد از تموم شدن حرف های لرد،تعظیمی میکند و به آرامی از اتاق بیرون می رود.
سوروس دوباره توجه لرد را به خودش جلب میکنه و میگه:ارباب هنوزم نمیخواید به بقیه بگید که هدفتون از اینکار چیه؟چون بقیه فکر میکنن این کار هم مثله بقیه کاراشون یک ماموریت عادیه!

لرد سیاه از روی صندلی بلند میشه و به طرف در میره و میگه:
-هیچکدوم از کارهای ارباب بی حساب نیست،بزودی همه چیز رو خواهی فهمید:evilsmile:!

و بعد از اتمام این حرفش در را به آرامی باز میکند و از اتاق خارج میشود.اسنیپ هم بعد از خروج ارباب از سرجایش بلند میشود و روبروی پنجره ای درست مقابل در قرار دارد می ایستد و تفکر میکند.

مرگخواران هم خودشان را آماده رفتن میکردند و آنقدر مشغول کارشان شده بودند که هیچ چیز دیگر نمی توانست حواسشان را پرت کند.

پاتیل درزدار:

صدای ساعت کهنه و قدیمی که صدایش هم به زور در می آمد تام را از خواب بلند کرد.تام نگاهی به ساعت کرد و متوجه شد که از ظهر هم گذشته است.به تندی لباس های کارش را پوشید و بدون اینکه صبحانه بخورد یا اینکه حتی دست و صورتش را بشورد از اتاق خوابش بیرون رفت و کر کره های مغازه را بالا زد.

همانموقع چندین مرگخوار را دید که جلوی رویش ایستاده اند.چند ثانیه بعد طلسم ها به سوی شیشه و پرده های مغازه روانه شد.ظاهر ورودی مغازه با چند ثانیه قبلش اصلا قابل مقایسه نبود.

لودو اول از همه وارد مغازه شد و یغه ی تام را گرفت و گفت:
-گمشو پی کارت خوک عوضی!:evilsmile:

و تام را وحشیانه از مغازه بیرون کرد.این اتفاقات آنقدر سریع افتاده بود که حتی خود تام هم باورش نمیشد که چه اتفاقی افتاده است.با چشمان مظلومش همینطوری به داخل مغازه خیره شده بود و اشک در چشمانش جمع شده بود.

کمی بعد هم مرگخواران وارد مغازه شدند و همه چیز را خوب بررسی کردند.تنها تام بود که بیرون از مغازه ایستاده بود.بلاتریکس با عصبانیت نگاهی به تام کرد و ناگهان صدایی از خودش در آورد:پـــــــــــــــــــــــــــخ!

تام از ترس فرار کرد و همگی مرگخواران به اون می خندیند.ناگهان لرد سیاه ظاهر شد و همگی آنها ساکت شدند.


ویرایش شده توسط ویکتور کرام در تاریخ ۱۳۹۱/۱/۲۲ ۲۲:۳۷:۵۵
ویرایش شده توسط ویکتور کرام در تاریخ ۱۳۹۱/۱/۲۲ ۲۲:۳۸:۴۴

»»» ارزشـی گولاخ «««


پاسخ به: پاتیل درزدار
پیام زده شده در: ۱۵:۰۷ پنجشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۱
#90

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5468
آفلاین
در اتاقی تاریک و مخوف، مبلی قرار داشت که از پشت سر شخص نشسته بر روی آن نمایان بود. ماری بزرگ نیز روی دسته های کلفت مبل جا خوش کرده بود. گاهی نیز با فش فش هایی در میان حرف دو مرد ابراز وجود میکرد.

لرد نگاهی به سوروس کرد و گفت: پس براحتی قبول کرد ...

- درسته ارباب! اصلا پیشنهادی از این بهتر برای کسی مث اون وجود نداشت. حالا چقدر بابت خرید بهش میدین؟

لرد ابرویش را بالا انداخت و گفت: سوروس، از تو انتظار چنین حرفی رو نداشتم. واقعا فکر میکنی حاضرم به اون تام چروکیده پولی بدم؟ همینکه بدون شکنجه ازش میگیریم باید مرلینو شکر کنه.

سوروس که از این حرف لرد تعجب چندانی نکرده بود گفت: درسته. ولی چرا اصلا بهش گفتیم که میخوایم اونجارو ازش بخریم؟

همان موقع صدای گام های نزدیک شدن شخصی به آنجا و بعد باز شدن در و نمایان شدن بلا در آستانه ی آن مشاده میشود. بلا در را پشت سرش میبندد، چند قدم به جلو میدارد و بعد از تعظیم کوتاهی شروع به صحبت میکند:

- ارباب ما برای در اختیار گرفتن پاتیل درزدار آماده ایم. چی امر میکنین؟

لرد نگاهش را از سوروس برداشت و رو به بلا گفت: تام کجاست؟

- لودو که اونجا نگهبانی میده خبر داده که هنوز از خواب پا نشده.

لرد با بی توجهی گفت: باشه، پس اونجارو هرچه سریع تر در اختیار بگیرین و آماده ش کنین!




پاسخ به: پاتیل درزدار
پیام زده شده در: ۲۱:۰۵ چهارشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۹۱
#89

ویکتور کرام old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۴۳ سه شنبه ۹ آذر ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۲:۱۰ پنجشنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۵
از من بدبخت تر تو دنیا،تویی!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 374
آفلاین
"کمیته ی ویژه احیاگران ایفای نقش"

تام با شنیدن این حرف بدنش شروع به لرزیدن کرد و عرق سردی بر پشت کمرش نشست.سعی کرد حرفی بزند تا خودش را به گونه ای جلوه دهد که انگار اصلا نترسیده است اما به غیر از چهار تا کلمه ی بی مفهوم که مِن مِن کنان از دهانش بیرون آمد،هیچ چیز دیگری نگفت.

سیریوس اسنیپ کلاه شنلش را دوباره به سر کرد و با قدم هایی آرام از کافه بیرون رفت.تام هم هنوز همانطور سرجایش خشکش زده بود و به ورودی کافه نگاه میکرد.آرزو میکرد که ای کاش هرگز به طرف آن مرد نزدیک نمیشد.صدای قهقه و خنده ی جادوگران و ساحرانی میامد که از خوردن بیش از حد نوشیدنی،دیگر اختیار خود را نداشتند.

ناگهان یکی از کسانی که در کافه نسشته بود فریاد زد و گفت:
-تــــــام،بیا اینو پرش کن،از همون همیشگی!

تام دیگر حوصله ی دستورات آنها را نداشت.دلش میخواست مغازه را زودتر تعطیل کند.بدهی کسانی که در کافه نشسته بودند آنقدر بالا زده بود که میشد با آن پول یک کافه دیگر خرید یا حداقل دستی به سر کافه کشید.با عصبانیت به طرف آن مرد رفت و بالای سرش ایستاد.

مرد نگاهی چپ چپ به تام کرد و گفت:
-چیه تام؟چیزی شده؟امیدوارم نوشیدنی منم با خودت آورده باشی.

تام که آدمی سست عنصر و ضعیف بود،خنده ای با آن دندان های کثیف و سیاهش کرد و گفت:
-شرمنده،الان میارمش.

بالاخره بعد از ساعتی همه مست و گیج از کافه بیرون زدند و راهی قدم زدن در کوچه ها شدند.تام هم بدون اینکه اندکی صبر کند،پرده های کافه را کشید،صندلی ها را جمع کرد و آخر سر هم در ورودی را قفل کرد.به آرامی از پله ها بالا رفت و وارد اتاقش شد سپس همان موقع با همان لباس های کارش روی تختش ولو شد.

تمام زندگیش را توی کافه گذرانده بود.به غیر از آن کافه درب و داغون هیچ چیز دیگری توی زندگیش نداشت.چهره ی ناخوشایند و بد ترکیبی که داشت باعث میشد تا هیچ کسی علاقه ای به او پیدا نکند و همیشه با حالت تمسخر به او نگاه کنند.

چشمانش را روی هم گذاشت و به خواب عمیقی فرو رفت.امیدوارم بود فردا روزی بهتر باشد و هرشب به همین امید می خوابید.


ویرایش شده توسط ویکتور کرام در تاریخ ۱۳۹۱/۱/۱۶ ۲۱:۳۸:۰۳
ویرایش شده توسط ویکتور کرام در تاریخ ۱۳۹۱/۱/۱۶ ۲۱:۴۴:۱۰
ویرایش شده توسط ویکتور کرام در تاریخ ۱۳۹۱/۱/۱۶ ۲۱:۵۱:۰۲

»»» ارزشـی گولاخ «««


پاسخ به: پاتیل درزدار
پیام زده شده در: ۱۱:۰۲ چهارشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۹۱
#88

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
گردانندگان سایت
پیام: 1506
آفلاین
سوژه جدید:

تام پیر با خستگی آخرین تف باقی مانده در دهانش را به روی لیوان بزرگ بلوری انداخت و با دستمال چرک و کثیفش مشغول برق انداختنش شد. همان طور که با هر چرخش دستش لیوان را کثیف تر از قبل میکرد، نگاهی به گوشه و کنار کافه انداخت.

به طرز عجیبی در یک ماه گذشته اوضاع کافه و مهمانخانه خراب شده بود. مشتری ها هر روز کمتر از قبل میشدند و این برای تام بی دندان اصلا وضع قابل تحملی نبود. از روزی که به یاد داشت، این کافه هر روز مملو از جادوگران و ساحران و خوناشام های ریز و درشت بوده است که با صدای بلند وحشیانه آواز میخواندند و لیوان های معجون آتشینشان را به هم میکوبیدند.

اینجا دروازه ورود به کوچه دیاگون بود اما در کمال تعجب با وجود اینکه از تعداد مراجعین به کوچه دیاگون کم نشده بود، تقریبا کسی وقتش را برای ماندن در کافه یا گرفتن اتاق های طبقه بالا صرف نمیکرد.

تام در فکر بود که شاید بهتر باشد از مراجعین به کوچه دیاگون نفری یک گالیون عوارضی بگیرد که صدای برخورد لیوان با پیشخوان چوبی نظرش را جلب کرد.

مردی سیاه پوش که کلاه بلند ردایش را روی سرش انداخته بود لیوان خالی معجون را به روی پیشخوان میکوبید. قیافه عجیبش برای تام عادی بود. تقریبا نصف مشتریان او عجیب و غریب بودند!

تام دستش را دراز کرد تا لیوان را از مرد بگیرد و دوباره با معجون آتشین پرش کند که مرد لیوان را پس کشید.
تام: هی رفیق، چیکار میکنی؟ میخوام دوباره لیوانت رو پر کنم. این یکی رو مهمون من هستی.

مرد پوزخندی زد و با صدای دو رگه ای گفت: مهمون تو؟ فکر نمیکردم با این اوضاع کساد اهل مهمون کردن باشی!
تام با تاسف سری تکان داد و یک بطری نوشیدنی از زیر پیشخوان در اورد و به جایی که باید چشمان مرد قرار میگرفت نگاه کرد.

مرد لیوان را به سمت دیگری سر داد و بعد به سمت تام خم شد. آنقدر نزدیک که تام میتوانست صدای نفس های او را بشنود. بعد با صدای آرامی گفت: میدونی تام؟اینجا دیگه برو و بیای قدیم رو نداره. ارباب من میخواد در حق تو، موش کثیف لطفی بکنه و اینجا رو ازت بخره.میدونی که میتونستیم اینجا رو جور دیگه ای ازت بگیریم، ولی ارباب علاقه ای ندارن موش چروک خورده ای مثل تو رو شکنجه کنه. پیشنهاد ارباب من خیلی سخاوتمندانه است، و مطمئنم اگه کمی عقل توی اون کله ات داشته باشی ردش نمیکنی.

تام با ترس آب دهانش را قورت داد و گفت:ار...اربابت دیگه کیه؟
مرد کلاه شنلش را برداشت و تام بی اختیار با دیدن صورت مرد با صدای لرزانی گفت: سو...سوروس اسنیپ؟ یعنی اربابت، اسمشو...اسمشو نبره؟!
اسنیپ با شرارت لبخند زد و سرش را به آرامی تکان داد.


ویرایش شده توسط ایوان روزیه در تاریخ ۱۳۹۱/۱/۱۷ ۹:۴۲:۰۸

ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: پاتیل درزدار
پیام زده شده در: ۱۹:۴۶ پنجشنبه ۲۰ بهمن ۱۳۹۰
#87

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5468
آفلاین
در گوشه ای از پاتیل درزدار، میزی با وسایل گوناگون تزئین شده است. در وسط میز وسیله ای قرار دارد که روی آن را پارچه ی سیاهی پوشانده است. ظرفی که چندین سکه درون آن نمایان است نیز در گوشه ای از میز جا خوش کرده است.

در اطراف آن چندین کارت قرار گرفته است و در نهایت شخصی دیده میشود، که روی صندلی نشسته و با انداختن شالی، چهره اش را از نظرها پنهان کرده است.

هر از گاهی سر شخص بالا می آمد و زیر زیرکی اطراف را می پایید اما دوباره سرجایش برمیگشت. بعد از مدتی به همین ترتیب گذشتن، بالاخره آن شخص خسته میشود و از جایش بر میخیزد و به سمت در کافه میرود.

خرمهره ها و النگوهای رنگارنگی درون هردو دستش خودنمایی میکند. نبود چین و چروک روی دستش نشان از پایین بودن سن او را میدهد. علاوه بر شال، سر او نیز با کلاه بارانی ای پنهان شده است. فقط تارهای موهای طلایی رنگ او که از آن بیرون زده است قابل مشاهده است.

بالاخره آن شخص به در میرسد و در نزدیکی آن می ایستد. ناگهان در باز میشود و مردی هراسان وارد میشود. لینی که با دیدن سر و وضع مرد، او را طعمه ی مناسبی میداند، دستش را از آستین بلند بارانی بیرون میاورد و سریعا دست مرد را میگیرد.

مرد با ترس نگاهی به او می اندازد و قبل از اینکه بتواند عکس العملی نشان دهد، لینی میگوید: با من بیا، میخوام کمکت کنم.

این را میگوید و سعی میکند لنگان لنگان به سمت میز خودش برود. مرد چندین بار با تعجب پلک میزند، اما بعد با تردید و به آرامی دنبال او به راه می افتد. چند لحظه بعد، هردو رو به روی هم دور میز نشسته اند.

مرد با دیدن وسائل عجیب روی میز با نگرانی میگوید: فکر کنم اشتباه گرفتیـ...

- آقای مندس، من چیزای جالبی برای شما دارم که مطمئنا شنیدنش به شما کمک زیادی میکنه! به من میگن، پیشگوی مشکل گشا!

مرد که با شنیدن نام خودش شوکه شده بود، بر نگرانی اش افزوده میشود و فقط آب دهانش را قورت میدهد.

لینی دستش را دراز میکند و پارچه ی سیاه که وسیله ای را پوشانده است برمیدارد. حالا گوی بلورین درخشان نمایان میشود. مرد که با دیدن گوی و همچنین ظاهر لینی، کاملا به اطمینان رسیده است که او یک پیشگوست، نفس راحتی میکشد و میگوید:

- چی میخواین بهم بگین؟

لینی دستش را به حالت عجیبی دور گوی حرکت میدهد، آهسته چیزهایی را زمزمه میکند و بعد از گذشت چند دقیقه میگوید:

- یه چیز چرمی میبینم ... قهوه ای تیره هست ...

مرد سریع میگوید: کیف پولمه!

لینی آهسته سرش را بلند میکند، به او نگاهی میاندازد و دوباره ادامه میدهد: گوشه ی یه راه باریک افتاده ... به نظر ... به نظر ... آره درسته! توی یه جوی افتاده!

لبخندی بر لب مرد نقش میبندد و میگوید: درسته، ازم دزدیدنش! حالا این جوب کجاس؟

لینی زیر لب غرولندی میکند و مرد متوجه میشود که باید سکوت کند. سپس ادامه میدهد: حروف نارکیوس رو به وضوح میبینم.

مرد نمی تواند جلوی خودش را بگیرد و میگوید: اونجا نزدیک خونه مه! وای ممنون.

صدای کشیده شدن صندلی به گوش میرسد، مرد چندین سکه را به زور با گشتن جیب هایش پیدا میکند، آن را درون کاسه می اندازد و از آنجا دور میشود.

لینی لبخند مرموزی میزند و میگوید: کارمو راحت کردی که پیشگویی بیشتری نخواستی!!

و با خوش حالی به گوی که تا به حال هیچ چیز را نتوانسته بود درون آن ببیند خیره میشود. مرد با عجله از پاتیل درزدار خارج میشود، از کنار دختری عبور میکند و با خوش حالی کمی جلوتر با صدای پقی ناپدید میشود.

دخترکه کسی جز لونا نبود، با خوش حالی وسیله ای که از پالتویش آویزان بود را به دهانش نزدیک میکند و میگوید: رفت لینی! حالا نوبت نفر بعدیه!

صدای لینی از درون وسیله به گوش میرسد که میگوید: حواست باشه لو نری! اگه ضایع کیف پولشونو ...

لونا با اطمینان میگوید: خیالت تخت، من کارمو خوب بلدم!

همان موقع تری با صدای پقی ظاهر میشود و میگوید: کیف پولو همونجایی که خواسته بودی گذاشتم.

لونا ابرویش را بالا می اندازد و میپرسد: چیزیو که از توش کش نرفتی؟

تری به چشم های لونا زل میزند و میگوید: ما با پیشگویی پول در میاریم! قصد ندارم چیزی از کیفشون بردارم.

و به این ترتیب هرسه با کمک هم کسب در آمد میکردند! نمیدانستند که تا کی بدون اینکه کسی بویی از کارشان ببرد، میتوانند به این روش ادامه دهند. ولی فعلا که ایده ی خوبی بود.









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.