در همان حالی که هری ، رون و هرمیـ... ببخشید ! سیریوس ، ریموس و مالی برای بیرون آمدن از دهان آن موجود خطرناک تقلی میکردند ، بازپرس به سراغ دیوانه سازها و نگهبان شماره ی 1 به سمت در آزکابان رفت.
سیریوس درحالی که از همه بیشتر وارد دهان موجود شده بود فریاد زد: من رو ول کنید ... خودتون رو نجات بدید!
مالی سعی میکرد از زیر لباسش ، چیز بدردبخوری برای ضربه زدن به موجود خطرناک پیدا کنه ، جواب داد: مطمئن باش همینکارو میکنیم! با این راهنمایی هات! ریموس! یه غلطی بکن ! مثلا استاد دفاع در برابر جادوی سیاه بودی خیر سرت!
ریموس که بین سیریوس و مالی گیر کرده بود ، جواب داد:
_ خب من که نمیدونم این چه موجودیه که بخوام یه بلایی سرش بیارم!
مالی فریاد زد: یه جک جوونوری هست دیگه ... شترگاوپلنگی ... اژدهایی چیزی هست دیگه!
سیریوس گفت : آها ! یه فکری به ذهنم رسید! شعار هاگوارتز چی بود؟!
ریموس جواب داد: جنگل ممنوع و بخش ممنوع کتابخوانه ، برای دانش آموزان ممنوع هست!
مالی با ملاقه ای که پیدا کرد به سر ریموس زد :
_شعارش ! نه قوانینش!
هرگز یه اژدهای خفته رو قلقلک ندهید! خب که چی؟
موجود پیچ و تابی به خودش داد و باعث شد سه محفلی مقداری بیشتر در حلقومش فرو بروند. سیریوس به ته حلقوم جوونور رسیده بود :
_بابا این حیوون یا اژدها رو یه قلقلکی بدید شاید مفید بود!
ریموس ، سیریوس و مالی شروع به قلقلک دادن حلق جوونور کردند. صدای خرناس تبدیل به نفس های تیکه تیکه شد و بعد از چند لحظه با سرفه ای سه محفلی را به اتاقک پرت کرد!
_ آخیش ! نجات پیدا کردیم!
_ زیاد عجله نکن مالی !
_ به تانکس بگید دوستش داشتم!
همین لحظه ، چند متر اونورتر بازپرس به نگهبان های دیوانه ساز رسیده بود و با ادا اطوار برایشان توضیح میداد که احتمالا نفوذی به آزکابان صورت گرفته است.
دیوانه سازی که پشت میز نگهبانی ، پایش را بر روی پایش انداخته بود هس و فسی کرد:
_ نــهــیــسسسا سا
بازپرس: چی گفتی؟! باو پاشو برو اتاق موجودات خطرناک رو چک کن!
همین لحظه ، چند متر اونورترتر نگهبان شماره ی 1 به مقر نگهبانی اش رسید . به سمت جغددونی رفت تا نامه ای به وزارت بفرستد. در همین لحظه پشت میز کسی را دید که به دنبال چیزی در کشو میگرده.
_هی ! تو کی هستی؟!
_هان؟! با منی؟! من اول اینجا بودم اصن خودت کی هستی؟!
_من نگهبان شماره ی 1 هستم!
_خب منم نگهبان شماره ی 2 هستم!
نگهبان شماره ی 1 دستی به ریش نداشته اش کشید و گفت :
_من نمیدونستم نگهبان شماره ی 2 داریم... پس چرا لباسای زندانی ها رو پوشیدی؟
نگهبان شماره ی 2 کمی فکر کرد و دستی به ریش بلندش کشید :
_خب من نگهبان مخفی هستم ! برای مواقع اضطراری !
نگهبان شماره ی 1 که قانع شده بود ، به نگهبان شماره ی 2 گفت همانجا منتظر بمونه تا خودش بره یه جغد بفرسته. بعد از خارج شدن نگهبان شماره ی 1 ، نگهبان شماره ی 2 خنده ای کرد :
_وقتی برگشتی حتما همینجا پیدام میکنی! بذار این داستان رو برای هری و محفلی ها تعریف کنم!
و برای پیدا کردن کلید دروازه ی زندان ، سریع به سمت کشو رفت.