سوژه جدیدروی تختش نشسته بود و غرق افکارش بود. به مسائل مختلف مدرسه، دوستانش و هزاران چیز دیگر می اندیشید. روز ها عادی شده بودند و دیگر اتفاق خاصی نمی افتاد غیر از تکالیف سنگین استاد ها. گیدیون با خودش گفت:
- کاش اتفاق جدیدی بی افته. یک ماجراجویی یا تعقیب و گریز، هرچی.
درست همان لحظه یوآن نفس نفس زنان داخل شد. مو هایش توی چشم های مثل روباهش ریخته بود.
- گیدیون کجایی؟ کلاس جانوران جادویی الانه که شروع بشه. فقط 2 دقیقه وقت داریم! :worry:
سریع کتاب هایش را بغل زد و با حداکثر سرعت به محیط اطراف قلعه شتافت. دعا دعا میکرد که به موقع سرکلاس برسند. به هرحال اوسریع ترین دونده نبود و 2 دقیقه هم زمان زیادی نبود. وقتی رسیدند هاگرید گفت:
- آه درست به موقع رسیدید.
گیدیون کنار جیمزو تدی ایستاد و منتظر تدریس ماند. هاگرید گفت:
- امروز برای تدریس باید به یک جنگل دیگه خارج از محوطه هاگوارتز بریم.
سپس با این حرف به راه افتاد و پشت او دانش آموزان دوان دوان دنبالش رفتند. گیدیون در حالی که پهلویش درد گرفته بود از جیمز پرسید:
- می...میدونید...دا...داریم...کجا...میریم؟
جیمز شانه اش را بالا انداخت و گفت:
- هیچ کس نمیدونه.
چند ساعت بعدهمه دانش آموزان روی زمین ولو شده بودند. تدی گفت:
- هاگرید هنوز نرسیدیم؟
- چرا رسیدیم.
برگشت تا تابلوی پشت سرش را بخواند که او و همه دانش آموزان با خواندن آن نوشته خشک شدند.
به جنگل اهریمنی خوش آمدید مکانی که هیچ کس از آن جان سالم به در نبرده است.
.......................................................................................................................
همون طور که میبینید سوژه ی ساده ای هستش. با تخیل خودتون پرورشش بدید.