پس از پایان مصاحبه جنجالی سیریوس بلک،برنامه "خنده ی جادویی" شروع شد:
هه هه هه هه هه...هه...هو هو هو هو هو هو..هوهو..هی هی هی هی هی هی...هی هی هی..
صدای شاد و سرحال جینورا ویزلی،گوینده ی جوان رادیو پاتربان استودیو را پر کرد:
-سلام!سلام و صد سلام به شنوندگان عزیز رادیو پاتر بان!به برنامه خودتون خوش اومدید.مرسی که مارو گوش می کنید!من،جینورا ویزلی به همراه همکارم هرماینی گرنجر تا ساعت 3 بعد از بامدادمون رو با شما سپری خواهیم کرد!
صدای گرم و پر غرور هرماینی، از رادیو شنیده می شد:
-من هم سلامی گرم عرض می کنم به جادوگران و ساحره های گرامی که وقت ارزشمندشون رو در اختیار ما گذاشتند!من هرماینی گرنجر هستم.
-هرمی،نظرت چیه شنوندگانمون رو بیش از این منتظر نذاریم؟
صدای هرماینی مردد بود:
-منظورت اینه که به این زودی؟
جینی خندید:
-باور کن دیگه طاقت ندارم.این اولین باره که اون به محل کار من میاد!خب..شنوندگان عزیز این شما و این هم:
هری جیمز پاتر،پسری که زنده ماند
خش خش جابجا شدن هری پاتر روی صندلی بلند می شود.لحظاتی بعد،صدای گرم و گیرای او،شنوندگان را تحت تاثیر قرار می دهد:
-سلام عرض می کنم خدمت شنوندگان عزیز رادیو پاتربان!حقیقتا وقتی دیشب جینی از من خواهش کرد که به این جا بیام جا خوردم.وقتی راجع به خیل پاترونوس حرف زد که به سوی رادیو میومدن..جا خوردم!
اینبار هرمیون صحبت کرد:
-هری!تو داری در حق خودت کم لطفی می کنی!همه میدونن که تو چقدر معروف و محبوبی.تو ما رو از دست ولدمورت نجات دادی.
صدای هری رنگ غم گرفت:
-من افراد مهم زندگیم رو از دست دادم.بعد اون حادثه تنها کسانی که برای من موندن شما سه نفر بودید.من تقریبا همه رو از دست دادم..
نفس لرزانی کشید:
-هیچوقت شب نابودی رو فراموش نمیکنم.هیچ وقت!هیچ وقت جسد های بی رنک و رو ی لوپین و تانکس فراموشم نمی شه!هیج وقت نفس های آخر پروفسور سوروس اسنیپ رو از یاد نمی برم.هیچ وقت خاطرات قدح اندیشه..
هری سخنانش را برید.زیاده از حد پیش رفته بود اما هرمیون ول کن نبود:
-خاطرات؟میشه توضیح بدی؟هری من هم اون نفس های آخرو یادمه..ولی هیچوقت نفهمیدم چرا ازت خواست که توی چشماش نگاه کنی..و توی خاطرات چی بود!
جینی وارد بحث شد:
-هرمی،هری رو تحت فشار نذار.یاد آوری اون شب به اندازه کافی دردناک بوده!
صدای هرمیون رنگ تردید گرفت:
-چیزی هست که شما نمیخواید به من و شنوندگان رادیو بگید؛درسته؟هر طور مایلید.من نمیخوام مثل ریتا فضول و به قول قدیمی ها "خاله زنک" جلوه کنم..ش..
اینبار هری،با لحن پوزش طلبانه اش وارد بحث شد:
-نه هرمایونی!احمق نباش!انکار نمی کنم که مسئله ای وجود داره اما.. شاید اسن..یعنی اون خوشش نیاد..نمیدونم!گیج شدم.
-اوه هری!سعی کن به خودت مسلط باشی!اتفاقی نیوفتاده.ما تورو به اینجا دعوت نکردیم تا شاهد عذاب کشیدنت باشیم.قطعا شنوندگان ما هم از این روند راضی نیستن.مثل من!ما تورو به اینجا دعوت کردیم تا ازت بخوایم خنده دار ترین خاطره ی عمرت رو واسمون تعریف کنی!
هری متعجب خندید:
-من؟کمی گیج کنندس!خب..اجازه بدید..جینی؛تضمین میکنی که من زنده بمونم دیگه؟
صدای جینی شاد تر شد:
-نمیدونم..باید روش فکر کنم!
صدای خنده هرمیون در استودیو پیچید.
اما هری ادامه داد:
-خب..در واقع..اگه درست یادم باشه سال سوم بود.و من دیوانه وار عاشق یه دختر چشم ابرو مشکی ریونی بودم..جینی اخم بهت نمیاد..داشتم میگفتم..اما..خب..چوچانگ علاقه خاصی به من نداشت.اون عاشق سدریک بود.سدریک هم که..نیازی به توضیح نیست..از بحث خارج نشیم!حقیقتا..من تمام تلاشم برای جلب توجه چوچانگ بود.میدونستم یک سال ازم بزرگتره و این آزار دهندس اما عشق دوران جوونی بود و خامی!در نهایت تصمیم گرفتم با معجون عشق اونو جذب خودم کنم!
صدای هیــــــــن بلند جینی و هرمیون استودیو را در بر گرفت.
هری خندید:
-نترسید!اتفاقی نیوفتا..در واقع افتاد ولی نه اونجوری که من میخواستم.هرمیون،اگه سعی کنی آروم باشی باید بگم بدون اطلاع قبلیت،من از تو خیلی کمک گرفتم!
هرمیون جیغ کشید:
-هـــــــــــری جیــــــــــمز پــــــــاتــــــــر!
صدای جینی صعیف تر از هرمیون بود:
-باورم نمیشه هری!
-سعی کن باورت بشه عزیزم..اوه!این فقط یه شوخی بود..در هر صورت..پیدا کردن همه مواد اون معجون بدون اطلاع کسی سخت بود.اما من تمام تلاشم رو می کردم!در نهایت،صبح یک روز آفتابی اواسط ترم معجونم آماده شد!
صدایش را صاف کرد:
-خب..پیدا کردن نوشیدنی کره ای هم آسون نبود.اما من پیدا کردم.باید از برادرهات ممنون باشم جین!وقتی چوچانگ رو به پیاده روی دعوت کردم استقبال کرد.می دونستم انتخابش نیستم اما همیشه با من خوب برخورد می کرد.ما مشغول پیاده روی بودیم که..خب من نوشیدنی رو به سمت چوچانگ دراز کردم.چوچانگ هم دستش رو جلو آورد که..هرمی متاسفم..ولی هرماینی پیداش شد.با اخلاقی که از اون بعید بود بدون اجازه گرفتن نوشیدنی رو از من گرفت و یه نفس نوشید..چشم هاتو اونجوری نکن هرمی!
هرماینی با حرص گفت:
-منظورت چیه؟من چیزی یادم نیست!ازت خواهش میکنم این چرندیات رو زودتر تمومش کن!
هری بیشتر خندید:
-وقتی یه مشنگ یه جادوگرو ببینه چه اتفاقی میوفته؟خب..حافظه تو هم خیـــــــــــــــــــلی اتفاقی از اتفاقات وحشتناک اون روز پاک شد!نمیدونی چهرت چه شکلی شده بود.وقتی به اتاقم اومدی و ازم درخواست..
-ادامه نده هری!
این صدای آشفته جینی بود.
-این ها رو بعدا هم میتونی بگی!
هری لحن پوزش طلبانه ای داشت:
-خب..جینی..ازت توقع نداشتم! تو الآن داری به چی فکر میکنی؟به این که من هنوزم چو رو دوست دارم یا..متاسفم اگه ناراحتت کردم!ولی خب..بذارید با صدای رسا اعلام کنم:
-من عاشق این دختر کوچولوی کله شق یه دنده و حساسم!چوچانگ،دوست خوب من!امیدوارم هر جا که هستی در کنار خانوادت خوش و سلامت باشی.من باز هم به اینجا میام.بهتره اجازه بدیم جینورا تنها باشه!از چیزی که توی فکر اون گذشته من وحشت کردم.شنوندگان عزیز!تا درودی دیگر؛بدورد!