آمادهاید شاهد یکی از بزرگترین و نفسگیرترین رقابتهای تاریخ هاگوارتز باشید؟ جام آتش بازگشته، و اینبار نهتنها جادوآموزان برجسته، بلکه چهار گروه افسانهای هاگوارتز در جدالی سهمگین برای کسب افتخار نهایی رو در روی هم قرار میگیرند. از ۵ اردیبهشت تا ۲۶ اردیبهشت، همهچیز در هاگوارتز رنگ رقابت به خود میگیرد؛ جادو، شجاعت، نبوغ و اتحاد به آزمون گذاشته میشود و تنها یک گروه میتواند قهرمان نهایی لقب بگیرد. تماشاگران عزیز، شما دعوت هستید تا از نزدیک شاهد این ماجراجویی باشید، پستها را بخوانید، از خلاقیتها لذت ببرید و با گروه خود همدل شوید. این فقط یک مسابقه نیست؛ جشن شکوه جادوی ناب است!
بعد از خوردن به اصطلاح شام، وقت خواب فرا رسید. آرسینوس دست هایش را همچون دوبال باز کرد و گفت: -فرزندانم! گروهبندی که شدین. شام تون رو هم که خوردین. حالا وقت خوابه. همون طور که می دونین، این ساختمون کوچیکه. نمی تونیم چهارتا خوابگاه مجزا بهتون بدیم ولی حیاط که داریم! تابستون هم هست هوا خنکه! همین جا می خوابیم، از آسمون زیبا و پر ستاره شب هم لذت می بریم!
آرسینوس سپس نگاهش را از دانش آموزان برداشت و گفت: -آی پسر! برو اون پشه بند رو بیار!
دانش آموزان راه دیگری نداشتند. این هاگوارتز با هاگوارتز اصلی بسیار تفاوت داشت اما اکنون هیچ راه دیگری وجود نداشت. تنها چیزی که دانش آموزان می دانستند، این بود که اگر می فهمیدند چه کسی باعث بسته شدن ایستگاه کینگزکراس شده، وی را زنده نخواهند گذاشت...!
فردا صبح
قطعا نمی بایست انتظار داشته باشید که هاگوارتز شعبه دوم، دانش آموزان با صدای زنگ از خواب بیدار شوند. صبح روز بعد، هنگامی که دانش آموزان با صدای وحشتناک حاصل از برخورد دو در قابلمه و یک عدد ریگولوس که با زهرخند بالای سرشان ایستاده بود از خواب بیدار شدند؛ اصلا تعجب نکردند.
آرسینوس با ردای سیاهش بالای سر دانش آموزان آمد و گفت: -زود از خواب بلند شید فرزندانم! باید به اولین کلاستون برسین! کلاس معجون سازی با تدریس بزرگترین معجون ساز قرن. حالا زودتر برید به طبقه دوم.
از بین دانش آموزان، یک دست بالا رفت. -ببخشید آقا! بهمون صبحونه نمی دین؟ -خیر پسر! از مرلین خجالت نمی کشی؟ آسلام در خطره! همگی امروز روزه اید تا به ثواب دنیا و آخرت برسین! -ولی آقا! شما که به ما سحری ندادین. -شما مال کدوم گروهید؟ -ریگول! -پنج امتیاز از ریگول کم شد! دفعه بعدی میفرستمت جزایر بالاک پسرم! سوالی هست؟
کاملا واضح بود که اگر سوالی هم بود از ترس جزایر بالاک و آدم خوارهایش، کسی جرئت پرسیدن نداشت! هنگامی که دانش آموزان به طبقه دوم ساختمان رفتند تا به کلاس معجون سازی برسند، با دیدن فضای دود گرفته کلاس، میز و نیمکت هایی که انگار تسترال آن را گاز زده بود و استادی که در حالت "" به سر می برد، فهمیدند که جزایر بالاک، جایی است که آرزو دارند برای تعطیلات آخر هفته به آنجا بروند...!
قدم قدم تا روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر! می جنگیم تا آخرین نفس!! می جنگیم برای پیروزی!!! برای عشق!!!! برای گریفیندور.
در همین لحظه که بچه های شعبه دوم هاگوارتز به خود میلرزیدند،ریگولس، بدو بدو به سمت آرسینوس جیگر آمد و در گوشش چیزی پچ پچ کرد.پس از اینکه حرف های ریگولس تمام شد،آرسینوس رو به بچه ها کرد و گفت:
- دانش آموزان عزیز! همین الان خبر رسیده که ما ممنوع الفرقون شدیم!
صدای همهمه در سرسرا شعبه دوم بلند شد. آرسینوس ادامه داد: - اما خوشبختانه، میتونیم در تعداد محدود از فرقونمون استفاده کنیم! بنابراین چند تا چند تا میشنید توی فرقون و بعد ما شماها رو تقسیم می کنیم.
ریگولس 5 تا از بچه های جلوی رویش را جدا کردو با فرقون داخل فرقون ریخت!ریگولس فرقون را چرخاند. انقدر چرخاند و چرخاند و چرخاند تا بالاخره مثل فرفره دور خودش چرخید.در یک لحظه هرکدام از بچه ها به یک سو پرتاب شدند. پس از اتمام عملیات فرقون آرسینوس گفت:
- تو تو میرید توی جیگر...شما هم میرید توی ریگول و اون دوتای دیگه هم توی ساندیو تیزودی برن لطفا!
1 ساعت بعد – اتمام گروه بندی به سبک فرقونی
بروبچ شعبه دوم هاگوارتز پشت میزهای شام نشستند و منتظر غذای درست و حسابی بودند.جیگر در این لحظه ای جای برخاست و شروع به صحبت کرد:
- دانش آموزان عزیز! میدونم که شما در شعبه اول هاگوارتز اصلا تغزیه خوبی نداشتید! پس تصمیم گرفتیم غذاهای سالم تری براتون آماده کنیم!
و انواع غذا روی میز ها و در بشقاب ها ظاهر شد. منظور از انواع غذا ها کلم بروکلی،شیر کم چرب و یک تکه ران مرغ بدون نمک و نیم بخار شده است.واقعا که این هاگوارتز خیلی با هاگوارتز اصلی فرق داشت!
خلاصه: سکوی نه و سه چهارم خراب شده و جادوگر ها قادر به رفتن به هاگوارتز نیستن.
---------------
یک ماه بعد!
فقط یک ماه طول کشید تا یافته و ایده ویزلی،عملی شود...هاگوارتز شعبه ی دوم! در این یک ماه،ساختمانی ساخته شد،که درست بود به اندازه قلعه اصلی هاگوارتز بزرگ نبود،اما کفاف دانش آموزان را میداد...
دانش آموزان که مدتها منتظر سال تحصیلی جدید بودند،حالا وارد تالار ساختمان تازه ساخت و کمی تا قسمتی هنوز در حال ساخت هاگوارتز شعبه ی دوم شدند! _خوش آمدید فرزندانم!
همه دانش آموزان به آرسینوس جیگر،که آنها را فرزندان خود خطاب کرده بود نگاه کردند! آرسینوس جیگر که به روزهای پایانی وزارتش نزدیک شده بود،با لابی بسیار توانسته بود که شغل مدیریت هاگوارتز شعبه ی دوم را به دست آورد،تا پس از اتمام دوره وزارتش بیکار نماند،و همچنین از صندلی ریاست که شیفته آن بود دور نشود! _به هاگوارتز شعبه دو خوش آمدید...البته باید ببخشید،کارگران هنوز مشغول کار هستند و خب همینطور که میبینید میزی نداریم که دور اون بشینید،ولی خب زمین رو از ما که نگرفتن!بسیار سنتی سفره پهن میکنیم و میشینیم رو زمین...خیلی هم خاکی و خوب!اما قبل اون میبیاست گروه بندی بشین...اون فرقون رو بیار بچه! _بله اوستا!
دانش اموزان به پشت سر خود نگاه کردند و ریگلوس بلک را دیدند که فروقون به دست وارد تالار اصلی شد و در کنار آرسینوس قرار گرفت... _خب...اینجا هاگوارتز اصلی نیس که کلاه گروهبندی داشته باشیم...یعنی اصلا خبری از هافلپاف و اسلیترین و گریفندور و راونکلاو نیست...چون این چهار نفر که بانی های اینجا نبودن...من خودم پاچه شلوارم رو دادم بالابا ریگول،دوتا کارگر ایرلندی هم گرفتیم،ساندی و تیوزدی،اینجا رو ساختیم...پس چهار گروه "جیگر"،"ریگول"،"ساندی" و "تیوزدی" داریم...این فرقون هم فرقون ساندی هس....روش گروه بندی هم اینجوریه که معاون من،جناب ریگلوس بلک اسم شما رو صدا میزنه،میذارتتون تو فروقون،اگه از سمت راست چپه شدین میوفتین گروه ثیوزدی،اگه از چپ گروه ساندی،اگه از عقب گروه ریگول،و اگه از جلو چپه شدین به گروه جیگر تعلق دارین....سوالی نیست؟!
دانش آموزان با بهت به یک دیگر خیره شدند...اگر اینها مدیر و معاون هاگوارتز جدید بودند و این شیوه جدید گروهبندی بود،مرلین به داد آنها میرسید با اساتید این شعبه! به نظر میرسید این شعبه دوم از هر نظر بی قانون تر و بی نظم تر و بی صاحب تر از هاگوارتز اصلی بود!
ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در 1395/1/25 2:39:03
پس رون دست فرزندش که دست اون یکی فرزندش که دست اون یکی سه فرزندش را گرفته بود گرفت به سمت مدرسه پروش و رشد و تحلیل استعداد های درخشان رفت که تا بقیه جادوگرا حمله نیا.ردن و ظرفیت پر نشده سریع فرزندش ثبت و ضبط کنه . خانم مدیر:فرزندتون چند سالش -11 -تا حالا کجا درس می خوند؟ -هیچ ج.ا -کنکور وردی داد. -خیر. -پس اینجا ثبت نام نمی شه. -مگه می شه اون جا زده استعداد های درخشان استعداد درخشند تر از جادو هم مگه دارم؟ مگه می شه؟ -ببینین بچه های ما اینجا از 10 سالگی فیزیک کوانتوم+ژنتیک ملکولی+مجومعه کتاب های مبتکران که حتما اون نسخش که نوشته محمود غزنوی نجفی+کتاب های بنفش ابی سبز زرد نارنجی قرمز قلم چی رو تموم می کن طوری که ما الان با کمبود درس واسه دانش اموزان مواجه هستیم و مجبور شدیم نصفشوئن همسر بدیم نصفشونم براشون کلاس اشپزی بزاریم.
از اون ور ناظم می گه: - خانم مدیر کتاب های خیلی سبز یادتون رفت
خانم مدیر: -خیر یادمون نرفت یک سال از اون کتاب ها استفاده کردیم نتیجه قهوه ای شد.
در همون حال رون یه نگاه به مدیر کرد یه نگاه به پسرش که دستش تو مماخش در حال گشت و گذار بود پس کلا بیخیال این موضوع شد گفت : -پیشنهاد شما چیه؟ -مدرسان شریف -جای دیگه ای سراغ ندارین؟ -فقط مدرسان شریف -ارزونه؟ -برو مدرسان شریف
پس رون دست زن و بچه بگرفت و رفت که بره به سمت اما همین که به مدرسان شریف رسید دید کل خاندان جادوگری دمش صف کشیدن پس به دنبال چاره گشت . رون گفت -یافتم...یافتم.
[Steve Jobs] Ooh, everybody knows Windows bit off apple
[Bill Gates] I tripled the profits on a PC
[Steve Jobs] All the people with the power to create use an apple!
[Bill Gates] And people with jobs use a PC
[Steve Jobs] You know I bet they made this beat on an apple
[Bill Gates] Nope, Fruity Loops, PC
[Steve Jobs] You will never, ever catch a virus on an apple
[Bill Gates] Well you could still afford a doctor if you bought a PC
در ایستگاه پرنده پر نمیزد و همه چیز طبق روال معمول آرام بود و نگهبان ایستگاه خواب بود. در همین زمان اتفاقی افتاد که هزاران سال یک بار هم اتفاق نمیفتاد. ناگهان، دو صاعقه همزمان و بی صدا بر ایستگاه فرود آمد. یکی در سمت چپ آن و دیگری در سمت راست. بعد از محو شدن صاعقه، از سمت چپ مردی به سکوی نه و سه چهارم نزدیک شد و از سمت راست، زنی زیبا هم. زن، دست راستش را روی سکو کشید و مرد دست چپش را و سپس هر دو دست یکدیگر را گرفتند و دوباره در میان دو صاعقه ناپدید شدند.
فردا صبح
در اولین روز پاییز، پرندگان خوش الحان شروع به خواندن آواز کرده بودند و دانش آموزان و دانشجویان در اولین روز شروع ترم جدید مدارس و دانشگاه ها راهی این اماکن بودند. حتی مدرسه علوم و فنون جادوگری هاگوارتز نیز از این قاعده مستثنی نبود. پسرکی مو قرمز به سکوی نه و سه چهارم نزدیک شد، نفسش را در سینه حبس کرد، چرخ دستی اش را به سمت سکو هل داد و در حالی که چشم هایش را بسته بود به سمت دیوار بین سکوهای نهم و دهم دوید که...بوووووووووم...پسرک به دیوار برخورد کرد و نقش زمین شد.
رون ویزلی در حالی که سعی میکرد پسرش را از زمین بلند کند، گفت: "یادش بخیر، من هیچ وقت وقتی هاگوارتز میرفتم به سکو نخوردم. ببین پسر، الان یادت میدم چطور از سکو رد بشی." رون چرخ دستی را گرفت، دسته های آن را فشرد و با اعتماد به نفس و چشمان باز به سمت دیوار بین سکوهای نهم و دهم دوید که بوووووووم...رون ویزلی با شدت هر چه تمامتر به دیوار برخورد کرد و نقش زمین شد. هرمیون، در حالی که پوزخند میزد، گفت: _ پسرم، از بابات یاد گرفتی؟!
مشنگ هایی که از آنجا عبور میکردند با تصور اینکه این قضیه برخورد با دیوار، دوربین مخفیه، پوزخند میزدند و از آن جا رد میشدند.
رون در حالی که عصبانی بود، گفت: _ سکوی نه و سه چهارم بسته شده! _ مگه میشه؟ _ حالا که شده! _ خب باید چیکار کنیم؟ _ هیچی .بچه های جادوگران هم مجبورن از این به بعد توی مدارس مشنگی درس بخونن!
لرد سیاه و دامبلدور با هم گروه ققنوس خوارها رو تشکیل دادن. به عنوان اولین شرط، قراره محفلیا شرور و مرگخوارا خوب باشن. مرگخوارا خوب بودنشون رو با بغل کردن ملت نشون دادن و الان نوبت محفلی هاست که بد بودنشون رو ثابت کنن! (در مراحل بعدی برای تشکیل این گروه می شه شرط های دیگه ای هم تعیین کرد.) _____________________
-محفلی های سابق باید...باید...ب...ب...باید...
لرد سیاه لکنت زبان نداشت...به همین جهت مرگخواران متوجه شدند که لرد بشدت "گیر" کرده است و به یاریش شتافتند!
-ارباب، باید مثل ما باشن! -خوش تیپ و شرور و بدذات و مغرور و بداخلاق! -باید عشق هم نورزن...چشم به نوامیس ملت داشته باشن. -باید از شما اطاعت کنن. شما رو زیبا ببینن. حتی با این قیافه! -با کدوم قیافه مرلین؟
پیامبر عظیم الشان، شنلش را جمع کرد و از صحنه دور شد. لرد سیاه مجددا رو به محفلیان منتظر کرد. -شنیدین که...شما باید بد باشین. حالا زود باشین بد بودنتون رو به ما ثابت کنین.
محفلی ها مردد بودند...آیا عضویت در گروه جدید ارزش لکه دار کردن روح یکدست سفیدشان را داشت؟
-احمق!
اولین حرکت را رون ویزلی انجام داد...دوست سفید قلبش با چشمانی لبریز از اشک ناباورانه رون را می نگریست که او را "احمق" خوانده بود!
کل فضا از این جمله پر شده بود...محفلی های سابق و ققنوس خورهای حاضر،در به در به دنبال مرگخوارهای سابق و ققنوس خورهای حاضر بودند تا انها را بغل کنن...تنها مرگخوار سابق و ققنوس خوار حاضر که برعکس دیگر همقطاری هایش مشتاقانه به دنبال بغل کردن یک نفر بود،رودولف لسترنج بود!
رودولف که با سرعت هر چه تمام تر به دنبال دختر محفلی سابق و ققنوس خوار حاضر میدوید،با داد و فریاد تلاش میکرد شکار بغل خودش را راضی به ایستادن کند! _وایسا...فرار نکن...فقط میخوام بغلت کنم...وایسا هرماینی...صبر کن...کاریت ندارم..فقط یه بغله! _دور شو...از من فاصله بگیر...دنبالم نیا...کمک!
تعقیب و گریز رودولف وهرماینی ادامه داشت تا اینکه چشم رودولف به بلاتریکس افتاد که با نگاهش سعی داشت به رودولف حالی کند که""پس که اینطور؟!صبر کن...پات به خونه باز میشه دیگه؟!فقط شانس بیاری قبل از اینکه بیایی خونه همینجا توسط آوادای ارباب کشته بشی...فقط در این صورته که سرنوشت بهتری نسب به اومدنت به خونه خواهی داشت!" یک نگاه بلاتریکس به رودولف اینقدر حرف داشت...شما ببین رودولف بدبخت وقتی که بلاتریکس ساعتها به او نگاه میکند چه جملاتی را میگوید! رودولف که این تهدید رو با گوشت و پوست خونش حس کرده بود،مسیرش را عوض کرد و رفت تا هاگرید رو بغل کند!
به هر حال همه همدیگر را بغل میکردند...هر چند که مرگخوار های سابق و ققنوس خور های حاضر با اکراه این کار را انجام میدادند... گیدیون لینی را بغل کرده بود،سیریوس هکتور را بغل کرده بود،ویلبرت سوروس را بغل کرده بود،دامبلدور...خب دامبلدور رو بنا به دلایل اخلاقی کسی بغل نکرده بود...مخصوصا جنس مذکر!
بعد از تمام شدن بغل بغل،دامبلدور بلند شد تا دوباره شروع به سخنرانی در مورد قدرت عشق و قورباغه شکلاتی و این چیزها بکند...اما لرد پیش دستی کرد و گفت: _خب دامبل!حالا که فهمیدیم مرگخوارهای سابق عوض شدن،نوبت اینه که من ببینم محفلی های سابق هم عوض شدن یا نه... _چه جوری تام؟! _خب...کاری نداره...فقط محفلی های سابق باید...
لرد چه خواهد گفت؟!محفلی های سابق چه کاری باید انجام دهند؟!آیا محفلی های سابق برای نشان دادن قساوت قلباش باید از طلسم شکنجه استفاده کنند؟!آیا مرگخوارهای سابق مجبور میشوند که خفت و خواری بیشتری را تحمل کنند؟!وقتی رودولف به خانه میرود چه اتفاقی برایش خواهد افتاد؟!وقتی که همه در حال بغل کردن یکدیگر بودنند،چه کسی لرد را بغل کرد؟!وقتی دامبلدور را کسی بغل نکرد،دامبلدور پیش خود چه فکری کرد؟! جواب این سوال ها و هزاران سوال دیگر را در قسمت های آینده(یا رول های آینده!)شاهد خواهید بود!
ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در 1393/9/15 19:06:36
در میان جمعیت بسیار زیاد مرگخواران و محفلی ها، یک نفر از مرگخواران جلو آمد. پسر لاغر و ترکه ای بود و مشخص بود در میزان لاغری میتواند با ایوان روزیه رقابت شانه به شانه و نفس گیری داشته باشند.
- چیه دامبل؟
پروفسور دامبلدور به آرامی دور مرگخوار چرخید و با نگاهش او را برانداز کرد. آلبوس جلو مرگخوار ایستاد و چشم در چشم او دوخت. جو مکان سنگین بود و همگی خوانندگان انتظار یک لحظه ی به یاد ماندنی را داشتند که با عطسه ی یکی از مرگخواران این رویا دود شد و به هوارفت.
همه ی سر ها به سوی ممد دیگری برگشت که در میان محفلیها ایستاده بود و مانند آن مرگخوار لاغر بود. ممد محفلی جلو آمد و در حالت فیس تو فیس رو به روی مرگخوار ایستاد.
- هم دیگه رو بغل کنید فرزندان روشنایی اندر تاریکی.
هر دو با انزجار به یکدیگر نگاه کردند. لرد علی رقم میل باطنی خود طلسم فرمانی را بر روی مرگخوار ایجاد کرد که ممد محفلی را در آغوش بگیرد. بعد از در آغوش گرفتن مرگخوار و محفلی آلبوس دامبلدور با خوشحالی گفت: - احسنت فرزند تاریکی اندر روشنایی. - ولدک میای بغلت کنم؟
تدی لوپین از میان صفوف ققنوس خوار ها بیرون آمد و به سوی لرد ولدمورت رفت. انتظار که ندارید ولدمورت تدی را در آغوش بگیرد؟ انتظار دارید؟ لرد ولدمورت در حالی که بر افروخته شده بود گفت: - نخیر نمیخوام. - آخی عصبانی نشو، بیا بغلم.
اعضای ققنوس خوار ها با دیدن این صحنه ها به فرمت در آمدند و به یکدیگر چشم دوختند. چند ثانیه ی بعد همه ی اعضای ققنوس خوار ها در تلاش بودند کسی رابرای در آغوش گرفتن پیدا کنند.
-ریاست منو به رسمیت بشناسیم و هر کی جسارت کرد و نشناخت با ملایمت بکشیمش. -تام؟!
لرد سیاه دوست نداره تام خطاب بشه. عمری زحمت کشیده و اسم و رسمی برای خودش جمع کرده و این پیرمرد در یک چشم به هم زدن همه رو ندیده میگیره. با خودش فکر میکنه که شاید وقتش رسیده که این مشکل رو حل کنه. رو به دامبلدور میکنه. -بهتر نیست منو لرد سیاه خطاب کنی؟ یا لرد ولدمورت؟ دامبلدور:نه! لرد قانع میشه! ولی هنوز سوال آلبوس بی جواب مونده. لرد و دامبلدور وارد شور میشن. بعد از تشکیل گروه چه کاری باید انجام داد؟!
دامبلدور:تام؟تو ناسلامتی رئیس یه گروهی. وقتی گروهتو تشکیل دادی چیکار کردی؟ لرد سیاه کمی فکر میکنه و جواب میده: -یادم نمیاد! تو هم گروه داری.تو بگو چیکار کردی؟
وقتی لردی با اون ابهت و عظمت یادش نمیاد طبیعیه که دامبلی به اون پیری و ضعیفی هم یادش نیاد!دامبل دستی به ریشش میکشه. -حضور غیاب کنیم؟ لرد سیاه از این سوسول بازیا خوشش نمیومد. هر روز صبح با یک جمله "آواداکداورا به همه غایبین" تکلیف خودش و غایب ها را روشن میکرد. -الان اینا خوب شدن و اونا بد...درسته؟
دامبلدور:نه! برعکس اشاره کردی.اونا خوب شدن و اینا بد!
همونجا بود که دامبل و لرد متوجه میشن که مفاهیم خوب و بد برای هرکدومشون متفاوته و شاید ریشه همه مشکلاتشون همین باشه. لرد سیاه خوشحال از این همه هماهنگی به ارتش بلاتکلیف نگاه میکنه. -خب به همین سادگی که نیست. اینا باید نشون بدن که رفتارشون عوض شده!
ویرایش شده توسط سیبل تریلانی در 1393/7/24 18:19:02 ویرایش شده توسط سیبل تریلانی در 1393/7/24 18:21:56
ملت که تازه دوهزاریشون افتاده و فهمیدن نام باابهت و مخوف لرد به زبان رانده شده، لرزشی میکنن و مو بر تنشون سیخ میشه. بعد از اتمام این حرکت و عبور این نام از درون ذهن تک تک حضار و خروج کامل آن از سوی دیگر مغزشان، تصمیم میگیرن سوژه رو ادامه بدن.
جماعت مرگخوار و محفلی هاج و واج یه نگاه به دامبلدور و لرد و بعدش یه نگاه به همدیگه میندازن. دقایقی همه در بهت و حیرت به سر میبرن تا مسئله رخ داده رو تجزیه تحلیل کنن. اما دامبلدور همچنان با لبخند گشادی منتظر توضیحی از جانب فرزندان روشنایی و مرگخوارانـه. لرد هم با ابروانی بالا انداخته همین انتظارو میکشه.
در نهایت یکی از مرگخواران شجاعانه جلو میاد و با احتیاط سعی میکنه کاملا رو به روی دامبلدور قرار بگیره و ذرهای لرد داخل خطاب کردناش قرار نگیره.
- مسخرهمون کردی بوقی؟ خودت مارو انداختی این وسط بمون گفتی ضد خلق و خوی عادی خودمون رفتار کنیم بعد میگی مشکل چیه؟ خب مشکل همین متفاوت عمل کردنه دیگه!
یکی دیگه از مرگخوارا هم جمع خودشو ترک میکنه و سعی میکنه به زور خودشو تو کادری که مخاطبش فقط دامبلدوره قرار بده و میگه:
- تازه مارو انداختین وسط این ناکجا آباد که چی؟ اگه واسه گروهت عضو میخوای که خب بی چون و چرا قبولمون کن. اگه نه هم که تو رو به خیر و مارو به شر!
محفلیا که میبینن فقط دامبلدوره که داره سرزنش میشه و لرد با آسودگی خیال مشغول برانداز کردن چوبدستیشه، تصمیم میگیرن اونام شجاع بشن. بنابراین یکیشون جلو میاد. با دیدن تنها کادر خالی که متعلق به لرده به سختی آب دهنشو قورت میده و پا درونش میذاره.
با تکان چوبدستی لرد، محفلیـه مذکور به ناکجا آباد شوت میشه و از صحنه حذف میشه. دامبلدور اخمی به لرد میکنه و میگه:
- تام؟ قرارمونو یادت رفته؟
لرد با بی اعتنایی پشتشو به دامبلدور میکنه و دامبلدور که چارهای نداره جز قبول هردو گروه اونم تو همون لحظه و بدون آزمایش، با افسوس میگه:
- خیله خب! زین پس همهتون عضوی از گروه ققنوسخوارها هستین ای فرزندان روشنایی اندر تاریکی و فرزندان تاریکی اندر روشنایی!
و پس از این حرف صدای کف دست هورای همگان به هوا بلند میشه و همگی محو میشن و جلوی مقر ققنوسخوارها پدیدار میشن. در همین حینی که همه مشغول شادی و شعف هستن، دامبلدور به آرومی به لرد نزدیک میشه.