انتخاب بهترین‌های بهار 1404 جادوگران

ترین‌های فصل بهار سال 1404 جادوگران آغاز شد!

از هم‌اکنون تا پایان روز 26 خرداد ماه فرصت دارید تا در ترین‌های فصل بهار 1404 جادوگران شرکت کرده و شایسته ترین افراد را انتخاب کنید...

مشاهده‌کنندگان این موضوع: 1 کاربر مهمان
پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
ارسال شده در: دوشنبه 11 مرداد 1395 20:46
تاریخ عضویت: 1393/07/19
تولد نقش: 1393/07/20
آخرین ورود: یکشنبه 25 خرداد 1404 19:30
از: مسلسلستان!
پست‌ها: 590
آفلاین
اعضای محفل، بیل و کلنگ هایشان را در زمین فرو می‌کردند و خاک را به سر و صورت همدیگر می‌پاشیدند. در این بین، عده ای از محفلی های خوش ذوق هم دایره‌ای به دور قبر تشکیل داده، دست می‌زدند و پا می‌کوفتند! هکتور هم در بالای قبرش معلق شده بود و آوازی غمگین را برای حاضران در مراسم، می‌خواند.
-یه قبری دارم خوشگله... اَهو اَهو... فرار کرده ز دستم؛ دوریش برایم مشکله؛ کاشکی اونو می‌کَندم! اَهوهوهو...

مرگخواران حاضر در مراسم، از شدتِ احساسی بودنِ این آواز، به یاد قرض ها و بدبختی هایشان افتادند و آن‌ها هم گریه کردند و بر سر و صورت خود زدند.

آن‌سوتر، آشپزخانه ریدل

-غذا پخت! غذا پخت! غذا پخت!

همه اجنه حاضر در آشپزخانه، همگام با شعارهای پرمفهومِ وینکی، به پخت فسنجان و پیتزا مشغول بودند. عده ای از آن‌ها، بسته های سیب زمینی را روی همدیگر خالی می‌کردند؛ عده ای دیگر، مواد لازم برای تهیه فسنجان و پیتزا را به خودشان می‌مالیدند و روی سیب زمینی ها غلت می‌زدند. جن های بزرگ تر هم روی سیب زمینی ها بالا و پایین می‌پریدند تا آنها را له کنند و پوره سیب زمینی بسازند.
بعد از اتمام این پروسه، اجنه تازه می‌فهمیدند برای طبخ پیتزا و فسنجان، نیازی به پوره سیب زمینی ندارند و کلا دارند اشتباه می‌پزند!
اجنه، دوان دوان به سطل آشغال ها هجوم می‌بردند و پوره ها را معدوم می‌کردند. ولی خب؛ از هیچکس پنهان نیست که جن ها معمولا حافظه ضعیفی دارند. اینطور می‌شد که دوباره، عده ای از آنها به سمت گونی های سیب زمینی هجوم می‌بردند و پوره سیب زمینی می‌ساختند!

-اجنه سیب زمینی پخت! اجنه سیب زمینی دوست داشت!

وینکی، همچنان به ساخت شعارهای انقلابی اش ادامه می‌داد و همقطارانش را به ساخت هرچه سریعترِ غذا تشویق می‌کرد.

ناگهان، از میان جمع انبوه اجنه، جنی در جلوی وینکی ظاهر شد و ترسان و لرزان گفت:
-مواد لازم تموم شد! اجنه همه مواد لازم رو مصرف... تتترق!

هنوز جمله جن مذکور کامل نشده بود که سرش توسط گلوله های مسلسل وینکی، هدف قرار گرفت و ترکید!
وینکی داد زد:
-جنآشپزیکی، جن کذب! جن بد! جنِ نشر اکاذیب!

هنوز چندی نگذشته بود که جن دیگری روبروی وینکی ظاهر شد و خبر قبلی را تکرار کرد.
-مواد لازم تموم شد! اجنه همه مواد لازم رو مصرف... تتترق!
-جنآشپزیکی2 هم جنِ نشر اکاذیـ... عه! چرا اجنه همه مواد لازم رو مصرف کرد؟

وینکی، تازه متوجه بحران موجود شده بود.
ویرایش شده توسط وینکی در 1395/5/11 21:43:45
ویرایش شده توسط وینکی در 1395/5/11 21:46:20

Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL
پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
ارسال شده در: دوشنبه 11 مرداد 1395 16:11
تاریخ عضویت: 1390/07/12
تولد نقش: 1390/07/17
آخرین ورود: سه‌شنبه 9 مهر 1398 12:54
از: هر جا ارباب دستور بدن!
پست‌ها: 595
آفلاین
مغز سیاه سیاه ها به کار افتاد. اونم نه به شکلی معمولی! به سیاه ترین شکل ممکن به کار افتاد و بالاخره سیاه ترین مغز حاضر در اتاق به دهان صاحبش دستور صحبت کردن داد:
-جسد بی مقدار این هکتور کجا افتاده؟ ما الان کلی ویزلی پشت پنجره داریم که به عشق پیتزا و فسنجون حاضرن هر کاری انجام بدن.

هکتور پرواز کنان در اتاق به حرکت در آمد و بعد از چند چرخش، جسدش را زیر میز بزرگی کشف کرد.
-ایناهاشم ارباب. حتی اونقدر ارزش قائل نشدن که جسم بی جانمو روی کاناپه ای تختی چیزی بذارن.

لرد بدون لحظه ای مکث جواب داد: ارزش قائل نشدن، چون بی ارزشی! حالا یکی درو باز کنه این مو قرمزا رو بیاره تو.

یکی در را باز کرد و آن موقرمز ها را آورد تو!

-شما در محضر ارباب بزرگ لرد ولدمورت هستین. یعنی ما! حالا خودتونو معرفی کنین.
-ویزلی!
-ویزلی!
-ویزلی!

لرد سیاه دستش را در هوا تکان داد.
-هی هی صبر کنین ببینم. معلومه که ویزلی! اسم کوچیکتونم بگین که ما بدونیم چگونه باید بهتون دستور بدیم.

-ما اسم کوچیک نداریم. فقط ویزلی هستیم.پدر و مادرمون وقت نداشتن روی ما اسم بذارن. چون سرگرم به دنیا آوردن بچه های بیشتری بودن.

لرد سیاه از این وضعیت خوشش نیامد.
-خب...اصلا خوشمون نیومد. حالا فسنجون و پیتزا میخوایین؟
-ها!
-اون بیل و کلنگ رو بر میدارین و قبر عمیق و جاداری برای مرحوم دگورث گرنجر میکنین.
ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
ارسال شده در: شنبه 9 مرداد 1395 21:41
تاریخ عضویت: 1394/04/07
تولد نقش: 1394/04/07
آخرین ورود: جمعه 25 خرداد 1403 11:57
از: زیر سایه ی هلگا به زیر سایه ی ارباب
پست‌ها: 255
آفلاین

-من صحبت میکنم.

تمام صورت ها به سمت مرگخوار رنگ و رو رفته ای برگشت که به سمت جایگاه سخنرانی حرکت میکرد و بالاخره به پشت میکروفون رسید.

-امتحان میکنیم ! یک دو سس ! یک دو سس ! سس سس سس!
-کافیه !

لرد گویا خونسردی خودش رو از دست داده بود و فقط میخواست از دست هکتور خلاص شود. مرگخوار سخنرانی خودش رو شروع کرد.
-هکتور دکورث گرنجر! نام او همیشه مایه ی بدبختی و عذاب و دلهره بوده، او همواره فردی شل ملات مغز در اجرای دستورات لرد بوده است.

مرگخواران همگی تایید کردند و اماده برای رفتن سر میز غذا می شدند که ... .
-اما!

لرد و مرگخواران صورتشان به سمت سخنران برگشت!
-اما او همواره فردی وفادار به جامعه ی سیاه، مرگخواری چیره دست و از همه مهم تر دوستی وفادار بود. هکتور برای مدت های طولانی به لرد خدمت میکرد و از همان موقع لرد را به عنوان تنها خانواده ی خود قبول کرد. چه روز ها که برای لرد در تابستان و زمستان چتر بلند میکرد و سر مقدس لرد را از افتاب و باران در امان نگاه میداشت. شجاعت او در ماموریت های مرگخواری ستودنی است.

هنوز سخنرانی تمام نشده بود اما لرد روی صندلی نشست و به فکر فرو رفت. به خاطرات قدیمی خودش و هکتور و تمام زمان هایی که هکتور به او خدمت میکرد حتی در لحظات طاقت فرسایی مثل تحریم شدن توسط محفل، مبارزه با یاران ققنوس و یا دوران قبل از بازگشت خودش هکتور همیشه در صحنه بود. حتی بعد از برگشتن لرد از توی دیگ هم هکتور انجا بود، انجا بود و اماده بود برای اولین دستورات لرد.
ولدمورت به درون خاطرات خودش کشیده شد به زمان هایی که هکتور بسیار جوان و بی تجربه بود. هر روز ازمایش های جدید و هر روز شکست . حتی یک روز تمام ازمایشگاه را منفجر کرده بود اما بالاخره موفق شده بود معجون درستی بسازد لرد هم به او پاتیل طلایی را هدیه داد. لرد هرگز فراموش نمیکرد هکتور چه قدر از داشتن ان پاتیل خوشحال بود.

-او همواره یاوری برای مرگخواران قدیمی و مانند برادری بزرگ تر برای مرگخواران تازه وارد بود. هکتور دکورث گرنجر! همیشه یادت در قلب های سیاهمان باقیست.

مرگخوار سخنران این را گفت وسخنرانی را به پایان برد. مرگخواران با شنیدن این حرفا ها همگی بغض کرده بودند، حتی خود لرد هم بسیار غمگین بود هیچوقت فکر نمیکرد روزی از مردن هکتور ناراحت شود اما خب حال ان روز فرا رسیده بود و لرد ناراحت بود.

هکتور اشک هایش را پاک کرد و لبخندی زد لبخندی از سر رضایت و عشق، عشقی سیاه که تنها برای مرگخواران و لرد در رگ هایش در جریان بود. روح هکتور از کمرش دو بال بزرگ در اورده بود و ارام ارام به سمت بالا حرکت کرد. با ناپدید شدن روح هکتور بغض مرگخواران ترکید و صدای ضجه و گریه ی انان تمام خانه را پر کرد. که ناگهان یکی از مرگخواران متوجه چیزی در پشت شیشه های خانه شد! بیش از هزاران محفلی با موهای قرمز که صورت ها و زبانشان را به شیشه چسبانده بودند و اب دهانشان از روی شیشه به پایین روان میشد !

-اونجا که میگن پیتزا و فسنجون میدن همینجاس؟drool:

ویرایش شده توسط گیبن در 1395/5/9 22:52:19
ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در 1395/5/11 0:46:20
هافلپافی خندان
تصویر تغییر اندازه داده شده



دنیا چو حباب است ولکن چه حباب؟! نه بر سر آب، بلکه بر روی سراب.
آن هم چه سرابی، که بینند به خواب آن خواب چه خواب؟ خواب بد مست خراب.
پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
ارسال شده در: شنبه 9 مرداد 1395 00:01
تاریخ عضویت: 1393/07/12
تولد نقش: 1393/07/13
آخرین ورود: یکشنبه 20 تیر 1400 01:24
از: مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
پست‌ها: 1272
آفلاین
بعد از دعوت لرد از مرگخواران برای سخنرانی در مراسم ختم هکتور،سکوتی سنگین بر فضا حاکم شد...هیچ مرگخواری نمیدانست که باید چه کند و چه بگوید...به هر حال درست نبود که پشت سر مرده حرف بزنند و خب اگر میخواستند درباره هکتور صحبت کنند،صد در صد چیزی به جز "پشت سر مرده حرف زدن" باقی نمیماند!

اما بلاخره مرگخوار شجاعی از جمع دستانش را بالا برد!
_من بیام اربوب؟
_مثل اینکه گزینه دیگه ای نداریم ریگلولوس...بیا!

ریگولوس با عشوه موهایش را از جلوی چشمانش کنار زد و به سمت تیریبون رفت.
_اهم...خب...ما اینجا جمع شدیم تا یاد و خاطره هکتور رو گرامی بداریم...من فکر میکنم...
_کخخخخخخخ!

صدای خندیدن یواشکی و غیر ارادی مرگخواران باعث شد جمله ریگلوس ناتمام بماند...ریگولوس با عصبانیت به مرگخواران نگاهی انداخت،اما به خاطر حرمت گذاشتن به روح هکتور،از درگیری و دهن به دهن گذاشتن با مرگخواران صرف نظر کرد...
_بله...میگفتم....من فکر میکنم...
_په هه هه هه هه هه هه هه!

دوباره خنده مرگخواران که اینبار ریز و ارام نبود،سخنرانی ریگلوس را قطع کرد...ریگلوس نگاه غضب آلودی به مرگخواران که سعی داشتند جلوی خنده شان را بگیرند،انداخت...اما باز هم تمام توان خود را به کار انداخت تا از بحث با آنها جلوگیری کند!
_هوف...بله....عرض میکردم...من فکر میکنم...
_هار هار هار هار هار هار هار!

اینبار مرگخواران نمیخندیدند...قهقه میزدند!
لرد ولدمورت اما به نظر میرسید از این امر خوشحال نبود...او میخواست که سریعا ریگولوس سخنرانیش را تمام کرده و از شر هکتور راحت شود!
_دلیل این خنده شما چیه؟وسط مراسم ختم که نمیخندن!
_ببخشید ارباب...تقصیر ریگولوسه که جک تعریف میکنه!
_مگه من چی گفتم؟!
_باو هی میگی من...هه....میگی...هه هه...میگی من فکر میکنم!ههههههههه...مگه تو فکرم میکنی؟

ریگولوس بدون آنکه حرفی بزند از پشت تریبون پایین آمد و به سمت پرنجره طبقه بالا رفت!

خب...حالا نفر بعدی کیه که میاد برای بزرگداشت هکتور صحبت کنه؟
ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در 1395/5/9 0:33:47
پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
ارسال شده در: چهارشنبه 30 تیر 1395 15:38
تاریخ عضویت: 1390/07/12
تولد نقش: 1390/07/17
آخرین ورود: سه‌شنبه 9 مهر 1398 12:54
از: هر جا ارباب دستور بدن!
پست‌ها: 595
آفلاین
لرد سیاه نگاه سرخ رنگش را به هکتور گریان دوخت. به نظرش اصلا هم حیف نبود. اتفاقا خیلی هم خوب شده بود که هکتور مرده بود. ولی حتی لرد هم میدانست که در این موقعیت نباید روح آشفته و سرگردانی مثل هکتور را آزار بدهد.
-اصلا هم حیف نبود هک!

گریه هکتور متوقف شد. با چشمان شفاف گرد شده به لرد زل زد.
-اررربااااب؟ حتی شما هم میدونستین که در این موقعیت نباید روح آشفته و سرگردانی مثل منو آزار بدین. چرا این کارو کردین؟

هکتور با صدایی دو برابر بلند تر از قبلی شروع به زار زدن کرد. و لرد سیاه از سخنش پشیمان شد و با چوب دستیش ضربه محکمی توی سر وینسنت کراب کوبید!

وینسنت شوکه شده بود.
-ارباب من که چیزی نگفتم!

-ولی ما پشیمان شدیم! و ارباب ها نباید پشیمان بشوند. از این به بعد حواست باشه چی مینویسی بی وجود.

وینسنت حواسش را بیشتر جمع کرد و سرگرم تایپ کردن شد.

چند دقیقه بعد گریه و زاری هکتور به پایان رسید. سر جایش نشسته بود و گهگاهی دماغش را بالا کشیده، و به شکل روح وارانه ای آه میکشید.

لرد سیاه فرصت را مناسب دید.
-این مراسم بزرگداشت هکتور دگورث گرنجر است. حالا از شما یاران وفادارمون میخواهیم که اگه حرف یا خاطره ای از آن مرحوم دارین بیان کنین.

ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
ارسال شده در: سه‌شنبه 29 تیر 1395 00:15
تاریخ عضویت: 1388/02/05
تولد نقش: 1396/01/13
آخرین ورود: دوشنبه 15 مهر 1398 17:38
از: زیر سایه ارباب
پست‌ها: 539
آفلاین
-بیخودی نیایین. راتون نمیدیم.

محفلیه یهو پژمرد.پژمردگیش به بقیه ی محفلیا هم سرایت کرد. چون اونا سالها بود که در حسرت پیتزا و فسنجون میسوختن. اصلا تا اون لحظه نه پیتزا دیده بودن نه فسنجون. فقط تعریفشونو از آلبوس دامبلدور شنیده بودن که بهشون قول داده بود در صورتی که تا آخر به اسنیپ اعتماد کنن یه روز براشون میخره.
خلاصه این که محفلیای پژمرده چشم به محفلی گوشی به دست میدوزن. اونم با ناامیدی میپرسه:چرا؟ خب آخه چرا نامرد؟ چرا دعوتمون کردی پس؟

مرگخوار پشت خط موذیانه جواب میده:که دلتون بسوزه! ما داریم! پیتزا با سس اضافه و فسنجون ملس با رب انار.

محفلیه طاقت نمیاره و هق هق کنون گوشی رو روی تلفن میکوبه و به طرف آرتور حمله ور میشه که اصلا برای چی تلفن مشنگی رو وارد یک انجمن جادویی کرده که اینجوری مورد تمسخر قرار بگیرن؟
و این گونه ارتش سیاه ضربه ی مهلکی به محفل وارد میکنه که تامدتها جبران نمیشه.

مرگخوارا بر میگردن سراغ مراسم.هرچی باشه اونا فسنجون و پیتزا دارن و میتونن مراسم آبرومندی برگزار کنن.
همشون دور میزی میشینن. لرد سیاه هم وارد مراسم میشه، در حالی که ردای سیاه رنگ همیشگیشو پوشیده.
-ما امروز به افتخار مرگخواری وفادار سیاهپوش شده ایم.

هق هق هق هق...

ملت نگاه میکنن ببینن این کیه که برای موجود بی ارزشی مثل هکتور داره گریه میکنه.
و روح هکتورو میبینن که روی صندلی همیشگیش پشت میز نشسته و زار زار گریه میکنه.
-ارباب من خیلی خوب بودم. من چرا مردم آخه؟ هنوز زود بود ارباب. حیف من نبود که اینجوری پر پر بشم؟
چهره و هویتم مال شما...از زیر سایه ی ارباب تکان نخواهم خورد!
پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
ارسال شده در: شنبه 5 تیر 1395 08:50
تاریخ عضویت: 1391/01/27
تولد نقش: 1397/01/31
آخرین ورود: شنبه 29 شهریور 1399 05:15
از: جوانی خیری ندیدم ای مروپ
پست‌ها: 529
آفلاین
- مگه نشنفتید؟ باس برای هکتور مراسم ختم برگزار کنیم!

بعد از خارج شدن چنین گفته ای از دهان مبارک حضرت لرد، مرگخواران همگی به تکاپو افتادند. آرسینوس شماره‌ی مسجد آن طرف خیابون را گرفت تا یک روز مناسب را رزرو کند. وینکی با سایر دوستان جن‌ش جلسه ای برقرار کرد تا بهترین پذیرایی ممکن را انجام بدهند.سیوروس سعی کرد تا با شیرجواد میوه فروش ارتباط برقرار کند تا از بابت تامین میوه های مجلس خاطر جمع بشود. خلاصه هیچکس بیکار نبود و سایر مرگخواران هم مشغول نوشتن متن مناسب برای خواندن در صحن مسجد بودند!

- اربوب؟ بنظرتون محفلیون هم دعوت کنیم؟
- مجلس ختم هکتور باس آبرومندانه برگزار بشه. اگه قول بدن بچه های خوبی باشن، میتونن بیان.

چند دقیقه بعد - تماس تلفنی از خانه‌ی ریدل به محفل ققنوس :

- الو اونجا محفل گگنوسه؟
- شوما؟
- من یکی از مرده خورهای حرضت لورد میباشم. خلاصه بوگم که هکتور مرده. مایلید در مجلسش شرکت کونید؟
- یه لحظه صبر کون!

محفلی مذکور رویش را به سمت آلبوس کرد و مشغول مشورت شد.بعد از اندک گفتگو که جوابش هم کاملا مشخص بود،دستش را از روی میکروفن تلفن برداشت و جواب مرگخورا مذکور نشده را داد:
- آری! شوم و نوهارتون چیه؟
- پیتزا با فسنجون!
- بچه ها وخی تا بریم!
پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
ارسال شده در: جمعه 7 خرداد 1395 15:51
تاریخ عضویت: 1386/08/08
تولد نقش: 1387/08/11
آخرین ورود: یکشنبه 25 خرداد 1404 21:56
از: ما گفتن...
پست‌ها: 6961
آفلاین
خلاصه:

هکتور مرده! و روحش دائم در حال پرواز به این طرف و اون طرف و به بار آوردن خرابکاریه!
در آخرین اقدامش هم با لرد سیاه برخورد می کنه و باعث می شه لرد بیهوش بشه. مرگخوارا قصد دارن از این فرصت برای جبران خرابکاری ها استفاده کنن.

..............

-شما چنین فرصتی ندارین!

مرگخواران در اوج ناامیدی، چشمان سرخ رنگ لرد سیاه را دیدند که به آرامی باز شد. لاکرتیا با نگرانی کنار لرد نشست. با انگشتانش چند بار چشمان لرد را باز و بسته کرد.
-چشماشونو باز کردن...این طبیعیه؟ که وقتی بی هوشن چشماشون باز بشه؟

لرد سیاه با عصبانیت دست لاکرتیا را از چشمانش دور کرد.
-شاید برای این باشه که ما بی هوش نیستیم! ما فقط نقش زمین شدیم. و الان مایلیم از جامون بلند بشیم. انگشت نحستو بکش کنار رودولف. اون مردمک ماست! و به شما ربطی نداره که چرا اون شکلیه!

لاکرتیا با دستپاچگی شانه های لرد را گرفت و مانع برخاستنش شد.
-نه ارباب...من شدت ضربه رو دیدم. شما مسلما بی هوشین! الانم دارین هذیون می گین. آرامش خودتونو حفظ کنین. ما مرگخوارا هر کاری که لازم باشه برای به هوش آوردنتون انجام خواهیم داد.

درست در همین لحظه، وینکی نعره زنان وارد اتاق شد و پاتیل پر از آبی را که در دست داشت روی صورت لرد سیاه خالی کرد.

لرد عکس العملی نشان نداد...فقط خیره شد! و همین کار کافی بود که وینکی و سه مرگخوار دیگر وحشت زده خود را از پنجره به بیرون پرتاب کنند.
لرد سیاه بالاخره موفق شد از جایش بلند شود.
-هکتور؟ کجایی؟ سریعا یه ملافه بنداز روی خودت که ما بتونیم مکانت رو تشخیص بدیم.

هکتور مرده بود...ولی هنوز هم مرگخوار محسوب می شد. لرد و مرگخواران باقی مانده در اتاق ملافه سفید رنگی را مشاهده کردند که پرواز کنان، روی جسم لرزنده ای انداخته شد.

لرد سیاه ادامه داد:
-زیادی تکون می خوری...روح تو در آرامش نیست هکتور...و ما به عنوان ارباب، احساس می کنیم باید کاری در این مورد انجام بدیم. باید جسمت رو دفن کنیم...شایدم بسوزونیم... و برای آرامش روحت مراسمی آبرومندانه اجرا نماییم.

هکتور: ارباب منم می تونم در مراسم در وصف خودم سخنرانی کنم؟ حتی شاید بتونم سخنانی بر علیه لینی...

لرد سیاه: نه هکتور...نمی تونی...تو مردی! مثل آدم که زندگی نکردی...حداقل مثل آدم بمیر!
پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
ارسال شده در: چهارشنبه 26 اسفند 1394 15:23
تاریخ عضویت: 1394/03/17
آخرین ورود: پنجشنبه 20 مهر 1402 20:10
از: از تالار اسلیترین
پست‌ها: 124
آفلاین
مرگخواران در سکوت به گویندالین که سعی میکرد هکتور را بگیرد نگاه میکردند و اصلا حواسشان به لرد نبود.
-ما که هنوز نفهمیدیم اینجا چه خبره!درضمن این دختر تو خونه ی ریدل چیکار میکنه؟
-ارباب راستش ما هم نمیدونیم اینجا چیکار میکنه!
-شما بدون اجازه ی ما به اتاقمان رفتین و به ایشون دسترسی دادین؟

مرگخواران سکوت کردند.گویندالین و هکتور و گیبن هم لحظه ای دست از تعقیب و گریز کشیدند.حتی سیوروس هم اعتراضی به استفاده ی لرد از شکلک او نکرد.
-خیر ارباب.راستش ما استخدامش کردیم!

همه به طرف آرسینوس برگشتند.معلوم نبود او چه نقشه ای دارد.
-برا چی استخدامش کردی سینوس؟

ارسینوس دیگر فکر اینجایش را نکرده بود.
-راستش...

شترق

چیزی با لرد برخورد کرده بود.
-ارباب خوبین؟

لرد سیاه هیچ جوابی نداد.باچشمانی بسته روی زمین افتاده بود.مرگخواران نگاه های نگرانی رد و بدل کردند.
-ارباب زندن؟
-این چه حرفیه که میزنی معلومه که زنده هستن.
-از کجا میدونی ارسینوس؟
-چیه رودولف؟نکنه دلت میخواد مرده...
-بسه دیگه.یکی بره ببینه لرد نبض دارن یا نه به جای این کارا!

روونا جلو رفت و کنار لرد زانو زد و دستش را روی گردن لرد گذاشت.
-زنده هستن.فقط بیهوش شدن!
-کار کی بود؟

همه ناگهان به طرف هکتور برگشتند.
-تو بودی هک؟
-نه اگه من بودم که من رو میدیدین!راستی معجون بهوش آوردن لرد میخواین؟

همه به فکر فرو رفتند.اگر کار هکتور نبود قطعا گیبن این کار را کرده بود.
-کجایی گیبن؟
-بعدا وقت واسه مجازات گیبن داریم سیو.فعلا باید از موقعیت فعلی لرد استفاده کنیم و گندایی که زدیم رو جبران کنیم!



ویرایش شده توسط دراکو مالفوی در 1394/12/26 15:27:54
تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
ارسال شده در: شنبه 22 اسفند 1394 22:13
تاریخ عضویت: 1394/12/14
تولد نقش: 1396/01/13
آخرین ورود: پنجشنبه 20 تیر 1398 22:24
از: روی جارو
پست‌ها: 134
آفلاین
- وقتی ما رو هکتور رو نمی بینم هکتور میخواد کی رو بگیره؟ اصلا چطوری می خواد بگیره؟
- اینجا ارباب! اینجا!
- هک! صدای نحست رو می شنویم اما خودت کجایی؟ نکنه توقع داری بیام دنبالت بگردم؟ یا بلاخره دل به دریا زدی و از دست ساخت های خودت نوشیدی؟

هرقدر هم که هکتور با معجون ها سر به سر بقیه گذاشته بود و هر چقدر هم که بقیه میل داشتند، حال هکتور را به طرزی اساسی سر جایش بیاورند، به نظر می رسید آن لحظه وقت مناسبی نباشد. مسلما اربابشان خوشحال نمیشد وقتی می فهمید دو نفر از مرگخوارهایش به طرز مرموزی در دسترس نیستد.بعلاوه اینکه هکتور گیبن را می دید و با این حساب فعلا مفید بود. پس باید در چند لحظه و فقط چند لحظه، دنبال راه چاره می گشتند.

- برو بالا!

یک نفر به گویندالین سیخونک زده بود.

- گفتم برو بالا!

گویندالین به هوش خود ریونکلاو نیاز نداشت تا علت این دستور ناگهانی او را بفهمد.ولی علاقه داشت بفهمد که سرعت اذرخش او با سرعت روح هکتور برابر است یا خیر! به هر حال او هیچ راهی جز امتحان کردنش نداشت. بنابراین پشت جارویش پرید.

- هوی خانوم. یواش. یواش. فولاد که نیست خواهر. چوبه! چوب می تونه بشکنه!

گویندالین روی جارو خم شد. انگار قصد داشته باشد سبقت بگیرد.
- فعلا بهتره نشکنه. آخــــــــ ....

سرش با صدای نه چندان جذابی به یک کمد قدیمی برخورده کرده بود که گویندالین نمی فهمید چرا در چنین تالاری قرار گرفته. اما به ذهن سپرد که : " هرگز در گوش نداشته جارو نجوا نکن" و سعی کرد محل دقیق هکتور را پیدا کند.
چند دقیقه بعد، در سکوت، مسابقه ای میان روح هکتور و گویندالین درگرفته بود. یکی در حال تعقیب و دیگری در حال گریز. هکتور درست مانند دوران زنده بودنش علاقه عجیبی به نزدیک بودن به اربابش را داشت.
ویرایش شده توسط گویندالین مورگن در 1394/12/22 22:27:28
تصویر تغییر اندازه داده شده


اینجا همه چی دراوجهـــ
جاییـــ که از همه بالاتره صاحب نداره
باید یاد بگیری فتحش کنی

*****

نزدیک غروب آفتاب است ...
و من...
صبح را دوست دارم


تصویر تغییر اندازه داده شده
Do You Think You Are A Wizard?