(پست پایانی)
خارج از خانهمرگخواران که از شدت انتظار، بسیار خسته شده بودند روی زمین نشسته و سرگرم تناول خوراکی های رنگارنگ بودند...که با دیدن یه دسته جغد که از جایی بین خانه شماره یازده و سیزده پرواز کنان به طرف آسمان رفتند از جا پریدند!
نکته عجیب تر، بچه موقرمزی بود که همراه جغد ها پرواز می کرد و فریاد زنان ادعا می کرد که روزی باز خواهد گشت و محفل را احیا خواهد کرد...
مرگخواران با تصور این که جغد ها ممکن است حامل پیام درخواست کمک برای محفل باشند، چوب دستی هایشان را بیرون کشیدند...ولی جغد ها منتظر عکس العمل مرگخواران نمانده، در افق محو شدند...
چیز دیگری هم وجود داشت که منتظر نماند...
زمان!
.
.
.
انتظار به پایان رسید...
با باز شدن در، جادوگری نوجوان از مقر محفل خارج شد. مرگخواران به سرعت محاصره اش کردند.
-تکون نخور!
-نمی خورم!
-اعتراف کن ببینم...تو محفلی هستی؟
جادوگر نوجوان اصلا وحشت زده به نظر نمی رسید.
-بودم عمو...بودم...اون مال سالها قبله. الان تو شرکت خدماتی عموم کار می کنم. اومدم این خونه رو تمیز کنم. براش آگهی دادن. می دونین که...خونه نامرئی مشتری زیاد داره.
لرد سیاه چیز زیادی از حرف های جادوگر محفلی نفهمیده بود.
-زود به ما بگو بدونیم چند نفر توی خونه هستن؟
جادوگر سرش را خاراند...کمی فکر کرد...و جواب داد!
-با من می شه یه نفر!
-درست توضیح بده ببینیم. پس دامبلدور؟ ویزلی ها...بقیه؟
-کجای کارین؟ اونا که همشون مردن!
احساس لرد سیاه چیزی بین خوشحالی و تعجب بود.
-مردن؟ در مقابل محاصره سرسختانه ما طاقت نیاوردن و از شرم این بی مقاومتی خودکشی کردن؟
-نه...به مرگ طبیعی مردن! شما انگار متوجه گذشت زمان نشدینا...موهاتونو ببینین. البته شما که نه...بقیه موهاشونو ببینن. تارهای خاکستری موها را بشمارید! البته محفلیا غذای درست و حسابی هم نداشتنا...کمی زود مردن. مرلین بیامرزدشون.
جادوگر راست می گفت. زمان خیلی سریع تر از چیزی که مرگخواران تصور می کردند گذشته بود. در این فاصله آرسینوس جیگر به رحمت مرلین رفته بود که همان جا زیر درخت گلابی دفنش کرده بودند که با گذشت زمان کودی شود برای درخت و بالاخره به یک دردی بخورد!
ولی نکته ای وجود داشت که هنوز مبهم مانده بود.
-تو چی؟ تو چطوری نجات پیدا کردی؟
-از در پشتی!
نه لرد سیاه و نه هیچ یک از مرگخواران انتظار این جواب را نداشتند.
-در پشتی؟ مگه این خونه در پشتی داره؟
-بله...ولی مخصوص رفت و آمد اجنه اس. من اون موقع ها ویزلی کوچیکی بودم. هفته دوم محاصره آرتور پیشنهاد کرد از در پشتی برن بیرون. ولی هرمیون با جیغ و داد شروع به سخنرانی درباره حقوق اجنه کرد. که ما باید به حقوقشون احترام بذاریم و اون در مال اوناس! دامبلدور هم حق رو به اون داد. یوآن مخالف بود. ولی کاری از پیش نبرد. چون جزو دیوار شده بود. تو آگهی هم نوشتیمش. با خانم بلک دوست شده. تازگیا یک صدا فحش می دن. خلاصه همشون اونقدر موندن که مردن! بعضیا به مرگ طبیعی...بعضیا از گرسنگی...بعضیا هم از شدت خشم از این حماقت بزرگ! ولی به نظر من کار بزرگی کردن...نه؟
سکوت همه جا را در بر گرفته بود!
وقتش رسیده بود که لرد سیاه و یارانش حلقه محاصره را بشکنند. لرد سیاه دستور داد:
-یکیتون همراه این ته مونده محفل بره خونه رو کنترل کنه. بعدم بکشینش که پس فردا برای ما پسربرگزیده نشه. نصف عمرمونو صرف این محفل کردیم...حداقل بریم از بقیه اش لذت ببریم. بقیه تون گلابی های این درخت رو بچینه سر راه بخوریم. ما رو به یاد سینوس می ندازن.
پایان